زمين و زمانِ شريعتی
ما معمولاً، وقتی موافق کسی هستیم، گمان میکنیم که، او همهچیز را میداند، و حلالِ همهی مشکلات ما است، و زمانی که، مخالفاش میشویم، بازهم انتظار داریم که، او، همهی مسائل را بداند، و همهی مشکلات را حل کند، و چون چنین نیست، مطرودش میشمریم. درحالی که، شایسته است، هرکس مردِ زمانِ خود باشد، و کافی است برای زمانِ خودش، حرفِ تازه و راهگشایی داشته باشد. شریعتی هم، نه مردی برای تمامِ فصول بود، و نه چون خاکشیر، نسخهای برای همهی دردها. او، مردِ زمین و زمانِ خود بود.
کارِ اصلیی او، بهعنوانِ یک حرکتِ اجتماعی ـ سیاسی، از سال ۱۳۵۰، در حسینیهی ارشاد، شروع شد. هرچند او، از دورهی جوانی، در دههی سی، با عالمِ سیاست آشنا شده بود، و از همان دوران به نوشتن پرداخت، و پس از اتمام تحصیلاتاش در سوربن، و بازگشت به وطن در سال ۴۳، به کارِ فکری و قلمی، در مشهد، ادامه داد، اما، آمدناش به تهران، فضایی را فراهم کرد که، اندوختههای سالهای پیشین را، به نسل بعد از خود، منتقل کند. گرچه این دوران نیز دیری نپایید.
آنچه در عرصهی فرهنگ و اندیشهی آن دوران چشمگیر بود، نوعی تشتت و پراکندهکاریی محض بود. نحلههای مختلفی، جدا از هم، و حتی گاه، بیخبر از یکدیگر، وجود داشت. روحانیت دو بخش بود، بخشی سیاسی، که مقلدین آیتاللهالعظمی خمینی بودند، که پس از تبعید ایشان در سال ۴۳، فعالیتی مخفی داشتند، و با رژیم درگیر بودند، و سروکارشان با زندان و تبعید بود، و کمتر به صورت چشمگیر، با عامهی مردم، ارتباط داشتند.
بخش دیگری، به فقه و اصولِ خود سرگرم بودند، و ارتباط وسیعتری هم با مردم داشتند، و کمتر به مسائلِ عمومیی جامعه میاندیشیدند، و اغلب در فکرِ حلِ مشکلِ فردیی مؤمنان بودند.
معدودی هم، به فکرِ اصلاحِ وضعیتِ روحانیت، و طرحِ اندیشههای نو بودند. از جمله آیتالله مطهری، آیتالله بهشتی، آیتالله گلزادهغفوری، محمدرضا حکیمی، و… که در جلسات انجمنهای اسلامیی دانشگاهها، یا هیاتهای مذهبی، سخنرانی داشتند، یا به نشر کتاب میپرداختند.
حدود سال ۵۰، نصیرالدین امیرصادقی، دو جلد کتاب، به نامهای روحانیت در اسلام، و هیاهو در نقد روحانیت، منتشر کرد، که سر و صدای زیادی در میان روحانیان و حوزههای علمیه به راه انداخت. این کتابها پس از چندی جمع شد.
برخی روحانیان، نه تنها نقد به خود را برنمیتافتند، بلکه، نقد برخی اندیشههای رایج هم قابلِ تحمل نبود. در آن سالها، آیتالله مطهری، کتابی به نام بحثی دربارهی مسالهی حجاب نوشت، که با آنچه گفته میشد، کمی فاصله داشت، اما، طرحِ همین مسائلِ نو، موجب شد برخی روحانیون علیه ایشان برآشفتند، و حتی از الفاظی چون منافق دربارهی ایشان استفاده کردند. یا کتاب “شهید جاوید” آیتالله صالحی نجفآبادی، تبدیل به غائلهای شد، و به تکفیر کشید، و مستمسکی برای کوبیدن آیتالله منتظری، آیتالله مشکینی، و سایر روحانیون مبارز شد.
انجمنهای اسلامی دانشگاهها، پاتوقی برای دانشجویان مذهبی بود، که اغلب به طیفِ مهندس بازرگان و آیتالله طالقانی و آیتالله مطهری گرایش داشتند، و بعدها، به شریعتی و مجاهدان تمایل پیدا کردند. اینها هم، با محدودیت از سوی رژیم روبهرو بودند. به مناسبتهای مذهبی، برنامهی سخنرانی در دانشگاه میگذاشتند، و تبلیغ میکردند. درحالی که، بسیار کسان، مثل بازرگان و طالقانی، ممنوعالمنبر بودند.
دارالتبلیغ اسلامیی قم، موسسهای وابسته به آیتالله شریعتمداری بود، که فعالیتهای تبلیغیی وسیعی داشت، و نشریاتی چون مکتب اسلام منتشر میکرد، که در نوع خودش منحصر به فرد بود. موسسهی “در راه حق”، که آیتالله مصباح نیز در آن مجموعه بود، رسالت خود را در مبارزه با مسیحیت میدید، جزواتی کوچک و مختصر منتشر میکرد، که علیه مسیحیت و تبلیغاتِ آنها بود، و سالهای بعد، به نقد مارکسیسم روی آورد.
شرکت سهامی انتشار، که بیشتر به نشرِ آثارِ مهندس بازرگان و طالقانی و همفکرانِ آنان میپرداخت، و کتابهایش در میانِ دانشجویان مذهبی بیشتر خواهان داشت نیز، یکی از بنگاههای فرهنگیی آن زمان بود.
اما، در میانِ جوانهای غیرمذهبی، مارکسیسم جاذبهی ویژهای داشت. براساس باورِ آنها، تنها فلسفهی مبتنی بر علم، همان ماتریالیسمِ دیالکتیک بود. این صبغهی علمی داشتن، در فضای علمزدهی آن روز، خود، بر جاذبهی این ایدئولوژی در میان ایرانیان میافزود. برخی مذهبیها هم سعی داشتند، با آشتی دادنِ مفاهیمِ اسلامی، با برخی تئوریهای مارکسیستی، نشان دهند که، اسلام نیز، با این مفاهیم مدرن، سرِ ستیز ندارد.
کتابهایی که بحثِ تکاملِ انواع را مطرح میکردند، مانند “انسان چگونه غول شد؟”، “از کهکشان تا انسان”، و “تکامل و منشأ حیات” اپارین، دست به دست میشد. اغلبِ کتابهای مارکسیستی، ترجمهی آثار روسی بود، که به جز اندکی، به صورت آزاد چاپ میشد. رمانهای ضد سرمایهداری، مثل آثار ماکسیمگورکی، بورس بود.
جنبشهای مارکسیستی در ویتنام، کوبا، چین، و آمریکایلاتین، تقدیس میشد، و الهامبخشِ نسلِ جوانِ ما بود. مارکسیسم در این دوره تقدسی خاص داشت.
اما، مارکسیستها هم، مثل مذهبیها، به دستهها و گروههای مختلف تقسیم میشدند، که ضمن داشتنِ مبانیی فلسفیی مشترک، هر کدام اندیشهای متفاوت با دیگری داشته، و به یکی از قطبهای جهانیی کمونیسم گرایش داشتند. برخی طرفدارِ الگوی شوروی بودند، مثل حزب توده، برخی چین و مائو را بهترین گزینه میدانستند. برخی نیز به کمونیستهای آمریکای لاتین، مثل بولیوی و اروگوئه یا کوبا، چشم دوخته بودند.
اینها، از سوی رژیم، بهعنوانِ مرامِ اشتراکی، با ممنوعیتِ قانونی روبهرو بودند، و اغلب در خفا فعالیت میکردند، اما، اندیشههایشان، در قالب کتابهای جامعهشناسی، تاریخ، اقتصاد، زیستشناسی، و رمان، منتشر میشد، و به اشکالِ مختلف، اندیشههای مارکسیستی را تبلیغ و ترویج میکردند. آنها از قالبهای هنری، مثل داستان و رمان و نمایشنامه و شعر هم، بهرهی خوبی میبردند.
انتشارات پایدار، در خیابان ری، پایگاهِ پیروانِ کسروی بود. این موسسه کتابهای احمد کسروی را چاپ و توزیع میکرد، و مروجِ اندیشههای او بود. اینان خود را پیرو آیینی به نام “پاکدینی” میشمردند، که در کتاب ورجاوند کسروی معرفی شده بود. کتابهای انتشارات پایدار، به اندیشههای رایجِ شیعی، به شدت حمله کرده، و آنها را به تمسخر میگرفت. از سوی برخی روحانیان نیز، گاه، فشارهایی به دستگاه میآمد، تا مانعِ انتشار این کتابها شوند.
چندین موسسه، با نامهای مختلف، اندیشههای مسیحیت را تبلیغ میکردند. کلاسهای مستمر هفتگی داشتند، یا از طریق آموزش مکاتبهای به جذب نیرو در سراسر کشور میپرداختند. کلیسای انجیلی تهران، و انتشارات کتب مقدسه در خیابان قوامالسلطنه(۳۰ تیر)، موسسهی نامهنگاری در خیابان سمیهی فعلی، نزدیک بهار، کلیسای فیلادلفیا در انتهای خیابان تختجمشید(طالقانی)، کلیسای ادونتیستها در خیابان پهلوی(ولیعصر)، نبش خیابان زرتشت، از جملهی آنان بودند. این موسسات تبلیغی، هر هفته، جلساتی مخصوص مسلمانها داشتند، که آنها را با تعالیم مسیح آشنا کنند. جالب اینکه، این کلیساها نیز، هرکدام، مربوط به فرقهای بوده، و دیگری را قبول نداشتند.
فرقههای صوفیه، در اشکال گوناگون، در گوشه و کنار، به شکل غیرعلنی، محافلی داشتند، و تبلیغ و ترویجِ مرامِ تصوف میکردند. برخی اماکن، مثل خانقاه صفی علیشاه نیز، برنامههای عمومی و منظمی داشت. از جمله، هر شب جمعه، برنامهی سخنرانی، و مراسم همراه با شام، برپا بود. در ایام خاص، مثل شبهای قدر نیز، برنامهی خاص داشت، که برخی دولتمردان و درباریان نیز به آنجا میرفتند.
بهاییان هم، به شکلِ پنهانی، در سراسر ایران، محافلِ غیرعلنیی خودشان را داشتند، و هر کجا، فرصتی مییافتند، به تبلیغ و جذبِ مسلمانان برمیآمدند. و در مقابل آنها هم، انجمن حجتیه فعال بود، که به خنثیسازیی فعالیتِ آنان میپرداخت، و در تمامیی شهرهای ایران شعبه داشت، و تنها جریانی بود که کارِ آموزشیی سازمانیافته میکرد.
محافلی هم، به ترویجِ اندیشههای وهابیگری متهم بودند. مثلاً علامه برقعی در این جهت فعال بود، و گاه نشریاتی ارائه میکردند، که موجب برانگیختن احساسات شیعیان میشد. ایشان گاهی به شفاعت حمله میکرد، گاهی به زیارت، و موجی از مخالفت در میان محافلِ سنتیی مذهبی به راه میانداخت.
در میانِ این آشفتهبازارِ فکری، البته میتوان شاخصههای مشترکی، میانِ آن دستههای مختلف دید، که برخی چنین بود:
فضای حاکمِ بر قشرِ تحصیلکردهی ما، شیفتگی در برابر مدرنیسم، و پیشرفتهای غرب از نظر علمی، تکنولوژیک، و اقتصادی بود. این شیفتگی، و احساس عقبماندگی، از واقعیاتی سرچشمه میگرفت، که برای همه ملموس بود. در کنارِ پیشرفتهای چشمگیر فرنگستان، که هر روز خبری تازه داشت، عقبماندگی در همهی وجوهی جامعهی ما خودنمایی میکرد.
این خودکمبینی، نسبت به علم و تکنولوژی، مختصِ غربباوران یا اقشار متجدد نبود، بلکه، دینباوران و اقشار مذهبی نیز، به شدت، متاثر از این فضا بودند. کشفیات تازهی علمی، باورهای مذهبیی سنتی را، به چالش میکشید. یک روز، صفحهی اول روزنامهی “اطلاعات”، تیتر زد: سلول زنده ساخته شد. این خبر، در محافلِ مذهبی، موجی از تردید و شبهه نسبت به خدا و دیانت ایجاد کرد. گفته میشد که، اگر بشر بتواند سلول زنده بسازد، پس خدا چهکاره است؟ میشود مدعی شد موجودات اولیه را هم موجودی مثل بشر ساخته است. این مساله باعث شد، که آقای محمدتقی فلسفی، واعظ مشهور، چند شب منبر خود را به بحث دربارهی ساختن سلول زنده اختصاص داد، تا شبهات را از ذهن پیروان بزداید. تبیین ایشان هم این بود که، کسی نتوانسته سلول زنده بسازد، کار آنها مونتاژ بوده است. مثل اینکه، سفیدهی تخممرغ را از یک تخم بگیرند، و زرده را از جایی دیگر، بعد این دو را باهم ترکیب کنند، و بگویند ما تخممرغ خلق کردیم. یا زمانی که آمریکاییها آپولو به کره ماه فرستاده بودند، و سر و صدای زیادی به پا شده بود، خیلیها خودکمبین شده بودند. اینکه بشر غربی بتواند به کُرات دیگر دستاندازی کند، بسیار عجیب مینمود. پیامِ این تحول این بود که، علم حد و مرزی نمیشناسد. نتیجهای که به ذهن متبادر میشد، این بود که، علم به زودی بر همهی مشکلات غلبه کرده، و پاسخ همهی مجهولات بشر را میدهد. بنابراین، تردیدی در دل برخی مسلمانان افتاد که: پس دین چهکاره است؟. وقتی علم قادر به حلِ همهی مشکلات جامعهی بشری است، چه نیازی به دین هست، که عملاً هم نتوانسته کاری از پیش ببرد.
چالش دین و علم، تنها به قشرهای تحصیلکرده و نوگرای مذهبی محدود نمیشد، حتی اقشار سنتی و ضدتجدد نیز، با این چالش، روبهرو بودند. گرچه سپهر اندیشهی آنان محدود بود، و مسائلشان در دایرهی کوچکی ظهور میکرد، ولی، موجِ قویی تجدد، آنها را نیز راحت نمیگذاشت. آنها که از دین فقط احکام را میشناختند، در برابر دستاوردهای جدید تمدن غرب، دچار معضلات فکری میشدند. وقتی فهمیده بودند در قطب شمال و جنوب شب و روز مثل منطقهی ما نیست، و چند ماه به طول میانجامد، این شبهه پیش آمده بود که، در چنان شرایطی، احکامی چون نماز و روزه، که با شب و روز معمولی تنظیم شدهاند، قابل اجرا نیستند.
همچنین، وقتی مسالهی سفر به کرهی ماه پیش آمد، باز این تصور پیش آمد که، وقتی پای بشر به آنجا رسید، بایستی احکام شرعی هم در آنجا قابل اجرا باشد، چرا که، احکام عبادی، از نظر آنها، اساسِ دیانت شمرده میشد. معضلِ فکری این شد که، وقتی بشر در کرهی ماه ساکن شود، قبله چگونه تعیین میشود. طبعاً در آنجا نماز خواندن به سمت قبله میسر نیست. این شبهه، جنبهی فردی و اختصاصی نداشت. ابعاد آن در حدی بود که، آیتالله ناصر مکارم، در این مورد کتابی نوشت، و برای حل این شبههها، در جستوجوی پاسخ برآمد.
بهترین کتابهای مذهبی، که دانشجویان و جوانها را، تا حدی، جذب میکرد، کتابهای مهندس بازرگان بود، که تلاش شده بود، تا ایدههای مذهبی را، با دستاوردهای علمی، تطابق دهد. ایشان، نتیجهگیری میکرد که، دیانت با علم تضادی ندارد، و آنچه بزرگان دین گفتهاند، با دستاوردهای امروزین علوم، هماهنگ است.
سری کتابهای اولین دانشگاه و آخرین پیامبر، که نزدیک ۲۰ جلد شد، مربوط به آن فضا است. دکتر پاکنژاد، در این کتابها، که در هرجلدی یک موضوع، مثل زمینشناسی، نجوم، زیستشناسی، و… را مد نظر قرار داده بود، تلاش کرد، با ذکر روایات و آیات، و مطابقت آنها با آخرین دستاوردهای علم روز، نشان دهد که، این دو در یک راستاست، و در حقیقت، از این طریق، حقانیت دین اسلام را ثابت میکرد، همان کاری که مهندس بازرگان از دههی بیست شروع کرده بود.
حتی در نشریهی مکتب اسلام، که از سوی دارالتبلیغ قم منتشر میشد، و تنها مجلهی منظم دینیی آن سالها بود، همین نگاه حاکم بود. یادم هست مقالاتی دربارهی نماز در این نشریه درج شد، که برای اثبات مترقی بودن نماز،حرکات بدنیی نمازگزار را، با ورزش یوگا، و نرمشهایی که اطباء برای دیسک کمر تجویز میکردند، مطابقت داده بود.
همهی این تلاشها، برای هماهنگ نشان دادن دین با مدرنیسم بود، که از سرِ دلسوزی و صداقت انجام میشد، اما، به هرحال، بیانگرِ نوعی خودکمبینی، و بزرگبینیی جریانِ مقابل بود.
در آن شرایط، جریانهای فکری و مذهبی، هرکدام در پوسته و حصار خود فرورفته، و هرکس، بدان چه که رسیده بود، دلخوش بود. جریانهای سنتیی مذهبی در باورهای خودشان قاطع و پایدار و خاطرجمع بودند، که با انجام چنین عملی، فلان بخش بهشت را به خود اختصاص میدهند.
انجمن حجتیه، بدین باور رسیده بودند که، یارانِ خاصِ امامزمان هستند، و بهترین کار را انجام میدهند. سازمان مجاهدین هم، خود را پیشتاز دانسته، و بر این عقیده بودند که، به ایدئولوژیی برتر، و به استراتژیی صحیحِ مبارزه، دست یافته، و متدلوژیی علمیی شناخت را تدوین کردهاند. کاری که، تا آن زمان، در میان مذهبیها، سابقه نداشت.
روشنفکرانِ غیرمذهبی هم، دگمتر از مذهبیها، تنها حقیقت محض را، در همان باورهای خود میدیدند، و مابقی را باطلِ محض میشمردند. مهمتر این بود که، اغلب این نحلهها، حاضر نبودند وقت خود را تلف کرده، و صرفِ آشنایی با دیدگاه و استدلالهای مخالفانِ خود کنند. مطالعات هر کدام، به همان دیدگاههای مورد قبولشان، محدود میشد. هرکس در باورِ خودش قطعیت داشت، و معتقد بود که: این است و جز این نیست.
در حالی که، بخشِ اعظمِ جامعه، اساساً هیچ کاری به سیاست نداشتند، و سرشان در کار زندگیی روزمرهی خودشان گرم بود، جامعهی روشنفکریی ما، بسیار سیاستزده بود. تودههای مردم، اگر اهل مذهب بودند، که به مسجد، عبادت، و زیارت مشغول بودند، و اگر اهل عشرت بودند، که کاباره و مشروبفروشی و کازینو و سینما و… مشغولشان میکرد. اما، از اینها گذشته، در میان قشرجوان، و بهخصوص دانشجو، به همهچیز، از منظرِ سیاست، نگاه میشد. به قولِ مهرداد مهرین، دانشجو، سیاستمداری بود که، گاهی درس هم میخواند. در چنین فضایی، آنکه در صفِ اولِ مبارزهی با رژیم بود، حرف اول را میزد، و مقبولیتِ بیشتری داشت. در این فضا بود که، گروههای چریکیی فدائیان خلق و مجاهدین خلق ظاهر شدند، و به سرعت فضای روانی و عاطفیی شدیدی به نفع خود ایجاد کردند.
در بهمن ۱۳۴۹، ماجرای سیاهکل پیش آمد. گرچه ضربهی بزرگی به تشکیلات فدائیان خلق وارد شد، اما، مردم ایران، از وجود چنین جریانی با خبر شدند. تا آن زمان، فعالیت آنها مخفی بود، و کسی، جز اعضای وابستهشان، از وجودِ چنین تشکیلاتی با خبر نبود. سیاهکل، مذهبیها را نیز به واکنش انداخت. عملِ حماسیی چریکها، که ارگانهای امنیتیی حاکمیت را به وحشت انداخته بود، در میانِ جوانان جلوهی ویژهای داشت. مذهبیها، گرچه در مبارزات سیاسی فعال بودند، اما، خلأ یک سازمانِ سیاسی نظامی با صبغه مذهبی حس میشد. تا آن زمان هم کسی از وجود جریان مجاهدین خبر نداشت. دستگیریی اولین سری از آنان، در شهریور ۱۳۵۰، توسط ساواک، اعلامِ موجودیتِ آنها بود، که این خلأ را پرکرد. شرایطِ خاصِ زمانه، موجب شد که، این جریان، به سرعت، در میان مذهبیها، حامیان سرسختی پیدا کند.
در سالهای پایانیی دههی چهل، رژیم خود را در اوجِ اقتدار میدید، و در عینحال، دچار یک بیماریی نوستالژیک شده بود. بر این باور بود که، همهی مخالفان مذهبی و غیرمذهبی را سرکوب کرده، و ساواک، بر همهی اوضاع مسلط است. شاه، که خود را بیرقیب میپنداشت، دست به کاری زد، که سرنگونیاش را تشدید کرد. وی به عنوان تقدیسِ تمدنِ باستانیی ایران، که خود را وارثِ آن میدانست، جشنی بزرگ تدارک دید، که در نوعِ خود در جهان بینظیر بود. از ماهها قبل نیروی زیادی با هزینهای نامحدود در تدارک آن تلاش میکردند. بهترین خیاطان و آشپزهای دنیا، و غذاهای بینظیر، برای این ضیافت پیشبینی شده بود. تمامیی سران کشورهای دنیا دعوت شدند که به تماشای این جشن به تخت جمشید بیایند. تمامی شهرهای ایران نیز، به شکلی بیسابقه، چراغانی شده بود. این، درحالی بود که، در همان سال، روزنامههای دولتیی کیهان و اطلاعات، خبر از قحطیی بیسابقهای در جنوب کشور میدادند، که مردم حتی به خوردن علف روی آوردهاند، و فرزندانشان را به بهای اندکی میفروختند، تا حداقل زنده بمانند. این خبطِ بزرگِ رژیم، که از بلندپروازیهای محمدرضا شاه بود، و هیچ توجیه عقلانی نداشت، خشم و کینهی شدیدی در میان اقشار مختلف برانگیخت.
شریعتی، در چنین فضایی، شروع به کار کرد، اما، سبکِ کارِ او نیز، چند ویژگیی منحصر به فرد داشت:
نوگرایانِ دینیی قبل از او، مثل مهندس بازرگان و دکترسحابی، یا حتی آیتالله مطهری، به موضوعاتی میپرداختند که، بیشتر در میان تحصیلکردهها مطرح بود، مثل رابطهی دین و سیاست، یا دین و اجتماع، یا رابطهی دین و علم، که دغدغهی روشنفکران و فعالانِ سیاسی بود. البته بازرگان به سوژههایی چون مطهرات در اسلام، یا حج هم پرداخت، اما، ادبیات او، در این مباحث، کاملاً دانشگاهی بود. او، در کتاب مطهرات در اسلام، گرچه احکام سنتیی نجاست و طهارت و آب چاه و وضو و تیمم را مورد بحث قرار داده بود، اما کوشیده بود، این مسائل را، با دستاوردهای علم شیمی و فیزیک، بررسی کند. بنابراین، کتاب در سطح دانشجو و حداکثر دانشآموز دبیرستان بود.
کتابهای آیتالله مطهری نیز اغلب ادبیات خاص عالمانه و صبغه فلسفی داشت، و در سطح عوام نبود. اما شریعتی، درصدِ بالایی از سوژههایش، همانهایی بود که در هیاتهای مذهبی و روضهخوانیها و محافلِ سنتی دائما تکرار میشد، مثل امام حسین، عاشورا، امامت، حضرت فاطمه، حضرت علی، شیعه، روضهخوانی، عزاداری، و… در این موارد هم، مستقیماً به آداب و رسوم و تفکرات سنتی حمله میکرد، و دیدگاههای سنتی را مورد نقد قرار میداد، و حساسیت و اعتراضِ آنها را برمیانگیخت. این اعتراضات، خود موجبِ ترویجِ اندیشهی وی در میان مذهبیهای سنتی میشد. در سال ۵۰ و ۵۱، نقلِ همهی محافل مذهبی و هیاتها و مساجد در ایران، حرفهای شریعتی بود. نقدهای زیادی از سوی آنان علیه آثارِ دکتر منتشر شد، حتی گروههایی برای مبارزه با ارشاد و شریعتی تشکیل شد. چند مسجد، که قبلا فعالیتی نداشتند، تبدیل به مراکز فعالی شدند، که تنها کارشان تبلیغات و مبارزه علیه دکتر و ارشاد بود. جالب است که، رهبر گروه فرقان، که بعدها دشمن اصلیی خود را روحانیت در نظر گرفت، در ابتدا یکی از اعضای چنین گروههایی بود، و بعد تغییرِ موضع داد.
از سوی دیگر، شریعتی دست روی سوژههایی میگذاشت، که در میان روشنفکران زمان، مطرح بود. مثل ریشههای اقتصادیی رنسانس، تمدن و تجدد، به سرعقل آمدن سرمایهداری، فلسفهی تاریخ، روشنفکر و مسوولیتهای او در جامعه، مسالهی زنان، و… در این بحثها نیز، او، دیدگاهی متفاوت با اندیشههای رایجِ روشنفکری ارائه میداد، و موجب برانگیختن اعتراضِ روشنفکران موجود میشد. خیلیهای دیگر نیز به سنت نقد داشتند، و از موضع روشنفکرانه مذهب و سنت را نفی میکردند، اما، نه تودههای سنتی آنها را میشناختند، و نه آنها کاری به این مردم داشتند. اما شریعتی، آب در لانه مورچگان ریخت، و تکانی عمومی پدید آورد.
ادبیات دکتر، در عینحال که در سطح دانشجویان بود، و در هر سخنرانی از اصطلاحات جامعهشناسی و علمی بهره میگرفت، اما، بخش اعظم سخناناش برای عموم قابلفهم بود. تودهها هم میتوانستند از آن بهره ببرند، درحالی که، اندیشمندان دیگر، چنین ویژگی نداشتند.
برخی کتابهای مهندس بازرگان مثل عشق و پرستش، یا ترمودینامیک انسان، یا ذرهی بیانتها، صرفاً برای دانشگاهیان، آن هم رشتههای فنی و علوم قابل فهم بود. حتی در کتاب “باد و باران در قرآن”، گرچه ایشان بسیاری اندیشههای خرافی رایج در میان مردم را به نقد کشیده، و نگاه قرآن را در مورد این پدیدههای طبیعی با دستاوردهای علمیی هواشناسی و جغرافیایی مطابقت داده بود، اما، ادبیات بحث، به گونهای بود که، برای کسی که با علوم تجربی آشنا نبود، قابلفهم نبود.
اما دکتر، ذوق خاصی در انتقالِ مطلب داشت. در هر سخنرانی، گرچه به زبانِ جامعهشناسی سخن میگفت، اما، با ذکر یکی دو تا لطیفه یا طنز یا حکایت منظورش را به خوانندهی عمومی هم منتقل میکرد. این استفاده از زبان تمثیل، باعث میشد که ایدههایش در سطح وسیعتری فهمیده شود.
او تشکیلات و سازمانی خاص نداشت، و هیچوقت هم درصدد راهاندازیی چنین کاری نبود، اما، آموزشهایش، همهی تشکلهای موجود را به چالش کشید. در میانِ همهی سازمانها و گروههای موجود موج انداخت، و جریانساز شد. در میانِ روحانیت دو دستهی موافق و مخالف درست کرد. حتی در میان روحانیون طرفدار امام خمینی نیز همین طیفبندی ایجاد شد. اعضای مجاهدین خلق نیز، نسبت به وی، به دیدگاههای مختلفی رسیدند. برخی کار او را منفی، و برخی مثبت ارزیابی میکردند. در انجمن حجتیه نیز گروهی طرفدار اندیشههای دکتر، و برخی سرسختانه مخالف او بودند. اندیشههای او موجب تنش در میان این مخالفان و موافقان در هر جریان و گروهی شد.
دکتر همواره خود را آموزگار و معلم معرفی میکرد، و مخاطباناش را دانشجو مینامید. میتوان گفت او گرچه فرصت بسیار کمی در اختیار داشت، اما، در این رسالتی که برای خود معرفی کرده بود، یعنی آموزش، موفق شد. در آن زمان، اکثر جریانها، آموزش مشخصی برای دوستداران خود نداشتند. مجاهدین، که آثاری تدوین کرده بودند، تا آن زمان هیچ اثری بیرون نداده بودند، و صرفاً برای اعضای وابسته به خودشان قابلاستفاده بود. کار مهندس بازرگان و دوستاناش نیز، در حد سخنرانیهای فصلی و مناسبتی بود، که گاه به صورت کتابی چاپ میشد، و آموزش مستمری نداشتند. تنها گروههای مارکسیستی از این نظر وضع بهتری داشتند، و گروههای مذهبیی سنتی، مثل انجمن حجتیه، که از سالهای قبل در این زمینه کار کرده بود.
شریعتی یکی از کسانی بود که بهطور صریح، و به عنوان یک ضرورتِ اجتماعی تاریخی، بر کارِ فکری تاکید داشت. او، از جمعبندیی جنبشِ مشروطه، نهضت ملی کردن نفت، که خود تجربهاش کرده بود، و حرکتهای بعدی، این نتیجه را گرفته بود که، بدونِ کارِ فکری، نهضتی پیش نخواهد رفت، و در صورت پیروزی نیز، بدونِ تداومِ کارِ فکری، هر نهضتی تبدیل به نظامی ایستا و ارتجاعی میشود. علت عقبماندگی، و راز پیشرفت را، در پراکندنِ آگاهی میدید، و این را، به عنوان یک رسالتِ جدی، مطرح میکرد.
اما، این مشی، با مسیرِ گروههای سیاسی، که به مشیی مسلحانه رسیده، و بر ضرورتِ عمل تاکید میورزیدند، همخوانی نداشت. گرچه آنها هم در زمان تأسیس بر کارِ فکری تاکید میکردند، اما، کارِ فکریی آنها معطوفِ به عمل بود. یعنی بایستی به نحوی فرد را به میدانِ عملِ سیاسی نظامی سوق میداد، و آن را تبیین میکرد، وگرنه بهعنوانِ کاری عبث و تفننی ذهنی تلقی میشد.
از همین رو، در ابتدا، کارِ شریعتی به نوعی مانعِ پیوستنِ نیروها به صحنهی مبارزه، و حتی نوعی سوپاپِ اطمینان برای رژیم، تلقی میشد. در این فضا، بهخصوص بعد از لو رفتن کادر مرکزی مجاهدین، و شروع اعدامها، و درگیریهای خیابانیی چریکها با ساواکیها، تاکید شریعتی بر کارِ فکری، چندان دلچسب جوانانِ پرشور و انقلابی نبود.
یادم نمیرود، بعد از دستگیریی مهدی رضایی بود که، خبر شکنجههای وحشیانهی ساواک، سینه به سینه میگشت، دکتر دربارهی لزومِ کارِ فرهنگی سخنرانی میکرد، و دلایلی برای تداومِ کارِ فکری ارائه میداد، ناگهان فریاد دختری از قسمتِ خواهران حرف او را قطع کرده، و سکوتی بر جلسه حاکم کرد. دختر فریاد کشید: آقای دکتر، در حالی که مهدی رضایی زیرشکنجههای وحشیانهی رژیم به سر میبرد، چگونه شما از کارِ فرهنگی دم میزنید؟ بعد هم درود به مجاهدین فرستاد. جمعیت حاضر در حسینیه، که سالن بالا و پایین را پرکرده بود، ناگهان شروع به کف زدن در تاییدِ آن دختر خانم، که خواهر رضاییها بود، کردند. کف زدنی که چند دقیقه طول کشید. دکتر آن روز سکوت کرد، و واکنشی نشان نداد. تنها سیگاری روشن کرد، و بعد از چند پک زدن، سخنرانیاش را از همان کلمهای که قطع شده بود، ادامه داد.
اما، دکتر هم همیشه بر همین منوال نماند. غروب عاشورایی که ظهرش در حسینیهی ارشاد سخنرانی شهادت را ایراد کرد، به دعوت انجمن اسلامی مهندسین، در مسجد نارمک سخنرانی داشت. آن روز، چند تن از چریکها را اعدام کرده بودند، و فضا بسیار سنگین بود. قبل از او آقایی پشت تریبون قرارگرفت و حرفهایی زد که برای همهی ما شنوندگان ناآشنا و عجیب بود.
او گفت: در زمانی که ما نمیتوانیم کاری انجام دهیم، تکلیف از ما ساقط میشود. امر به معروف و نهی از منکر، وقتی است که، انسان تواناییی انجام آن را داشته باشد، در غیر این صورت، ما وظیفهای نداریم، و جهاد از عهدهی ما ساقط است. از تقیه سخن گفت، و اینکه، حفظِ جان از واجبات است. این حرفها خون همه را به جوش آورد. تنها تصور این بود که فردی که این حرفها را زد، مامور بوده است.
دکتر بلافاصله بعد از او پشت تریبون قرار گرفت، و با صدایی محکم “پس از شهادت” را مطرح کرد. درست در نقطه مقابل حرفهای آن آقا. در این سخنرانی دکتر بسیار تند و صریح از خط مشی قهرآمیز حمایت کرد. آنجا که میگوید: کسانی که میپندارند نتوانستن از جهاد معاف میکند، و… دقیقاً پاسخ به آن مرد سخنگو بود. اما این سخنان آشکارا خط مشی مسلط، یعنی مبارزهی قهرآمیز با رژیم را تبیین میکرد.
درحالی که خط مشی واقعی دکتر همان تداوم کارِ فکری و پژوهشی بود. شدت یافتن مبارزات چریکی از یک سو، و تند شدن آهنگ حسینیه و دکتر شریعتی، و تبدیل شدن ارشاد به یک پاتوق سیاسی برای دانشجویان و عوامل دیگر، ساواک را در بستن کلاسهای دکتر مصمم کرد. اما بستن ارشاد نیز، خود، موجب رادیکال شدن شاگردان دکتر، و مؤیدی بر: “تنها رهِ رهایی، جنگِ مسلحانه است” شد.
از این پس، رژیم، دست به هرکاری میزد که مانعِ رشدِ مبارزاتِ قهرآمیز شود، نتیجهی معکوس میگرفت. بازداشت دکتر، ممنوع کردنِ چاپ کتابهای او، و فشارهای دیگر، همه موجبِ برانگیختنِ مقاومت، و تشدیدِ پیوستنِ جوانها به چریکها شد. فضا به قدری رادیکال بود که، در فاصلهای که حسینیه بسته شده بود، و دکتر متواری بود، شایعهی قوی این بود که دکتر به چریکها پیوسته، و آنها او را به خانههای تیمی خودشان بردهاند، و مسلحاش کردهاند، حتی گفته میشد او را دیدهاند که مسلح بوده است!
خبر مرگ دکتر هم، خود، چنین رویکردی را تشدید کرد. چه، درست چه نادرست، مردم او را شهیدشده فرض کردند، و در تظاهراتِ خیابانیی سال ۵۷، “معلم شهیدم شهادتت مبارک”، یکی از ترجیعبندهای بسیاری سرودها و شعارهای مردم شد.
اما، هم سرنوشتِ گروههای چریکی، و هم مسیرِ طیشدهی پس از انقلاب، نشان داد که، جامعهی ما، چقدر در کار فکری و فرهنگی فقیر است، و آن توصیهی دکتر به پسرش احسان که، فقط بخوان و بخوان و بخوان، زبان حال ما است.