علی شریعتی یک مسلمانِ واقعی بود
اخیراً مجموعه مقالاتی تحت عنوان “یوتوپیای لنینیستی شریعتی تبارشناسی گفتمان انقلاب ۱۳۵۷” از سوی آقای اکبر گنجی به چاپ رسیده است.
این مجموعه مربوط به نقش بنیانگذار فکری جمهوری اسلامی در کشور ایران است. نویسنده “یوتوپیای لنینیستی شریعتی….” تلاش دارد ثابت کند که شریعتی تحت تأثیر مارکس و لنین بوده و عدم موفقیت انقلاب اسلامی را در این میبیند که شریعتی نسلی لنینیستی پرورش داد. استدلال نامبرده این است که “تصرف قدرت” با به راه انداختن “انقلاب” خلاصه میشود و مینویسد: “مگر سوسیالیسم چیزی جز ساختن بنای جامعه از بالا مطابق یک ایدئولوژی است؟” ولی نویسنده مقاله “یوتوپیای لنینیستی شریعتی…” فراموش میکند که اسلام و بهخصوص مذهب شیعه، اندیشه شهادت، مبارزه با ظلم و برقراری حکومت عدل علی است. مگر استحکام دین اسلام، با گرفتن قدرت و سپس تثبیت آن و در پیآمد گسترش آن در سطح جهان با تسخیر کشورها و ساقط کردن حکومتها صورت نگرفت؟ پیغمبر اسلام اولین کسی است که به “قدرت سیاسی” و تشکیل آن به عنوان یک امر مهم و اساسی و به عنوان وظیفه دینی توجه جدی داشت. با توجه به بنیاد فکری اسلام که سیاست و تسخیر قدرت در محور توجه یک “خلیفه” و یا یک “ولی فقیه” قرار دارد، به نظر نمیرسد که استدلال نویسنده “یوتوپیای لنینیستی شریعتی” صحیح باشد. “تصرف قدرت” و “انقلاب” اندیشه محوری اسلام است و علی شریعتی آن را از مارکس و لنین به عاریت نگرفته است. بهطور مثال آیتالله طالقانی در خطبه نماز جمعه ۵ مرداد ۱۳۵۸ میگوید:
قابل درک است که نویسنده مقاله “یوتوپیای لنینیستی…” به عنوان یک مسلمان سیاسی و به علت باورهای مذهبی خود بحث را در حیطه سیاست آنهم به شکل مقایسه جملههایی از شریعتی که در آن واژههای “بورژوازی” و “پرولتاریا” بکار رفته است، محدود کند، زیرا گسترده کردن بحث به حیطه فرهنگ و فکر که بنیان سیاست است، مستقیماً به حیطه باورهای مذهبی نویسنده مقاله که او سعی میکند آنرا پنهان دارد، خواهد پرداخت. تلاش مقاله “یوتوپیای لنینیستی شریعتی…” در این است که شکست همهجانبه جمهوری اسلامی در ایران را به گردن انحراف مارکسیستی شریعتی بیندازد.
این نوشتار که در روی پیش دارید به تحلیل سیاسی مقاله “یوتوپیای لنینیستی شریعتی…” اختصاص ندارد، یعنی نگارنده در پی پلمیک سیاسی با نویسنده مقاله نیست بلکه در صدد توضیح بنیادهای فکری علی شریعتی در پرتو میتولوژی و ایدئولوژی است، مقولهای که در مقاله طولانی نامبرده غایب است. مشکل شریعتی نه اقتباس او از مارکس، لنین و یا هایدگر است. مشکل شریعتی همان مشکل اسلام است که جامعه غیرمقدس را که دستآورد مدرنیته است، قبول ندارد. استناد شریعتی به هایدگر به این دلیل است که هایدگر مدرنیته را قبول نداشت. شریعتی نمیتوانست که سراغ توکویل برود زیرا اندیشه توکویل اندیشه مدرنیته است یعنی ایجاد جامعه غیرمقدس، که در آن آزادی، دموکراسی، حقوق بشر و شخصیت فردی شکل میگیرد. چگونه علی شریعتی میتوانست به سراغ توکویل که باور به پلورالیسم فرهنگی، اجتماعی و سیاسی داشت، برود؟ اگر شریعتی به دنبالِ توکویل میرفت ناچار میبایست که اندیشه تمامیتخواه “شیعه یک حزب تمام عیار”، درک اسلامی از آزادی زن و غیره را رها کند.
جالب است که در سرتاسر مقاله “یوتوپیای لنینیستی شریعتی…” نه صحبتی از اسلام و نه صحبتی از انقلاب اسلامی و نتایج آن است. انسان وقتی مقاله نویسنده “یوتوپیای لنینیستی شریعتی…” را مطالعه میکند، بیاختیار فکر میکند که مقاله چند زمانی قبل از انقلاب اسلامی نگارش یافته است. در سنت جامعه ایران، نوعی بینش حاکم است که عدهای و یا بخشی از جامعه با تبلیغ و دنبالهروی کورکورانه از یک شخص و یا یک رهبر مذهبی و یا غیرمذهبی او را ستایش کرده و به اوج میرسانند و زمانی که اندیشه این شخص در جامعه به بنبست رسید، آنوقت تمام بدیها و زشتیها را به گردن شخص مورد نظر انداخته و به یکباره “متفکر بزرگ جهان اسلام”، “اندیشمند قرن”، “استاد بزرگوار” تبدیل به انسانی عوامفریب، بیسواد و غیره میشود و دیگر هیچکدام از پویندگان سابق راه او حاضر نیستند حتی نام او را بر زبان آورند.
نویسنده مقاله “یوتوپیای لنینیستی شریعتی…” از دست بردن به ریشههای فکری و فرهنگی شریعتی ابا دارد و بیشتر وقت خود را صرف “برداشت سیاسی” از اندیشه اسلامی علی شریعتی میکند، زیرا هدف اصلی که نویسنده “یوتوپیای لنینیستی شریعتی…” دنبال میکند بیشتر تسویه حساب سیاسی نویسنده با بخشی از نظام اسلامی و نهضت آزادی است. نظام اسلامی در حال حاضر در شریعتی به علت عدم موفقیت در میان نسل جوان کشور، راهی هر چند محدود برای زنده کردن مجدد آرمانخواهیهای بر باد رفته انقلاب اسلامی را میبیند و از سویی از اسطوره شریعتی برای تسویه حساب با شیفتگان سابق دور و بر شریعتی “که خود را به آمریکا فروختهاند” استفاده میکند. از سوی دیگر نویسنده در صدد منفرد کردن فکری “نهضت آزادی” در میدان درگیریهای فکری در محافل “روشنفکری” نظام اسلامی است. نهضت آزادی نیز در علی شریعتی ولی صرفاً در اسلام او راه نجاتی را برای خروج از انزوای سیاسی خود میبیند و برای مطرح کردن مجدد خود و احتمالاً جمعآوری مجدد طرفداران مأیوس انقلاب اسلامی، به حول اندیشه شریعتی تلاش میکند.
ولی بنیادهای فکری علی شریعتی کدامند؟
“جامعه بیطبقه توحیدی”، “مبارزه حق بر علیه باطل”، “برقراری حکومت عدل علی”، “شیعه سرخ علوی”، “شهادت”، “تمامیتخواهی” و “آزادی زن بر مبنای الگوی فاطمه” اینها هستند بنیانهای فکری علی شریعتی که براساس آن انقلاب اسلامی شکل گرفت. حالا سعی میکنیم به شکلِ کوتاه به این بنیادها بپردازیم:
بنابر افسانههای مذهب شیعه، علی امام اول شیعه مردی شجاع و طرفدار عدالت اجتماعی بوده است. ایرانیها با افسانه عدالت علی آشنایی دارند. بهطور مثال در یک داستان آمده است که عقیل برادر علی که گویا نابینا نیز بوده است از علی میخواهد که از بیتالمال سهم بیشتری به او بدهد. علی آهن داغی را در دستهای عقیل گذاشته و به او هشدار میدهد که او نمیتواند سهم بیشتری را از بیتالمال مسلمین نصیب خود کند. کار کردن مجانی علی در نخلستانها برای منافع امت اسلام و یا کمک به زندگی یتیمان و بیچیزان در شب بدون آنکه شناخته شود. همه این شایعات زبانزد خاص و عام در جامعه ایران قبل از انقلاب اسلامی بود. این افسانههای یاد شده به علی در مذهب شیعه، ابعاد گسترده عدالتخواهی و مساوات داده و به نحوی او نماینده مستضغفان جامعه اسلامی شد. ولی او در این عدالتخواهی خود تنها نیست بلکه شخصیت “عدالتخواه” و “مساواتطلب” دیگری بهنامِ ابوذر غفاری نیز در فرهنگ شیعه جایگاه ویژهای دارد. علی شریعتی نیز کتابی به این شخصیت افسانهای اسلام اختصاص داده است.
در داستانهای شیعه آمده است که ابوذر به علت مقاومت و مخالفت با اشرافیت عثمان، تنها و بدون آب و آذوقه سوار بر شتر به صحرای سوزان “زبذه” تبعید شده است. شریعتی در کتاب خود بهنامِ “ابوذر”، عثمان اشرافی را مسئول قتل ابوذر معرفی میکند. این تبلیغات و آموزشهای ابتدایی در روی منبر و محافل مذهبی چنان تأثیری بر جوانان طرفدار عدالت و آزادی گذاشته بود که حتی خسرو گلسرخی “کمونیست” نیز در دفاعیات خود در دادگاه اعلام کرد که “من سوسیالیسم را از مولایم علی آموختم”.
همین مورد در عراق نیز وجود داشت به شکلی که در سالهای ۱۹۷۰ بیشتر اعضای حزب کمونیست عراق را شیعهها تشکیل میدادند و در ایران نیز حزب توده، فدایی و مجاهد در عدالتخواهی خود سمبلی جز علی نمیشناختند. ولی بیشتر به ستایش از علی زمانه یعنی خمینی اهمیت میدادند.
ولی آیا علی شریعتی صحبتی و عملی را خلاف اسلام شیعه انجام داده است؟ جواب منفی است.
آیا علی شریعتی نیازی به مارکس و لنین برای توجیه انقلاب اسلامی و پایهریزی جامعه رؤیایی آینده خود داشت؟ باز جواب منفی است.
فرق علی شریعتی با آخوندها در این بود که او به علت اقامت در اروپا با واژههای اروپایی آشنا شده بود و توانست اسطوره بنیادی انقلاب اسلامی را براساس سه شخصیت اسطورهای مذهب شیعه یعنی علی، حسین و فاطمه تنظیم کند و نسل جوان آن روز را که از آخوندها روبرتافته بود با استفاده از واژههای غربی برای انقلاب نوین خود امیدوار سازد.
به همین دلیل در سال ۱۳۵۸ هاشمی رفسنجانی در تقدیر از خدمات ارزنده علی شریعتی به اسلام چنین گفت:
آن دختران و پسران جوانی که در سالهای ۱۳۵۰ به بعد به اندیشه شریعتی از طریق سخنرانیهای نامبرده در حسینیه ارشاد میپیوستند، هیچکدام با مطالبی که نویسنده “یوتوپیای لنینیستی ****…” امروز به عنوان کیفرخواست علیه شریعتی مطرح میکند، آشنا نبودند بلکه آنها بر اساس ترویج و برجسته کردن سه اسطوره بنیادی انقلاب اسلامی یعنی علی، حسین و فاطمه از سوی شریعتی، به این موج “جدید” دینی پیوستند و بیجهت نبود که دختران جوان ایرانی بدون روسری به پای سخنرانی “استاد” میرفتند و با روسری سرمهای که بعداً سمبل انقلاب اسلامی شد از در خارج میشدند. شریعتی به دختران جوان ایرانی که به دنبالِ ایدهآل میگشتند، گفت که نه تنها فاطمه محبوب جهان اسلام است بلکه در جهان و حتی در بین کافران نیز طرفداران جدی دارد. او به دختران و زنان ایران میگفت جای بسی تأسف است که این شخصیت بزرگ که مورد ستایش جهان غرب است در کشور ایران ناشناخته مانده است، بشتابید تا دیر نشده است و تا زنان غربی این شخصیت استثنایی را از آن خود نکردهاند او را بشناسید آنگونه که من فاطمه را به شما معرفی میکنم. بهطور مثال در کتاب “فاطمه، فاطمه است” از زنان کافر اروپایی که شیفته راه فاطمه بودهاند سخن میراند. از جمله “مادام گواشن”، “روزاس دولاشاپل” و “مادموازل میشن” که آخری زنی سوئدی بوده و بیاطلاع از سنتهای دست وپاگیر و مشکلات زنان در جوامع اسلامی. علی شریعتی او را به عنوان محقق طرفدار فاطمه به زن ایرانی معرفی کرده و دربارهی او مینویسد:
شریعتی جستجوگری مسلمان برای امروزی کردن شریعت اسلام به عنوان ایدئولوژی راهنما، در جهت کسب قدرت سیاسی بود. او نوید آیندهای پربار و شکوفای اسلامی را میداد که هیچکس در آن از محرومیت رنج نخواهد برد. واقعیت این است که هر کسی که از آینده سخن بگوید مجبور به داستانسرایی میشود. علی شریعتی نیز از این قاعده مستثنی نبود. شاعرها یا خیالپردازان عصر جدید همگی داستانسرایان خلاقی برای آیندهاند، ولی هیچ داستانی و هیچ برنامهای برای آینده جدید نیست بلکه تکرار اسطورهها و افسانههای مردمی در میان اقوام متفاوتاند.
شریعتی برای تدوین ایدئولوژی اسلامی میبایست به سراغ اسطورههای بنیادی مذهب شیعه میرفت، بدون این شخصیتها که در باور مذهبی مردم جایگاه ویژهای داشت امکان بحرکت درآوردن تودهها نمیتوانست وجود داشته باشد. در اوایل انقلاب اسلامی، عدهای از اطرافیان خمینی پیشنهاد کردند که بهتر است که مراسم عاشورا بهجای سینهزنی، قمهزنی و… تبدیل به مراسم سیاسی شود. خمینی در مخالفت اظهار داشت:
قرنهاست که “حسین تشنه لب” حق بزرگی را بر جامعه ایران دارد. همه مردم و همه نسلها به او بدهکارند. در گذشته میبایست این بدهکاری خود را از طریق آخوندها به “حسین شهید” پرداخت کرده و امروز نیز که اینان خود در قدرتند باز بایستی که ایرانیها دین خود را به هر طریق ممکن از برگزاری مراسم عزاداری تا پخش غذا و سوگواری به آن بزرگوار ادا کنند. ولی شریعتی پا را نیز از آخوندها فراتر گذاشته و در نوشتههای خود میگوید که حتی شهادت نیز نمیتواند این بدهکاری به “حسین تشنه لب” را جبران کند. بنظر شریعتی از زمانی که حسین مظلوم با لب تشنه و همراه با طفل خردسالش به شهادت رسید، جهان در ماتم ابدی فرو رفته است و نبردی سهمگین بین حق و باطل آغازیدن گرفته است و این نبرد تا ظهور مهدی موعود ادامه خواهد یافت. پس برای ادای سهم به “حسین” بایستی در جبهه حق علیه باطل بیباکانه شرکت کرد و با فدا کردن جان از یک سو به زدودن طاغوت زمان کمک کرد و از سوی دیگر شاید تا حدودی بدهکاری انسان را که به پستی درغلطیده است به حسین تشنه لب، جبران کند. شریعتی مینویسد:
بنظر شریعتی از زمان شهید شدن حسین تمامی حکومتهای موجود غاصب و گناهکارند، ارزشهای واقعی در گرو پیوستن به جبهه حسین یعنی جبهه حق علیه باطل و شهید شدن در راه حسین و در پیآمد آن نابودی دولتهای جائر است که معنی پیدا میکند.
در نتیجه زمانی که باطل حتی به طفل خردسال حسین نیز رحم نمیکند، چرا جبهه حق ساکت است و به پا نمیخیزد و انتقام خون حسین و فرزند خردسالش را از طاغوت نمیگیرد. این است اسطوره بنیادی خشونت مذهبی شریعتی. او با طرح شهادت و برجسته کردن آن در جامعه ایران، روان جامعه را با خشونت آبدیده کرد. بکارگیری خشونت که او اسم آن را شهادت نهاده بود، بهکُلی جامعه ایران را دچار روانپریشی و ناآرامی جدی کرد. این است یکی از ضربههای روانی هولناکی که اندیشه مذهبی شریعتی به جامعه ایران وارد کرد.
بهتر بود که نویسنده “یوتوپیای لنینیستی شریعتی…” بهجای تبارشناسی گفتمان انقلاب اسلامی به تبارشناسی اندیشه شهادت حسین تشنه لب در صحرای کربلا میپرداخت.
جامعه بیطبقه توحیدی که شریعتی باور داشت، مگر امری توحیدی نیست و مگر این توحید و عدالت در دعای معروفی که در روز “عرفه” از سوی حسین قرائت شد منعکس نیست؟ مگر بینش عدالت و مساوات براساس خداشناسی (توحید) بنا بر متون شیعه، در زندگی علی و حسین به بهترین شکلی متجلی نیست، پس کجای اندیشه شریعتی غیراسلامی است؟ آیا در زمان حسین، مارکس و لنین زندگی میکردند؟
مگر نه این است که توحید از نظر حسین یعنی نفی تبعیضات در جامعه و گردن ننهادن به ظلم و نابرابری است؟ مگر ضرورت مقاومت در مقابل ظلم و تغییر جامعه و در پیآمد آن انسانها، چیزی جز جهاد برای رها کردن خود و جامعه از خودبیگانگیها و جور و ستم طاغوت است؟ مگر رهایی از خودبیگانگی، جهاد در راه تغییر تکاملی جامعه بسوی توحید نیست مگر ماجرای عاشورا و عدم بیعت حسین بایزید مضمون این آیه قرآن نیست که میگوید: و لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا
سئوال از نویسنده مقاله “یوتوپیای لنینیستی…” این است که مگر شریعتی جز این صحبتها حرف دیگری میزد؟
مذهب شیعه در زمینه عدالتطلبی، مبارزه با بیعدالتی، شهادت در راه آزادی، نبرد حق علیه باطل و بالاخره برقراری “حکومت عدل الهی”، هیچ کمبودی ندارد که شریعتی مجبور باشد به سراغ کافرانی همچون مارکس و لنین برای توجیه اندیشه سوسیالیستی خود برود. اگر از روی طنز کسی مدعی شود که مارکس و لنین، مبارزه زحمتکشان، برابری و عدالت را از علی و حسین آموختهاند شاید سادهتر قابل قبول باشد تا عکس آنکه مقاله “یوتوپیای لنینیستی شریعتی…” در پی اثبات آن است.
ولی سئوال اساسی این است که شریعتی با طرح اسطوره حسین در پی چه اهدافی در جامعه ایران در سالهای ۱۳۵۰ میگشت؟
یکم : شریعتی با طرح شهادت در راه حسین، نظم سیاسی حاکم بر جامعه را بزیر سئوال برد و زندگی در نظام پادشاهی را در دید باورمندان به اندیشه خود پست و بیارزش ارزیابی کرد.
دوم : او نوید جامعهای نوین که “حکومت عدل علی” جایگزین طاغوت میشود، را داد ولی برای رسیدن به چنین آرمانی میبایست جان خود را فدا کرد. شریعتی مینویسد:
حالا ببینیم که آیندهسازی اندیشه شریعتی چگونه خود را توضیح میدهد. در اندیشه انقلابی شریعتی فقط نابودی نظم طاغوتی مورد نظر نیست بلکه شکلگیری نظم جدید براساس “شیعه سرخ علوی” است که اساس کار میباشد، یعنی نفی کامل هر آن چیزی که موجود است، نفی تمدن غیراسلامی.
در اندیشه نجاتبخش شریعتی میبایست نظم موجود که در نظام پادشاهی متبلور شده بود ساقط گردد. برای تحقق چنین امری نخست میبایستی که خشونت در تمامی ابعادش تبلیغ و ترویج شود که به بینظمی کامل در جامعه منجر گردد.
در اندیشه دینی شریعتی، این گذار همراه با خون و شهادت انجام میگیرد و منجر به سرنگونی کامل طاغوت و نابودی تمامی مظاهر “ظلم” و “فساد” میگردد. درنتیجه چنین گذاری “نجاتبخش” و مفید است زیرا با نابودی آنچه موجود است، دنیای جدید اسلام ظهور میکند. پس نفی کامل و نابودی تمامی آثار تمدن مدرن که او آن را طاغوتی میدانست ضرورت دارد. در دوره حاکمیت خشونت و متعاقب آن بینظمی، نظام موجود که اندیشه مذهبی شریعتی با آن در نبرد است، حالت “بیشکلی”(amorphes) بخود میگیرد و نظم جدید از درون “بیشکلیکامل”(amorphisme) جان میگیرد. دکترین “بیشکلی” در اسلام نتیجه خشونت، بیپروایی، و از جانگذشتگی آرمانی است که پا میگیرد و ریشه در “اسطوره کیهانی”(cosmogoniques) دارد. در این اسطوره ناروشنی موجب خلاء(chaos) شده و دنیای جدید و نظم جدید از درون آن سر برمیآورد. در پایان قرن نوزدهم در مناطق شمالی ایالات متحده مذهبیهای باورمند شایع کردند که “ناباوران” زمین را آلوده کرده و زندگان را به تباهی میکشند و اسطوره تاریخی مندرج در انجیل یعنی روز رستاخیز (اپوکالیپس) را نزدیک میدیدند و با این کار موفق به بسیج مردم سادهلوح شده و با تحریک آنها تمامی ساختمانها و مراکز دولتی را به آتش کشیدند و بلوایی شبیه آنچه خمینی در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ به راه انداخت، سازمان دادند.
اندیشه ساختاری شریعتی براساس حرکتی انقلابی یا تکرار عملی کیهانی و بیبازگشت، استوار است. بنحوی که جنبش از غیرمقدس بسوی عنصر مقدس و یا انقلاب مقدس سیر میکند و درنتیجه اگر مقدس تا زمان وقوع روز “رستاخیز” در حیطه باور “کیهانی” قرار داشت، این بار زمینی شده و به عنصر انقلاب پیوسته و نظم مقدس براساس اسطورههای الهی شکل میگیرد. پس اگر کسی قصد داشته باشد که افکار شریعتی را نقد کند بایستی از حیطه سیاست به حیطه فکر و میتولوژی وارد شده و در این صورت مجبور به نقد عنصر مقدس خواهد شد. جامعه سکولار فقط میتواند بر نقد عنصر مقدس و دفاع از غیرمقدس در زندگی زمینی شکل بگیرد. در بینش “نجاتبخش اسلامی” که در اندیشه شریعتی مطرح شده است بینهایت(infini) از جایگاه ویژه و پرباری برخوردار است. آیندهای پر از امید، آرزو و خوشبختی بیپایان. رؤیای “جامعه عدل اسلامی” و یا جامعه براساس “تشیع سرخ علوی”، اسطورهای قدیمی در مذهب شیعه است که تا قبل از شریعتی نیاز به انرژی فراوان برای مطرح شدن خود داشت و درعینحال شرایط اجتماعی طرح آن نیز فراهم نبود. این جامعه رؤیایی با شکلگیری اولین حکومت اسلامی به رهبری پیغمبر اسلام شروع شده و به شکل یک نمودار رشد با ظهور مهدی موعود به اوج خود میرسد و بالاخره به سلطاننشینی خدا بر روی زمین منجر خواهد شد و نتیجه آن، بهشتی خواهد بود که در روی زمین شکل میگیرد. از منظر دیالکتیکی در اسلام پایان همواره پربارتر و زیباتر از آغاز قلمداد شده است. دید اسطورهای از عدالت و حاکمیت مستضعفان در اسلام که بر اساس “یزدانشناسی(eschatologie) استوار است تبلور خود را در دو اسطوره علی و ابوذر غفاری مییابد.
شریعتی به تاریخ و کارکرد آن اعتنایی ندارد بلکه برای او به مثابه بنیانگذار ایدئولوژی تمامیتخواه اسلامی که خود را در “شیعه حزب تمام عیار” مییابد، تاریخ اسطوره اهمیت دارد. البته شریعتی به اندازه کافی آگاهی داشت که هیچ انقلابی بدون اسطوره بنیادی نمیتواند صورت بگیرد. انقلابها و ایدئولوژیها ریشه در میتولوژی دارند، بهمین دلیل وزن سنگین اندیشه انقلابی ـ اسلامی علی شریعتی بر اسطوره ابوذر، علی، شهادت حسین و فاطمه به عنوان سرور زنان جهان قرار دارد.
بهطور مثال در آلمان برای اینکه انقلاب ۱۸۴۹ـ۱۸۴۸ شکل بگیرد نیاز به اسطوره آشنا با حافظه جمعی مردم آلمان بود. این کار پراهمیت را ریچارد واگنر موسیقیدان بزرگ آلمانی انجام داد. واگنر نمایشنامه حماسهای “مرگ زیگفرید” را بروی صحنه آورد. در نمایشنامه ریچارد واگنر، زیگفرید که اسطورهای همانند رستم در میتولوژی ایرانی است “کاملترین انسانی است که بشر میتواند متصور شود” و “قدرت خارقالعاده و غیرقابل تصور و جاودانی دارد که نمیتوان آن را برای انسان عادی متصور شد” و یا “صاحب مهربانی و ازخود گذشتگی غیرقابل توصیف است”.
اسطورهای کامل و همهجانبه و الگویی برای برابری و آزادی تودهها. واگنر بالاخره مینویسد:
در اندیشه لنین و انقلاب اکتبر نیز اسطوره بنیادی دهقان بیچیز(Moujik) بود. انقلاب روسیه بر این اسطوره یاد شده قرار گرفت. انقلاب روسیه بر فرهنگ دهقانان بیچیز که بیانگر عادات و روحیات تودههای بیهویت آواره در حاشیه شهرها بود، استوار شد. این طبقه اجتماعی که در ادبیات مارکسیستی “لومپن پرولتاریا” نامیده میشد به همراهی دستههای خشونتطلب عضو حزب بلشویک و بخش بزرگی از روشنفکران(intelligensia) روس، انقلاب را به ثمر رساندند.
انقلاب اسلامی نیز براساس اسطوره بنیادی شیعه که سمبل آن فرهنگ دهقانی و پیشمدرن بود به ثمر رسید و همان طبقاتی که در انقلاب روسیه نقش بازی کردند در ایران نیز کم و بیش بهمان شکل عمل کردند.
باکونین انقلابی معروف با وجود اینکه نظرات مساعدی در ارتباط با انقلاب سوسیالیستی در اروپا داشت ولی در فرهنگ دهقانی و تودههای حاشیهای که او آنها را باربار(Les Barbares) مینامید، امیدی به وارد شدن به دوران مدرن را نمیبیند و میگوید: دهقانان وزنه سنگینی در مقابل رشد و تمدن مدرن میباشند و رابطه تنگاتنگ با اقشار کاسبکار و میانهحال جامعه و بخشی از روشنفکران دارند.
در واقع اندیشه مساواتطلبی، مستضعف و مستکبر در اندیشه شریعتی ریشه خود را در “گناه اولیه” مییابد. مستضعف و مستکبر در اسلام و استثمار انسان از انسان در مارکسیسم، هر دو ریشه در اسطوره “گناه اولیه” دارند.
طرح اندیشه شهادت در اندیشه علی شریعتی شستن گناه اولیه است. در افسانه شهادت حسین، کل بشریت به علت عدم دفاع از حسین و مشروعیت او، مرتکب گناهی بزرگ مشابه “گناه اولیه” در افسانه آدم و حوا شده است. بنا به نظر شریعتی جهان از زمان حسین به میدان نبرد دایمی بین حق و باطل تبدیل شده است و این نبرد تا نابودی کامل باطل بایستی ادامه یابد. بیجهت نبود که شعار خمینی “جنگ، جنگ تا رفع فتنه در عالم” بود، برداشتی از فلسفه وجودی مذهب شیعه.
ریشه تمامی ایدئولوژیها را بیشک بایستی در اسطورههای ادیان تکخدایی جستجو کرد. رؤیاهای غیرعقلانی شریعتی بیشک برنامهای برای اداره جامعه ایران نبود بلکه ابزاری برای آرمانخواهی و به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی بود.
در کتاب معروف مارکس موسوم به “نقدی به فلسفه حقوق هگل” در طرح رودررویی بورژوازی و پرولتاریا بنحوی ما با مبارزه خیر و شر روبروئیم که همانگونه که در صفحات پیش اشاره شد، خود را در نظام “یزدان شناسی” مییابد.
پرولتاریا و بورژوازی، حسین شهید و یزید، مستضعف و مستکبر همه ناشی از دو اسطوره معروف یهودیت بهنامِ هابیل و قائن میباشند که خود را در شکلهای متفاوت بازیافته است. در “یزدان شناسی” مارکس آن نیروی لایزالی که بر بورژوازی به عنوان سمبل پلیدی پیروز میشود ناماش پرولتاریا است. نبرد خیر و شر. نبردی که در پی آن پرولتاریای در زنجیر بالاخره به انهدام نظام بورژوازی نائل میآید. در اسلام این اسطوره به شکل مستضعف و طاغوت است که ظاهر میشود.
در اندیشه مارکس پرولتاریا نقش تاریخی دارد، “قوم برگزیده” است. مارکس فقط استاد علم اقتصاد نبود، بلکه او بنیانگذار اندیشه و نجاتدهنده(messianique) پرولتاریا نیز هست. در بینش بنیادی مارکس رهبری پرولتاریا، جامعهای انبوه از عدالت و آزادی را بهوجود میاورد که دیگر انسان مجبور نیست به قبول یوغ قوانین سرمایهداری گردن نهد. در “یزدان شناسی” مارکس، پرولتاریا نقش نجات دهنده بشریت مظلوم و استثمار شده را بازی میکند. در اندیشه مارکس به شکل ماهرانهای پرولتاریا به عنوان “قوم برگزیده” آفریدگار مجسم میشود. پرولتاریا همان اسرائیل در عصر قدیم (تورات) است. اسطوره ابراهیم با این تفاوت که در اندیشه مارکس ابراهیم سکولار است. ولی برعکس شریعتی، مارکس در تاریخ از یهودیت نیز عبور کرده و به دوران باستان در یونان میرسد و برای به تصویر درآوردن پرولتاریای مظلوم و در زنجیر و برای نشان دادن آینده و شکلگیری انسان جدید مورد نظر خود به سراغ اسطوره مورد علاقه خود در تاریخ یونان باستان یعنی پرومته(Prométhée) رفته و پرومته در زنجیر را به عنوان اسطوره شکلگیری انسان جدید عرضه کرده و زنجیر پرومته را مارکس از او به عاریت گرفته و به پاهای پرولتاریا بسته و به او سرشت ویژهای را اهدا میکند.
نگاهی کوتاه به هسته مرکزی کتاب “مانیفست کمونیست” این ادعای نگارنده را ثابت میکند.
ریچارد واگنر، موسیقیدان بزرگ آلمانی هم، در نمایشنامه معروف L’anneau du Nibelung، زیگفرید قهرمان اسطورهای ژرمن را نیز بنحوی به عنوان ابرمردی با سرشت ویژه ولی نماینده رشد و پیشرفت معرفی میکند.
بهرحال هر آنچه که ما دوست داریم میتوانیم دربارهی بلندپروازیهای علمی مارکس فکر کنیم ولی یک چیز روشن است که کتاب “مانیفست کمونیست” ریشه خود را در اسطوره بزرگ “یزدانشناسی” منطقه آسیای میانه مییابد. بدین معنی که صفت “عدالت”، “طبقه برگزیده”، “معصوم” و “پیامآور” که مارکس در قرن نوزدهم به پرولتاریا نسبت میدهد و رنج و مشقت او را هستیبخش جهان میداند، ریشه در اسطوره یزدانشناسی ادیان تکخدایی دارد. جامعه بیطبقه مارکس و کاهش یافتن و بالاخره رخت بربستن اختلافات طبقاتی نیز ریشه خود را در اسطوره “عصر طلایی” مییابد که ویژگی آن یک آغازی است که به پایان تاریخ منجر میشود. مارکس این اسطوره را که از درون آن ایدئولوژی نجاتبخش یهودی ـ مسیحی هم سر برآورده بود به پرولتاریا نسبت داد. از یک سو نقش پیامبرگونه و رسالت “رهاییبخش”(sotériologique) به پرولتاریا اعطا کرد. از سوی دیگر طرح نبرد نهایی بین بورژوازی و پرولتاریا و حل تضاد انتاگونیستی در اندیشه مارکس، الهام گرفته شده از نبرد “رستاخیز” بین عیسی مسیح (خیر مطلق) (Christ) و دشمنان مسیح (Anté Christ) شر مطلق، که بالاخره منجر به پیروزی نهایی مسیح خواهد انجامید، میباشد.
نویسنده “یوتوپیای لنینیستی شریعتی…” سعی میکند که از تجربه زندگی انقلابی خود بگریزد و خود را در سطح برخورد سیاسی به مسایل نگه دارد و بهمین دلیل در تیتر مقاله نامبرده واژه اسلام از انقلاب ۱۳۵۷ حذف شده است. تاریخ تکرار گذشته در شکل اسطورهای آن است ولی تکرار بمراتب تراژیکتر از بار قبل است. نمونه آن تجاوز اعراب به پادشاهی ایران و شکلگیری مجدد نظام اسلامی در ایران است..
آیا در میتولوژی یونان ادیپ به این دلیل پدر خود را نکشت که میخواست به هر شکل ممکن از تکرار سرنوشتی که او را تهدید میکرد بگریزد؟
حالا ببینیم شریعتی دربارهی آزادی زنان ایران که از سالهای ۱۳۴۲ به بعد به شکل وسیعی دارای حقوق اجتماعی شبیه جوامع پیشرفته جهان شده بودند چه اسطورهای را معرفی میکند. او فاطمه را سمبل آزادی زن نه تنها در ایران بلکه در جهان معرفی میکند. فاطمه بنا به متون مذهب شیعه در ۹ سالگی ازدواج کرده و ۹ مرتبه باردار شده که تعدادی از بچههای او فوت کرده و در ۱۸ سالگی نیز از جهان میرود. حالا او چقدر وقت داشته است که نه تنها به عنوان زن نمونه بلکه به عنوان مشاور سیاسی پدر خود نیز نقش اساسی بازی کند معلوم نیست؟
شریعتی مینویسد :
در ادامه، شریعتی بعد از معرفی سمبل خود برای زنان ایران مینویسد :
و بالاخره :
در اندیشه مذهبی شریعتی و برای تحقق بینش اسلامی که بازتاب خود را در انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ یافت، زمان به دو دوره تقسیم میشود: دوره سنت یا دوره باستان که زن سنتی نماینده آن است در این جا، شریعتی به بخش بزرگی از زنان جامعه ایران در آن زمان خط بطلان میکشد. شریعتی مینویسد:
البته این استدلال شریعتی قابل درک است زیرا زنی که “فاطمهوار” نباشد بدرد اندیشه شریعتی نمیخورد. دوره دوم دوران زن عروسکی است که گرچه مسلمان هستند ولی چون حجاب اسلامی را آنگونه که شریعتی میخواهد باور ندارند، زن عروسکی لقب میگیرند. دید شریعتی را هم مجاهد و هم نظام اسلامی حاکم با او تقسیم میکنند. شریعتی اما راه سومی را پیش پای دختران جوان در سالهای ۱۳۵۰ به بعد میگذارد که در واقع همان تولد زن مسلمان ایدهآل “مسلمان ناب محمدی” یا “زن فاطمهوار” است. نگاهی کوتاه به جامعه ایران بعد از انقلاب اسلامی نشان میدهد که نمونههایی که علی شریعتی فاطمه میخواند، همان اقلیت زنانی هستند که بخش بزرگی از آنها فواحش آواره شده در اول انقلاب بودند و بعد نیز تا به امروز عقبماندهترین بخش زنان جامعه که بار محرومیتهای جنسی و عقدههای اجتماعی روان آنها را به تباهی کشانده است، میباشند، که در خدمت “خواهران زینب” و “گشت زهرا” و… قرار گرفتهاند و امروز منفورترین و بدنامترین بخش زنان جامعه ایران را تشکیل میدهند. آیا الگوی دیگری بجز آنچه بیان شد، اندیشه شریعتی برای زنان جامعه ایران داشته است؟ و آیا شریعتی این اندیشه را از مارکس، لنین و یا یک اندیشمند دیگر اروپایی اخذ کرده است؟ جواب منفی است. علی شریعتی و خمینی و اساساً جنبشهای اسلامی همزمان با تمامی ایدئولوژیهای توتالیتر دیگر پا به میدان گذاشت. کافی است نگاهی به چگونگی شکلگیری اخوانالمسلمین در مصر و افکار سید قطب و محمد قطب بیندازید، کافی است به چگونگی شکلگیری حزب بعث در سوریه و اندیشه بنیانگذاران آن یعنی میشل عفلق و البیتار بیندازید، کافی است نگاهی به افکار “حزب التحریر” در اردن در همان سالهای ۱۹۲۰ به بعد بیندازید، تا راز اندیشههای شریعتی را دربارهی زنان بهتر بتوان درک کرد.
از مطلب کمی دور شدیم. گفتیم که شریعتی راه سومی را پیش پای زنان میگذارد. دوران جدیدی را در آزادی زنان نوید میدهد. در این دوره یا دوره گذار یا دوران یادگیری “اسلام علوی”، دوران زدودن ازخودبیگانگیهاست، دوران همسویی و یکی شدن با “فاطمه” است که در بعد جامعه به از بین رفتن مرزهای تبعیض و عدم برابری زن و مرد انجامیده و در آخر سر امت یکپارچه اسلامی پدیدار شده و این امت به سوی حکومت عدل علی رفته و استقرار حکومت عدل علی شرایط ظهور مهدی گمشده را فراهم میکند. در واقع اندیشه شریعتی جامعهای براساس “چگونه شدن” و نه صرفاً بودن و بهبود وضع موجود استوار است. انسانی تازه و نه انسانهای سنتی. این اندیشه شریعتی بیان نص صریح قرآن است. در قرآن آغاز با شرک شروع شده و بعد از پیوستن به دین الله و پروسه “انسان” شدن آغاز میشود و بالاخره در نهایت بعد از تحمل شرایط اجباری “کلام مقدس”، انسان به بهشت موعود میرسد. تئوری نجاتدهنده اسلام که شریعتی مبلغ آن است تمامیت انسان را میبیند. انسانی در تمامیت خود، بدون نقص، بدون شیفتگیها، که دربست تسلیم دین الله شود و با تسلیم کامل خود به قرآن و الله به خوشبختی موعود میرسد. تمامیتخواهی در اندیشه شریعتی که خود را در ارایه یک الگوی بهخصوص برای زنان و رد هر نوع پوشش و اندیشهای که مخالف فکر اوست، مییابد، بیشک از یک جایی اقتباس شده است. شریعتی تمامیتخواهی فکری خود را نه از مارکس به عاریت گرفته است و نه از لنین. تمامیتخواهی و رد هر آنچه غیراسلامی است، ریشه اصلی خود را در قرآن و سنت پیغمبر اسلام مییابد.
شریعتی هیچ نیازی نداشت که تمامیتخواهی خود را از جایی به عاریت بگیرد. در واقع در اندیشه شریعتی آزادی زن یک الگوی ویژه دارد و خارج از آن الگو که انقلاب اسلامی ثابت کرد که اقلیت زنان جامعه را تشکیل میدهند، بقیه زنان سنتی و یا عروسکی میباشند پس برای تولد زن “فاطمهوار” راه چاره چیست؟ تحمیل الگوی “فاطمه” به زنان ایران، زیرا تحمیل در اسلام یعنی تحمیل عقیده توحید که نام آن دیگر تحمیل نیست بلکه آزاد کردن زنان است. در بینش مذهبی شریعتی، تحمیل عقیده توحید بر فرهنگ شرک ناماش آزادی است، آزادی زنان و کل جامعه از تفکر و فرهنگ شرک و طاغوت. هدف شریعتی الگویی ویژه است که در واقع زنان حزباللهی جامعه که سر تا پا سیاهپوش هستند، میباشد و در خدمت مبارزه با هرگونه شیفتگی و تمایلات خفته در نهاد بشری مانند هوی و هوس و گرایش به زیبایی و آرایش در میان زنان آماده میباشند. شریعتی حق آزادی پوشش که اولین حق یک زن چه مسلمان و چه غیرمسلمان است را نفی میکند. این است تمامیتخواهی. او میگوید باید مثل فاطمه بود. وقتی از او سئوال میشود که فاطمه چگونه بود و چگونه لباس میپوشید و چگونه زندگی میکرد؟ نه تنها تصویر روشنی برای ارایه دادن ندارد بلکه میگوید:
در واقع رؤیاگرایی و توهم تنها ارمغان شریعتی به زنان جامعه ایران بود. ولی در عمل اندیشه او بعد از انقلاب خود را در شعار “یا روسری یا توسری” یافت. با توجه به الگویی که شریعتی برای زنان جامعه ایران از سالهای ۱۳۵۰ به بعد ارایه داد، میتوان به درک از آزادی در اندیشه اسلامی شریعتی پی برد. نظام اسلامی در ایران منطبق با اندیشه شریعتی از جامعه است. نمونه زن مسلمان، “آزادی زن”، “آزادی اجتماعی”، “حکومت عدل الهی” همه اینها در نظام اسلامی حاکم در ایران رعایت میشود. مگر تصویری که شریعتی از اولین جامعه صدر اسلام میدهد چگونه است؟ به قول شریعتی در صدر اسلام “زندگی عثمان اشرافی” بود و در کنارش باز به قول شریعتی “علی عدالتخواه” هم زندگی میکرد. هم مستمندان بودند و هم خدیجه تاجر مسلمان وجود داشت و هم یک غلام بیچیز حبشی، هم ابوبکر با امکانات مالی فراوان مسلمان بود، و هم بردگان او مسلمان بودند و هم متمولین بردهدار قریش مسلمان بودند و هم به قول شریعتی ابوذر سوسیالیست. مگر همین الگوی صدر اسلام امروز در ایران اسلامی وجود ندارد؟ چه کاری خلاف سنت اسلام و قرآن، شریعتی و یا خمینی به عنوان ادامهدهندهی راه او انجام دادهاند که غیراسلامی بوده است.
مگر نظام “مقدس” اسلامی در ایران حاصل مبارزه اردوگاه حق علیه “باطل” نبود؟ مگر این اندیشه نبرد حق علیه باطل در زمان شاه یعنی سالهای ۱۳۵۰ به بعد در میان نسل جوان و انقلابی جامعه تأثیر فراوانی نگذاشت؟ بیشک جواب مثبت است. مگر نویسنده مقاله “یوتوپیای لنینیستی شریعتی…” جزو همان نسل جوان نبود که در راه الله، محمد و خمینی حاضر به هرگونه جانفشانی بود؟ مگر نویسنده مقاله “یوتوپیای لنینیستی شریعتی…” جزو آن نسلی نبود که در سالهای ۵۶ به بعد زمانی که در اغتشاشات عدهای قلیل مجروح و کشته میشدند، اینان لباس خونآلود آنها را بر سر نیزهها کرده و فریاد برمیآوردند “این سند جنایت پهلوی” است؟ سئوال نگارنده این سطور از نویسنده مقاله “یوتوپیای لنینیستی شریعتی…” این است که آیا در آن زمان حتی یک لحظه احساس کردید که انقلاب میتواند غیراسلامی باشد؟ و آیا شما حتی یک لحظه با توجه به حاکمیت اندیشه شهادتطلبی شریعتی، میتوانستید باور کنید که جمهوری که بایستی شکل بگیرد، غیراسلامی باشد؟ و آیا شما سالیان دراز در خدمت همین نظام اسلامی در ایران ازخودگذشتگی نشان نمیدادید؟ حالا چگونه شده است که واژه اسلام را از تیتر مقاله خود از “انقلاب ۱۳۵۷” حذف میکنید؟ با توجه به بنیادهای عقیدتی شما این حذف جایز نیست، زیرا شما به عنوان مسلمان باورمند، سعی کردهاید که ثابت کنید که شریعتی اسلام را نمیفهمید و تحت تأثیر کمونیستها بوده است و اگر شریعتی نبود سیر انقلاب اسلامی به گونهای دیگر میشد. ولی بهر حال باز هم اسلامی بود و باز شما مجاز نبودید که نام اسلام که هویت جمهوری حاکم و محصول انقلاب “شکوهمند” ۲۱ بهمن ۱۳۵۷ است را حذف کنید. انقلاب بدون اسلام در ایران اساساً نمیتوانست محلی از اعراب داشته باشد. نظام شاهنشاهی در ایران قرنها در شرایط حفظ شرایط موجود زندگی میکرد. یعنی رابطهای متقابل و توازنی متعادل بین پادشاهی که بیان تمامیت ارضی کشور و ماهیت فرهنگی آن بود و مذهب شیعه ساخت اعراب. این توازن با اندیشه شریعتی ـ خمینی به نفع “روحانیت” بهم خورد. نویسنده مقاله “یوتوپیای لنینیستی شریعتی…” بیشک در آن زمان که شاید جوانی بیش نبوده است طرفدار این بهم خوردن تعادل بود. شریعتی بیشک در فاجعهای که در بهمن ۱۳۵۷ تحت عنوان “انقلاب اسلامی” رخ داد بزرگترین سهم را دارد. مگر این علی شریعتی نبود که با “اسلام راستین” جوانان و نوجوانان را با سخنرانیها و نوشتههای خود ارشاد میکرد؟ شریعتی مینویسد که شهیدان با خون خویش و نه با کلمه شهادت دادند که کل نظام حاکم بر تاریخ بشری محکوم شدهاند و نه تنها کل نظام حاکم بر جهان بلکه “همه گروههای مردم و همه ارزشهای انسانی محکوم شده است”. آیا این سخن را شریعتی از لنین به عاریت گرفته است؟
مگر این علی شریعتی نبود که در برجسته کردن اسطوره شهادت که حسین با فرزند شیرخوارش در صحنه نبرد و شهادت حاضر شده تا کودک شیرخوار شهادت دهد که:
آیا این سخنان چیزی جز بیان جوهر اصلی اندیشه شیعه است؟
کجای این صحبتها را شریعتی از مارکس و لنین اقتباس کرده است؟ مگر منظور شریعتی در آن زمان از “نظام ظلم و جور” نظام پادشاهی نبود؟ شریعتی همه جامعه را فرا میخواند که با اهداء خون خود و ساختن “نسل فدا” “نظام جائر حاکم” را سرنگون کنند و حکومت عدل علی را بنیان بگذارند. آیا شما نویسنده مقاله “یوتوپیای لنینیستی شریعتی…” در آن زمان که شریعتی چنین اندیشههای ویرانگری را در جامعه تبلیغ میکرد موافق او نبودید؟ آیا شما مثل نامبرده باور نداشتید که نظام پادشاهی دستگاه جور و ظلم است؟ با صراحت میتوان گفت که بلی شما با شریعتی تمامی اندیشههای ویرانگر او را شریک بودید و حتی امروز نیز هنوز در بخش آخر مقاله خودتان از شاه دیکتاتور سخن میگوئید. حتی یک لحظه احساس کنید که شاه “دیکتاتور” بود ولی او دیکتاتور نظم سنتی جامعه بود. یعنی هم “دیکتاتور” بود و هم دلسوز بحال مملکت. ولی آیا شما که امروز به شریعتی انتقاد رقیق آنهم صرفاً در حیطه سیاست دارید، بین نظام تمامیتخواه اسلامی پیشنهادی شریعتی که تمامی شیعه را یک حزب تمامعیار میخواند و در پی آفریدن انسان نوین بود و پیآمد آن نظام اسلامی حاکم است و نظام پادشاهی که به شکل سنتی آن اتوریتر بود کدام را انتخاب کردید؟ چه کسی بیشتر میتوانست به دموکراسی نزدیک باشد، شاه اتوریتر یا اپوزیسیون توتالیتر به رهبری فکری شریعتی؟ امروز بعد از ۲۸ سال حاکمیت نکبتبار نظام اسلامی بر کشور شما هنوز طرفدار انقلاب هستید ولی این بار “زیرکانه” سعی میکنید که انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ را “انقلاب ۱۳۵۷” بنامید یعنی هنوز قبول دارید که سقوط نظام پادشاهی در ایران به نفع مردم و منافع کشور بوده است. و امروز جمهوری منهای عقاید سیاسی شریعتی را میخواهید. به بیان دیگر ادامه قطع ارتباط مردم با گذشته تاریخی خود، ادامه تزلزل اقتدار کشور، ادامه خطر تجزیه کشور، ادامه پراکندگی قدرت در دست گروههای مسلح غیرمسئول، ادامه هرچه کمرنگتر شدن هویت فرهنگی جامعه و ادامه ضدیت با تاریخ درخشان ایران پیش از تجاوز اعراب، ادامه فقر، فحشاء، اعتیاد، بیکاری، عدم امنیت عمومی، ولی این بار به اسم صرف جمهوری. راستش هر آدمی که کمی باور به اخلاق اجتماعی(éthique) داشته باشد در صداقت گفتار شما شک میکند.
حالا ببینیم اندیشه اسلامی اهداء خون، شهادت، مبارزه با نظام جائر و… که شریعتی مبلغ آن بود، ریشه در کدام اسطوره دارد. اندیشه نیهیلیستی شریعتی از منظر نگرش به مذهب اسلام ریشه در اسطوره یهودی ـ مسیحی “رستاخیز”(Apocalypse) دارد. رستاخیزی که به نابودی همه حکومتهای جائر و غیرمقدس خواهد انجامید.
در مکاشفات اپوکالیپتیک یوحنای رسول چنین میخوانیم که یوحنا خدا را میبیند که بر تخت سلطاننشین جهان جلوس میکند و طوماری با هفت مهر در دستان خود دارد و برهای سربریده که منظور عیسی است و در خون سرخ خود مجدداً زنده شده است در کنار او قرار دارد و فقط اوست که میتواند مهرها را از طومار خداوندی برگیرد. برداشتن مهرها با نیایش شروع شده و هنگام برداشتن مهر پنجم ناگهان روح شهدایی که بخاطر مسیح جان خود را فدا کردهاند و در راه خدا به شهادت رسیدهاند در صحنه ظاهر میشوند و اینان با صدای بلند در مقابل خدا فریاد میزنندای خداوند مقدس تا کی بر ساکنان زمین داوری نمیکنی و انتقام خون ما را از آنها نمیگیری؟ ما به فحشاء و تمام پلشتیهای روی زمین آغشته شدهایم.
و بالاخره در رستاخیز اول با دوباره زنده شدن شهیدان و مبارزه در راه مسیح، حکومت عدل و برابری مسیح بر زمین شکل میگیرد. این اسطوره بنیادی مسیحیت بالاخره در قرن دوازدهم به شکل تئوری رودررویی حق یعنی طرفداران و شهیدان راه عیسی و مخالفین او و مفسدین فیالارض که جهان را به فساد کشاندهاند و با پیروزی مسیح به اتمام میرسد، شکل گرفت.
در اسطوره نجاتبخش مسیح کل جهان ظلم و ستم و استثمار است که با عدالت عیسی مسیح در جنگ است. مگر شریعتی چیزی جز این میگفت؟ تنها نام مسیح در اندیشه شریعتی علی و یا حسین است البته بستگی به نقشی که او به این دو اسطوره میدهد، دارد.
حالا نویسنده مقاله “یوتوپیای لنینیستی…” حداقل باید برای خود پاسخی پیدا کند که آیا این اندیشه اپوکالیپتیک ادیان تکخدایی است که راهنمای شریعتی است و یا مارکس و لنین؟
سئوال نگارنده از نویسنده مقاله “یوتوپیای لنینیستی…” این است که مگر پیغمبر اسلام در زمان خود اندیشه توحیدی خود را حق مطلق نمیدانست و بقیه را باطل و مگر برای نابودی باطل و حاکم شدن تمامیت اسلامی که او آنرا تنها راه سعادت آدمیان میدانست تلاش و جنگ نمیکرد؟ مگر در یک سو مسلمانان نبودند و در سوی دیگر دنیای کفر که جهاد مسلمانان بایستی برای نابودی تمامی کافران تا به آخر ادامه پیدا کند؟ مگر در کتاب سیرت رسولالله به روایت عبدالملک ابن هشام از قول پیغمبر اسلام نیامده است که:
مگر این ندای محمد، پاسخ به مبارزه علیه “کفر، “الحاد” و برانداختن فساد و حاکم کردن دین الله بر جزیره العرب نبود؟ و مگر شریعتی چیزی جز این گفت؟ و مگر پیام انقلاب اسلامی چیزی جز این بود؟
انسانها معمولاً خود تاریخ خود را میسازند ولی قادر نیستند که به تصمیم خود تاریخ بسازند. نوشتن تاریخ به انتخاب آدمیان نیست، بلکه ریشه در گذشته دارد. سنتهای مردگان بهخصوص اگر به آنها نسبتهای متفاوتی همچون عدالتجویی، قهرمانی و از جان گذشتگی داده باشند، بر مغز و فکر زندگان سنگینی میکند. حتی اگر زندگان به این باور برسند که بایستی گذشته را فراموش کرده و چیز جدیدی پدید آورد، باز چندان تغییری در ماهیت تاریخ بهوجود نمیآورد. حتی در بطن یک انقلاب همانند انقلاب اسلامی که بنا به اندیشه بنیادی آن میخواست “مسلمان ناب محمدی” بسازد، در تمامی ادعاهای رهبران انقلاب اسلامی گذشته حضور داشت و دارد. اسلام نمیتوانست جامعهای بجز آنچه که در جزیره العرب شکل گرفت متصور شود. جامعه امروز ایران سمبل همان تاریخ و سنت جزیره العرب است که تاریخ کشور ایران را از بعد از تجاوز اعراب رقم زده است. در این دنیای امروزی هر کجا که اسلام به مثابه دین اکثریت جامعه شکل گرفته است در مجموع تکرار سنتها، اخلاق و کردار اولین حکومت اسلامی در جزیره العرب است..
در انگلستان بهطور مثال کرامول(Cromwell) با استفاده از رؤیاهای برابرطلبی در اسطورههای سلتیک(Seltic)، برای انقلاب صنعتی انگلستان اندیشهای بنیادی ساخت. او گفت:
در انقلاب اسلامی ایران، کاربرد اسطوره در جهت موفقیت انقلاب مورد نیاز بود ولی ما شاهد بودیم بمحض اینکه گردانندگان انقلاب به هدف خود یعنی برچیدن نظام سیاسی موجود رسیدند، اسطوره بنیادی که رؤیاهایی بیاساس برای تحریک و بسیج تودههای بیشکل بود را به کناری نهاده و بهجای آن جنگ قدرت که تا این زمان در پشت واژهها و اسطورههای “برابری، آزادی، حکومت عدل علی” پنهان بود سر برآورده و تنها چیزی که مد نظر رهبران رنگ و وارنگ انقلاب اسلامی قرار نگرفت همان شعارهای زیبایی بود که براساس آن به بسیج تودههای بیشکل نایل آمده بودند.
جامعه ایران در سالهای ۱۳۴۶ به بعد دچار بحران فکری و اجتماعی بیسابقهای بود. این بحران به شکلِ مشخص بخش تحصیل کرده و دانشگاهی یعنی “روشنفکران” و بخش مذهبی جامعه را شامل میشد. این بحران نتیجه اصلاحات موفق شاه در بهم ریختن نظم سنتی جامعه در زمینه فرهنگی و اجتماعی بود. این اصلاحات موجب ناراحتی و نگرانی در بخشهایی از جامعه شد. “روشنفکران” در مقابل مدرن شدن جامعه که منجر به کمرنگ شدن سنتهای عقبمانده شده بود، مقاومت میکردند. در مقابل “شاه اتوریتر”، آرام، آرام جنبشی نامرئی با اندیشه تمامیتخواهی (توتالیتاریسم) شکل گرفت این بینش آثار فرهنگی متفاوتی را به جامعه ارایه میکرد که خواسته و یا ناخواسته میبایست در مقابل اصلاحات شاه سدی فرهنگی ساخته تا اندیشه ویرانگر توتالیتاریسم بتواند در جامعه جا باز کند. فیلمها، نمایشنامهها و کتابهای متفاوتی در دفاع از گذشته و اندیشههای پیشمدرن و دهقانی و ستایش از سنتهای دست و پاگیر در جامعه پخش و نشر میگردید. از نمونههای بارز چنین آثاری میتوان از فیلم گاو، قیصر و نمایشنامه شهر قصه و… یاد کرد. در زمینه ادبیات مجموعه کتابهای ساعدی، علی شریعتی، آلاحمد، صمد بهرنگی و شعرهای شاعران متعهد در مدح شهادت و خشونت یاد کرد.. مبارزهای بین اندیشه پیشمدرن و دهقانی با اندیشه مدرن و پیشرفته حاصل اصلاحات شاه، جامعه را فرا گرفت. علی شریعتی بیشک یکی از مهمترین کسانی بود که اندیشه توتالیتر و ویرانگر مذهبی را با آزادی کامل در جامعه تبلیغ میکرد. به ناگهان جنبش سیاه ۱۵ خرداد به رهبری خمینی به مثابه “نقطه عطفی در تاریخ مبارزات مردم ایران” از سوی گروههای سیاسی و دانشگاهیان مخالف اصلاحات فرهنگی و اجتماعی شاه نامیده شد، نقطه عطفی برای بازگشت به گذشته. در خارج سخنگوی اصلی اندیشه تمامیتخواهی، عقبگرایی و دشمن اصلاحات و پیشرفت جامعه، “کنفدراسیون دانشجویان…” بود. “روشنفکران”، “دانشجویان”، سازمانها و گروههای سیاسی به جای دیدن خطر اندیشه تمامیتخواهی اسلامی که هر روز بیشتر با تبلیغات شریعتی و جوانانی که به او میپیوستند، ابعاد گستردهتری بخود میگرفت و بهجای فاصله گرفتن با خمینی که نماینده عقبماندهترین و ارتجاعیترین اقشار اجتماعی بود، دست اتحاد به سوی اندیشه شریعتی ـ خمینی دراز کردند. مخالفین شاه توتالیتاریسم ویرانگر شریعتی و خمینی را به نظام پادشاهی که به شکل سنتی اتوریتر بود ولی به آزادیهای اجتماعی باور داشت، به آزادی زنان باور داشت، به عظمت و رشد کشور باور داشت، به سرفرازی ایران و ایرانی باور داشت و تاریخ کشور پیش از حمله اعراب را مورد ستایش قرار میداد، ترجیح دادند.
ولی چرا؟ آیا اتحاد کلمه به حول توتالیتاریسم اسلامی از سر بیتوجهی و ناآگاهی صورت گرفت و یا یک رشته نامریی “روشنفکران” را با جباران و حافظان نظامهای توتالیتر وصل میکند؟ چرا زمانی که انقلاب اسلامی در ایران بوقوع پیوست فوکو جامعهشناس فرانسوی به ستایش آن پرداخت؟ جواب روشن است، زیرا خشونت انقلابی در نزد روشنفکران متعهد پدیدهای والا و دوست داشتنی است. روشنفکران متعهد سیاسی، دانشگاهی و سازمانهای سیاسی از آنجائیکه خشونت تودهها “آزادی اجتماعی بورژوایی” نظام پادشاهی را نشانه گرفته بود آن را میستودند. زیباییشناسی خشونت اساس تحرک روانی جپ اسلامی، شریعتی و باورمندان به اندیشه او بود.
فرهنگ دهقانی در جامعه ایران، نگهبان ارزشهای ساده و ناشناخته بود ولی این فرهنگ در حال کمرنگ شدن و در انزوا قرار گرفتن بود. ولی خطری جدی برای بازگشت جامعه به این فرهنگ وجود داشت و این خطر از دید بخش بزرگی از جامعه پنهان مانده بود.
نگاهی کوتاه به انقلاب اکتبر نشان میدهد که در مرکز دید حزب بلشویک اسطوره موژیک یعنی دهقانان بیچیز و تهیدست حضور فعال داشت. همین اسطوره در زمان شاه تحت عنوان “پرولتاریا” برای چپ و مستضعف برای مسلمانان متعهد شکل گرفت. در حالی که شاه با اقدامات اصلاحی خود طبقه “پرولتاریا” را که در ادبیات مارکسیستی ـ لنینیستی معنایی بجز بیچیزی مطلق ندارد، و تنها چیزی که دارد زنجیر است را به سطح “کارگر” ارتقاء داد. کارگر در زمان شاه یعنی کسی که از امکانات اصلاحی شاه در صنایع کشور سود برده و تا حد سهیم شدن در سود کارخانجات پیش رفته بود. ولی هنوز راهی طولانی از نظر فرهنگ اجتماعی در پیش داشت که بین وعدههای رؤیاگرایانه شریعتی و خمینی که آیندهایی “بهشتی” را وعده میدادند و منافع اقتصادی خود قادر به تصمیمگیری باشند. این مورد شامل کارمندان جامعه نیز میشد. درنتیجه امتیازات اقتصادی که شاه برای جلوگیری از فاجعه بهمن به کارگران پیشنهاد میکرد، در آنها میسر نیفتاد، معمولاً کارگرانی که به سطحی از فرهنگ مدرن رسیدهاند مبارزه خود را در حیطه خواستههای صنفی خود و برای بهبود وضع معیشتی خود میجویند. در حالی که در ایران، در مقابل امتیازات اقتصادی ـ اجتماعی بینظیر نظام پادشاهی به کارگران، کارمندان، دانشگاهیان، دانشجویان و زنان، جامعه فریاد میزد که ما میگوئیم که شاه نمیخواهیم، او حقوق ما را بالا میبرد. رؤیای “حکومت عدل علی” جامعه را چنان افیونزده کرده بود که ملت در رؤیاهای خود در آسمان به دنبال تماشای “تمثال مبارک” امام امت میگشت.
همانگونه که گفتیم اندیشه مذهبی شریعتی را به سیاست محدود کردن اشتباه بزرگی است. نویسنده مقاله “یوتوپیای لنینیستی شریعتی…” چپ سنتی، ملیگرایان و غیره… سقوط نظام پادشاهی را در نبود “دموکراسی” خلاصه میکنند و دائم تکرار میکنند که نظام پادشاهی باور به دموکراسی و آزادی نداشت. بهمین دلیل انقلاب اسلامی صورت گرفت، ولی روشن نمیکنند که نیروهای طرفدار دموکراسی و آزادی در آن زمان کدام نیروها بودند؟ چپ توتالیتر، اسلام توتالیتر و یا شاعران، نویسندگان متعهد یا برخی فیلمسازان شیفته گذشته و یا سازمانهای خشونتگرا و توتالیتر فدایی و مجاهد؟ ولتر نکته جالبی دارد که در مقابل انتقاد کسانی که او را متهم به دفاع از لوئی چهاردهم میکردند، جواب میدهد که در مقابل خطر و تهدیدهای کلیسا برای گرفتن قدرت و زدودن فاصله دین با دولت، من از لوئی چهاردهم دفاع میکنم. سئوال اساسی این است که علیرغمِ کمبودهایی که در زمینه دموکراسی و آزادی در ایران وجود داشت، بین اندیشه تمامیتخواه شریعتی ـ خمینی کدام جبهه را روشنفکر میبایست انتخاب میکرد؟ روشنفکر سیاسی چه راهی را بایستی پیش روی جامعه میگذاشت؟ سئوال این جاست و نه کمبودهایی که در نظام پادشاهی وجود داشت. و از همین جاست که امروز صف بین طرفداران انقلاب اسلامی و ضد انقلاب اسلامی از یکدیگر جدا میشود. تأیید انقلاب اسلامی و یا انقلاب یعنی قبول تمامیت خواهی یعنی رد مدرنیته و قبول فرهنگ توتالیتر وامانده دهقانی حاکم بر کشور. احمدینژاد، رفسنجانی، خامنهای از آسمان نیامدهاند، محصول همین فرهنگ اسلامی ـ دهقانی میباشند. اگر فرهنگ و فکر را از سیاست جدا کنیم آن وقت مقاله “یوتوپیای لنینیستی شریعتی…” پدیدهای عاقلانه بنظر میآید. کنه کلام نویسنده “یوتوپیای لنینیستیشریعتی…” این است که انقلاب اسلامی پدیده خوبی بود زیرا که منجر به سرنگونی شاه “دیکتاتور” شد. ولی اندیشه شریعتی که اندیشهای کمونیستی بود، آن را به انحراف کشاند. چپ نیز مدعی است که انقلاب از آن ما بود ولی خمینی آن را از ما دزدید و خود بر کشور حاکم شد. ولی هر روز که میگذرد واقعیات عینی جامعه بیپایه بودن این اندیشهها را بیشتر روشن میسازد. انقلاب اسلامی به رهبری فکری شریعتی و رهبری عملی خمینی مبارزهای بین تفکر ضد مدرنیته با اندیشه مدرنیته که شاه حداقل در آن زمان بخشی از آن را در قالب مدرنیسم در زمینه فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی دنبال میکرد، صورت گرفت.
توماسمان (Thomas Mann) در رمان معروف خود “دکتر فاستوس” به شکل زیبایی حسرت بخشی از خانواده “فاستوس” را از گذشته دهقانی جامعه آلمان در اوایل قرن بیستم به نمایش میگذارد، حسرت به ضعیف شدن تار و پود خانواده سنتی، اخلاق و سنتهای دست و پاگیر جامعه آلمان و به یک کلام تغییر رادیکال جامعه آلمان بسوی مدرنیته.
همین مورد را ما در سایر کشورهای اروپایی نیز شاهدیم. در فرانسه تا آغاز جنگهای ناپلئونی، جامعه در انتحاب بین سنت و رشد در تردید بود. نویسنده معروف جرج ساند (George Sand) در ۱۸۲۸ به اقدام بیسابقهای دست زد. درست وقتی که اندیشه مدرنیته و رشد بر رقیب دیرینه خود یعنی اندیشه و فرهنگ دهقانی فایق آمد در کتاب خود به نام “اعتراف یک دختر جوان” چنین نوشت:
ولی در ایران انقلاب اسلامی چرخی را که میچرخید و به جلو میرفت متوقف کرد و بهجای آن چرخ را در مدار بسته نظام اسلامی به حرکت درآورد. شرح حال کشور ما با پیروزی انقلاب اسلامی شبیه نمایشنانه واگنر است.
در نمایشنامه La Walkyrie ریچارد واگنر، در پرده دوم آمده است:
من حاصل رنج خود را رها میکنم،
من چیزی جز پایان آنچه ساختهام، پایان آنچه ساختهام،
نمیخواهم…”
دوست نویسنده “یوتوپیای لنینیستی شریعتی…” این است شرح حال انقلاب اسلامی در ایران بر اساس اندیشه مذهبی شریعتی.
در رشد و سازندگی یک کشور اسطوره بنیادی حاضر در حافظه جمعی جامعه نقش اساسی را بازی میکند. اسطوره بنیادی جامعه ایران در طول تاریخ، عظمت و بالندگی خود کورش، داریوش و خشایارشا است. در زمان شاه این اسطوره کم و بیش به مثابه موتور تحرک جامعه و حاضر در حافظه تاریخی جامعه عمل میکرد. در فکر ایرانی در دوران مدرن تاریخ همواره تردید بین انتخاب یک اندیشه تمامیتخواه و اندیشه آزادی کورش و داریوش وجود داشت. شریعتی و در پیآمد آن خمینی که شریعتی او را ستایش میکرد سعی کردند که بهجای اسطوره بنیادی فرهنگی جامعه ایران اسطوره بنیادی عربی ـ اسلامی یعنی علی، حسین، فاطمه و زینالعابدین بیمار را به عنوان هویت فرهنگی ایران به جامعه تحمیل کنند.
مسئله اساسی جامعه در زمان شاه نه دموکراسی و نه آزادی بود، آزادی در زمان شاه در بخش اجتماعی وجود داشت. “دموکراسی” و گسترش آن پدیدهای بود که نیاز به پیشرفت اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی و شکلگیری کامل “شخصیت فردی” و آزادیهای او در جامعه داشت. نظام پادشاهی به راحتی میتوانست در رشد خود به دموکراسی و آزادی کامل برسد. زیرا که نظامی توتالیتر نبود. نظام اسلامی نظامی توتالیتر است. در توتالیتاریسم صحبت از دموکراسی و آزادی کردن حرف بیربطی است. هیچکدام از نیروها و افرادی که در انقلاب بهمن شرکت داشتند هیچگونه ارزشی برای دموکراسی و آزادی نه تنها قایل نبودند، بلکه ضد آن نیز عمل میکردند.
حداقل آنچه که به نگارنده این سطور مربوط میشود به روشنی میگوید که هدف نگارنده در زمان مبارزه علیه شاه نه دموکراسی و نه آزادی بود، بلکه این واژهها پوششی مقبول برای فریبکاری و سرنگونی شاه و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا بود، حالا اگر کسانی مدعی هستند که زمان شاه “دموکرات” و “آزادیخواه” بودند به خودشان مربوط است.
حالا ببینیم که “انقلاب بهمن” که قرار بود کشور را “نجات” داده و به شاه راه ترقی، پیشرفت و فرهنگ والا رهنمون کند چه کسانی را به قدرت رساند. شاید نقل بخشی از نمایشنامه زیبای هنرمند بزرگ اریستوفن که بعد از انقلاب بزرگ در آتن و موفقیت “دموکراسی” بهصورتِ طنزی زیبا نگاشته است بسنده کند.
اریستوفون Aristophane متفکر یونان باستان در نمایشنامه “Les Cavaliers” شرکتکنندگان در نمایش را با مسخره کردن نظام “دموکراسی آتن” و سپردن قدرت بهدست تودهها به خنده میانداخت. او مستقیماً Cléon را مورد حمله قرار میداد و او را انسانی بیفرهنگ و فاقد دانش سیاسی میدانست. در این نمایشنامه شخصی که به شغل سیرابفروشی اشتغال دارد به جانشینی “پریکلس” (Périclès) سیاستمدار نامدار آتنی با رأی آزاد انتخاب میشود. اریستوفن سئوال میکند که بعد از این سیرابفروش، بیشک شخصی بدتر به قدرت خواهد رسید. در این نمایشنامه برای جانشینی، به شکل دموکراتیک قرعه بهنامِ یک قصاب که گوشت خوک میفروشد میافتد. این شخص با حیرت سئوال میکند:
بگو چگونه من که یک قصاب بیش نیستم به یک شخصیت مهم تبدیل شدم؟
چون تو انسان رذل، ولگرد و گستاخی هستی و به همین خاطر است که احساس میکنی، شخصیت مهمی شدهای!
عجب! چه کسی میتواند ادعا کند که تو شایستگی نداری؟ بنظر من میرسد که تو کمی از صداقت وجدان برخورداری! آیا تو فرزند انسانهای والایی هستی؟
به خدایان قسم یاد میکنم که خیر، من جز شرارت چیز دیگری نمیشناسم!
انسان خوشبخت! واقعاً شانسی بزرگ بتو روی آورده است! بنظر میرسد که تو کاملاً تجربه در مسائل سیاسی داری! اما دوست شجاع، من صاحب کمترین آموزش و تربیت سیاسی نیستم! حد سواد خود را میدانم، واقعاً سوادی خیلی محدود! که آنهم تازه قابل بحث است.
بزرگترین اشتباه تو این است که به این ضعف خود اقرار کنی. برای رهبری تودهها نیاز به انسان والا با صفات شایسته نیست، رهبری تودهها نیاز به انسان رذل و بیشرف دارد.
۱. Richard Wagner، Siegfried، Paris Auber Flammarion، ۱۹۷۱، p. ۱۵۱.
۲. در مورد سن فاطمه خود شریعتی دچار تناقضگویی است ولی بیشتر همان سن ۹ سالگی را برای فاطمه به منظور شکل دادن به تولد مذهبی زن جدید مسلمان ترجیح میدهد