زندگی
زندگی از دیدگاه شریعتی
جملههای شریعتی
زندگی چیست؟
نان _ آزادی _ فرهنگ _ ایمان _ دوست داشتن
01
چگونه زیستن، چگونه مردن
“… خدایا!
به من زیستنی عطا کن،
که در لحظهی مرگ،
بر بیثمریی،
لحظهای که،
برای زیستن گذشته است،
حسرت نخورم.
و مُردنی عطا کن،
که بر بیهودگیاش،
سوگوار نباشم.
بگذار،
تا آن را،
من،
خود انتخاب کنم،
امّا،
آن چنان که،
تو دوست میداری.
.
خدایا!
چگونه زیستن را،
تو به من بیاموز،
چگونه مردن را،
خود، خواهم آموخت!…”
به من زیستنی عطا کن،
که در لحظهی مرگ،
بر بیثمریی،
لحظهای که،
برای زیستن گذشته است،
حسرت نخورم.
و مُردنی عطا کن،
که بر بیهودگیاش،
سوگوار نباشم.
بگذار،
تا آن را،
من،
خود انتخاب کنم،
امّا،
آن چنان که،
تو دوست میداری.
.
خدایا!
چگونه زیستن را،
تو به من بیاموز،
چگونه مردن را،
خود، خواهم آموخت!…”
مجموعه آثار ۸ / نیایش / ص ۱۰۷*
02
زندگی چیست؟
“… در شبی، از آن “ششصد شبِ تنهایی”، در زندانِ قزل قلعه، خواب بودم. خواب دیدم که، تالارِ بزرگی است بی سَر و پایان، و تمامیی چهرههای آشنایم جمعاند، و من، از انسان و زندگی و عُمر، و فلسفهی زیستن و بودن، حرف میزدم. یکی از میانِ جمع برخاست، و پرسید:
شما، که همیشه، از انسان و فلسفهی وجود و معنیی زندگی و این مسائل حرف میزنید، قبلاً باید یک حقیقتِ اولیه و اساسی را روشن کنید، و آن، موضوعِ اصلیی همهی این مباحث و تمامیی این نظریات است. اصلاً میتوانید بگویید:
زندگی، خود، چیست؟
آدم، در خواب، تواناییهایی دارد، که در بیداری فاقد است. بیدرنگ، و با اطمینان، گفتم: “یادداشت کنید”!
نان، آزادی، فرهنگ، ایمان، و دوست داشتن…”
شما، که همیشه، از انسان و فلسفهی وجود و معنیی زندگی و این مسائل حرف میزنید، قبلاً باید یک حقیقتِ اولیه و اساسی را روشن کنید، و آن، موضوعِ اصلیی همهی این مباحث و تمامیی این نظریات است. اصلاً میتوانید بگویید:
زندگی، خود، چیست؟
آدم، در خواب، تواناییهایی دارد، که در بیداری فاقد است. بیدرنگ، و با اطمینان، گفتم: “یادداشت کنید”!
نان، آزادی، فرهنگ، ایمان، و دوست داشتن…”
مجموعه آثار ۱ / با مخاطبهای آشنا / ص ۲۶۷*
03
بودن، خود، برای چیست؟
“… همه چیز در جهان،
برای بودنِ آدمی است،
و درد این است که،
بودن، خود برای چیست؟
چه خندهآورند آنها که،
بودنِ خویش را در جهان،
ابزارِ چیزی کردهاند،
که خود،
ابزارِ بودنِ آنهاست…”
برای بودنِ آدمی است،
و درد این است که،
بودن، خود برای چیست؟
چه خندهآورند آنها که،
بودنِ خویش را در جهان،
ابزارِ چیزی کردهاند،
که خود،
ابزارِ بودنِ آنهاست…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۱۱۳*
04
دربارهی زندگی
“… چقدر ایمان خوب است!
چه بد میکنند که میکوشند،
تا انسان را،
از ایمان محروم کنند!
چه ستمکار مردمی هستند
این به ظاهر دوستدارانِ بشر!
دروغ میگویند، دروغ،
نمیفهمند،
میفهمند و نمیخواهند،
نمیتوانند بخواهند.
اگر ایمان نباشد،
زندگی تکیهگاهاش چه باشد؟
اگر عشق نباشد،
زندگی را چه آتشی گرم کند؟
اگر نیایش نباشد،
زندگی را،
به چه کارِ شایستهای،
صَرف توان کرد؟
اگر انتظارِ مسیحی،
امامِ قائمی،
و موعودی،
در دل نباشد،
ماندن برای چیست؟
اگر میعادی نباشد،
رفتن چرا؟
اگر دیداری نباشد،
دیدن چه سود؟
و اگر بهشت نباشد،
صبر و تحملِ زندگیی دوزخی چرا؟
اگر ساحلِ آن رودِ مقدس نباشد،
بردباری در عطش از بهر چه؟
و من در شگفتم که،
آنها که میخواهند،
معبود را،
از هستی برگیرند،
چگونه از انسان انتظار دارند،
تا در خلأ دم زند؟…”
چه بد میکنند که میکوشند،
تا انسان را،
از ایمان محروم کنند!
چه ستمکار مردمی هستند
این به ظاهر دوستدارانِ بشر!
دروغ میگویند، دروغ،
نمیفهمند،
میفهمند و نمیخواهند،
نمیتوانند بخواهند.
اگر ایمان نباشد،
زندگی تکیهگاهاش چه باشد؟
اگر عشق نباشد،
زندگی را چه آتشی گرم کند؟
اگر نیایش نباشد،
زندگی را،
به چه کارِ شایستهای،
صَرف توان کرد؟
اگر انتظارِ مسیحی،
امامِ قائمی،
و موعودی،
در دل نباشد،
ماندن برای چیست؟
اگر میعادی نباشد،
رفتن چرا؟
اگر دیداری نباشد،
دیدن چه سود؟
و اگر بهشت نباشد،
صبر و تحملِ زندگیی دوزخی چرا؟
اگر ساحلِ آن رودِ مقدس نباشد،
بردباری در عطش از بهر چه؟
و من در شگفتم که،
آنها که میخواهند،
معبود را،
از هستی برگیرند،
چگونه از انسان انتظار دارند،
تا در خلأ دم زند؟…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی ۲ / ص ۱۰۹۹*
05
روحِ زندگی
“… چه خانهی سرد و احمق و بیروحی است طبیعت،
که “خدا” از آن رفته باشد.
چه شبِ دراز و تاریکِ زمستانی است تاریخ،
که “علی” در آن مُرده باشد.
و چه قبرستانِ عزادار و غمزدهای است زمین،
که در آن “معبد” نباشد…”
که “خدا” از آن رفته باشد.
چه شبِ دراز و تاریکِ زمستانی است تاریخ،
که “علی” در آن مُرده باشد.
و چه قبرستانِ عزادار و غمزدهای است زمین،
که در آن “معبد” نباشد…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی ۲ / ص ۱۰۰۷*
06
تنها خوشبخت بودن!
“… چه رنجی است،
لذتها را تنها بُردن،
و چه زشت است،
زیباییها را تنها دیدن،
و چه بدبختیی آزاردهندهای است،
تنها خوشبخت بودن!
در بهشت تنها بودن،
سختتر از کویر است…”
لذتها را تنها بُردن،
و چه زشت است،
زیباییها را تنها دیدن،
و چه بدبختیی آزاردهندهای است،
تنها خوشبخت بودن!
در بهشت تنها بودن،
سختتر از کویر است…”
مجموعه آثار ۰۰ / ـــــ / ص ۰۰
07
مردن نیز خود هنری است
“… مردن نیز خود هنری است، و همچون هر هنری، باید آنرا آموخت. نمایشی سخت زیبا و عمیق. تماشاییترین صحنهی زندگی است. بسیار کماند مردانی که زیبا مردهاند.
یکی از مشهورترینِ مردنها، از آنِ وسپاسین، امپراطورِ روم است. وی در بستری افتاده بود، و جان میکند. افسراناش بر بالین ایستاده بودند. همین که احساس کرد که مرگ تا حلقوماش بالا آمده است، ناگهان از جا پرید، و فریاد زد: “یک امپراطور باید ایستاده بمیرد”. و سپس، در آغوش افسراناش، سرِ پا، جان داد…”
یکی از مشهورترینِ مردنها، از آنِ وسپاسین، امپراطورِ روم است. وی در بستری افتاده بود، و جان میکند. افسراناش بر بالین ایستاده بودند. همین که احساس کرد که مرگ تا حلقوماش بالا آمده است، ناگهان از جا پرید، و فریاد زد: “یک امپراطور باید ایستاده بمیرد”. و سپس، در آغوش افسراناش، سرِ پا، جان داد…”
مجموعه آثار ۲۸ / روش شناخت اسلام/ ص ۱۱۳*
08
سعادت
“… زندگی را،
چون سوسمار،
در سوراخِ خود خزیدن،
و مشغولِ سعادتِ خانوادگی بودن،
بد است.
تلاش در جستجوی حقیقت
و کسبِ آزادی
و فلاحِ انسان،
نفسِ زندگی،
و عینِ سعادت است…”
چون سوسمار،
در سوراخِ خود خزیدن،
و مشغولِ سعادتِ خانوادگی بودن،
بد است.
تلاش در جستجوی حقیقت
و کسبِ آزادی
و فلاحِ انسان،
نفسِ زندگی،
و عینِ سعادت است…”
مجموعه آثار ۱ / با مخاطبهای آشنا / ص ۲۶۳*
9
رشک / ننگ
“… رشک بردن،
بر زندگیی قارونی،
با ننگ شمردنِ آن،
یکی نیست!…”
بر زندگیی قارونی،
با ننگ شمردنِ آن،
یکی نیست!…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی ۲ / ص 1322*
10
ای کاش
“… ای کاش،
ای کاش،
ای کاش!
زندگی کردنِ من،
زندگیی ای کاش است!…”
ای کاش،
ای کاش!
زندگی کردنِ من،
زندگیی ای کاش است!…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی ۲ / ص ۱۰۵۱*
11
راهی به درازای ابدیت
“… اگر بهشتام،
جایی بود،
در آن سوی مرگام،
و آخرتام،
جهانی در آن سوی دنیا،
راه، روشن بود،
و می رفتم.
و میدانستم چگونه بروم،
و میپرسیدم که چگونه باید رفت.
اما، دنیای من،
خودِ منام،
همین که اکنون هستم،
و آخرتام، بهشتام:
آن که باید باشم.
و میانِ این دو،
راهی است به درازای ابدیت،
چه میگویم؟
ابدیت، لایتناهی.
راهی است که،
هرچه میرویم،
به انتها نمیرسیم.
راه، چنان است که،
هرچه میوریم،
به انتها نمیرسیم،
اما این راه،
چنان است که،
هر چه میرویم،
طولانیتر میشود،
و هرچه نزدیکتر میشویم،
دورتر.
و اساساً،
به اعتقادِ من،
به سوی خدا رفتن،
این چنین است…”
جایی بود،
در آن سوی مرگام،
و آخرتام،
جهانی در آن سوی دنیا،
راه، روشن بود،
و می رفتم.
و میدانستم چگونه بروم،
و میپرسیدم که چگونه باید رفت.
اما، دنیای من،
خودِ منام،
همین که اکنون هستم،
و آخرتام، بهشتام:
آن که باید باشم.
و میانِ این دو،
راهی است به درازای ابدیت،
چه میگویم؟
ابدیت، لایتناهی.
راهی است که،
هرچه میرویم،
به انتها نمیرسیم.
راه، چنان است که،
هرچه میوریم،
به انتها نمیرسیم،
اما این راه،
چنان است که،
هر چه میرویم،
طولانیتر میشود،
و هرچه نزدیکتر میشویم،
دورتر.
و اساساً،
به اعتقادِ من،
به سوی خدا رفتن،
این چنین است…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۶۱۷*
12
زندگیی مصرفی
“… کسی که میبیند در ده، بیست سالِ آینده، قسطِ ابزار و کالاهایی را که قبلاً خریده، و اکنون اثری از آنها نیست، باید بدهد، محکوم به “چپه” زندگی کردن است! چپه زندگی کردن یعنی چه؟ یعنی: آینده را برای گذشته زندگی کردن، برای مصرفها و نیازهائی، که زمان آن سپری شده، و دیگر وجود ندارد، کار کردن!…”
مجموعه آثار ۲۵ / انسان بی خود / ص ۳۱۲*
13
چرایی زندگی
“… اکثریتِ مردم زندگی میکنند، بیآنکه نیازی داشته باشند به اینکه بدانند “چرا”؟ در اینها، زندگی کارِ خویش را میکند، و میداند که چه میکند، و هرگز از آنها نمیپرسد که دوست میدارند؟، یا نه، طرح دیگری را میپسندند. اینها، وسایلِ جاندارِ طبیعتاند، و از “وسیله”، کسی نظر نمیخواهد!
و اقلیتی هستند، که میخواهند بدانند، و گاه بی گاه، گریبانِ زندگی را میچسبند، که: تو چهای؟ چه میجویی؟ کجا میروی؟ بالاخره چه؟ با ما چه کار داری؟…”
و اقلیتی هستند، که میخواهند بدانند، و گاه بی گاه، گریبانِ زندگی را میچسبند، که: تو چهای؟ چه میجویی؟ کجا میروی؟ بالاخره چه؟ با ما چه کار داری؟…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی ۲ / ص ۱۱۲۱*
14
زندگی و فریبهای ارجمند
“… اگر کسی، در این دنیایی که، هیچ عشوهای او را نمیفریبد، و هیچ جاذبهای او را نمیگیرد، و برای آن منِ پنهانیی اثیریی خود، ندیمی و پاسخی نمییابد، آیا انسانیترین سرگرمیها، برای گذراندنِ حیاتِ بیمعنی و پوچ، این نیست که، خود را به لذت بردن از خوب بودن، پاک ماندن، فداکار بودن، اندیشیدن، چیز نوشتن، و از زیباییهای علم و فضیلت و هنر و عرفان و مردم دوستی و شرافت گفتن، عادت دهد، و عمرِ بیهودهای را، که چنین بیهودهتر میگذرد، حال که از رضایتِ روح محرومایم، از رضایتِ وجدان نیز محروم کنیم؟ من تاکنون به چه چیزها میتوانستم زندگی را پُر کنم؟ آیا آنچه که دارم، مقدسترین و ارجمندترین فریبها نیست؟!…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی ۲ / ص ۱۲۲۱*
15
زندگی چیست؟
“…جایی گفتهام که :
هر کس، آنچنان میمیرد، که زندگی میکند.
و باید بر آن بیفزایم که :
هر کس، آنچنان که در بیداری است، خواب میبیند.
و من، سالِ پیش، که شبها و روزهای یکنواخت را، در دنیایی یک متر در دو متر، در زندانِ قزل قلعه، تنها میگذراندم، شبی، شاید هم روزی، چه میدانم، خواب بودم. در حالی که، تنها مسائلی که، در آن ایام، برایم مطرح بود، صدها مشکلِ زندگی و مسئلهی فلسفی، و قضیهی علمی و فکری و اقتصادی و سیاسی و… نبود، فقط و فقط، سقوط کردن بود، و یا خود را نگاه داشتن، ماندن بود، و یا مردن، و همین! و بنابراین، آنچه بیشتر بدان میاندیشیدم، “وجود” بود و “زندگی”، که موضوعِ اصلیی همهی آن مسائل، همین است.
خواب بودم، دیدم که تالار بزرگیاست، و انبوهِ چهرههای همیشگی، از روشنفکران و جوانان و دانشجویان و مذهبیها و ماتریالیستها و مؤمنین و بیایمانها و موافقان و مخالفان، و مثل همیشه، بحث است و سؤال و انتقاد و از هر دری سخنی.
و از میانه، یکی برخاست، و سؤال کرد. و چه سؤالِ بجایی، و چه خوب هم مطرح کرد، که:
تو که از توحید میگویی و از مذهب و از اسلام و از انسان و از تکامل و از ارزشهای اخلاقی و از ایثار و از شهادت و از مسئولیتِ اجتماعی و از هدایت و…، همهی این حرفها، وقتی معنی دارد، که بتوانی بگویی، که اساساً “زندگی” چیست ؟
به راستی اگر در بیداری میپرسیدند، در جواب میماندم، و یا لااقل مکث میکردم، و یا لااقل ناقص میگفتم، و یا حتی چیزِ دیگری میگفتم، اما، در خواب، پاسخی دادم، بیلحظهای تردید و تأمل، که از آن هنگام تاکنون، هرچه بیشتر بدان میاندیشم، بیشتر بدان معتقد میشوم، و بیشتر به شگفتی میآیم، به خصوص که، حتی هر کلمهای، به دقت انتخاب شده، و حتی، ترتیباش نیز، حساب دارد.
گفتم : بنویسید!
نان، آزادی، فرهنگ، ایمان، و دوست داشتن!
و در بیداری، که به این پاسخِ رویاییام فکر میکردم، با خود میگفتم، که “برابری” و “تکامل” را، که من آن همه بدان عشق میورزم، در اینجا یاد نکردهام، و آیا، فرمولِ من، این دو را، کم ندارد؟ دیدم که نه، چون، اگر آن پنجتا را داشتیم، این دو را نیز، خود به خود، خواهیم داشت، همه چیز را خواهیم داشت، و کمبودی وجود ندارد…”
هر کس، آنچنان میمیرد، که زندگی میکند.
و باید بر آن بیفزایم که :
هر کس، آنچنان که در بیداری است، خواب میبیند.
و من، سالِ پیش، که شبها و روزهای یکنواخت را، در دنیایی یک متر در دو متر، در زندانِ قزل قلعه، تنها میگذراندم، شبی، شاید هم روزی، چه میدانم، خواب بودم. در حالی که، تنها مسائلی که، در آن ایام، برایم مطرح بود، صدها مشکلِ زندگی و مسئلهی فلسفی، و قضیهی علمی و فکری و اقتصادی و سیاسی و… نبود، فقط و فقط، سقوط کردن بود، و یا خود را نگاه داشتن، ماندن بود، و یا مردن، و همین! و بنابراین، آنچه بیشتر بدان میاندیشیدم، “وجود” بود و “زندگی”، که موضوعِ اصلیی همهی آن مسائل، همین است.
خواب بودم، دیدم که تالار بزرگیاست، و انبوهِ چهرههای همیشگی، از روشنفکران و جوانان و دانشجویان و مذهبیها و ماتریالیستها و مؤمنین و بیایمانها و موافقان و مخالفان، و مثل همیشه، بحث است و سؤال و انتقاد و از هر دری سخنی.
و از میانه، یکی برخاست، و سؤال کرد. و چه سؤالِ بجایی، و چه خوب هم مطرح کرد، که:
تو که از توحید میگویی و از مذهب و از اسلام و از انسان و از تکامل و از ارزشهای اخلاقی و از ایثار و از شهادت و از مسئولیتِ اجتماعی و از هدایت و…، همهی این حرفها، وقتی معنی دارد، که بتوانی بگویی، که اساساً “زندگی” چیست ؟
به راستی اگر در بیداری میپرسیدند، در جواب میماندم، و یا لااقل مکث میکردم، و یا لااقل ناقص میگفتم، و یا حتی چیزِ دیگری میگفتم، اما، در خواب، پاسخی دادم، بیلحظهای تردید و تأمل، که از آن هنگام تاکنون، هرچه بیشتر بدان میاندیشم، بیشتر بدان معتقد میشوم، و بیشتر به شگفتی میآیم، به خصوص که، حتی هر کلمهای، به دقت انتخاب شده، و حتی، ترتیباش نیز، حساب دارد.
گفتم : بنویسید!
نان، آزادی، فرهنگ، ایمان، و دوست داشتن!
و در بیداری، که به این پاسخِ رویاییام فکر میکردم، با خود میگفتم، که “برابری” و “تکامل” را، که من آن همه بدان عشق میورزم، در اینجا یاد نکردهام، و آیا، فرمولِ من، این دو را، کم ندارد؟ دیدم که نه، چون، اگر آن پنجتا را داشتیم، این دو را نیز، خود به خود، خواهیم داشت، همه چیز را خواهیم داشت، و کمبودی وجود ندارد…”
مجموعه آثار ۱ / با مخاطبهای آشنا / ص ۱۴۹*
موضوع : مرگ
.
16
بوی مرگ
“… آدمی، بوی مرگ را که می شنود، صمیمی می شود. بر بسترِ احتضار، هر کس، “خودش” است!!! وحشتِ مرگ، او را، چنان سراسیمه میسازد، که مجالِ تظاهر نمی ماند. حادثه چنان بزرگ است، که بزرگان، همه کوچک می شوند…”
مجموعه آثار ۲۸ / روش شناخت اسلام / ص ۱۱۲*
17
عریانی در بسترِ مرگ و سلولِ زندان
“… آدمی،
در زندگی،
همواره خود را میپوشاند،
همواره در زیرِ نقابی،
که به چشمِ دیگران زیبا میآید،
مخفی است.
تنها دو جا است که،
هر کسی خودش است،
بسترِ مرگ،
و سلولِ زندان…”
در زندگی،
همواره خود را میپوشاند،
همواره در زیرِ نقابی،
که به چشمِ دیگران زیبا میآید،
مخفی است.
تنها دو جا است که،
هر کسی خودش است،
بسترِ مرگ،
و سلولِ زندان…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی ۱ / ص ۳۱۴