شریعتی و تحلیلِ فرآیندِ دنیوی شدن
دکترعلی شریعتی (۱۳۵۶ـ۱۳۱۲) از جمله متفکران و روشنفکران دینی است که درعرصه فرهنگ مدرن ایرانی، جایگاه و رتبهای ویژه دارد. این متفکر اصیل، افزون بر آنکه از هویت و حیثیت “اصلاحگرانه” برخوردار است، صاحب وجهه و وزن آکادمیک وتئوریک نیز است. همین وجهه است که آرا و نظرات او را امروز، خواندنی و تأمل برانگیز ساخته است. شریعتی از موضع یک جامعهشناس، مقولات و مطالبی عرضه کرده است که رنگ و طعم مباحث دانشگاهی دارد و لذا میتوان آنها را نه لزوماً برحسب اثرگذاری عینی یا جریانسازی اجتماعی، بلکه براساس وزن و اعتبار علمی درمعرض ارزیابی و سنجش قرار داد.یکی از این موضوعات، بحث مهم عرفی و دنیوی شدن (Secularization) دین و تعلیل و تبیین شریعتی از این فرآیند است. کاوش در زوایای این بحث و بررسی چند و چون و میزان اعتبار تحلیل شریعتی از این جریان، دستمایه مقاله حاضر است. تذکار مکرر این نکته خالی از ضرورت نیست که نقطه عزیمت و زاویه دید مؤلف در بررسی حاضر، منظری آکادمیک بوده است و از موضع یک جامعهشناس، تحلیل جامعهشناختی شریعتی را به کاوش و کنکاش گرفته است.
شریعتی درآثار متعددش دربارهی پدیده دنیوی شدن سخن گفته است و تقریباً درهمه آنها کم وبیش رویکرد مشترکی اتخاذ میکند. بنابراین بررسی این بخش از نظرات او میتواند پرتویی بربخشی از اندیشه او بیفکند. به نظر میرسد اتخاذ یک رویکرد انتقادی راجع به این قسمت از نظرات او امکان فراروی از شریعتی را فراهم کند. بررسی همه جانبه آرای شریعتی دربارهی دنیوی شدن به جهت پراکندگی آرای وی کاری دشوار است، با این همه تلاش خواهیم کرد تا اصول اساسی اندیشهاش را به دست آوریم. نخستین نکتهای که شریعتی برآن تأکید میکند این است که تعمیم آنچه درمورد مسیحیت رخ داده است به سایرادیان تعمیمی نادرست است (شریعتی؛ م.آ۳۱؛۱۳۷۰؛ ص ۳۶). بنابراین شریعتی اعتقادی به یک نظریه کلی دنیوی شدن ندارد و این نخستین انتقادی است که میتوان برآرای شریعتی وارد دانست، زیرا او یک نظریه عام دربارهی دین نیز ارایه نمیدهد و این بدان خاطر است که در پس زمینه فکری وی تمایزی بین دین حقیقی ودین واقعی وجود دارد (شریعتی؛ م.آ،۱۲۱ ۱۳۶۸؛ ص ۱۸۲). شریعتی با وجود مطالعات تاریخی گستردهاش نوعی رویکرد مدافعه گرانه را در قبال دین برمی گزیند و چنین رویکردی منجر به این میشود که ثمرات مثبت به دین و آثار منفی به پدیدههای دیگر نسبت داده شود. چنین رویکردی هرگونه قضاوت کلی را دربارهی دین از ماسلب میکند وغالباً همه کسانی که میخواهند به دفاع از دین بپردازندمعمولاً به چنین رویکردی متوسل میشوند. دریک نگاه تاریخی و جامعهشناختی ما با یک پدیده تجربی تحت عنوان “دین” سر و کار داریم، بنابراین تقسیم دین به حقیقی و واقعی یا به حقیقی و تاریخی تقسیم و تمایزی اعتقادی است نه عینی. از نظر کسی که از بیرون به دین مینگرد، دین از آغاز پدیدهای تاریخی و اجتماعی است نه چیزی دیگر. البته اگر یک دین پژوه به این امر توجه نداشته باشد که دین متحول است که از شرایط تاریخی و اجتماعی تأثیر میپذیرد و جلوههای گوناگونی مییابد؛ درحقیقت از اساسیترین ویژگی موضوع مورد بررسی خود غفلت کرده است ـ به هرحال عدم اتخاذ یک بینش فراگیر دربارهی دین منجر به این شده است که شریعتی دربارهی فرآیند دنیوی شدن نیز آرای منسجمی ارایه نکند. او با وجود اینکه از تعمیم آنچه درمورد مسیحیت رخ داده به اسلام خودداری کرده و آن را تعمیمی نادرست دانسته است، درعین حال چنان از پدیده دنیوی شدن صحبت میکند که گویی پدیدهای عام است و حتی درایران نیز آثار آن دیده میشود:
بنابراین از نظر شریعتی نمودهای این پدیده درایران نیز قابل مشاهده است. بااین همه او بیشتر نظر خود را به مسیحیت و تاریخ غرب معطوف میسازد. نکته جالبی که در فقره فوق دیده میشود این است که شریعتی درچندین دهه پیش تبیین هایی را به عنوان تبیینی عوامانه، سطحی وتخیلی (همان؛ صص ۲۷۰ و ۲۷۱) رد میکند که امروزه آن تبیینها بخشی از ادبیات غربشناسی ما را به خود اختصاص داده است. امروزه بسیاری برآنند که تاریخ معاصر غرب، تاریخ تجلی نفسانیت غربی است ومدینه غربی مدینه ابلیس است (مددپور، محمد؛ ۱۳۶۹؛ صص بیست ونه وسی). بنابراین اینان نه تنها به نوعی “ورشکستگی مذهب” را اعلام کردهاند بلکه در حقیقت مدعی “ورشکستگی خدا” هستند چرا که بربخشی از تاریخ معاصر ابلیس حکمفرما است. از نظر شریعتی انسان امروز را “فاسد و ماده پرست و فاقد روح معنوی و اخلاق و استعداد فداکاری بخاطر ایمان و عقیده خواندن حاکی از تنگ نظری بسیاری است” (شریعتی؛ م.آ۳۵؛ ۱۳۷۲؛ صص ۲۷۰ و ۲۷۱).
اما چرا دین درحال ضعیف شدن است. شریعتی معتقد است که مذاهب موجود مذاهب واقعیاند نه مذاهبی حقیقی. از نظر وی این ادیان با زندگی روزمره و سطح آگاهی آدمیان آمیختهاند و درنتیجه از حقیقت دین منحرف شدهاند وآلوده به نیازها و دلمشغولیهای انسانها شدهاند، درحالی که ادیان حقیقی، حقیقت دین را عرضه میکنند واین همان چیزی است که روح آدمی تشنه آن است. انسان جدید که مسلح به علم شده است ومی تواند نیازهای خود را برآورده کند دیگر نیازی به “مذاهب واقعی” ندارد بلکه نیازمند “مذهب حقیقی” است، اما از نظر او متأسفانه “مذهب واقعی ” به نام “مذهب حقیقی ” شناخته میشود و بدین ترتیب رد “مذهب واقعی ” و تصور بی نیازی از این مذهب و استغنای نسبت به آن منجر به این میشود که آدمی از “مذهب حقیقی” نیز غفلت کند. شریعتی میگوید:
اما استدلال شریعتی با یک پرسش ساده از هم میریزد و آن این است که آیا در عصری که دین حقیقی وجود داشت آدمی چنین مراحلی را پشت سرگذاشته بود؟ بنابراین، تمایزی که شریعتی میان “مذهب حقیقی ” و “مذهب واقعی” قایل میشود کارآمد نیست بلکه منجر به تناقض گویی میشود. اما آرای شریعتی براساس تعریفی که از دین ارایه کردیم قابل بازسازی است. اگر قایل به این باشیم که هدف اساسی و غایی دین باز تولید تجربه امر قدسی است و لذا دین تقدس موجود درخویش را تسری میدهد میتوان گفت که این تسری طلبی منجر به این میشود که دربرخی شرایط دین از هدف غایی خود باز بماند. قبص و بسط عرصه دین درتاریخ امری اجتنابناپذیر است اما این قبض و بسط لزوماً به نفع دین تمام نمیشود. تسری تقدس و سکولاریزاسیون فرآیندهایی هستند که درمقابل یکدیگر قرار میگیرند.
آرای شریعتی دربارهی دنیوی شدن مسیحیت و تمدن غربی قدری پیچیده است. برای بررسی آن ابتدا باید به آرای وی دربارهی رابطه نظامهای اجتماعی و نظامهای فکری بپردازیم. شریعتی دراین باره میپرسد:
وی با وجود اینکه به رابطه متقابل و دیالکتیکی بین آن دو قایل است معتقد است که تغییر ساخت اجتماعی مهمتر و اساسی تراست. شریعتی برای بررسی فرآیند دنیوی شدن برآن است که ابتدا باید قرون وسطی رامورد بررسی قرار دهیم و جایگاه و نقش دین مسیحیت را درطی این دوره ارزیابی کنیم. از نظر وی مسیحیت در دوره قرون وسطی روبنای نظام اجتماعی و نظام فئودالیته زیربنا و ساخت اجتماعی را تشکیل میداده است:
از نظر شریعتی ویژگیهای ساخت اجتماعی قرون وسطی عبارتند از:
۲. نظام سیاسی آن، حاکمیت قدرت منحصر پاپ است برهمه.
۳. نبودن ملیت درقرون وسطی
۴. عدم مرکزیت سیاسی، یعنی درامت مسیحی، مرکزی به نام حکومت سیاسی یا ملی وجود ندارد … مرکزیت سیاسی نیست، اما مرکزیت مذهبی وجود دارد؛ یعنی از لحاظ عرفی رژیم سیاسی، مرکز خاصی نیست.هرقبیله وهرسرزمینی تحت حکومت یک فئودال زندگی سیاسی میکند. ملت فرانسه، ملت ایتالیا، ملت انگلیس و … وجود ندارد؛ ملت مسیح وجود دارد…”
خصوصیاتِ روبنای اجتماعی نیز از نظرِ وی از این قرارند:
بنابراین از نظر وی میان ساخت اجتماعی و روبنای اجتماعی دوره فئودالیته همسازی کاملی وجود دارد و مذهب عامل اساسی تشکیل دهنده روبنا دراین دوره است که میان واحدهای اجتماعی گوناگون پیوند ایجاد میکند:
کارکرد مذهب دراین دوره توجیه چنین وضعی است و کلیسای کاتولیک با ویژگی آخرتگرایی واعراض از دنیا با این نظام همبستگی تام دارد (مجموعه آثار ۳۱ / ویژگیهای قرون جدید / ص ۸۶). اما این سیستم چگونه عوض شد؟ از نظر شریعتی عامل اصلی فروپاشی این نظام اجتماعی رشد بورژوازی است. با رشد بورژوازی، به تدریج، ساخت اجتماعی تغییر کرد، و با تغییر ساخت اجتماعی، نظام فکری نیز عوض شد، و مسیحیت کاتولیک جایگاه خود را از دست داد. همچنان که پیش از این یادآور شدیم، شریعتی معتقد به رابطه دیالکتیکی بین ساختِ اجتماعی و نظامِ فکری است. وی معتقد است که در رنسانس هردو تغییر کردند، و بدین ترتیب نظام فئودالیته از هم پاشید. (مجموعه آثار ۳۱ / ویژگیهای قرون جدید / ص ۱۰۱).
با این همه شریعتی معتقد است که این تغییر اولی است که دومی را نیز تغییر میدهد:
شریعتی ممکن است در برخی از آرا و نظراتش از این قاعده عدول کند، اما تحلیل او درمورد پدیده رنسانس تغییر ساخت اجتماعی را بر تغییر نظام فکری مقدم میدارد (همان؛ ص۱۰۱). همچنان که گفتیم این عامل اجتماعی از نظر شریعتی رشد بورژوازی است (همان؛ ص۹۸) و از نظر وی تمدن جدید تجلی روح بورژوازی است (شریعتی؛ م.آ۱۴؛ ۱۳۶۲؛ ص۲۵). براساس تغییر ساخت اجتماعی ـ یعنی رشد بورژوازی ـ طبقه اجتماعی جدیدی شکل گرفت که نیازمند اخلاق و فرهنگ و روبنای طبقاتی خاص خود بود و از اینجا بود که نهضت روشنفکری غیردینی و همچنین نهضت پروتستانتیسم شکل گرفت. رشد بورژوازی جهانبینی راکد و بسته قرون وسطی را از بین برد زیرا این جهانبینی با اقتصاد بسته فئودالیته متناسب بود و بورژوازی اقتصاد باز و متحرکی را به وجود آورد و با جهانبینی بسته که با هرگونه تحرک و نوآوری مخالف بود مبارزه کرد. این است که نهضت اصلاح شکل گرفت:
دوم کسانی که از همین بورژوازی جناح غیرمذهبی یا ضدمذهبی را تشکیل میدهند و البته بیشتر باید گفت غیرمذهبی، چون ضدمذهبی بعد به وجود آمد. جناح غیرمذهبی آن است که نه پروتست میکند و به عنوان مذهب، پروتستانتیسم به وجود میآورد و نه کاتولیک را میپذیرد. به چه فکری؟ به هیچ فکری، اصولاً دغدغه دینی ندارد…” (همان؛ ص۲۱).
بنابر این از نظر شریعتی “پروتستان(به زبان) بورژوازی حرف میزند” (شریعتی؛ م.آ۳۱؛ ۱۳۷۰؛ ص۱۰۲) درحالی که یک کاتولیک “(به زبان) فئودالیته حرف” میزد(همان؛ ص۱۰۲).
تحلیل شریعتی دربارهی رابطه دین و ساخت اجتماعی و همچنین دربارهی بستری که پروتستانتیسم در آن شکل گرفت تحلیلی معتبر و از پشتوانه تاریخی برخوردار است. وی معتقد است که در اثر چنین فرایندهایی است که پدیده بی دینی یا دنیوی شدن رخ داد. ظاهراً در اینکه آغاز پدیده دنیوی شدن در عرصه اقتصاد بوده است، توافقی نسبی وجود دارد. “برگر” از جمله کسانی است که معتقد است”دنیوی شدن ابتدا در حوزه اقتصادی ظاهر شد و سپس از بخش اقتصادی به عرصههای دیگر گسترش یافت” (Thampson,۱۹۷۴;P.۲۲). اما اشکال اساسیای که در تحلیل شریعتی وارد است این است که تحلیل او بسیار کلان است. این تحلیل نمیتواند به ما بگوید که چرا گرایش به سکولاریسم در عصر جدید افزایش یافت و رشد پیدا کرد. تبیین شریعتی در باب نهضت اصلاح و پروتستانتیسم مؤثر و کارآمد است اما سؤال این است که چرا پروتستانتیسم نتوانست مانع رشد جنبش سکولاریستی شود؟ همچنین این تحلیل نمیگوید که فرایندهایی نظیر شهری شدن، صنعتی شدن، بورکراتیزه شدن، عقلانی شدن و غیره چه نقشی را در این میانه ایفا کرده اند. حقیقت این است که شریعتی تلاش کرده است کل این فرایند را با تحلیل طبقاتی تبیین کند و همه را به گونهای به طبقه بورژوازی و آمال و آرزوها و نوع زندگی و شیوه تفکر و مرام بورژوازی ربط دهد. بنابر این شریعتی در نهایت به همان جایی میرسد که در آغاز ما را از آن برحذر داشته است؛ اینکه همهچیز زیر سر بورژوازی و انسان بورژوا است که فلسفهاش فلسفه اصالت مصرف است و اسیر نفسانیت است و به همین خاطر با مذهب مخالف است:
شریعتی حتی از خود نمیپرسد که چرا طبقه پرولتاریا نیز مذهب را کنار میگذارد. دادههای تجربی حاکی از این است که گرایش به بی دینی در طبقه پرولتاریا بیشتر است. اشکال کار این است که نمیتوان با “هیولای پلید بورژوازی” پدیده دنیوی شدن را تبیین کرد. چرا “فئودالیسم” با مسیحیت کاتولیک کنار آمد اما “بورژوازی” که خود در ایجاد پروتستانتیسم نقش اساسی ایفا کرد، بدان بسنده نکرد؟ شریعتی علی النهایه بورژوازی را چونان خوک کثیف و شیطانی توصیف میکند که علم را نیز از راه به در کرد (همان؛ ص۲۶). اینکه بورژوازی خود شیطان بود، یا بازیچه دست آن، چندان فرقی نمیکند. مسأله این است که، احتمالاً شیطان با جامعهشناسی نیز مخالف است! نکته دیگری که لازم است در اینجا اشاره شود این است که شریعتی در بسیاری از موارد بر آن است که مذهب مسیحیت کاتولیک مانع رشد علم شده است، و وقتی مسیحیت در قرون جدید تضعیف میشود، علم رشدکرده، و تحولات گوناگونی ایجاد میکند. اما شریعتی در تحلیل نهایی به این نتیجه میرسد که، اگرچه دین عامل انحطاط علم و فلسفه و… شده است، اما، خود دین نیز، قربانی متد ارسطویی شده است، یعنی “متد غلط اندیشیدن علمی” (شریعتی؛ م.آ۳۱؛ ص۴۳)، بنابراین، مقصر اصلی، منطق ارسطویی است(همان، ص۵۳)، زیرا، “تمدن جدید مرهون تغییر متد فکر کردن از کلی نگری به توجه به جزییات، توجه به مسائل عینی… است” (همان؛ صص۵۴و۵۵):
نکتهای که شریعتی درکار تحلیل دنیوی شدن بدان نظر نداشته است این است که وی مجموعههای پدیدهها و دوره زمانیای را که قرار است تحلیل و تبیین کند تردید نمیکند. غیر از اینکه نظر وی دارای چه اعتباری است مسأله این است که برای تحلیل یک پدیده ناچاریم که آن را در یک دوره زمانی محدود بررسی کنیم و تنها روابط علی نزدیک و قریب را مورد بررسی قرار دهیم. در غیر این صورت با زنجیرهای از روابط علت ومعلولی یا روابط مشروط کننده پایان ناپذیری روبرو خواهیم بود و به نوعی کلی گویی دچار میشویم که ارمغانی جز سرگردانی و ابهام نخواهد داشت. در اینجا نیز سیل اندیشههای غیرمنسجم که حاکی از ذهن خلاق غیرریاضیوارشریعتی است به همراه نثر مؤاخذه گرانه وی، استعداد این را دارد که خواننده را به دام اندازد و مانع از ارزیابی تحلیلی آرایش شود.
مسأله دیگر اینکه شریعتی به یکی از ابعاد بسیار آشکار فرایند دنیوی شدن اشاره میکند و آن لاییزاسیون نهادها است(همان؛ ص۷۷) شریعتی همچنین بدرستی سکولاریزاسیون را نتیجه دینی کردن مفرط همه امور از سوی مسیحیت قرون وسطایی میداند:
اما شریعتی این نظرگاه را صرفاً در مورد مسیحیت اتخاذ میکند و به بینشی کلی راجع به دین به معنای اعمش دست نمییابد. علت یابی او نیز درمورد فرایند غیردینی کردن دقیق نیست، زیرا نمیتوان یک فرایند فراگیر اجتماعی را صرفاً براساس عکس العمل بخشی از جامعه تبیین کرد.
فرایند دنیوی شدن نتیجه اجتنابناپذیر فرایند تسری تقدس است. این فرایند در پی تغییرات ساختاری جوامع غربی در عصر جدید رخ داده است و ابعاد گوناگونی دارد. شریعتی در تبیین این فرایند نظریهای جامع و نظاممند ارایه نمیکند و به ابعاد گوناگون آن نمیپردازد. او این پدیده را مختص مسیحیت دانسته و تلاش کرده است براساس رشد طبقه بورژوازی به تبیین آن بپردازد. اگرچه به برخی از ابعاد این پدیده اشاره میکند، اما رویکرد او در تبیین و تحلیل فرایند دنیوی شدن نمیتواند از عهده تحلیل ابعاد گوناگون آن برآید. وی تمایزات ساختاری جامعه را در ارتباط با فرایند دنیوی شدن مورد بررسی قرار نمیدهد. تأکید او بر رشد بورژوازی به عنوان علت اصلی پدیده دنیوی شدن بعدی اخلاقی به خود میگیرد و منجر به این نتیجهگیری میشود که چون بورژوا دنیاگرا است و به اخلاقی دنیاگرایانه نیازمند است، بنابر این با فرهنگ دینی مبارزه میکند. او ایدئولوژی سیانتیسم را هماهنگ با گرایش بورژوازی برای غیردینی کردن جامعه میداند و سیانتیسم را در مقابل اسکولاستیک دوره قرون وسطی قرار میدهد و بدین ترتیب تلاش میکند تا با این مفاهیم فرایند دنیوی شدن را تبیین کند. بنابر این تحلیل او در سطح کلان باقی میماند و به تجربههای زیسته انسان غربی و تأثیر این تجربیات بر فرهنگ و گرایش دینی او چندان توجه نمیکند. شریعتی یکی از عوامل اصلی فرایند دنیوی شدن را تمامیت خواهی مسیحیت قرون وسطایی میداند. بدین ترتیب تلویحاً به فرایند تسری تقدس اشاره میکند اما شریعتی به این نکته چندان توجه ندارد که فرایند تسری تقدس کم و بیش در تاریخ همه ادیان ـ به درجات گوناگون ـ وجود دارد و مختص به مسیحیت قرون وسطایی نیست.