شريعتی و دموکراسی ۳
مطرح شدن “دموکراسی” برای برتری دادن مذهب اهل سنت بر تشيع، يا مستعد دانستن يکی بيشتر از ديگری برای پذيرش “دموکراسی”، شريعتی را به بيان دلايلی در عدم امکان آن يا “انقلابی نبودن” و “به مصلحت نبودن” آن وامیدارد. بنابراين، هر جا شريعتی از مخالفت با دموکراسی يا برنامهاش برای “نفی دموکراسی” سخن میگويد، مقصودش همين دفاع تاريخی از “شيعه” است: شيعه حق داشته است “وصايت” و “امامت” را برتر از “اجماع” و “شوری” و “بيعت” بداند، چون محمد ايدئولوگ انقلاب بوده است! از همين رو؛ شريعتی، با اذعان به برتری “دموکراسی” بر هر شکل ديگر از حکومت، آن را برای هر مرحلهی تاريخی مناسب نمیداند:
و از همين روست که با شنيدن نام “دموکراسی متعهد” در کنفرانس کشورهای غيرمتعهد در باندونگ، از زبان احمد سوکارنو رئيس جمهور اندونزی، که سرنوشتی همانند مصدق و آلنده يافت، به گمان خود راه حل انقلابی مسألهی خود را میيابد و آن را، هم راهحلی برای مسألهی “وصايت” و “امامت” در صدر اسلام میبيند، و هم راهحلی “روشنفکرپسند و انقلابیپسند” برای کشورهای تازه استقلاليافتهی آسيا و افريقا، از زبان رهبران خودشان. “دموکراسی متعهد” مفهوم و اصطلاحی شناختهشده و ثبتشده در فرهنگهای سياسی جهان نيست و يکی از اقسام دموکراسی هم به شمار نمیرود. کسی هم ظاهراً در جهان برای اين اصطلاح يا اين نوع دموکراسی نظريهپردازی نکرده است، جز دکتر علی شريعتی، تا جايی که من میدانم البته. اين “تعبير” ظاهراً فقط دفاعی نمايشی بوده است از سياستهای حاکمان کشورهای انقلابی آن روز در برابر دموکراسیهای ليبرال غربی. اما شريعتی آن را جدی گرفته است. و البته در برداشت شريعتی میتوان باز چيزی خردپسند و موجه برای امروز يافت.
شريعتی در فلسفه و کلام بسيار ضعيف بود و خود نيز اين را میدانست و به آن اذعان داشت، اما بدتر از آن اين بود که شنوندگان سخناناش، غالباً از دانشجويان رشتههای فنی و پزشکی بودند، و فرهنگ مسلط دوران نيز در اين ضعف دست کمی از او نداشتند. به همين دليل بود که ضعف او به چشم نمیآمد و کسی نمیتوانست مانند يک دانشجوی فلسفه در امروز بر او خرده بگيرد. فرهنگ فلسفی جامعهی آن روز در مباحثی مانند دموکراسی و ليبراليسم و انديشههای سياسی و تاريخ فلسفه چيزی نزديک به صفر بود. چيزهايی مانند “دموکراسی” و “ليبراليسم” هرگز علاقهی روشنفکران را جلب نمیکردند و کتاب يا مقالهای در اين خصوص منتشر نمیشد. دوران جنگ سرد بود، و روشنفکران مطرح غربی نيز خود در صف مبارزه با سرمايهداری و امپرياليسم و افشای دموکراسی. تازه دکتر حميد عنايت کاری را در ارتقای دانش انديشهی سياسی شروع کرده بود که در نيمهی دههی ۵۰ به ثمر مینشست.
باری، شريعتی با چنين پشتوانهای به سراغ بحث “امت و امامت” رفت، تا هم دفاعی انقلابی از حکومت ايدئولوژيک جامعهی در حال گذار از جامعهی قبيلهای به جامعهی دموکراتيک در صدر اسلام بکند، و هم نظريهای انقلابی و عملی برای دولتهای انقلابی معاصر در آسيا و افريقا بسازد. نتيجه، شکست کاملی است در نظريهپردازی. با اين همه، غير از ناسزاگويی و سخنان آتشين در رد دموکراسيهای غربی و آفريدن يک دموکراسی خيالی که حکومت ابرار خواهد بود، شريعتی حرفی برای گفتن دارد که امروز طنين آن را در “اولويت ليبراليسم بر دموکراسی” میشنويم. امريکا و کشورهای اروپايی هيچکدام تا همين نيمهی نخست فرن بيستم “دموکرات” نبودند، اما “ليبرال” بودند. تقدم ايدئولوژی بر دموکراسی. از اين مسأله در فروتر کلام بحث خواهم کرد. عجالة به سراغ اثبات “دموکراسی” برای شيعه برويم.
شريعتی بعد از دفاع انقلابی از “وصايت” و “امامت” شيعه، و اينکه استفاده از “دموکراسی” در صدر اسلام ممکن نبود، به اين بحث میپردازد که در تاريخ شيعه چه دورهای را میتوان دورهی “دموکراسی” دانست. او برای تاريخ شيعه در مراحل چهارگانهاش به دو نوع نظام اشاره میکند، از دومی گاهی تنها با عنوان “دموکراسی” ياد می کند و گاهی “دموکراسی متعهد”:
اين است که بر اساس فلسفهی غيبت در مکتب تشيع علوی، مردم نه تنها در اين دوره بدون مسئوليت اجتماعی نيستند، بلکه برعکس مسئوليت سنگين خدايی هم دارند! بدين معنی که در امر رهبری و مسئوليت اجتماعی امت اسلامی، افرادی از مردم که به خاطر علم و تقوی از طرف مردم انتخاب شدهاند، جانشين امام میشوند و جانشين پيغمبر، يعنی مسئوليت رهبری با آنهاست که از ميان مردماند و منتخب مردم، و تودهی مردم، در تعيين رهبری معنوی و اجتماعی جامعه، جانشين خدا میگردند! و در تشيع علوی، دورهی غيبت است که دورهی دمکراسی است و برخلاف نظام نبوت و امامت، که از بالا تعيين میشود، رهبری جامعه در عصر غيبت، بر اصل تحقيق و تشخيص و انتخاب و اجماع مردم مبتنی است و قدرت حاکميت از متن مردم سرچشمه میگيرد…”
اشارهی او به افلاطون در اينجا بسيار جالب توجه است، و به خوبی سرچشمههای افلاطونی، و نه مارکسيستی، را که از آغاز با تشيع فلسفی همراه بوده است و به شريعتی نيز رسيده است در آن باز میتوان شناخت. و باز چنانکه در يکی از نامههايش میگويد:
شريعتی مراد خود از “امامت” و “تعهد” را نيز در سخنان زير به خوبی روشن میکند، و باز سايهی افلاطون را نشان میدهد:
شريعتی در اينجا با نگاه تقليلگرايانهی خود تا آن حد تنزل میکند که حتی “امام” و “ولی” را نيز از همهی معانی عميق و معنوی به دست آمده در تاريخ تمدن اسلامی تهی میکند تا فقط در خدمت يک برنامهی عملی اجتماعی باشد. باری، از آنجا که من فقط در اينجا میخواهم نادرستی روايتهای سطحی از شريعتی را نشان دهم، نمیکوشم که خودم به توصيف يا نقد کاملی از شريعتی دست بزنم. اين طرح را میگذارم برای فرصتی فراختر و مناسبتر.