قمارِ شريعتی، اهميتِ شريعتی بودن
قمارِ زندگي مَردانه بازيم
سي سال از مرگ دکتر علي شريعتي، روشنفکر و آموزگاري که گمان ميرود تاثيرگذارترين روشنفکر عمومي ايران در سده اخير باشد، گذشته است. با اين وصف به نظر نميآيد که بحث از او يا انديشههاي او پايان يافته باشد، چرا که هنوز هستند کساني که مدعي پيروي از انديشههاي اويند، هنوز هستند کساني که درصدد برائت جستن از اويند، و هنوز هستند کسانيکه خواهان بدنامي و رسوايي اويند، و البته بر اين دسته از افراد بايد کساني را افزود که صرفاً خوانندگان و پژوهشگران آثار و انديشههاي اويند.
وقتي کسي چنين تاثيري در مخاطبان يک عصر گذاشته است، چندان که در تغييري انقلابي و تاريخي در نظام سياسي و فرهنگي کشوري بسيار مؤثر بوده است، خواه ناخواه اهميتي بسيار مييابد. شريعتي چه دوستدارش باشيم و چه دشمناش، چه خواننده آثارش باشيم و چه رويگردان از آنها، بخشي مهم از تاريخ سرزمين ما را رقم زده است. بنابراين چه براي پافشاري بر انديشههاي او و چه براي چيرگي بر آنها يا برگذشتن از آنها و چه براي خط کشيدن بر آنها، ناگزير از فهم و نقد اين انديشهها هستيم.
در اين ميان، داوري در باب شخصيت فردي شريعتي نيز نميتواند برکنار از اين فهم و نقد باشد. البته اين مقاله نميتواند به همه پرسشهايي که اکنون مطرح است پاسخ دهد، يا اصلاً مدعي پاسخي براي همه اين پرسشها باشد، اما ميکوشد دست کم طرحي را پيشنهاد کند که در مرتبه نخست “فهم” و در مرتبه دوم “نقد” انديشههاي شريعتي و در مرتبه سوم “داوري” درباره او تا اندازهاي امکانپذير شود.
درباره شريعتي دو تصور متداول وجود دارد :
۱. او به گونهاي مبالغهآميز کسي تصور ميشود که نقشي تعيينکننده در سرنگوني نظام پادشاهي در ايران داشته است.
۲. او کسي تصور ميشود که به احياي انديشههاي ديني پرداخته و از اين رو، سهمي بسيار در گسترش “اسلامگرايي” و “بنيادگرايي” داشته است. از همين رو، با توجه به حوادث تاريخي پيشآمده در بعد از درگذشت شريعتي، تصور ميشود اگر او نبود تاريخي غير از آنچه امروز هست ممکن ميبود.
آثار هر نويسنده يا گويندهاي را ميتوان از يک سو بازتاب زمانه و جهان عصر او، و از سوي ديگر واکنشي نسبت به آنها دانست. اين سخن، چنان که گاهي گمان ميرود، به هيچوجه بدان معنا نيست که نويسندگان يا متفکران موجوداتي پذيرا و بياختيارند و همچون ظرفياند که به ناگزير پر و خالي ميشوند، و در اين ميان، آنچه اصالت دارد محتواي ظرف است و نه خود ظرف. از سوي ديگر، نميتوان انسان را موجودي شمرد که در هر لحظهاي از زمان و مکان و در هر محيطي قادر به توليد انديشه يا واکنشهايي بدون تناسب و ربط به جهان اطراف خود است. آنچه تاکنون به تحقيق معلوم شده است گواه بر اين است که انسان نسبتي دوسويه با جهان خود برقرار مي کند. از سويي تاثير ميپذيرد و از سويي ديگر تاثير ميگذارد. روند رشد و تحول انسان در روند تاريخ نشاندهنده اين تاثيرپذيري و تاثيرگذاري دوسويه است. بنابراين بهتر است ابتدا از شريعتي در مقام نويسنده و گويندهاي “تاثيرپذير” سخن بگوييم تا “تاثيرگذار”.
آيا شريعتي در مقام روشنفکري تاثيرگذار ميتوانست کسي غير از آن که شد، باشد؟
شريعتي از تلاقي و برخورد سه جهان تاريخي ـ فرهنگي در وجود خود آگاه بود:
۱. جهان ايراني. ۲. جهان اسلامي. ۳. جهان غربي. دو جهان نخست را ميتوانيم بخش “واقع بوده” يا غيراکتسابي وجود او بناميم، بخشي که همچون ميراثي به او رسيده بود و او فقط مي توانست آن را بپذيرد يا نفي کند. اما جهان غربي براي او جهاني بيگانه بود که با آن مواجه شده بود. جهاني که از يک سو صورتي تخاصمآميز داشت و از سويي صورتي مهرآميز. جهان غربي يا تمدن اروپايي و امريکايي، از يک سو استعمار و جهانگيري را به ياد او ميآورد و از سويي فرهنگ و دانش جديد. جهان غربي، هم زهر داشت و هم پادزهر. شريعتي “پادزهر” فرهنگ جديد غربي را خوب ميشناخت و آن را ارج ميگذاشت: آزادي و آگاهي. غرب با همين دو ويژگي بود که از قرون تاريک رهيده بود و او با همين دو پادزهر بود که مي خواست به احياي فرهنگ بومي خود بپردازد. از همين رو بود که او شناخت عميق فرهنگ و تمدن اروپايي را مرحلهاي ضروري در “بازگشت به خويشتن” ميشمرد:
بدين گونه بود که شريعتي به جستوجوي اسلام رفت و هم بدين گونه بود که ميخواست از همه نظامهاي فکري و فلسفي غرب تا جايي که امکان داشت، چيزي بداند.
بارها گفته شده است که شريعتي مردي “پُرشور” بود. ما معمولاً “شور” را با عقل و آگاهي در تقابل قرار ميدهيم. گمان ما اين است که عقل و آگاهي با “شور” منافات دارند و در جايي که “شوريدگي” هست، جايي براي “عقل” نيست. اما از “عقل” بدون “شور” چه کاري ساخته است؟ هيوم و کانت و هگل و کييرکگور و نيچه از جمله فيلسوفانياند که بر تقدم “شور” بر عقل تاکيد کردهاند. اين جمله معروف کانت که “هيچ کار بزرگي بدون شور و شوق انجام نگرفته است” غالباً به نام هگل نقل مي شود، اما شريعتي با اينکه بسيار پرشور سخن مي گفت و عاشقانه بر سر هرچه داشت، قمار مي کرد، دعوت به “شوريدگي” نمي کرد. او همواره از آگاهي و شناخت علمي سخن مي گفت و انديشههاي آزمايشي خود را نه تبليغ دين بلکه راهي براي رسيدن به حقيقت ميانگاشت:
با اين وصف از نظر شريعتي “ايمان” معجزهاي داشت که او آن را در نهضتهاي آزاديبخش کشورهاي آفريقايي ديده بود:
براي شروع يک مبارزه اصيل بايد از مردم و به خصوص از نسل جوان و روشنفکران، به معناي کامل کلمه، چشم اميد داشت، چرا که اينان اگر عقيده و ايماني بيابند، پاکباختهاش خواهند شد و با سرعت به عناصر فعال و مجاهد و هستيباز و زندگيباز تبديل ميشوند. تجربه هاي انقلابي و فکري و اصلاحي نشان داده است که در جامعهاي فاسد که هر نوع فسادي در عمق جان و استخواناش ريشه کرده است و همه روشنفکران ظاهربين از آيندهی ملت و سرزمين خود نااميد بودهاند، ناگهان با يک جوشش اعتقادي و فکري آگاهانه، همه پليديها پاک شده است و مردم همه از لباسهاي چرکين درآمدهاند.
من خود در اروپا شاهد بودم که آفريقايياني که از پليدترين عناصر بودند و به کثيفترين مشاغل مشغول، همين که به عقيده و ايمان دست مييافتند، به صورت مجاهداني پاکباخته و صميمي در ميآمدند و در عرض چند ماه چنان شخصيتي مييافتند که جا داشت مجسمهشان را در معبر آزادي به پا دارند. سرزمينهايي در دنياي سوم که قمارخانه و فاحشهخانه غرب شده بود و محل عياشيهايي که در فرانسه بيبند و بار نيز ممنوع است و زن و مردش به پادوي کثيف عياشان دنيا تبديل شده بودند، يکباره با جرقهاي در روح و رسيدن به خودآگاهي اعتقادي و بيداري و هدف مشترک، چنان دگرگون ميشدند که در ذهنهاي دنيا مظهر جامعه و مردمي آگاه و مترقي و متعهد و انسان معرفي ميشدند.
با يک خيزش فکري و آگاهي و ايجاد گرماي ايمان و احساس تعهد، در مردم بيتعهد و لاابالي، و يافتن هدف مشترک در همه گروهها و قشرهاي مختلف است که چنين معجزهاي صورت ميگيرد و مثل هر معجزهاي سريع و غيرقابل پيشبيني و غيرقابل تصور است…”
او البته درباره وضعيت بعد از انقلاب يا بعد از آزادي مستعمرات نيز چيزهايي شنيده بود. اينکه مردم آنچنان از وضع جديد ناراضي بودند که آرزوي بازگشت به وضع سابق را ميکردند. اما او بر اين گمان بود که شايد بتوان بر اين تقدير چيره شد. شايد بتوان چارهاي انديشيد تا انقلاب از انحراف مصون بماند.
اسلام براي شريعتي مجموعهاي از تعاليم کلامي يا متافيزيکي يا عرفاني و معنوي نبود. او به اسلام به چشم آييني مينگريست که نه تنها ميتواند در جامعه حرکت به وجود بياورد و به آزادي اجتماعي و سياسي بينجامد، بلکه ميتواند راههاي تازه زندگي را نيز بسازد. بنابراين از نظر او تنها راه موفقيت سريع جنبش اجتماعي و سياسي در ايران، توسل به اسلام بود. انديشهاي که او به صراحت بيان کرد، بعدها دستاويزي قرار گرفت تا به طعنه گفته شود او به اسلام به منزله وسيله مينگريست، نه غايت.
اما شريعتي به تجربه تاريخي جهان اسلام در انطباق خود با محيطها و سنتهاي متفاوت و دستاوردهاي رنگارنگ و متکثر آن توجه داشت. او “بنيادگرا” يا “قشريگرا”اي نبود که اجراي ظواهر بنا به ادعاي اسلامي را نشانه مسلماني بداند:
از همين رو او خود دست به کار شد تا نشان دهد چگونه مي توان به استخراج معاني عميق انساني از تاريخ و فرهنگ اسلام پرداخت. او براي اين کار به سرمشق روشنفکران و فيلسوفان اروپايي نيز ارجاع مي دهد:
شريعتي چندان عمر نکرد تا شاهد ظهور آنچه در راه وصول به آن کوشيده بود، باشد، اما او مانند هر جان آگاه ديگري از تقدير خود نيک آگاه بود. از آنچه کرده بود و به آنچه رسيده بود. او جوانه زدن درختاني را که کاشته بود، ميديد، دست کم در يک سال بعد اين جوانه ها شکوفه داد:
اما کساني که هوشياري آن را دارند که يک واقعيت را بر اساس خصلتهاي ذاتي آن و با شيوهاي منطقي، تحقيقي، بيطرفانه و علمي بشناسند و تمييز دهند، نميتوانند انکار کنند که آنچه اکنون در برابر خويش دارند، يک حرکت جديد و يک ايدئولوژي جديد است و آدمهايي با جهانبيني، روح، رفتار و اخلاق جديدي در جامعه پيدا شدهاند، که ضابطههاي خود را دارند، فرهنگ خود را، ايمان خود را و مسووليتها و جهتگيريهاي خود را و اساساً زبان خاص خود را. و با آنکه جواناند، عميقترين و شديدترين تاثيرهاي انقلابي را در تغيير ارزشها، چهرهها، و رابطهها در متن جامعه و در اعماق خانوادههاي سنتي نيز به جاي گذاشتهاند و وزن و حضور خويش را در سطح جهاني به اثبات رساندهاند، آنچنان که قدرتها را نيز با وحشت متوجه خويش ساختند…”