شریعتی بدونِ روتوش!
اولین بار او را در تالار وحدت دانشگاه تبریز دیدم. چهلم مرحوم دکتر یدالله سحابی بود و او همراه با مهندس میثمی به تبریز آمده بود تا از ویژگیهای اخلاقی و مدیریتی آن مرحوم بگوید که بیشک از محضر بزرگان این سرزمین، درس اخلاق گرفته بود و بهعمل بسته بود. منصوریان که از قدیمیترین اعضای شورای مرکزی نهضت آزادی ایران و بنیانگذار انجمن حمایت و یاری آسیبدیدگان اجتماعی است، از معدود دوستان شریعتی محسوب میشود که از مشهد و کانون نشر حقایق اسلامی، تا تهران و حسینیه ارشاد و دست آخر تا هجرت و شهادت، همدل و همراه او بودهاست. او برایم از مشی و منش اخلاقی و روحی دکتر گفت و تأکید کرد که شریعتی، سیستم مرید و مرادپروری را خوش نمیـداشته و طبیعتاً شایسته است که او را مراد خود ندانیم، ولی ادامهدهنده راهش باشیم.
ج : من دوران تحصیل دبستان و دبیرستانم را در مشهد گذراندهام و این دوره، همزمان با اوج فعالیتهای کانون نشر حقایق اسلامی مشهد بود. ما نیز حلقهای از دوستان جوان و نوجوان هم سن و سال در کانون بودیم که در کلاسهای استاد محمدتقی شریعتی شرکت میکردیم. بهعلاوه از آنجا که برادرم، دانشجوی دانشکده فنی دانشگاه تهران بود و دانشکده فنی، دانشکده پیشرو دانشگاه تهران محسوب میشد، فضای خانواده تحت تأثیر این وضعیت قرار میگرفت و من نیز گرایشهایی پیدا کرده بودم. ارتباط دوستانه من و دکتر شریعتی، با ورود او به دانشکده ادبیات دانشگاه مشهد و سپس تدریس ایشان در مدرسه طرق ادامه یافت و با حضور در تهران و کنفرانسهای حسینیه ارشاد بیشتر نیز شد و تا هجرت و شهادت شریعتی تداوم یافت.
وقتی دکتر شریعتی از زندان آخرشان بیرون آمده بودند، پرستار فرزند کوچکشان مونا، فوت کرده بود و مونا به “مهدکودک آشیانه کودک” آمد. من، هر روز بچه خودم را در مدرسه مهران در نزدیکی منزل دکتر شریعتی میگذاشتم و مونا را به مهد میآوردم. این دوستی، آرامآرام به ارتباطات خانوادگی و رفاقت صمیمانه گسترش پیدا کرد تا جاییکه دکتر شریعتی هرجا میخواست برود، با هم میرفتیم. البته برای من دلیل دیگری هم داشت، نوعی احساس مسئولیت نسبت به جان دکتر داشتم، زیرا دکتر شریعتی تحت فشار شدید ساواک قرار داشت تا ارتباطات اجتماعی نداشته باشد و سخنرانی نکند. من از دکتر خواستم تا هفتهای یک شب به منزل ما بیاید و در جلساتی با حضور ۱۰ـ۱۵ نفر از دوستان و روشنفکران مسلمان و مذهبی مانند دکتر سامی، خانواده آلادپوش و متحدین، خانواده مفیدی، سید مهدی جعفری، مرحوم علیبابایی و… صحبت کند. جلساتی که ابتدای شب شروع میشد و تا پاسی از شب ادامه پیدا میکرد.
وقتی فشارها بیشتر شد و مسأله مهاجرت دکتر مطرح شد قرار شد که مهدکودک را بفروشیم و در لبنان، دهی خریداری کنیم و به سبک حضرت رسول(ص)، مدینهسازی وکادرسازی را در آنجا انجام بدهیم. بههمراه پوران خانم ـهمسر دکتر در تکاپوی این بودیم که بتوانیم برای او بلیت و پاسپورت بگیریم. او بهنام علی شریعتی مشهور بود و بهلطف خدا توانستیم بهنام علی مزینانی برای او پاسپورت تهیه کنیم. من در جریان اخذ گذرنامه و دیگر امکانات بودم، با اینحال حتی من نیز از زمان خروج او از کشور خبر نداشتم. این نشاندهنده آناست که در پنهانکاری و پنهان کردن اسرار تا کجا باید پیش رفت و این در حالی بود که قرار بود ما با هم برویم. صبح روز حرکت دکتر، هنوز از خانه خارج نشده بودم که پوران خانم با من تماس گرفت که بیا، دکتر با تو کار دارد. وقتی به منزل ایشان رفتم، دیدم مرحوم عبدالله رادنیا هم آنجا حضور دارد. چمدانها را بستهاند و در تراس گذاشتهاند و آماده حرکتند. با نگرانی پرسیدم: استاد شریعتی فوت کردند؟ گفتند: نه. دکتر را دیدم که از پلهها پایین میآید. پرسیدم: دکتر! کجا؟ من را در آغوش کشید و گفت: من دارم میروم. بغضم ترکید. گفتم: پس من چی؟ گفت: برایت نامه مینویسم، حتماً بیا. و در یک کلمه: “مرغ از قفس پرید”
ج : نه! رادنیا، دکتر را به فرودگاه برد. آشنایی ما یک آشنایی معمولی که حاصل تلاش و فعالیت سیاسی و مبارزاتی باشد نبود، بلکه به فرموده امیرالمؤمنین علی “کم من ثناء جمیل، لست اهل له نشرته” یک هدیه الهی برای من بود که تا آخرین لحظات حضور او در ایران ادامه پیدا کردهبود.
ج : خبر که به ایران رسیده بود، پوران خانم با من تماس گرفتند و با ناراحتی گفتند: “دکتر را کشتند…” و خواستند تا به منزل برادرشان، دکتر رضا، که انتهای امیرآباد شمالی بود بروم. وقتی به آنجا رفتم، وضعیت خانواده را بسیار منقلب دیدم و شنیدم که دکتر، شب گذشته در ساوتهمپتون به شهادت رسیدهاست. همانجا بود که دیگر نتوانستم روی پاهای خودم بایستم و از شدت تأثر، زمین خوردم. بیرون آمدم تا دیگر دوستان را در جریان خبر شهادت دکتر قرار بدهم. ابتدا بهعنوان اولین نفر به مرحوم علیبابایی که مرد بسیار فعال و علاقهمندی به دکتر بود، همانگونه که خبر هجرت دکتر را گفتهـبودم، خبر دادم و سپس همراه دوستان، پیگیر برنامههای ایران شدیم. ساواک میخواست دکتر را به ایران بیاورد و از آن بهرهـبرداری سیاسی کند، این بود که همه به این نتیجه رسیده بودیم که دکتر به ایران نیاید. در خارج از کشور هم، دکتر یزدی برنامههای تشییع و بدرقه دکتر را دنبال میکرد. شریعتی وقتی احسان را برای ادامه تحصیل به آمریکا میفرستاد، میگفت احسان را نزد پدربزرگشـgrandfatherـ، یعنی دکتر یزدی فرستادهـام. با همت آقا موسی صدر، جنازه شریعتی به سوریه منتقل شد و آقا موسی صدر بر آن نماز خواند و در زینبیه دمشق به خاک سپردهشد.
ج : درست است. همه بزرگانی که من تابهحال دیدهام، رفتاری پارادوکسیکال داشتهاند. شما وقتی شرح حال شمس، مولوی، حافظ و دیگر بزرگان و تاریخسازان را نیز میخوانید، میبینید که روحیهای پارادوکسیکال داشتهاند. شریعتی در جایی مانند یک بره، زبون و افتاده بود و جایی مانند یک شیر، پر غریو و زمانی مانند یک نوجوان شیطان و زیرک. وقتی با دوستان همـدوره مشهدی خودش در خیابان باغملی و یا ارگ قدم میزدند تا به وکیلآباد بروند، با شیطنت و شوخطبعی از خودش فردی کاملاً سرزنده و پرجنب و جوش نشان میداد و بهمجرد اینکه مشغول مطالعه کتاب میشد، آنچنان غرق در مطالعه میگشت که حتی کلام اطرافیان خود را نیز متوجه نمیشد. وقتی سخن میگفت این پارهـهای جگر او بود که از حلقوم او خارج میشد و بههمین دلیل بود که شنونده او شنونده عادی نبود. دکتر با تن صدا، با سوز دل، با نثر موزون و با قاطعیتی که در کلام او موج میزد، شنونده خود را مسحور میکرد. بهطورمثال، من ضبط صوتی خریده بودم تا وقتی به حسینیه ارشاد میروم، علاوه بر شنیدن کلام او، صدایش را نیز ضبط کنم. نوار تمام میشد و من متوجه نمیـشدم تا نوار را عوض کنم. بارها خودم را تنبیه کردم که ببین، دوباره ادامه کلام دکتر را از دست دادی…!؟ و این درحالی بود که من با کلام و رفتار و دیدگاههای او کاملاً آشنا بودم و قاعدتا نمیبایست اینچنین مسحور بیان و کلام او بشوم، اما حکایت ما داستان عشق بود که هرچه بشنوی، نامکرر است.
ج : من با بیان مثالهای خوب و دقیق از متن رخداده زندگی دکتر، او را بدون روتوش و بزککرده به شما معرفی میکنم. یکروز در منزل ما نشسته بودیم و او در نهایت و اوج احساس، مشغول سخنرانی بود. دیدم که دکتر شریعتی خودش را بهصورت نشسته روی زمین میکشد و آرام به کنارههای نزدیک دیوار اتاق میرود. از او پرسیدم: دکتر چهکار میکنی؟ چیزی شده؟ آنزمان، کف اتاق منزل من، موکت نمدی بود. جهاز همسرم، یک دانه فرش کاشی بود که آنرا روی موکت انداخته بودیم. شریعتی که در لبه بین فرش و موکت نشسته بود. داشت خودش را آرامآرام بهـسمت موکت میکشید تا مبادا در جاییکه موکت هست، روی فرش بنشیند. ما فردای آنروز فرش را جمع کردیم و برای مرحوم شانهچی فرستادیم تا بفروشد. ببینید، او اینگونه بود. و یا بهعنوان نمونه، در مراسم هفتگیای که در منزل ما برگزار میـشد و او سخنرانی میکرد، شام سادهای برای مهمانان درست میـکردیم، چون میدانستیم اگر سفره قارونی باشد و چند نوع غذا در آن باشد، او سر سفره نمیآید. نمونه دیگر، او یک ماشین مسکوویچ قدیمی داشت. یکبار بدون اطلاع من به مشهد رفتهبود. خودم را بهسرعت به مشهد رساندم که مبادا با این ماشین برگردد، چون او بسیار تند رانندگی میکرد و به ماشین درب و داغان او هم امیدی نبود. بهیاد دارم که وقتی ماشین را میـآوردیم، شب به گنبدکاووس رسیدیم و از خستگی خوابیدیم. در خواب دیدم که دکتر شریعتی کنار من است و دارد با سرعت بهـسمت دره میرود و من هم مرتب ترمز میکردم. غافل از آنکه به جای ترمز با پا به داشبورت ماشین میکوبم! مهدی حکیمی که از دوستان مشترکمان بود بیدار شد و گفت: چهکار میکنی؟ او بعداً برای دکتر تعریف کردهبود. بعد از آنواقعه هر اتفاقی که برای ماشینش میافتاد بهشوخی میگفت از بس منصوریان به ماشین لگد زده، اینجوری شده است (باخنده).
به یاد دارم همسرم باردار بود، از دکتر شریعتی خواستیم تا برای فرزندمان نامی انتخاب کند. او پیشنهاد کرد که اگر پسر بود، هانی و اگر دختر بود، رفیده نامگذاری کنیم. از او چرایی آنرا پرسیدم و چنین پاسخ داد که: وقتی مسلم در کوفه غریب و تنها شد، این هانی بود که او را پناه داد و تحویل دربار اموی نداد. ببینید او در نام فرزند هم، بهدنبال الگوسازی و حفظ ارزشهای اسلامی بود تا بگوید: اگر بچههای مبارز به شما پناه آوردند، آنها را پناه بدهید و تحویل مأمورین ندهید. او میخواست تا نام دختر رفیده باشد، چون رفیده، پرستار جبهههای جنگ پیامبر بودهاست. رفیده از پیامبر میپرسد اگر سربازی زخمی شد، چه کسی از او پرستاری میکند؟ پیامر به گروهی از سربازان اشاره میکنند. رفیده میـگوید: به ما جهاد واجب نشدهاست، ولی میتوانیم وظیفه پرستاری را بهخوبی برعهده بگیریم و در اینصورت، دیگر نیازی هم به سربازان نیست و آنها میتوانند در جنگ شرکت کنند. پیامبر، اسب خودش را به او میدهد و این زن با گروهی از زنان بهسوی جبهه میرود. اینگونه بود که وقتی فرزند ما بهـدنیا آمد، رفیده نامیده شد و اسم دومی را هم که پسر بود، هانی گذاشتیم.
حقیقت این است که او واعظ بیعمل نبود، اگرچه طبیعتاً در زندگی تحت فشار بود، اما تا آنجا که میشد و میتوانست، بدانچه میدانست عمل میکرد.
ج : چرا! طبیعی است که سخت میگذشت.
ج : بهقول معروف میگویند: ما به هم میآمدیم(با خنده). دکتر داستانی را در کتابهای خودش آورده که بیان آن خالی از لطف نیست. مقنی معتادی در مشهد بود که چاههای توالت را خالی میـکرد. او به خانهای رفتهبود و آنجا لباس کهنه تیمساری به او دادهبودند. وقتی پیرمرد شدهبود گدایی میکرد و از مردم پول جمع میکرد. دکتر میگفت یکبار این تیمسار آمدهبود سراغ آقای شریعترضوی، پدر پوران خانم که بازنشسته وزارت دارایی بود و گفتهبود: یک تومان بدهید. آقای شریعترضوی در جواب او گفتهـبود: تو که صبح آمدی و پنج ریال گرفتی. حالا دوباره آمدی و نرخ هم تعیین میکنی؟ گفته بود: بله! شما درست میگویید. ولی حالا پول میدهید یا خودم را با این لباسهای آلوده و کثیف به شما بمالم؟ شریعتی میگفت: بعضی از این ساواکیها مثل این تیمسار میمانند. آدم باید دو تومان را بدهد تا خودشان را به آدم نمالند.
ج : همانطور که میدانید بعد از کنفرانس الجزایر و قولی که شاه مبنی بر آزادی دکتر داده بود، دکتر وضعیتی شبیه “در مسجد” پیدا کرده بود که نه میشد کند و نه میشد سوزاند. حسینزاده هم سایه به سایه دکتر راه میرفت و او را زیر نظر داشت. دکتر میتوانست بیپروایی پیشه کند و کاری کند که دوباره به زندان بیفتد، اما بهخوبی میدانست که زندانرفتن هدف نیست و دکتر شریعتی پویا و فعال بیرون از زندان بسیار مفیدتر از دکتر شریعتی درون زندان است. اگرچه وقتی هم که به اقتضای فعالیت سیاسی، فرهنگی و اجتماعی به زندان افتاد، درسهای خوبی به مردم داد. ما دیدیم که تحمل دکتر شریعتی آنقدر برای رژیم شاهنشاهی گران بود که نتوانستند تاب بیاورند و دربهدر بهدنبال او میگشتند و از هیچ تلاشی برای هجمه به دوستداران و اطرافیان دکتر بهمنظور بازگرداندن او فروگذار نکردند.
ج : ببینید، شریعتی مقاوم و معتقد بود و سربلند بیرون آمد، اما ما نباید دربارهی زندانرفتهها اینگونه قضاوت کنیم. من خودم سالهای متمادی در زندان بودهام. باید به جوانانی که فرزندان و یا خواهران و برادران من هستند توصیه کنم که این تعبیر از انصاف بهدور است. ما نمیتوانیم بگوییم همه آنها که به زندان میروند و میبرند و یا اعتراف میکنند، آدمهای خوب و یا مقاومی نبودند و همه باید مثل دکتر شریعتی باشند. اینکه بگوییم چون شریعتی، کوتاه نیامد و استوار ماند، پس دیگران هم باید چنین باشند، تعبیر دقیق و صحیحی نیست و ما را به هدف نمیرساند. شاید کسی نتوانست مانند او باشد، حتی اگر پیش از ورود به زندان و یا پس از آن، کارهای ماندگاری انجام داد، ارزش کار او را خدا باید تعیین کند و پاداش اعمال و مجاهدتهای او را بدهد.
بههرحال، دکتر شریعتی بهخوبی مقاومت کرد و ایستاد. میگفت یک روز در حالی که چشمبند به چشمانم بود، در حال بازجوییپسـدادن بودم که شنیدم صدای بههمخوردن پیدرپی پاها و چکمههای مأمورین میآید. حسینزاده هم بازجویی را متوقفکرد و احترام نظامی داد. آن شخص از حسینزاده پرسید: چهکسی را بازجویی میـکنی؟ و پاسخ شنید: قربان! دکتر شریعتی. او متعجب و حیران، آهی کشید و بهسمت من آمد و گفت: شریعتی تویی؟ گفتم: بله. من هستم. به من پرخاش کرد که اینها چیست که تو مینویسی؟ چرا ذهن جوانان را خراب میکنی؟ من از امرای ارتش هستم. روزی متوجه شدم که تو چه بلایی سر جوانان مملکت آوردی که دیدم دخترم که قبلا اهل بزن و بکوب و رقص و پایکوبی بود، در مهمانی خانه من حاضر نشد. وقتی همه سراغش را گرفتند که دخترت کجاست و چرا نمیآید، به سراغش رفتم. دیدم که روی تختش افتاده است و هقهق گریه میکند وقتی او را بلند کردم، دیدم که روی کتاب “فاطمه، فاطمه است” افتاده و شدیداً تحت تأثیر آن قرار گرفته است. گفتم: خب! اینکه چیزی نیست، فقط یک کتاب خوانده است. گفته بود: نه! کاش فقط همین بود. یکـبار راننده من، مرا به تاج ملوکانه قسم داد تا او را تنبیه نکنم و حقیقتی را بگوید. او گفت: دخترتان روزهای جمعه، با ماشین دربار، که روی پلاک آن علامت تاج اعلیحضرت پهلوی است، از من میخواهد تا به سراغ دوستان چادریاش بروم و آنها را نیز به حسینیه ارشاد بیاورم و سپس یکبهیک به خانههایشان برگردانم. ببینید شریعتی چنین تأثیری بر جوانان و حتی نزدیکان حکومت پهلوی داشت.
بهخوبی به یاد دارم که دکتر شریعتی بهشدت از سیستم مرید و مرادی ناراضی بود. دکتر شریعتی هدف نیست، او یک جهت است. اگر به دکتر شریعتی علاقه و اعتقاد داریم، ادامهدهنده راه او باشیم و در او متوقف نشویم. اگر میخواهیم که شریعتی نمیرد که “هرگز نمیردآنکه دلش زنده شد به عشق”؛ راه او را با توجه به زمان کنونی طی کنیم که راه نرفته بسیار است و این مهم، بر دوش شاگردان راستین اوست.
و نکته آخر آنکه بدانیم هدف، وسیله را توجیه نمیکند و یکـشبه نمیتوان ره صدساله رفت. کلام مهندس بازرگان درست است که میگفت باید گام بهگام حرکت کرد. به نظر من، کسانی که مدعی حمایت از شریعتی بودند و در مقابل این تفکر قرار گرفتند، شریعتی را بهخوبی نشناختهاند. او هم به تز گام به گام معتقد بود. او میگفت انقلابیگری و مبارزبودن، تخریب و آتشـزدن نیست، زیرا:
کی تواند که شود هستیبخش
باید با پای مردم گام بهگام حرکت کنیم و سعی کنیم فکر و اندیشه عموم مردم را رشد دهیم. شریعتی، همراه مردم بود و سعی میکرد تا به رشد آنها کمک کند.