شریعتی و رومانتیسم
دوست داشتم گوشهای بنشینم و به گوشهای از آسمان بنگرم،
و به نگریستن ادامه دهم تا آنگاه که خدا جان مرا بستاند… بمیرم…”
به نظر میرسد تنها چیزی که دربارهی رومانتیسم میتوانیم اظهار کنیم آن است که دربارهی آن براحتی نمیتوانیم سخن بگوییم یا بخواهیم که دربارهاش به بحث بنشینیم، یا در جستجوی آن باشیم که به درک مقنعی از آن برسیم. ذات اندیشه رومانتیک در آن است که آنرا نمیتوان از دیگری آموخت و یا به دیگری آموزاند، که … رومانتیسم را باید زندگی کرد، باید در تجربه آنرا بفهمیم، و شاید باید یک انسان رومانتیک را ببینیم تا بفهمیم رومانتیسم چیست؟
از این منظر رومانتیسم را باید در میان آدمها جستجو کرد و فهمید، و با بازخوانی افکار و اندیشههای این آدمها به درک و شناختی نسبی از آن دست یافت، همانطور که برلین رومانتیسم را در آراء، اندیشهها و شخصیت گئورک هامان جستجو میکند.
و شاید از منظری دیگر و بهعنوانِ نمونهای ملموستر، برای ما آدمهایی که در این مرز و بوم زندگی میکنیم، رومانتیسم را باید در افکار و آراء شریعتی جست. آنجا که او از اجتماعیات و اسلامیات فاصله گرفته و در تنهایی، زیر آسمان پرستارهی کویر، به کاوش در درون خویش میپردازد، و به آنچه برلین از رومانتیسم اشاره دارد، نزدیکتر و نزدیکتر میشود.
هر چند که شاید رومانتیسم شریعتی به گونهای دیگر باشد، یا تنها نوعی از انواع رومانتیسمی که برلین بدان اشاره داشته است، چه … رومانتیسم حکایت تفاوتهاست، روایت ِ “تعریف ناپذیری” است، مجموعهای از خصلتها و ویژگیهاست که بعضاً با هم متضادند. یا به بیان شریعتی، نیرواناست که از روحی به روحی دیگر و از آدمی به آدمی دیگر متفاوت میشود .
رومانتیسم شریعتی با تنهایی و عشق آغاز میگردد. تنهایی ِ آن آفرینندهای که در اوج زیبایی نیازمند “آشنایی” است که او را آنطور که هست ببیند و بفهمد. او از روح خویش بر خاک آدمی میدمد و جهان را به تعظیم در برابر او میخواند و برای او، اویی دیگر میآفریند که همدم و همراه هم باشند، و آنها را در بهترین جا، آنجا که نمیدانیم کجاست! قرار میدهد تا با هم و در کنار یکدیگر به خوشی و خوشبختی روزگار بگذرانند و زندگی را آنطور که باید باشد، تجربه کنند.
آنها برای سالها در کنار یکدیگر زندگی میکنند، از بهترین نعمتها بهره میبرند، بهترین احساسها را تجربه میکند، احساسهایی همچون حس باهم بودن، حس داشتن ِ همسر، حس دوست داشتن ِ دیگری … احساسی جدای از میل به تملک و خودخواهی صرف، بلکه احساسی رمانتیک گونه که خودآگاه و روشن است و یا آنطور که آینارد میگوید: “ارادهی دوست داشتن چیزی …
گرایش یا احساسی معطوف به دیگران و نه معطوف به خود” و به تصریح شریعتی؛ پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت، روشن و زلال، که در روشنایی ریشه میبندد و زیباییهای دلخواه را در “دوست” میبیند و مییابد …
آنها در کنار یکدیگر و در پرتو این احساس تشکیل خانواده میدهند، بچه دار میشوند و باز احساسهای تازهای را تجربه میکنند. احساسهای دیگری چون حس پدرشدن، مادربودن، در آغوش گرفتن فرزند و دیدن بازی بچهها …
و بدین طریق در این خانواده و در جایی که نمیدانیم کجاست، آنها خوشبختی و لذت ِ زندگی را آنطور که باید باشد و نیست میچشند و میبویند و لحظات شیرینی را در کنار یکدیگر میگذرانند.
افسوس که زندگی همچون قصههای مادربزرگ نیست که همه چیزش به خوشی و خوبی پایان میپذیرد. چرا که زندگی ماهیتی رمانتیک دارد، و رومانتیسم را با خوشی و خوشبختی سرو کاری نیست که آن، نفی سعادت، نفی خوشبختی، نفی روزمرگی و نفی هر آنچیزی است که ما را متوقف میکند، ما را به خودمان وا میگذارد.
شاید آنها خوشبخت بودند، و در آرامش و صلح روزگار میگذراندند اما در سطحی از احساس، اندیشه و تعالی فردی و اجتماعی متوقف شده بودند! انگار نیازهایی از درون آنها میجوشید که بی مخاطب مانده بود، استعدادهایی که مجال رشد و خودنمایی نیافته بود، نیروهایی که برآوردنشان نیاز به شرایطی دیگر داشت.
هامان درست میگوید انسانها طالب سعادت، رضایت و صلح نیستند، بلکه در جستجوی آناند که نیرویهای درونی خویش را به بهترین نحو آشکار سازند. هر چند که تجلی احساسهای درونی پیامدهایی بس مخرب و خشونت بار داشته باشد!
و به نظر میرسد که این توان بالقوه و نیروهای درونی خودشان بود که در قالب نیرویی چنان مخرب بر آنها فرود آمد که کاشانهشان را ویران، و آنها را برای همیشه از یکدیگر دور و پرت کرد.
زین پس رومانتیسم تراژدی ِ غم بار این جدایی است و فرو افتادن بر کویر که “نفی آبادی هاست” و به تعبیری “برای آنکه دل به آب و آبادی زندگیش بسته، کویر یک نوع دلزدگی است. صدمهای است برای سعادت و لذت و آرامش و از دست دادن خوشبینی”!
و باز به تعبیری دیگر، کویر، شهر آدمهای روزمره است، “آدمهای اربعه”، آنها که به خور و خواب و خشم و شهوت، گرفتار شدهاند و سالها است که به روزمرگی خو کرده اند. هر چقدر “آنجا”، سرشارِ از زیبایی بود و عظمت و شورِ زندگی، “اینجا”، سیاهی است و زشتی و لذتهای حقیرانهی مشتی آدمهای کوتهفکر و منفعتطلب! آدمهای اربعه!
اما در شهر این آدمهای اربعه تک تک “انسانهایی هستند غیر اربعه”، آدمهای رومانتیکی که نمیتوانند با ارزشهایی که همه پذیرفتهاند و در پی آن هستند زندگی کنند، برایشان ممکن نیست ؛ چرا که به زعم برلین، رومانتیسم فرار از ارزشهای همگانی است، و فاصله گرفتن از آنچه همه میپسندند و در پی آن هستند ؛ و یا به تعبیر شریعتی مردن، پیش از مردن … مردن از چهار زندان جامعه، محیط، خود، و تاریخ، که فرد را در بر میگیرند و او را از “خود” ش بیگانه میکنند.
چرا که، به میزانی که انسان از این چهار زندان بیرون میآید و فراتر میرود بیشتر از آن آدمهای اربعه که در درون این زندانها گرفتار هستند و آنرا همچون “امری بدیهی” پذیرفتهاند فاصله میگیرد و رابطهاش با آنها میشود چیزی شبیه به رابطهاش با اشیاء پیراموناش! رابطهای شیء واره، رابطهای برحسب ضرورت، بر حسب اجبار، که رومانتیسم عدم پذیرش ارزشهای همگانی و رفتن به سوی آرمانها و ارزشهای شخصی و زیباییشناسی شخصی، و تفاوت و تمایز با دیگران است. نه از آنرو که میخواهیم متفاوت باشیم یا خودی نشان دهیم ؛ از آنرو که متفاوت هستیم، از آنرو که انگار چیزها را متفاوت میبینیم و به کل در جهانی دیگر زندگی میکنیم، یا متعلق به جهانی دیگر هستیم!
و از سویی آنقدر صداقت، جسارت و تعهد ِ به حقیقت در وجودمان هست که به کمتر از آنچه حقیقت میدانیم راضی نشویم و همرنگی با جماعت را، و بودن با دیگران را به بهای سرکوبی آرمانها و ارزشهای شخصیمان نخواهیم. از این رو رومانتیسم شاید نوعی خودخواهی است، خودشیفتگی و بدویتی افسارگسیخته!
باز یادآور میشویم که رومانتیسم رفتن به سوی آرمانها و ارزشهای شخصی و زیباییشناسی شخصی است، اما این آرمانها اصولاً کشفشدنی نیستند بلکه آنها را باید ابداع و خلق کرد.
پس اگر بیرون همه زشتی است، اگر بیرون همهچیز مصنوعی است، اگر بیرون همه تابع امیال و هوسهای خویشاند، یا همانطور که شریعتی میگوید: “(اگر) زیباییها ما را مدام در حسرت خویش میگذارند و آنچه هست زشت است، آنچه هست خوب نیست، پاک نیست، منزه نیست …” پس در درونم آرمان شهری میسازم سرشار از زیبایی، اصیل و نجیب، با آدمهایی که تنها با حقیقت، نیکی و زیبایی روزگار میگذرانند. در آنجا همه چیز، همان گونه است که باید باشد و آدمها همانگونهاند که باید باشند.
احساس پر شر و شور زندگی انسان طبیعی است، اما درعینحال افسردگی است، بیماری است، انحطاط است، ناخوشی قرن است، و زیبایی سنگدل، رقص مرگ است یا به راستی خود مرگ”!
از جنبهی مثبت، رومانتیسم در همراهی با کار هنری، نوعی ابداع و آفرینش و “عمل مداوم” است، آنطور که فیشته بدان اذعان دارد: “انسان نوعی عمل مداوم است … انسان برای آنکه به اوج خود برسد باید پیوسته در زایش و آفرینش باشد. انسانی که نمیآفریند، انسانی که به آنچه زندگی یا طبیعت به او عرضه میکنند خرسند است، مرده است” .
یا آنطور که استاندال میگوید: “رمانتیسم هر چیز مدرن و جالب است” و این بدان معناست که اگر طبیعت آنچه میخواهم را برایم فراهم نمیآورد، اگر از برآورده ساختن آرمانها و آرزوهای من عاجز است، خودم دست به کار میشوم و میآفرینم. اگر در جامعه هر آنچه زیبایی و خوبی است ؛ یا نه هر آنچه من آنرا زیبایی و خوبی میدانم را، به مسلخ برده است، مسخ کرده است ؛ خودم بپا میخیزم و بر علیه نیروهای اجتماعی که هر دم و هر لحظه در کار ساختن مناند دست به عصیان میگذارم و آنرا با نفی خویش، با نابودی خویش و زدودن هر آنچه از جامعه بر من تحمیل شده است ممکن میکنم که رومانتیسم نوعی خود ویرانگری، بیماری و جنون است، عشق به زندگی ست و عشق به مرگ : “برای آنان که به روزمرگی خو کردهاند و با خود ماندگارند، آنکه آهنگ هجرت از خویش کرده است با مرگ آغاز میشود”! مردن برای زنده ماندن!، مردن برای نمردن ِ آن چیزی که به تعبیر هامان در وجود آدمی زنده است. به تعبیری دیگر از Me مفعولی، از آنچه ساختهی طبیعت، جامعه و تاریخ است میمیریم تا به I من فاعلی برسیم و با حقیقت ِ زندگی آشنا و دمخور گردیم.
این برای خود فلسفهای است. اینکه چگونه انسان با نفی، با پس زدن هر آن چه وجود آدمی را احاطه کردهاند، و با مردن از آنچه جامعه و تاریخ ساختهاند، به خودش میرسد و درنتیجه دیگری را هم میشناسد. این نوعی آغاز کردن از خود است.
از این منظر رومانتیسم توجه به تعالیی وجودِ آدمی است. در این دنیا هیچ چیز بیش از جانی خوشرنگ و زیبا ارزش ندارد “کسی اگر جانش خوشرنگ نباشد باید بمیرد” ؛ “خوشرنگ به معنای وجود زیبا داشتن، اصیل بودن …” که رومانتیسم توجه به ویژگیهای شخصیتی و روحانی آدمی است و نشان از میل جاودانهی آدمی برای “رهایی” دارد.
و به زعم شریعتی تنها در نبردی دیالکتیکواربا وجود خدایگونهی آدمی و شیطان، و به زعم رومانتیکها در نبرد با طبیعت است که انسان تیرگیهای وجودش را میزداید، منزه و پاک میشود و به رهایی خویش نزدیک و نزدیکتر میگردد. “چه میگویم؟ بگدازد، صافی کند و … بسازد! در ستیز با اوست که دل میپرورد در زندان مهیب اوست که آزادی را میشناسیم. شیطان نیاز به خداوند را در جان ما میآفریند و قدرت میدهد” .
و در رومانتیسم نیز به نظر میرسد که وجود آدمی در برابر طبیعت قرار میگیرد. این اعتقاد وجود دارد که برای رها شدن باید از “طبیعت”مان بگذریم. انگار هر چیز که طبیعی است کامل نیست، اصالت ندارد، نیاز به آفرینشی از سوی انسان است تا آنرا تغییر دهد، تا آنرا مطابق آرمانهای خویش از نو بسازد ؛ که به تعبیر فیشته “طبیعت بیرونی بر ما اثر میگذارد و راهمان را میبندد، اما این طبیعت بیرونی تودهی گلی است آماده برای آفرینش ما، اگر بیافرینیم دوباره آزاد میشویم”، و به تعبیر شیلر “یگانه چیزی که آدم را آدم میکند این است که میتواند از طبیعت فراتر برود و آن را شکل بدهد، در هم بشکند و ان را تابع ارادهی خود کند، ارادهای که زیبا، نامقید و دارای جهتگیری اخلاقی است” .
چرا که “رومانتیسم عرفان شورمندانهی طبیعتگرا و نیز زیباییشناسی ضد طبیعت است در شکل افراطی آن”، و از این منظر زندگی همچون اثری هنری است که در آن هنرمندان کسانی هستند که “از قواعد خود نوشته اطاعت میکنند، آنان این قواعد را ابداع میکنند و چیزهایی را که میآفرینند نیز ابداع میکنند. مصالح کارشان را شاید طبیعت به ایشان بدهد، اما جز این هر چیز دیگر ساختهی خودشان است” . هنرمند زندگی را منطبق بر آرمانها و اهداف خویش میآفریند و خصلت این آرمانها و اهداف آن است که “با الهام و شهود، با ابزار علمی، با مطالعهی متون مقدس، با گوش سپردن به اهل تخصص یا اشخاص موثق کشف نمیشود، آرمانها اصولاً کشف شدنی نیستند، آنها را باید ابداع کرد، آرمانها یافتنی نیستند، آنها را باید خلق کرد، همچنان که هنرها را خلق میکنیم” .
اما این آفرینش و دستبرد و دستکاری در طبیعت آدمی نه با معیارهای عقلانی، نه عقلانیت منفعتطلب و سوداندیش و نه عقل ابزاری که در جستجوی بهترین وسایل برای رسیدن به هدف میباشد. و نه با معیارهایی که ساختارهای مدرن بر آن بنا یافتهاند، که بر رویه هایی غیرعقلانی استوار است. رومانتیسم توجه به “جنبههای غیرعقلانی زندگی” است. وجودم را آنطور که دوست دارم، در قلبم احساس میکنم و در درونم میخواهم، میسازم ؛ و این من هستم که غایات را تعیین میکنم و جهان را در ارتباط با خویش میآفرینم . بدین ترتیب جهان خارجی (جامعه ام، محیط زندگی ام) تجلی ِ حیات ِ درونی من خواهد بود و هر انسان رمانتیکی، در پی خواستههای درونی خویش، جهان خاص خویش را و شیوهی زندگی خاص خودش را بهوجود خواهد آورد و نخواهیم توانست که در برابر ارزشهایی یکسان به تفاهم برسیم. صلح، آزادی و برابری آرمانی همگانی نخواهد بود، برخی آنهارا و شاید یک یا دو تای از آنها را برخواهند گزید و بسیاری دیگر پی آرمانهایی دیگر میروند و جامعه شالودهای متحد و یکپارچه نخواهد داشت. چرا که پیش فرض رومانتیسم بر ناسازگاری ارزشها استوار است .
اما از سویی دیگر، در معنای منفی آن، رومانتیسم نوعی دلزدگی و یاس بی پایان است؛ دلزدگی و یاس از زندگی، از آدمها، و خیال پروردن برای گذشتهای دور یا ساختن اتوپیایی در آیندهای دور، یا نه، فقط در خیال … که به تعبیر برلین “رومانتیسم آن چیز ناملموس است، آن چیز در نیافتنی است”، و به زعم شریعتی آن حرکتی است از “سعادت به حیرت، از واقعیت به حقیقت، از بیرون به درون، از سیرابی به عطش، از یقین به تردید …” .
و وقتی آنچیزهایی را که میخواهیم نمییابیم، وقتی انگار زندگی پاسخگوی نیازهای اصیلمان نیست و وقتی که به نظر میرسد زندگی قادر نیست نیازهای روحانیمان را برآورده سازد و شاید سالها تلاش میکنیم و باز نمیتوانیم آن معنایی از زندگی را که در درونمان جریان دارد بیابیم و نمیتوانیم حقیقت، عشق و زیبایی را آنطور که در درونمان آنرا حس میکنیم، در بیرون هم حس کنیم، لمس کنیم و با آن همراه شویم یا زندگی کنیم و حتی شاید زمانی که “شکست”ی دهشتناک را تجربه میکنیم … دچار نوعی دلزدگی و سرخوردگی میشویم به درون خویش عقب مینشینیم، از همهچیز و از همه کس فاصله میگیریم و در کنج انزوای خویش پنهان، ناپیدا و فراموش میگردیم، انگیزهها در درونمان میمیرد و درد بودن در وجودمان آغاز میگردد “دردی بی درمان و غم ناپیدایی که از عمق روح میجوشد و اضطرابها که درون را به تلاطمهای وحشی طاقت فرسا مبدل میکند و طوفانی که در اندرون برپا میشود و افق زندگی و جهان را در پیش چشمان چشمان تیره میدارد و پریشانی و بدبختی آغاز میشود و هرگز به سامان نمیرسد” که به تعبیر شریعتی “انسان شقایقی است که با داغ زاده شده است” انگار راه حلی برای مشکلاتمان وجود ندارد، و زین پس رومانتیسم حکایت دردمندی ِ جان ِِ آدمی است که از وطن خویش دور افتاده است، انسانی که با زندگی، با آدمها و جهان و هرچه در او هست بیگانه گشته است و بی تاب فرار به هر جا که نه اینجاست:
نومیدی تمام وجود آدمی را در بر میگیرد و “درد” در درون آدمی ته نشست میکند: “هیچ گودویی در کار نیست. در این کویر ِ فریب سرابی هم نیست. جادهها همه خلوت، راهها همه برچیده و … چه میگویم؟ هستی گردویی پوک! به انتهای همهی راهها رسیده ام، جهان سخت فرتوت و ویرانه است … چه کنم؟”
عشق آن سفر بزرگ …
همان طور که در مقدمه اشاره کردیم، به نظر میرسد که رومانتیسم حکایت تفاوتها است، روایتِ “تعریفناپذیری” است، مجموعهای از خصلتها و ویژگیها است که بعضاً با هم متضادند. و همانطور که برلین از نتیجهگیری صریح و تعریف دقیق که رومانتیسم چیست میگریزد، ما هم بر آنیم که تنها با خواند تمامی این متن است که خواننده متوجه میشود، جهان رومانتیک چطور جهانی میتواند باشد و شاید مهمتر از خواندن و مطالعهی رومانتیسم و سرگذشت آن، تجربهای رومانتیک گونه در زندگی آدمی بهتر میتواند عمق آنرا برایمان روشن سازد و در نهایت در این متن تنها اشاراتی به دنیای رومانتیک شریعتی شده است و به نظر میرسد باید با “هبوط در کویر” شریعتی مدتی زندگی کنیم تا رومانتیسم شریعتی را دریابیم.
مجموعه آثار۱۳، هبوط درکویر، علی شریعتی، تهران: چاپخش ۱۳۶۵.
ریشههای رومانتیسم، آیزایا برلین ؛ ترجمه: عبدا… کوثری، تهران: نشر ماهی ۱۳۸۵.