عشق
عشق از دیدگاه شریعتی
جملههای شریعتی
دوست داشتن از عشق برتر است
دوست داشتن، عشقی است “زاده”ی انسان
01
دوست داشتن از عشق برتر است
“… خدایا!
به هر کس،
که دوست میداری،
بیاموز که :
عشق،
از زندگی کردن بهتر است.
و به هر کس،
که دوستتر میداری،
بچشان که :
دوست داشتن،
از عشق برتر!…”
به هر کس،
که دوست میداری،
بیاموز که :
عشق،
از زندگی کردن بهتر است.
و به هر کس،
که دوستتر میداری،
بچشان که :
دوست داشتن،
از عشق برتر!…”
مجموعه آثار ۸ / نیایش / ص ۱۰۲*
02
قلهی عشقهای بلند
“… دوست داشتن از عشق برتر است.
و من،
هرگز خود را،
تا سطحِ بلندترین قلهی عشقهای بلند،
پایین نخواهم آورد…”
و من،
هرگز خود را،
تا سطحِ بلندترین قلهی عشقهای بلند،
پایین نخواهم آورد…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۳۱۲*
03
دوست داشتن، عشقی که، “زادهی انسان” است
“… کتابِ “هنرِ عشق ورزیدن” را میخواندم، که در آن، اریک فروم…، میکوشد، تا با بیانِ زیبا، و روانکاویی هنرمندانهای که دارد، به “تحلیلِ ارشادی”ی عشقها، به سودِ “بشریتِ” و به نفعِ “اجتماع”! بپردازد. من، در فهرستِ جامعی، که او، از همهی انواعِ عشقها داده است، از عشقِ زن و مرد و مردم و وطن و پدر و فرزند و انسان و خدا…، هرچه گشتم، آنچه را، که دلِ من، سالها است با آن آشنا است، نیافتم، و آن، تنها عشقی است که “زادهی انسان” است، که دیگر عشقها، همه، تحمیلیی طبیعت است، و مقتضای خلقت، چه، این معشوقها را، همه، طبیعت برای ما تعیین میکند، و غریزه، که مأمورِ وی است، ما را، بیخویشتن، وامیدارد که، عشق بورزیم، و تنها، یک عشق است که، آن “منِ ناب و آزاد و صمیمی”ی انسانی، آن خودِ خودِ ما، بیتحمیلِ طبیعت، و بیاقتضای مزاج و مصلحت و منفعت، “انتخاب” میکند، و آن، کششِ اسرارآمیزِ دو روحی است، که طعمِ مرموزِ خویشاوندیی شگفتی را، که ریشه در جهانی دیگر دارد، از یکدیگر میچشند، و رنگِ همنژادیی ماورایییی را، در سیمای هم میبینند، و همچون دو هموطن، ناگاه، در این کشورِ غریبِ زندگی، به تصادفی، بر سرِ راهِ یکدیگر قرار میگیرند، و در نخستینِ دیدار، یکدیگر را “باز میشناسند”، و هر لحظه، خطوطِ آشنایی و خویشاوندیی عمیق و روشنی، که کتمانناپذیر است، در هم میخوانند، و پیوندی اینچنین، نه از آن گونه عشقها است، که به چشمِ اریک فروم آید…، و چه میداند که، از آن عشقها، که همه، حیلههایی است تا بشر را، کارگزارِ طبیعت کنند، و خدمتگزارِ اجتماع، عشقِ بزرگتری نیز وجود دارد، که همچون دیگر عشقها، ابزارِ کار نیست، و آن، عشقِ انسان به انسان، عشقِ یک روح به یک روح است. یک روحِ تنها و نیازمند به یک روحِ زیبا و نفیس و ثروتمند، عشقِ یک “خویشاوند” به “خویشاوندِ” خود، در این انبوهِ خلق، که همچون حشرات، از زمین میرویند، و هر یک، به “مصلحتی”، در این “روزمرگی”ی آلوده، در هم میلولند و میمیرند…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۲۹۵*
04
دوست داشتن، خویشاوندیی دو روح
“… دریغم آمد، که آن را نیز، “عشق” بنامم، که شاعران آلودهاش کردهاند. خواستم “ارادت” بخوانم، ملاها به حماقتاش کشاندهاند. گفتم بهترین کلمه، در اینجا، “خویشاوندی” است، خویشاوندیی دو روح، دو بیگانه، با لطافتِ زیبایی، که در ساختمانِ این کلمه است: “خویش” و “وند”! ترسیدم که نفهمند. بههرحال، میگویم: “دوست داشتن”. و مقصودم، عشق و ارادت و ایمانِ دو روحِ آشنای خویشاوند است. دو “انسانی” که، جز آن خمیرهی صمیمی و ناب و منزهی، که “منِ انسانیی خالصِ” هر کسی را میسازد، هیچ مصلحتی، و ضرورتی، آنان را به یکدیگر نمیپیوندد، پیوندی که، نه طبیعت، نه خلقت، بلکه، تنهایی، میانِ دو تنهای خویشاوند، بسته است…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۲۹۶*
05
عشق، یک جوششِ غریزیی کور
“… دوست داشتن، از عشق، برتر است. عشق، یک جوششِ کور است، و پیوندی از سرِ نابینایی، اما، دوست داشتن، پیوندی خودآگاه، و از روی بصیرتِ روشن و زلال. عشق، بیشتر از غریزه آب میخورد، و هرچه، از غریزه سر زند، بیارزش است. و دوست داشتن، از روح طلوع میکند، و تا هرجا که، یک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نیز، همگام با آن، اوج مییابد…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۲۹۷*
06
به شمارهی هر روحی، “دوست داشتن”ی هست
“… عشق، در غالبِ دلها، در شکلها و رنگهای تقریباً مشابهی، متجلی میشود، و دارای صفات و حالات و مظاهرِ مشترکی است، اما، دوست داشتن، در هر روحی، جلوهای خاصِ خویش دارد، و از روح رنگ میگیرد، و چون روحها، برخلافِ غریزهها، هرکدام، رنگی و ارتفاعی و بُعدی، و طعم و عطری ویژهی خویش دارند، میتوان گفت که، به شمارهی هر روحی، “دوست داشتن”ی هست…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۲۹۷*
07
آشیانهی بلندِ دوست داشتن
“… عشق، با شناسنامه بیارتباط نیست، و گذرِ فصلها، و عبورِ سالها، بر آن اثر میگذارد، اما، دوست داشتن، در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند، و بر آشیانهی بلندش، روز و روزگار را، دستی نیست… “
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۲۹۷*
08
دوست داشتن و زیباییهای روح
“… عشق، در هر رنگی و سطحی، با “زیبایی”ی محسوس، در نهان یا آشکار، رابطه دارد. چنانکه، شوپنهاور میگوید: “شما بیست سال بر سنِ معشوقتان بیفزایید، آنگاه، تأثیرِ مستقیمِ آن را، بر روی احساستان، مطالعه کنید”! اما، دوست داشتن، چنان در روح غرق است، و گیج و جذبِ “زیباییهای روح”، که زیباییهای محسوس را، به گونهای دیگر، میبیند…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۲۹۷*
09
دوست داشتن، سرشارِ از نجابت
“… عشق، طوفانی و متلاطم و بوقلمونصفت است، اما، دوست داشتن، آرام و استوار و پروقار و سرشارِ از نجابت…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۲۹۸*
10
حیاتِ عشق، دیدار و پرهیز
“… عشق، با دوری و نزدیکی، در نوسان است. اگر دوری بهطول انجامد، ضعیف میشود، اگر تماس دوام یابد، به ابتذال میکشد، و تنها، با بیم و امید، و تزلزل و اضطراب، و “دیدار و پرهیز”، زنده و نیرومند میماند. اما، دوست داشتن، با این حالات، ناآشنا است، دنیایش، دنیای دیگری است…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۲۹۸*
11
دوست داشتن، پهندشتِ بیکرانهی مهربانی
“… عشق، جوششی یکجانبه است. به معشوق نمیاندیشد که کیست؟ یک “خودجوشیی ذاتی” است، و ازین رو، همیشه اشتباه میکند، و در انتخاب، به سختی میلغزد، و یا همواره، یکجانبه میماند. و گاه، میان دو بیگانهی ناهمانند، عشقی جرقه میزند، و چون در تاریکی است، و یکدیگر را نمیبینند، پس از انفجارِ این صاعقه است که، در پرتوِ روشناییی آن، چهرهی یکدیگر را میتوانند دید، و در اینجا است که، گاه، پس از جرقه زدنِ عشق، عاشق و معشوق، که در چهرهی هم مینگرند، احساس میکنند که هم را نمیشناسند، و بیگانگی و ناآشناییی پس از عشق، که دردِ کوچکی نیست، فراوان است.
اما، دوست داشتن، در روشنایی ریشه میبندد، و در زیرِ نور، سبز میشود، و رشد میکند، و ازین رو است که، همواره، پس از آشنایی، پدید میآید، و در حقیقت، در آغاز، دو روح، خطوطِ آشنایی را، در سیما و نگاهِ یکدیگر، میخوانند، و پس از “آشنا شدن” است که، “خودمانی” میشوند ـ دو روح، نه دو نفر، که ممکن است دو نفر با هم در عین رودربایستیها احساس خودمانی بودن کنند، و این حالت، به قدری ظریف و فرار است، که به سادگی، از زیرِ دستِ احساس و فهم میگریزد ـ و سپس، طعمِ خویشاوندی و بوی خویشاوندی و گرمای خویشاوندی، از سخن و رفتار و آهنگِ کلامِ یکدیگر، احساس میشود، و از این منزل است که، ناگهان، خودبخود، دو همسفر، به چشم میبینند که، به پهندشتِ بیکرانهی مهربانی رسیدهاند، و آسمانِ صاف و بیلکِ دوست داشتن، بر بالای سرشان خیمه گسترده است…”
اما، دوست داشتن، در روشنایی ریشه میبندد، و در زیرِ نور، سبز میشود، و رشد میکند، و ازین رو است که، همواره، پس از آشنایی، پدید میآید، و در حقیقت، در آغاز، دو روح، خطوطِ آشنایی را، در سیما و نگاهِ یکدیگر، میخوانند، و پس از “آشنا شدن” است که، “خودمانی” میشوند ـ دو روح، نه دو نفر، که ممکن است دو نفر با هم در عین رودربایستیها احساس خودمانی بودن کنند، و این حالت، به قدری ظریف و فرار است، که به سادگی، از زیرِ دستِ احساس و فهم میگریزد ـ و سپس، طعمِ خویشاوندی و بوی خویشاوندی و گرمای خویشاوندی، از سخن و رفتار و آهنگِ کلامِ یکدیگر، احساس میشود، و از این منزل است که، ناگهان، خودبخود، دو همسفر، به چشم میبینند که، به پهندشتِ بیکرانهی مهربانی رسیدهاند، و آسمانِ صاف و بیلکِ دوست داشتن، بر بالای سرشان خیمه گسترده است…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۲۹۸*
12
قُلهی بلندِ اشراق
“… عشق، جنون است، و جنون، چیزی جز خرابی و پریشانیی “فهمیدن” و “اندیشیدن” نیست. اما، دوست داشتن، در اوجِ معراجاش، از سرحدِ عقل فراتر میرود، و فهمیدن و اندیشیدن را نیز، از زمین میکَند، و با خود به قُلهی بلندِ اشراق میبرد…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۲۹۹*
13
آفریدن یا یافتن
“… عشق،
زیباییهای دلخواه را،
در “معشوق” میآفریند،
و دوست داشتن،
زیباییهای دلخواه را،
در “دوست” میبیند،
و مییابد…”
زیباییهای دلخواه را،
در “معشوق” میآفریند،
و دوست داشتن،
زیباییهای دلخواه را،
در “دوست” میبیند،
و مییابد…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۲۹۹*
14
یک صداقتِ راستین و صمیمی
“… عشق،
یک فریبِ بزرگ و قوی است،
و دوست داشتن،
یک صداقتِ راستین و صمیمی،
بیانتها و مطلق…”
یک فریبِ بزرگ و قوی است،
و دوست داشتن،
یک صداقتِ راستین و صمیمی،
بیانتها و مطلق…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۲۹۹*
15
عشق، غرق شدن است
“… عشق،
در دریا غرق شدن است،
و دوست داشتن،
در دریا شنا کردن…”
در دریا غرق شدن است،
و دوست داشتن،
در دریا شنا کردن…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۲۹۹*
16
بینایی
“… عشق،
بینایی را میگیرد،
و دوست داشتن
میدهد…”
بینایی را میگیرد،
و دوست داشتن
میدهد…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۲۹۹*
17
دوست داشتن، پایدار و سرشارِ اطمینان
“… عشق،
خشن است و شدید،
و در عینِ حال،
ناپایدار و نامطمئن،
و دوست داشتن،
لطیف است و نرم،
و در عینِ حال،
پایدار و سرشارِ اطمینان…”
خشن است و شدید،
و در عینِ حال،
ناپایدار و نامطمئن،
و دوست داشتن،
لطیف است و نرم،
و در عینِ حال،
پایدار و سرشارِ اطمینان…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۲۹۹*
18
دوست داشتن، جاذبهای است در دوست
“… عشق، همواره با شک آلوده است، و دوست داشتن، سراپا یقین است و شکناپذیر. از عشق، هرچه بیشتر مینوشیم، سیرابتر میشویم، و از دوست داشتن، هرچه بیشتر، تشنهتر. عشق، هرچه دیرتر میپاید، کهنهتر میشود، و دوست داشتن، نوتر. عشق، نیرویی است در عاشق، که او را به معشوق میکشاند. و دوست داشتن، جاذبهای است در دوست، که دوست را به دوست میبرد. عشق، تملکِ معشوق است، و دوست داشتن، تشنگیی محو شدنِ در دوست…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۲۹۹*
19
دوست داشتن، فطرتِ اهوراییی آدمی
“… عشق، معشوق را، مجهول و گمنام میخواهد، تا در انحصارِ او بماند، زیرا، عشق، جلوهای از خودخواهی و روحِ تاجرانه یا جانورانهی آدمی است، و چون، خود، به بدیی خود، آگاه است، آن را، در دیگری که میبیند، از او بیزار میشود، و کینه برمیگیرد. اما، دوست داشتن، دوست را محبوب و عزیز میخواهد، و میخواهد که، همهی دلها، آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند. که دوست داشتن، جلوهای از روحِ خدایی و فطرتِ اهوراییی آدمی است، و چون، خود، به قداستِ ماوراییی خود بینا است، آن را، در دیگری که میبیند، دیگری را نیز دوست میدارد، و با خود آشنا و خویشاوند مییابد…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۳۰۰*
20
حسد، شاخصهی عشق است
“… در عشق، رقیب، منفور است، و در دوست داشتن است که، “هوادارانِ کوی”اش را، چو جانِ خویشتن دارند”، که حسد، شاخصهی عشق است، چه، عشق، معشوق را طعمهی خویش میبیند، و همواره، در اضطراب است که، دیگری، از چنگش نرباید، و اگر ربود، با هر دو دشمنی میورزد، و معشوق نیز، منفور میگردد. و دوست داشتن، ایمان است، و ایمان یک روحِ مطلق است، یک ابدیتِ بیمرز است، از جنسِ این عالم نیست…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۳۰۰*
21
عشق، ریسمانِ طبیعت
“… عشق، ریسمانِ طبیعت است، و سرکشان را به بندِ خویش میآورد، تا، آنچه را آنان، خود، از طبیعت گرفتهاند، بدو بازپس دهند، و آنچه را مرگ ستانده است، به حیلهی عشق، بر جای نهند، که عشق، تاواندهِ مرگ است. و دوست داشتن، عشقی است که، انسان، دور از چشمِ طبیعت، خود میآفریند، خود بدان میرسد، خود آن را “انتخاب” میکند.
عشق، اسارت در دامِ غریزه است، و دوست داشتن، آزادی از جبرِ مزاج. عشق، مأمورِ تن است، و دوست داشتن، پیغمبرِ روح. عشق، یک “اغفالِ” بزرگ و نیرومند است، تا انسان، به زندگی مشغول گردد، و به روزمرگی، که طبیعت سخت آن را دوست میدارد، سرگرم شود، و دوست داشتن، زادهی وحشت از غربت است، و خودآگاهیی ترسآورِ آدمی، در این بیگانهبازارِ زشت و بیهوده…”
عشق، اسارت در دامِ غریزه است، و دوست داشتن، آزادی از جبرِ مزاج. عشق، مأمورِ تن است، و دوست داشتن، پیغمبرِ روح. عشق، یک “اغفالِ” بزرگ و نیرومند است، تا انسان، به زندگی مشغول گردد، و به روزمرگی، که طبیعت سخت آن را دوست میدارد، سرگرم شود، و دوست داشتن، زادهی وحشت از غربت است، و خودآگاهیی ترسآورِ آدمی، در این بیگانهبازارِ زشت و بیهوده…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۳۰۰*
22
همزبانی، در سرزمینِ بیگانه
“… عشق،
لذت جستن است،
و دوست داشتن،
پناه جستن.
عشق،
غذا خوردنِ یک گرسنه است،
و دوست داشتن،
“همزبانی، در سرزمینِ بیگانه یافتن” است…”
لذت جستن است،
و دوست داشتن،
پناه جستن.
عشق،
غذا خوردنِ یک گرسنه است،
و دوست داشتن،
“همزبانی، در سرزمینِ بیگانه یافتن” است…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۳۰۰*
23
عشق، گهی سرد و گهی سوزان
“… عشق،
گاه جا به جا میشود،
و گاه سرد میشود،
و گاه میسوزاند.
اما، دوست داشتن،
از جای خویش،
از کنارِ دوستِ خویش،
برنمیخیزد.
سرد نمیشود،
که داغ نیست،
نمیسوزاند،
که سوزاننده نیست…”
گاه جا به جا میشود،
و گاه سرد میشود،
و گاه میسوزاند.
اما، دوست داشتن،
از جای خویش،
از کنارِ دوستِ خویش،
برنمیخیزد.
سرد نمیشود،
که داغ نیست،
نمیسوزاند،
که سوزاننده نیست…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۳۰۶*
24
در دوست داشتن، خود در میانه نیست
“… عشق،
رو به جانبِ خود دارد.
خودخواه است و “خودپا” و حسود،
و معشوق را،
برای خویش میپرستد و میستاید.
اما، دوست داشتن،
رو به جانبِ دوست دارد،
دوستخواه است و دوستپا،
و خود را،
برای دوست میخواهد،
و او را،
برای او دوست میدارد،
و خود در میانه نیست…”
رو به جانبِ خود دارد.
خودخواه است و “خودپا” و حسود،
و معشوق را،
برای خویش میپرستد و میستاید.
اما، دوست داشتن،
رو به جانبِ دوست دارد،
دوستخواه است و دوستپا،
و خود را،
برای دوست میخواهد،
و او را،
برای او دوست میدارد،
و خود در میانه نیست…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۳۰۶*
25
دوست داشتن، و حیاتِ پس از مرگ…
“… عشق، به سرعت به کینه و انتقام بدل میشود، و آن، هنگامی است که، عاشق خود را در میانه نمیبیند، اما، از دوست داشتن به آن سو راهی نیست. و هرگاه، آن که، “دوست داشتن” را خوب میداند، و خوب احساس میکند، خود را در میانه نمیبیند، به سرعت، و به سادگی، به فداکاری و ایثاری شگفت و بیشائبه و بزرگ و پرشکوه و ابراهیموار بدل میشود، و در این هنگام است که، خود را، که دیگر نیست، و دیگر نمیتواند باشد، در آینهای که دوست دارد، لکهای مینامد، و دستور میدهد _ و واقعی و صمیمی و از روی ایمانِ قطعی، نه تعارف و ادا و اطوار، و این، هم از هنگامِ گفتناش، و هم از سوزِ سخناش، پیدا است _ که: “آن لکه را از روی آینه پاک کن! تا آینه، که دیگر چهرهی مرا در خود نخواهد دید، به عبث، لکهای بر سیمایش نماند، و آینهی صاف و زلالِ خاطرِ تو، لکهدار نباشد”.
اما، عشق میگوید: “آه! آیا این لکه را پس از من پاک خواهی کرد؟ آیا لکهی دیگری بر آینه خواهد نشست؟ آیا، ازین پس، چهرهی آینه، بیلک خواهد گشت؟ نه، نه، نه! پس از من، سراسرِ این آینه را سیاه کن. این لک را بر تمامِ صفحهی آینه بگستران! جیوههای آینه را، همه، بتراش، تا تصویری بر آن نایستد. آینه را خاکآلود کن، و خاکِ عزا بر سرش بپاش، تا نورِ خورشید هم، بر آن نتابد، تا پس از من، ندرخشد، برق نزند. آه! چه میگویم؟ آینه را بشکن! بشکن! ریز کن!
فرزندم! پس از من، گریبانت را چاک زن، موهایت را همواره آشفته دار. هرگز اصلاح مکن، هرگز لبخندی بر لب مدار. هرگز در بسترِ نرم مخواب. هرگز مخواب. همواره گریه کن. همواره داغِ مرا در سینهات تازه دار. از روی قبرِ من برمخیز. به خانهات باز مگرد. زندگی را، به خاطرِ مرگِ من، بر باد ده. روحِ من در قبر شکنجه خواهد دید، اگر صدای خنده و خبرِ خوشبختی و آزادی تو را بشنود. آه، مرا، در زیرِ لحد، با شادی خود، شکنجه مکن!
همسرم! من که از بیماریی خودم مُردم، و جنازهی بیدرد و بیحسِ مرا در آتش سوزاندند، نکند تو مرا فراموش کنی، پس از چندی به شهر برگردی، قبرستان را ترک کنی، و به خانه بازآیی، زندگی را و آرامش را بی من دنبال کنی. آه که، خوشبختیی تو، پس از من، چه بدبختیی بزرگی برای من است! تو، باید، در آن هنگام که، جنازهی مردهی مرا آتش زدند، خود را نیز، هرچند هنوز در آغازی، با شعلههای آتشِ من، بسوزانی، تا پس از من، از تو، جز خاکستری، بر جای نماند.
اما، دوست داشتن، با همهی شورِ ایمان و نیازش، دامنِ او را میگیرد، و به نیروی اصرار و دستور و التماس، بر بسترِ احتضارِ خویش، از همسرش میخواهد که: همسرم! تو هنوز بیست سالِ دیگر میتوانی باشی، و میتوانی دم زنی، احساس کنی، بیندیشی، زندگی کنی، دوست بداری، عشق بورزی. همسری، همگامی، همسخنی، همروحی، خویشاوندی، چشمهی انسی، سایهی سردی، بوستانِ معطری بیابی. بیست بهار را، بی من، به نشاط آیی. بیست تابستان را، بی من، از سفر و دریا و ییلاق و کوه و رودخانه لذت بری. بیست پاییز را به تأملهای عمیق، به احساس کردنهای ریشهدار، به خواندن، به فکر کردن، به دوست داشتن، به عشق ورزیدن، به غم خوردن، به مزمزه کردنِ خاطره بپردازی.
بیست زمستانِ دیگر را بر پشتِ پنجرهها بنشینی، و فرود آمدنِ خاموش و سبکِ برفها را، و هیاهوی نازِ انگشتانِ بارانها را، و شلاقِ بادها بر اندامِ عریانِ درختها را، و نالهی بادها را، در زیرِ شیروانیها، بشنوی، ببینی. شبهای سیاه و دراز و پرحوصلهی زمستانها، درهای اطاقت را ببندی، و پردهها را بیفکنی، و کنارِ بخاریی داغ و مطبوع بنشینی، و چشم بر بازیی تند و زیبا و مرموزِ شعلههای بیقرار و پُر نشاطِ آتش، که با دلِ تو سخن میگویند، بدوزی، و ساعتها به تماشای آن بنشینی، و نگاهت را از رقصِ جادوییی آن بر نگیری، و در آن حال، مرغانِ وحشیی خیالت را، بیرون فرستی، و پرواز دهی، و به سوی خاطراتِ خوشرنگ و معطرِ گذشتهها، و آرزوهای هوسناک و چشمبراهِ آیندههایت، برانی، تا بروند و بگردند، و هر لحظه، پیامهای شیرین، و خبرهای شورانگیز، برایت ارمغان آرند، و لبخندهای نرمِ خاطرهرنگ و پرشهد و پُر کِیفِ لبانات را، در سایهی رقاصِ آتش، بشکافند، و سینهی آن دو مارِ خوشخط و خال را، که در آغوشِ هم به خواب رفتهاند، از خوابهای خوش و شیرین، به جنبش آورند… اما هرگز، یکی ازین مرغان را، به سراغِ من، بر قبرستان، گذر ندهی، که مرا خواهی رنجاند، و روحِ مرا _ که از عمقِ تاریکیی مرگبار و سنگین و خاموشِ قبرستان، چهرهی تو را، در پرتوِ لرزانِ آتش مینگرد، و رقصِ سایهها را بر گیسوان و پیشانی و سینه و اندام و جامهی تو، به لذت، تماشا میکند _ اگر ببیند که، در آن حال که، خاموش در کنارِ بخاری نشستهای، و گرمِ تجدیدِ خاطرهها، و پرورشِ آرزوها، بازی شعلهها را مینگری، و گاهگاه، آمدنِ خاطرهای، یا آرزویی سخت شیرین و لذتبخش، قلقلک میدهد، و سرت را به یک سو کج کنی، و شانهات را به سوی دیگر، و خندهای نئشهآور و غلیظِ لبانات را، که به سختی مقاومت میکنند، بر تمامِ نیمهی صورتات، پهن میگستراند، و نمیدانم آن خاطره یا آرزو چیست، که در عینِ حال، چشمانات را از خجالتِ لطیفی، نرم بر هم مینهی، و چهرهات، از شرمِ شیرینی، تافته میشود، و همچون آتش، گُل میاندازد، و ناگهان، بیهوده از جا برمیخیزی، و باز، بیدرنگ، مینشینی، و باز، مرغی از آن مرغان، که به سرزمینهای گذشته یا آینده فرستاده بودی، ارمغانی تازه میآورد، و قصهای دیگر ساز میکند، و باز لبخندی لطیف ـ همچون شکفتنِ یک گل، در برابرِ آفتاب، یا تپشِ ناگهانیی سینهی یک بچه مار، یا موجِ نرمی، بر چهرهی معصومِ آب _ آرامشِ لبهایت را برمیآشوبد، و من که میبینم، تو، غرقِ قصههای شیرینی، و آرزوهای رنگین، نوازشت میکنند، و خاطرههای زیبا و خوشعطر، قلقلکات میدهند، همچون چشمانِ پدری مشتاق، که فرزندِ عزیزش را، بر تختِ دامادی یا عروسی میبیند و غرقِ لذت و خوشبختی، چشمانِ من، در حدقههای گود و خالی از چشم و پُر از خاک، در قعرِ ظلمتِ گور، برق میزند، و جمجمهام، از شوق، بر سقفِ لحد میخورد، و دلم، که پوسیده است، و سینهام، که قفسی خالی است که مرغاش مرده باشد، اما دندههای قفسِ استخوانی سینهام…، از شیرینی و نشاطِ لحظههای تو، از هم باز میشوند، و اگر، در سکوتِ سنگین و سیاه و آرامِ قبرستان باشی، صدای استخوانهای اسکلتی را، به خوبی، خواهی شنید.
آری، اگر در این حال، روحِ من ببیند که، ناگهان، مرغی غمگین در آمد، و قصهای آغاز کرد، که تو، ابروهایت را، همانندِ هنگامی که در برابرِ یک واقعهی ناگهانی و شگفت قرار میگیرند، بالا بردی، و چشمانت را، که همچنان بر آتش دوختهای، خیره کردی، و برقِ غمی حسرتآلود از آن جست، و قطرههای افسوسِ مذابی، رقصِ آتش را، در نگاهات تار و لرزان ساخت، و ردِپاهای اندوهی عمیق، بر پیشانیات نشست، و لبانات پژمرد، و سرت بر روی شانههایت فرو نشست، و دو دستت بر روی زانوهایت افتاد، و من سایهی سنگینِ حسرتی تلخ را بر چهرهات دیدم، و دانستم که، این مرغ، قصهای از من حکایت میکند، و بر غمکدهی تنهای من گذر کرده است، این گورستان وسیعی که ـ همچون دنیا، در کنارِ هزاران همسایه و هموطن، تنها و ساکت و غریب و بیآشنا، شبهایی را و روزهایی را به سر میآورم، که دیگر هر دو برایم همرنگ است ـ سخت پریشان میشوم، و درد، بر اندامِ استخوانیام، پنجه میزند، و تو نمیدانی که، در این حال، کسی که، حلقومی برای فریاد کشیدن ندارد، دلی برای طغیان کردن ندارد، زبانی برای گفتن ندارد، و پایی برای رفتن ندارد، انگشتی برای نوشتن ندارد، عاجزِ عاجزِ عاجز است، و سراسر، تبدیل شده است به اسکلتی از عجز، شده است مجموعهی استخوانییی از عجز. سینهاش، اندامش، سرش، قفسی است، که در آن، جز بادهای وحشیی وحشت نیست، و باد نیز، در آن نمیماند، و جز خاک و باد و استخوان، چیزی نیست…
تو نمیدانی، تو نمیدانی، ای چشمهی سرشار و جوشندهی حیات، ای سراپا روحِ مملو از زندگی و جوانی و شور و نشاط! ای که میخواستی مرا در آن دنیا، در دنیای حرکت و فریاد و گفتن و گوش دادن و خشمگین بودن و رفتن و مِهر ورزیدن و تپیدن و انتظار کشیدن و عصیان کردن و بیتابی و خنده و گریه و آرزو و خاطره و دم زدن و قدم زدن و دوری و گریز و نزدیکی و پرهیز و تب و تاب و بیم و امید… ـ که اکنون، همگی، در کنارم، در میانِ کفنام، با من مدفون شدهاند ـ زندگی بخشی، و زنده بودن بیاموزی، و بهشتی را، که مادرِ ناشایستمان، در آسمان، رها کرد، و ما را به این تبعیدگاهِ زشتِ بیگانه افکند، به زمین فرود آری. آری، تو، ای مملو از بودن و توانستن و حس کردن و تپیدن، و ای پر از زندگی، ای سرشارِ از بودن! تو نمیدانی، که برای این دوستِ تو ـ، که اکنون، جز یک قفسِ استخوانییی، که پر از هوا است، نیست، و بر روی سینهی پوک و خالیاش، سنگِ سنگین و بیرحمِ لحد را نهادهاند… ـ، درد کشیدن، چه سخت است!
برای کسی که ناله نیز نمیتواند، که حلقومِ فریاد ندارد، قلبِ عصیان ندارد، چه میگویم؟، حتی نمیتواند بلرزد، اخم کند، نمیتواند در این خلوتِ مرگبارِ تنهایی، حتی بر پیشانیاش مشت بزند، نمیتواند تحمل کند، نمیتواند… بگرید… نمیدانی برای یک اسکلت، درد کشیدن، چگونه سخت است! تا کجا سخت است! نمیدانی گریستن، برای کسی که، حدقهی چشماش، جز دو حفرهی عمیق و بزرگِ پُر خاک نیست، چه رنجآور است! چه میگویم؟، رنج؟، درد؟، سخت؟ این کلمات، از آنِ زندهها است، از آنِ دنیای پُر از توانستن، پُر از بودن، و پُر از زندگی کردن است. اینجا، هیچ کلمهای، یارای حرفی ندارد. هیچ کلمهای، هیچ زبانی، کاری از دستاش ساخته نیست. چه بگویم؟، جز همین اندازه که، مرا مرنجان، در اینجا مرنجان، در اینجا، من همواره نگرانِ توام. جز به این نمیاندیشم که، نکند که در برابرِ آتش، آنگاه که، تنها چشم بر شعلههای پرنشاط و بازیگرِ آتش دوختهای، و مرغانِ خیالات، بر گردِ سرت در پروازند، و یکایک، برایت قصهای ساز کردهاند، ناگهان، لبانِ سیرآب و چشمانِ براق و چهرهی شاداب و جوان و سرشارِ از زندگیات، از قصهای تلخ، بپژمرد. من، از اینجا، نباید، جز قلقلکِ پیاپیی خاطرههای شیرین و آرزوهای وسوسهانگیزِ آمیخته با شرم و شوق و نوازش، در تو، حالتی دیگر ببینم. مرا، در اینجا، در این تنهاییی جاوید و ساکتام، آرام بگذار!
تو بیست سالِ دیگر، بی من، باید، دست در آغوشِ لحظاتِ سرشارِ از بودن و زندگی کردن، باشی، و زندگی کنی، باشی، و زندگی کنی… باشی، و زندگی کنی…
آری، باشی، و زندگی کنی… که دوست داشتن، از عشق برتر است، و من، هرگز، خود را، تا سطحِ بلندترین قلهی عشقهای بلند، پایین نخواهم آورد…”
اما، عشق میگوید: “آه! آیا این لکه را پس از من پاک خواهی کرد؟ آیا لکهی دیگری بر آینه خواهد نشست؟ آیا، ازین پس، چهرهی آینه، بیلک خواهد گشت؟ نه، نه، نه! پس از من، سراسرِ این آینه را سیاه کن. این لک را بر تمامِ صفحهی آینه بگستران! جیوههای آینه را، همه، بتراش، تا تصویری بر آن نایستد. آینه را خاکآلود کن، و خاکِ عزا بر سرش بپاش، تا نورِ خورشید هم، بر آن نتابد، تا پس از من، ندرخشد، برق نزند. آه! چه میگویم؟ آینه را بشکن! بشکن! ریز کن!
فرزندم! پس از من، گریبانت را چاک زن، موهایت را همواره آشفته دار. هرگز اصلاح مکن، هرگز لبخندی بر لب مدار. هرگز در بسترِ نرم مخواب. هرگز مخواب. همواره گریه کن. همواره داغِ مرا در سینهات تازه دار. از روی قبرِ من برمخیز. به خانهات باز مگرد. زندگی را، به خاطرِ مرگِ من، بر باد ده. روحِ من در قبر شکنجه خواهد دید، اگر صدای خنده و خبرِ خوشبختی و آزادی تو را بشنود. آه، مرا، در زیرِ لحد، با شادی خود، شکنجه مکن!
همسرم! من که از بیماریی خودم مُردم، و جنازهی بیدرد و بیحسِ مرا در آتش سوزاندند، نکند تو مرا فراموش کنی، پس از چندی به شهر برگردی، قبرستان را ترک کنی، و به خانه بازآیی، زندگی را و آرامش را بی من دنبال کنی. آه که، خوشبختیی تو، پس از من، چه بدبختیی بزرگی برای من است! تو، باید، در آن هنگام که، جنازهی مردهی مرا آتش زدند، خود را نیز، هرچند هنوز در آغازی، با شعلههای آتشِ من، بسوزانی، تا پس از من، از تو، جز خاکستری، بر جای نماند.
اما، دوست داشتن، با همهی شورِ ایمان و نیازش، دامنِ او را میگیرد، و به نیروی اصرار و دستور و التماس، بر بسترِ احتضارِ خویش، از همسرش میخواهد که: همسرم! تو هنوز بیست سالِ دیگر میتوانی باشی، و میتوانی دم زنی، احساس کنی، بیندیشی، زندگی کنی، دوست بداری، عشق بورزی. همسری، همگامی، همسخنی، همروحی، خویشاوندی، چشمهی انسی، سایهی سردی، بوستانِ معطری بیابی. بیست بهار را، بی من، به نشاط آیی. بیست تابستان را، بی من، از سفر و دریا و ییلاق و کوه و رودخانه لذت بری. بیست پاییز را به تأملهای عمیق، به احساس کردنهای ریشهدار، به خواندن، به فکر کردن، به دوست داشتن، به عشق ورزیدن، به غم خوردن، به مزمزه کردنِ خاطره بپردازی.
بیست زمستانِ دیگر را بر پشتِ پنجرهها بنشینی، و فرود آمدنِ خاموش و سبکِ برفها را، و هیاهوی نازِ انگشتانِ بارانها را، و شلاقِ بادها بر اندامِ عریانِ درختها را، و نالهی بادها را، در زیرِ شیروانیها، بشنوی، ببینی. شبهای سیاه و دراز و پرحوصلهی زمستانها، درهای اطاقت را ببندی، و پردهها را بیفکنی، و کنارِ بخاریی داغ و مطبوع بنشینی، و چشم بر بازیی تند و زیبا و مرموزِ شعلههای بیقرار و پُر نشاطِ آتش، که با دلِ تو سخن میگویند، بدوزی، و ساعتها به تماشای آن بنشینی، و نگاهت را از رقصِ جادوییی آن بر نگیری، و در آن حال، مرغانِ وحشیی خیالت را، بیرون فرستی، و پرواز دهی، و به سوی خاطراتِ خوشرنگ و معطرِ گذشتهها، و آرزوهای هوسناک و چشمبراهِ آیندههایت، برانی، تا بروند و بگردند، و هر لحظه، پیامهای شیرین، و خبرهای شورانگیز، برایت ارمغان آرند، و لبخندهای نرمِ خاطرهرنگ و پرشهد و پُر کِیفِ لبانات را، در سایهی رقاصِ آتش، بشکافند، و سینهی آن دو مارِ خوشخط و خال را، که در آغوشِ هم به خواب رفتهاند، از خوابهای خوش و شیرین، به جنبش آورند… اما هرگز، یکی ازین مرغان را، به سراغِ من، بر قبرستان، گذر ندهی، که مرا خواهی رنجاند، و روحِ مرا _ که از عمقِ تاریکیی مرگبار و سنگین و خاموشِ قبرستان، چهرهی تو را، در پرتوِ لرزانِ آتش مینگرد، و رقصِ سایهها را بر گیسوان و پیشانی و سینه و اندام و جامهی تو، به لذت، تماشا میکند _ اگر ببیند که، در آن حال که، خاموش در کنارِ بخاری نشستهای، و گرمِ تجدیدِ خاطرهها، و پرورشِ آرزوها، بازی شعلهها را مینگری، و گاهگاه، آمدنِ خاطرهای، یا آرزویی سخت شیرین و لذتبخش، قلقلک میدهد، و سرت را به یک سو کج کنی، و شانهات را به سوی دیگر، و خندهای نئشهآور و غلیظِ لبانات را، که به سختی مقاومت میکنند، بر تمامِ نیمهی صورتات، پهن میگستراند، و نمیدانم آن خاطره یا آرزو چیست، که در عینِ حال، چشمانات را از خجالتِ لطیفی، نرم بر هم مینهی، و چهرهات، از شرمِ شیرینی، تافته میشود، و همچون آتش، گُل میاندازد، و ناگهان، بیهوده از جا برمیخیزی، و باز، بیدرنگ، مینشینی، و باز، مرغی از آن مرغان، که به سرزمینهای گذشته یا آینده فرستاده بودی، ارمغانی تازه میآورد، و قصهای دیگر ساز میکند، و باز لبخندی لطیف ـ همچون شکفتنِ یک گل، در برابرِ آفتاب، یا تپشِ ناگهانیی سینهی یک بچه مار، یا موجِ نرمی، بر چهرهی معصومِ آب _ آرامشِ لبهایت را برمیآشوبد، و من که میبینم، تو، غرقِ قصههای شیرینی، و آرزوهای رنگین، نوازشت میکنند، و خاطرههای زیبا و خوشعطر، قلقلکات میدهند، همچون چشمانِ پدری مشتاق، که فرزندِ عزیزش را، بر تختِ دامادی یا عروسی میبیند و غرقِ لذت و خوشبختی، چشمانِ من، در حدقههای گود و خالی از چشم و پُر از خاک، در قعرِ ظلمتِ گور، برق میزند، و جمجمهام، از شوق، بر سقفِ لحد میخورد، و دلم، که پوسیده است، و سینهام، که قفسی خالی است که مرغاش مرده باشد، اما دندههای قفسِ استخوانی سینهام…، از شیرینی و نشاطِ لحظههای تو، از هم باز میشوند، و اگر، در سکوتِ سنگین و سیاه و آرامِ قبرستان باشی، صدای استخوانهای اسکلتی را، به خوبی، خواهی شنید.
آری، اگر در این حال، روحِ من ببیند که، ناگهان، مرغی غمگین در آمد، و قصهای آغاز کرد، که تو، ابروهایت را، همانندِ هنگامی که در برابرِ یک واقعهی ناگهانی و شگفت قرار میگیرند، بالا بردی، و چشمانت را، که همچنان بر آتش دوختهای، خیره کردی، و برقِ غمی حسرتآلود از آن جست، و قطرههای افسوسِ مذابی، رقصِ آتش را، در نگاهات تار و لرزان ساخت، و ردِپاهای اندوهی عمیق، بر پیشانیات نشست، و لبانات پژمرد، و سرت بر روی شانههایت فرو نشست، و دو دستت بر روی زانوهایت افتاد، و من سایهی سنگینِ حسرتی تلخ را بر چهرهات دیدم، و دانستم که، این مرغ، قصهای از من حکایت میکند، و بر غمکدهی تنهای من گذر کرده است، این گورستان وسیعی که ـ همچون دنیا، در کنارِ هزاران همسایه و هموطن، تنها و ساکت و غریب و بیآشنا، شبهایی را و روزهایی را به سر میآورم، که دیگر هر دو برایم همرنگ است ـ سخت پریشان میشوم، و درد، بر اندامِ استخوانیام، پنجه میزند، و تو نمیدانی که، در این حال، کسی که، حلقومی برای فریاد کشیدن ندارد، دلی برای طغیان کردن ندارد، زبانی برای گفتن ندارد، و پایی برای رفتن ندارد، انگشتی برای نوشتن ندارد، عاجزِ عاجزِ عاجز است، و سراسر، تبدیل شده است به اسکلتی از عجز، شده است مجموعهی استخوانییی از عجز. سینهاش، اندامش، سرش، قفسی است، که در آن، جز بادهای وحشیی وحشت نیست، و باد نیز، در آن نمیماند، و جز خاک و باد و استخوان، چیزی نیست…
تو نمیدانی، تو نمیدانی، ای چشمهی سرشار و جوشندهی حیات، ای سراپا روحِ مملو از زندگی و جوانی و شور و نشاط! ای که میخواستی مرا در آن دنیا، در دنیای حرکت و فریاد و گفتن و گوش دادن و خشمگین بودن و رفتن و مِهر ورزیدن و تپیدن و انتظار کشیدن و عصیان کردن و بیتابی و خنده و گریه و آرزو و خاطره و دم زدن و قدم زدن و دوری و گریز و نزدیکی و پرهیز و تب و تاب و بیم و امید… ـ که اکنون، همگی، در کنارم، در میانِ کفنام، با من مدفون شدهاند ـ زندگی بخشی، و زنده بودن بیاموزی، و بهشتی را، که مادرِ ناشایستمان، در آسمان، رها کرد، و ما را به این تبعیدگاهِ زشتِ بیگانه افکند، به زمین فرود آری. آری، تو، ای مملو از بودن و توانستن و حس کردن و تپیدن، و ای پر از زندگی، ای سرشارِ از بودن! تو نمیدانی، که برای این دوستِ تو ـ، که اکنون، جز یک قفسِ استخوانییی، که پر از هوا است، نیست، و بر روی سینهی پوک و خالیاش، سنگِ سنگین و بیرحمِ لحد را نهادهاند… ـ، درد کشیدن، چه سخت است!
برای کسی که ناله نیز نمیتواند، که حلقومِ فریاد ندارد، قلبِ عصیان ندارد، چه میگویم؟، حتی نمیتواند بلرزد، اخم کند، نمیتواند در این خلوتِ مرگبارِ تنهایی، حتی بر پیشانیاش مشت بزند، نمیتواند تحمل کند، نمیتواند… بگرید… نمیدانی برای یک اسکلت، درد کشیدن، چگونه سخت است! تا کجا سخت است! نمیدانی گریستن، برای کسی که، حدقهی چشماش، جز دو حفرهی عمیق و بزرگِ پُر خاک نیست، چه رنجآور است! چه میگویم؟، رنج؟، درد؟، سخت؟ این کلمات، از آنِ زندهها است، از آنِ دنیای پُر از توانستن، پُر از بودن، و پُر از زندگی کردن است. اینجا، هیچ کلمهای، یارای حرفی ندارد. هیچ کلمهای، هیچ زبانی، کاری از دستاش ساخته نیست. چه بگویم؟، جز همین اندازه که، مرا مرنجان، در اینجا مرنجان، در اینجا، من همواره نگرانِ توام. جز به این نمیاندیشم که، نکند که در برابرِ آتش، آنگاه که، تنها چشم بر شعلههای پرنشاط و بازیگرِ آتش دوختهای، و مرغانِ خیالات، بر گردِ سرت در پروازند، و یکایک، برایت قصهای ساز کردهاند، ناگهان، لبانِ سیرآب و چشمانِ براق و چهرهی شاداب و جوان و سرشارِ از زندگیات، از قصهای تلخ، بپژمرد. من، از اینجا، نباید، جز قلقلکِ پیاپیی خاطرههای شیرین و آرزوهای وسوسهانگیزِ آمیخته با شرم و شوق و نوازش، در تو، حالتی دیگر ببینم. مرا، در اینجا، در این تنهاییی جاوید و ساکتام، آرام بگذار!
تو بیست سالِ دیگر، بی من، باید، دست در آغوشِ لحظاتِ سرشارِ از بودن و زندگی کردن، باشی، و زندگی کنی، باشی، و زندگی کنی… باشی، و زندگی کنی…
آری، باشی، و زندگی کنی… که دوست داشتن، از عشق برتر است، و من، هرگز، خود را، تا سطحِ بلندترین قلهی عشقهای بلند، پایین نخواهم آورد…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۳۰۷*
مقاله : دوست داشتن از عشق برتر است
مطالعه آنلاین