شریعتیها
دوستان خواستند که صحبتی داشته باشم در خصوصِ : شریعتی، ارزیابیی پروژه وی، و این که، پیروانِ شریعتی چه باید بکنند؟
راستش این دعوت سمبلیک بود، به این معنا که، از خانوادهی شریعتی هم نمایندهای باشد، و فکر کردم که خانواده کیست؟، و نسبتِ ما با وی به عنوان یک مساله، مجددا برایم مطرح شد. در نتیجه، به تأسی از شریعتی، این بحث را در یک مثلث طرح میکنم: شریعتی، اندیشهی شریعتی، و شریعتی در جامعه. و عنوانِ بحثام را “شریعتیها” میگذارم، عنوانی مربوط به خودِ شریعتی، که به عنوانِ یک فرد، متکثر بود، و به دوستداران بیشمار وی.
ده سال پیش، دوستی، با طرحِ این سوال، بحث را آغاز کرد: چرا شریعتی؟ سالِ گذشته نیز، دوبار، با این سوال، از جانبِ خبرنگاران مواجه شدم. هر بار، هر چه دربارهی شریعتی میخواندم، احساس میکردم که تقلیلگراست، و شریعتی نیست، و حالا نوبتِ خودم بود که از او صحبت کنم، و بیاختیار به یادِ جملهای افتادم از نویسندهای در موردِ باخ، که در آن میگفت: “ما محکومیم که به باخ خیانت کنیم”. چرا؟ چون، هر بخشی از شخصیت و اثرش را موردِ توجه قرار دهیم، به ضررِ وجوهِ دیگرِ اوست، و این، حکایت ماست. به نظر میرسد، ما نیز محکومیم، که به شریعتی خیانت کنیم. زمانی که، شریعتی را، همراهِ چهرههایی چون سیدجمال، از بنیانگذارانِ احیاءِ تفکرِ دینی مینامیم، به شریعتی خیانت میکنیم، چرا که، “شریعتیی مصلح”، تنها یکی از چهرههای اوست. زمانی که، شریعتی را، به عنوانِ یکی از “چهرههای بازگشتِ به خویش” طرح میکنیم، به او خیانت میکنیم. زمانی که، صرفاً به وجوهِ ادبیی اثرش و قلماش میپردازیم، به او خیانت میکنیم… مقصودم، طرحِ چند بُعدی بودنِ شریعتی نیست. مقصود، تکیه بر این نکته است که، ماجرای شریعتی، انگار به اندیشهی وی ختم نمیشود، محدود نمیماند، تقلیل نمییابد، و گاه، حتی زمانی که با اندیشهی خداحافظی میکنیم، ماجرای او و ما، همچنان ادامه دارد.
کسی دربارهی زندگیی روژه باستید گفته بود، بیوگرافیی او، بیبلیوگرافی اوست، زندگیاش، کتابهایش است. به نظر میرسد اما، که این جمله، در خصوصِ شریعتی صادق نیست. شریعتی، با تاریخ و تخیل و تجربهی این ملت، در یک دورهی تاریخی، ﭘیوند خورد، واردِ فرهنگِ عمومیی جامعه گشت، خودش از فکرش بزرگتر شد، تصویرش از آثارش فراتر رفت، و این، واقعیتی است که، هر چند برای بسیاری از همفکرانِ ما، غیر قابلِ قبول است، اما باید به وجودش اعتراف کرد.
در نتیجه، تلاش نکنیم که سرنوشتِ شریعتی را، با سرنوشتِ اندیشهی شریعتی ﭘیوند بزنیم. همچنان که مصدق با یک آرمان ﭘیوند خورد، و نه صرفاً با یک تجربهی تاریخی، شریعتی را نیز با آرمانها و ارزشهایش ﭘیوند بزنیم، و نه صرفاً با مولفههای تفکرش. میتوان خرده گرفت و پرسید که، چطور فکر را از شخص جدا میکنید؟ جداییی این دو وجه، البته، یک اشتباه است، اما، یکی گرفتنِ این دو نیز، اشتباه دیگری است. این، تمایزی است که، شریعتی، خود، در نوشتههای تنهاییاش، در پرسشِ “برای خودم یا برای مردم؟”، بدان اشاره دارد.
فکر، محصولِ موقعیت است، و تراژدیی شریعتی، و البته اغلب امتیازش برای ما، این است که، همواره در موقعیت سخن میگوید، و به موقعیت میاندیشد. اما، انسانی که شریعتی بود، شریعتیی تنهاییها، فراتر از موقعیت است، یا لااقل در خلوتِ خویش، تصویرِ دیگری را از خود بازنمایی میکند. تصویری خارج از زمان و مکان. این شریعتی انسان است، نه شریعتیی شناسنامهدار، و به رسمیت نشناختنِ این وجودِ فردی و انسانی، اولین اشتباه در پرداختنِ به اوست.
از طرفِ دیگر، انسان شریعتی، شناسنامه دارد. به زمان و مکان و محیطِ مشخصی متعلق است، و نسبتِ بدان خود را مسئول و متعهد میداند. یک بار از “دیالکتیکِ عرضه و تقاضا”ی اجتماعی حرف زده بودم، و دوستی برآشفت که نه! شریعتی به هیچ تقاضایی پاسخ نمیدهد! بحثِ من، دقیقاً این است که، چنین نیست. شریعتیی شناسنامهدار، مدام به خود، در موقعیتِ زمانی و مکانیاش فکر میکند. شوپنهاور نیست که کتاب نخواند، نیچه نیست که برای “همه کس و هیچ کس” بنویسد، دریدا نیست که به هیچ تقاضایی پاسخ ندهد. شریعتی خود را “وامدار” احساس میکند، و به تقاضای اجتماعی و انتظارِ تاریخی پاسخ میدهد.
در “جامعهشناسیی کلینیک”، مطالعهی روابطِ دوگانهی وجودِ انسانی و وجودِ اجتماعیی فرد، و انتظاراتِ وجودِ اجتماعی از وجودِ انسانی را موضوعِ کار قرار میدهند، این که، چگونه افراد میتوانند از تعیناتِ اجتماعی و روانیی خود، و یا به تعبیرِ کاستوریادیس، از کولاژ به میراثِ فکریشان خارج شوند، و خود را به عنوانِ سوژهی آزاد شکل دهند، وجودی مستعدِ خودمختاری و اصالت، با علم به این که، این رهاسازی، پایانی ندارد، چرا که، همچنانکه نیچه میگوید، انسان یک گذر است، و به این معنا، همواره زیرِ سایهی “ناتمامی” است. تمامخواهیی شریعتی، اغماضِ “سایه”ای است، که به “وجودِ” وی، روشنایی میبخشد.
در این بحث، مفهومِ اصلی، “وفاداری” است. وفاداری به اندیشه، و همچنین، ضرورتِ تداومِ آن. وفاداری به یک اندیشه، امروز، چگونه صورتبندی میشود؟ وفاداری مساله مهمی است. به تعبیرِ زیمل، اگر وفاداری وجود نداشته باشد، جامعه وجود ندارد. نه اندیشه، نه مناسک، نه قراردادهای اجتماعی، نه احساسِ وظیفه، هیچکدام بهتنهایی توضیحدهندهی بافتِ اجتماعی نیستند. اما، به یمنِ همین وفاداریها است که “جمع” میشویم.
در تاریخِ اندیشه، این سوال، همواره، از جانبِ ﭘیروان، در خصوصِ بنیانگذارِ یک مکتب، مطرح میشود: چگونه میتوانیم به یک اندیشه وفادار بمانیم؟ نمونههای زیادی هست. مارکس و دورکیم از شناختهشدهترین آنهایند، و همهی اندیشمندانی، که ﭘایهگذارِ مکتبی بودند، و تداوم یافتند، مشمولِ چنین حکمیاند. این سوال، برای “وارثان”، شاگردانِ آن مکتب، و ﭘیروانِ فکری، همواره مطرح است. وفاداری به یک فکر، با گذشتِ زمان، چگونه ممکن میشود؟ آیا در ﭘذیرشِ بی چون و چرای آن؟ یا در نقد و ﭘالایشِ آن؟ اصطلاحاتی چون رویزیونیست، تجدیدنظرطلب، نئومارکسیست، و ﭘاپ مارکسیسم، که در خصوصِ پیروان مارکس بکار رفت، همه، حاکی از نسبتی است که، در طولِ تاریخِ اندیشه، ﭘیروان، با بنیانگذاران، برقرار کردند. به برنشتن، وصیی انگلس، رویزیونیست گفتند. به کائوتسکی، ﭘاپ مارکسیسم میگفتند. عدهای نئومارکسیست بودند، و عدهای خود را ارتودکس مینامیدند. برخی، اندیشه را گرفتند، و با شرایطِ اجتماعی _ سیاسیی جامعهی خود منطبق کردند، مثلِ لنینیستها یا مائو. و برخی، به بازخوانیی آن پرداختند، و به نئومارکسیست شهرت یافتند. گاه نیز، از اصطلاحِ “بازگشتِ” به میراث استفاده شد. این اصطلاح، اشاره به این داشت که، یک اندیشه، در یک دوره، به خواب میرود، بالقوه میشود، غیرفعال میشود، و بعد، در دورهای دیگر، در دورهای که، مسائلِ اندیشه، با مسائلِ اجتماعی، گره میخورد، دوباره جامعه احساس نیازِ به بازگشت میکند. اندیشه دوباره بازخوانیی میشود، و دوباره کاربرد مییابد.
در خصوصِ شریعتی نیز، به این تاریخ بر میخوریم. ﭘیروانِ شریعتی، که نقدِ اندیشهی او را یا نمیپذیرفتند، یا، با توجه به شرایطِ سیاسی، مناسب نمیدانستند، چرا که، اندیشهی وی همواره با شرایطِ سیاسی پیوند داشت، و نقدِ اندیشه اغلب میبایست متناسب با مصالحِ سیاسی طرح میشد. برخی گفتند: ما حقیقت را از معلمِ خود بیشتر دوست داریم، و از نقد استقبال کردند، و برخی دیگر، با این استدلال که، واردِ مرحلهی دیگری شدهایم، و تجربههای منحصر به فردی داریم که شریعتی در آن سهیم نبود _ تجربهی انقلاب، تجربهی جنگ، تجربهی حکومتِ مذهبی، تجربهی فروپاشیی اردوگاهِ سوسیالیسم، تجربهی جهانی شدن، و هویتگراییها _ “عبور از اندیش” را طرح کردند. هر کدام، برای مشروعیتبخشی به انتخابشان، به شریعتی نیز ارجاع میدادند. از این میان، چه کسی به این اندیشه “وفادارتر” است؟
در هر حال، مسالهی وفاداری، و صورتبندیای که این وفاداری مییافت، بحثِ اصلی بود. برخی نیز، با اشاره به این که، تشتتِ در میانِ ﭘیروان، به دلیلِ تشتتِ در اندیشه است، از “ﭘارادوکسهای اندیشه” نام بردند، و بر ضرورتِ “تهافتزدایی”ی از آن، پا فشردند. اما، توجه نکردند که، اندیشه بالذات تعریف در حرکت است، و مدام در تجدیدِ خود، و این ﭘارادوکسهای یک اندیشه است که، باعثِ تداومِ آن میشود. از همین تردیدها و تناقضنماییها است که اندیشه امکانِ بازخوانی پیدا میکند، و حضور مییابد. اندیشههای کاربردی، تعریفشده، و یکدست، اغلب، با تحولِ شرایط، از بین میروند، و نمیمانند. تداومِ اندیشهی شریعتی نیز، در همین شکافهای نظری، در همین سایهروشنها، و بازاندیشیها، ممکن میشود.
مسالهی وفاداری، و در عینِ حال، فرارفتنِ از میراث، در همین نقطه است که مطرح است. شریعتی، از یک جا به بعد، دستِ ما را رها میکند، و ما را ناگزیر از ترکیب و تجدید میکند. ناگزیر از این که، تقاطعهای این اندیشه را، با دیگر سنتهای فکری، بیابیم، و در تعامل با آنها، بدان، غنا ببخشیم. در نتیجه، به جای تهافتزدایی از اندیشه، یکدست کردنِ آن، و ارائهی یک قرائتِ رسمی، شاید لازم است که، اندیشه را، به چشماندازهایش برگرداند. مسائلِ زمانهی خود را طرح کرد. وفاداری، وفاداری به چشماندازها و روش است. در نظر گرفتنِ چشمانداز و افق، همچون قطبنما غنا بخشیدن به و تفکر با توجه به مسائل خود و مباحث نو. ما در عصرِ اندیشهی بغرنجیم، و نمیتوان با سکنی گزیدن در مرزهای یک اندیشه، خود را از مشارکتِ دیگر افکار بینیاز کرد. و همچنین روش. روشِ شریعتی چیست؟ او از “زمین” شروع میکند. از تجربهی انضمامیی خود. از زیستِ اجتماعی. از “واقعیت”ی که، آن را، محلِ “حقیقت” میداند، و چشماندازش: عرفان، برابری، آزادی.
به ﭘارادوکسهای اندیشه اشاره کردم. اینجا به ﭘارادوکسهای عمل میرسیم. گاه، یک عمل، در ﭘیوندش با شرایطِ اجتماعی، از نیتِ کنشگر فراتر میرود، و تبعاتِ ناخواسته و متناقضی مییابد. بر این اساس، عدهای گفتند که، بحثِ شریعتی، و حتی اندیشهی شریعتی نیست، مهم نیست که او که بود و چه میاندیشید، مهم، نتایجِ کارِ او است، آنچه که تحقق یافته، و واقعیتی که شریعتی در آن سهیم است. بحثِ درستی است، اما، توجه نمیشود که، واقعیت مفرد نیست، متکثر است. یک واقعیت، نظمِ موجود است، مبارزه با این نظم نیز، واقعیتِ موجودی دیگری است، و شریعتی، در همهی این واقعیتهای موجود، و گاه، در تضاد و مبارزهی با هم، سهم داشته است. و نمیتوان نقشِ وی را صرفاً در یکی از این واقعیتها برجسته کرد، و از دیگر عرصههای واقعیت زدود.
از طرفِ دیگر، و در ادامهی این بحث، میتوان به دو واقعیت و دو تاریخِ متفاوتِ حیاتِ شریعتی پس از مرگاش اشاره کرد: نخست، تاریخِ آشکار، روشن، و شاید بتوان به نحوی گفت: تاریخِ “رسمی”. ما، در حالِ حاضر، کنشگرانِ این تاریخیم. ﭘیروان یا دوستدارانِ شریعتی، اغلب به کسانی اطلاق میشود که، یا در جریاناتی که، از بدوِ انقلاب منسوب به وی بودند، فعالیت داشتند، یا به شکل فردی، در عرصهی فکرِ او فعالیت کردند، کتاب نوشتند، و سخنرانی کردند، و امروز، به نامِ پیروانِ فکریی وی شناخته شدهاند. این، تاریخِ روشن و رسمیاش است. اما، یک تاریخِ زیرزمینی، ﭘنهان، بطئی، و مستور، از حیاتِ شریعتی نیز، در جامعه پخش و در جریان است، و به همهی کسانی که، به نحوی، در دورهای، به شکلِ فردی، جریانی، عاطفی، و یا فرهنگی، از این اندیشه متاثر بودند، منسوب است. در نهادهای مختلفِ اجتماعی: در دانشگاه، در میانِ دانشجویان، در شهر و روستاها، و در میانِ مردم. این، تاریخِ غیررسمیی شریعتی است. نمودهای این تاریخ را، ما، در تقویمها میبینیم، در مجسمههای کوچک و بزرگِ از او، در ﭘوسترها، نمایشگاههای خط و خطاطی، کتابچهی اشعار، و دفترچهی خاطراتِ مردم… مشکل در کجاست؟ در اینجا که، میانِ این تاریخِ رسمی، روشن، آشکار، و آن تاریخِ غیررسمی، مستور، و پنهان، رابطهی منظم و معناداری برقرار نیست.
فرصتهایی هست، فرصتهایی برای مواجههی این دو تاریخ با یکدیگر. فرصتهایی چون مراسم و سخنرانیها… فرصتهایی که، گاه از آن استفاده میکنیم، و گاه میسوزانیم. اما، این رابطه برقرار نیست، و اگر هست، در شکلِ هدایتگری است. به متنِ جامعه میرویم برای سخنرانی، برای روشنگری، برای ﭘیوستنِ آنها به تاریخِ رسمی. اغلب از جانبِ دوستداران دعوت میشویم، و در نتیجه، مباحثی را طرح میکنیم که، میشناسند، و خود قبولاش دارند. بحثِ من اما، فرارفتن از این رابطههای سلسلهمراتبی، و ایجادِ پلهای ارتباطی است. پلهای ارتباطِ میانِ آنها که معمولا با هم ارتباط ندارند. زیمل میگوید: “ما تنها مخلوقِ خدا هستیم که مسیر سازیم، و زمانی که مسیرها قطع میشوند، ما تنها آفریدهای هستیم که پل میسازیم، تا مسیر ادامه یابد”. ما به این پلها نیازمندیم، تا، مسیرهای قطعشده را، به هم، پیوند بزنیم، تا، رفت و آمد در متنِ جامعه را، ممکن گردانیم.
کاتوزیان میگوید: عشایر، به این دلیل در ایران قدرت گرفتند، که یکجانشین نبودند. بیابانگرد بودند. سوار بر اسب، از این ایل به آن ایل میچرخیدند، و مازادِ محصول را جمعآوری میکردند، و بدین ترتیب، قدرت گرفتند. ایران کشور پهناوری است. ما از هم بیخبریم. روشنفکرانِ ما اگر بخواهند در این سرزمینِ پهناور نقشآفرینی کنند، نیازمندِ تحرکاند. نیازمندند که، از سنگرهای خود، و اماکنِ رسمی، مشروع، و موروثیشان، بیرون بیایند. شریعتیوار عمل کنند. عشیرهای عمل کنند. از زندانِ اماکنِ مشروع، بیرون بیایند، و به آنجاها بروند که، نمیشناسند، و منتظرشان نیستند.
با این تصویر، خانوادهی شریعتی کیست؟ بسیار وسیعتر از ما. اعضای این خانودهی بزرگ، اکثراً، اینجا نیستند. لازم است که صدای آنها را نیز بشنویم.