ریشههای تاریخیی تشیعِ صفوی
چشمانداز ایران: دکتر حبیباله پیمان، دارای دکترای دندانپزشکی و فوق لیسانس جامعهشناسی، دینپژوه و فعال سیاسی است. آنچه در پی میآید، متن سخنرانی ایشان در میزگرد “شریعتی و بازخوانی اسلام” در سمینار “شریعتی، دیروز، امروز، فردا” میباشد که در تاریخ ۲۷ خرداد ۱۳۸۶ در حسینیه ارشاد ایراد شده است.
به نام خدا. خدمت حضار عزیز عرض سلام دارم. به روح پاک دکتر شریعتی درود میفرستم. همه دوستان با یک مناقشه حاد حول یک پرسش در سالهای گذشته آشنا هستند. آن پرسش این است که آیا آنچه که از درون انقلاب سال ۱۳۵۷ برون تراوید، دستاورد فضای فکری و پروژه دکتر شریعتی بود یا نه؟ [در پاسخ به این پرسش] دو گروه عمده در برابر هم قرار گرفتند.
عدهای اصرار دارند که محصولات انقلاب از اقتضائات آموزههای فکری و مذهبیای بود که بهخصوص دکتر شریعتی از پیش از انقلاب در کشور رواج داد، بهویژه بحثهایی که در مورد تشیع شد و اینکه سنتها و مکتب تشیع را ایشان بازسازی کرد و در وجدان جامعه جای داد و موضوعاتی مثل امامت و ولایت را طرح کرد. از درون آن بحثها بود که نظام جمهوری اسلامی و ولایت فقیه زاده شد. در مقابل، دوستان و مدافعان ایشان سعی دارند ثابت کنند نه تنها نسبتی میان آنچه بعد از بهمن ۵۷ رخ داد و روشنگریها و اندیشههای دینی شریعتی وجود ندارد، بلکه بیگانه و متضاد است.
این مناقشه هنوز تمام نشده است. بیاییم صورت مساله را طرح کنیم و ببینیم چنین چیزی وجود دارد یا نه. یعنی در آموزههای شریعتی بحثهایی وجود دارد که نوعی نزدیکی و خویشاوندی با اساس و بنیانهای فعلی باشد یا به کلی، با این همه بیگانه است؟ اگر چنین چیزی هست آیا نشان از تناقض و دوگانگی در این آموزههاست؟ در اینصورت ببینیم که چه توضیحی برای این دوگانگیها میشود داشت.
بسیاری، آموزههای شریعتی را با معیارهای بیرونی، نقد کردهاند؛ با تکیه بر سنت مذهبی شیعه و یا مبتنی بر اصول و ارزشهای مدرنیته. نقدِ درونی و متکی بر اندیشههای شریعتی نیز نوعی رویکرد است. سعی من این است که با تکیه بر محکمات درونی و اصول و مبانی فکری خودِ شریعتی این اندیشه را توضیح دهم تا ببینیم چه نتیجهای از آن به دست میآید.
بحث را میشود از اینجا شروع کرد: وقتی دکتر شریعتی به ایران آمد و دوره دوم زندگی فکری سیاسی خود را شروع کرد، با یک جمعبندی از فعالیتهای اجتماعی ـ سیاسی خود در اروپا آغاز کرد. در آخرین مراحل اقامتش در اروپا، حتی گرایشهایی برای مبارزات قهرآمیز و مسلحانه داشته و جستوجوهایی هم در آنجا کرده بود. ولی آن را رها کرد و بعد از یک دوره سکوت و جمعبندی، تصمیم گرفت به ایران بیاید. تصمیم او بر اساس این تحلیل، یک تصمیم راهبردی بود (که بعداً معلوم شد). [تحلیل وی در این مرحله از این قرار بود که] در جامعهای که گرفتار قیود و زندانهای مختلف است و نهتنها تحت سلطه آشکار عریان که ـ سختتر از آن ـ سلطه و قیود ناآشکارِ نامرئی درونی ناخودآگاه فرهنگی هست، مردم نمیتوانند سوژه آزادیبخش باشند. من عصاره جمعبندی شریعتی را میگویم.
در هر انقلاب اجتماعی، شما باید به دنبال سوژه باشید. چه کسی میخواهد انقلاب را انجام دهد؟ کارگزاران انقلاب چه کسانی هستند؟ انسانها هستند یا انقلاب جبراً صورت میگیرد؟ آنهایی که معتقد به تغییرات جبری هستند کاری به سوژه ندارند و آنهایی که در تحولات اجتماعی برای انسانها نقشی قائلند، ناگزیر باید ببینند از میان انسانهایی که تحت سلطه قرار گرفتهاند، چه کسانی ـ همه یا بخشی ـ میخواهند زنجیرهای سلطه را پاره کنند؟ اگر شما بر این باورید که این مردم تحت سلطهاند که باید خود و جامعه را آزاد کنند، باید برای شناخت این مردم کاری کرده باشید. اگر مردم خود در قید و بند باشند، نمیتوانند این رسالت تاریخی را انجام دهند. شریعتی با شناختی که از جامعه به دست آورده بود، تصمیم میگیرد که ابتدا کوشش خود را مصروف به کمک به جامعه برای رهایی از قیود و زندانهای درونی کند؛ قیود فرهنگی. چرا که تا زمانی که مردم گرفتار سنتهای انجماد یافته فرهنگی خود هستند، نمیتوانند عنصر و نیروی آزادیبخش باشند؛ چنانچه بعدها تاکید کرد که “هر انقلابی قبل از چنین رهایی فکری ـ فرهنگی، یک فاجعه است”. تصمیم او این بود که در جهت این انقلاب فرهنگی، تلاش خود را کرده و رنسانسی ایجاد کند. شریعتی در دوره اولی که با اسلامشناسی مشهد (درسهای تاریخ اسلام) آغاز میشود، به همین پروژه وفادار است. در آنجا اسلام را در کلیت خود مورد بحث قرار میدهد. به مقولاتی هم که میپردازد ـ مثل همین امامت ـ فقط برای آگاهی و آشنایی و یادآوری مجدد است و اینها را نمونه میآورد. آنجا تبیینی از مقولات میکند که با دوره دوم ـ ورود به تهران و استقرار در حسینیه ارشاد و فعالیت فوقالعاده شدید و حاد جدید ـ متفاوت است و نیز متفاوت است با دوره سومی که بعد از بسته شدن حسینیه ارشاد و بعد از زندان، برای خود تنظیم میکند. تحول رویکرد شریعتی به مقولاتی که اشاره میکنم، معنادار است و از آن میتوان به نتایجی رسید که برای ما ارزشمند است و به اینترتیب به دلایل و علل آن تناقضاتی که گرفتار شد، میتوان آگاه شد. من از مقالات بازشناسی تشیع به برخی از مهمترینهایش استناد میکنم.
در دوران مشهد، شریعتی فقط به اسلام میپردازد. ولی به تهران که میآید مشخصاً بر روی بازسازی و شناخت مکتب و سنت شیعه و اسلام شیعی متمرکز میشود. این دلیل دارد و تصادفی نیست. در دوره اول وقتی به وصایت میرسد، چنین اظهار میکند که: “با مرگ پیامبر، اولین مشکل حساس تاریخ اسلام شروع میشود، سابقهای هم در اسلام نیست، تکلیفی روشن نشده و مساله هم بسیار دقیق و حیاتی است. در دستورات محمد(ص) هیچ تصریحی برای تعیین جانشین، تعیین زمامدار برای جامعه جوانی که محمد(ص) رها کرده، وجود ندارد تا تکلیف برای خلق و کارگزاران مشخص شود. اگر میگفت پس از من فلانی را انتخاب کنید و فلانی از طرف من انتصاب شود و جانشین من است، نه مردم بلاتکلیف میشدند و نه کسانی که معاهده سیاسی بسته بودند بر سر جانشینش دچار تردید میشدند. چون پیامبر(ص) متن نوشتهای به جا نگذاشته بود، مردم دو راه بیشتر نداشتند. قرآن و سنت پیامبر(ص)” (نقل به مضمون). شریعتی در این بخش از کار خود، روشی که برای شناخت اسلام پیش میگیرد، مبتنی است بر اینکه برای شناخت اسلام به منابع دوگانه قرآن و تاریخ و سنت رجوع کند؛ چرا که اسلام، خود را در مکتب نشان داده و در سنتِ بنیانگذارش. البته اسلام را با تاریخ اسلام هم میتوان شناخت. شریعتی مراقب این امر هست؛ ولی در مواردی تاریخ اسلام در کنار سنت پیامبر(ص)، یکی از منابع شناخت اسلام میشود، در حالیکه طبق روشی که اتخاذ شده و درست بوده، قرآن و سنت پیامبر(ص) هر کدام البته جایگاه خود را دارد. متن قرآن بود و متن سنت. مردم و جانشینان با مراجعه به قرآن و اصل “وَ أَمْرُهُمْ شُورا بَیْنَهُم” (شورا/۴۸) و سنت پیامبر که در دوران حضورش در جامعه، اصل را بر شور با مردم گذاشته بود، به آموزه شورا عمل کردند. شریعتی حتی در اینجا به ابوبکر هم ایراد گرفته که وقتی پیامبر(ص) جانشین مشخص نکرده، من در شگفتم که ابوبکر چرا دیگری را منصوب کرد؟ اجماع در اسلام مطرح است و انتصاب، معنا ندارد. درست است که محمد(ص) ایدئولوگ بود و در عینحال برای مردمش شخصیت و زمامدار سیاسی، اما به عنوان ایدئولوگ مکتب و نه زمامدار، میتوانست فردی را به جای خود نه برای زمامداری که به عنوان ادامهدهنده راه فکری و مکتب فکری خود معرفی کند و با اینکه این حق پیامبر بود، اما این کار را هم نکرد و از عنوان خود به عنوان ایدئولوگ در این بخش استفاده نکرد.
از سال ۴۸، در تهران، شریعتی مباحثی را دربارهی همین بحث محوری مربوط به امامت و وصایت آغاز میکند. میگوید تردیدی در ذهنش آغاز شده و پرسش را طرح میکند: “اینکه با آموزش شیعه آشناتر شده و در آموزش شیعه، بحث وصایت هست و اینکه انتصاب هست و نه انتخاب، نصب است نه شورا”. شریعتی میگوید که از خلال شخصیت علی همچون تبلور و تجسم ارزشهای شیعه، سمبلهای شیعه را بازسازی میکند. (او به شدت شیفته و تحتتاثیر شخصیت علی است و در شخصیت و رفتار علی جریان علی را میبیند و بازسازی میکند). بازسازی و طرح اندیشهها و سنتهای پر ارزش شیعه از دیدگاه شریعتی، نه از دل واقعیتهای تاریخی، آنگونه که در تشیع علوی و صفوی میگوید، بیرون آمده بلکه از شخصیت علی و یاران نزدیک علی منبعث است. آنچه امروز به شکل منحط و غیرقابل توجیه مطرح میشود و قبولش برای اکثریت روشنفکران مذهبی شیعه، دشوار است با مراجعه به شخصیت علی عمق این عقاید و احکام و حتی مراسم و شعائر شیعی، روشن میشود؛ شعائری که برخی تعبدی قبول کردهاند و برخی هم در آن تشکیک کردهاند. میگوید من نمیتوانم از علی چشم بپوشم. آن وقت شروع میکند به توجیه بحث امامت. این بحث توجیه شده و من واردش نمیشوم زیرا بحث اصلی من این نیست. امامت را آنگونه که خود میخواهد در پرتو یک نمونه از شرایط زمان خود تبیین میکند.
شریعتی در زمان خود با رهبری انقلابی جنبشهای رهاییبخش و با دموکراسی هدایتشده آشنا شده است. بر این اساس میگوید امامت در یک دوره کوتاه ضروری بوده، انتصاب و نصب ضروری بوده، چون در جامعهای منحط، دموکراسی نمیتوانسته باشد. در این دوره، دوازده نفر باید بیایند مردم را هدایت کنند و آگاهی دهند و بعد از این دوازده نفر، دموکراسی و شورا باشد. تازه بعد از اتمام این دوره ـ دوره غیبت که معتقد به دموکراسی است ـ به ضرورت رهبری انقلابی و دموکراسی ارشادی میرسد؛ به این دلیل که جامعههای جهان سوم هنوز پذیرای دموکراسی نیستند. نه اینکه دموکراسی بد است. در تمام این بحثها، شما میبینید که در ایمان شریعتی به دموکراسی تردیدی نیست. ایمان شریعتی به ارزشهایی است که در بحث اسلام و مبانی جهانبینی اسلامی و ارزشهای دینی و انسانشناسی و هستیشناسی طرح کرده، هیچکدام یک لحظه تعطیل نمیشود. اصالت انسان، بحث رهایی آدم، بحث آدم و خلقت آدم و خلیفهاللهی انسان و خداگونه شدن آدمیان و همه این مباحث که بعضاً اشاره خواهم کرد، همواره زنده است و در کنارش بحث امامت و اینکه مردم نیاز به رهبری و تربیت دارند نیز وجود دارد. این دوگانگی را میبینیم.
در دوره سوم، شریعتی مجدداً از این بحث صرفنظر میکند و بر روی مبانی و بنیانهای اساسی اسلام ـ “عرفان، برابری، آزادی” ـ تمرکز میکند و بحث را به مباحثی جدا از مسائل ایدئولوژیک محض برمیگرداند. حال میخواهیم ببینیم که چه اتفاقی افتاده و چه نتیجهای میشود گرفت؟ در دوره دوم چه شد که شریعتی جهت خود را تغییر داد؟ تغییر نه از لحاظ مبانی فکری، بلکه از لحاظ راهبردی.
وقتی شریعتی به تهران میآید با یک جنبش اجتماعی که در درون جامعه در حال رشد بود، آشنا میشود. در این زمینه باید به تبیینهای دوست عزیزمان آقای علیجانی اشاره کنم که به این تفاوتها پرداختهاند و به این رساندهاند که شریعتی پس از آمدن به تهران با عکسالعمل طرفداران شیعه سنتی ـ ولایتی روبرو میشود و در واکنش به آنها این راه را پیش میگیرد که از امامت، تبیینی موافق و سازگار با سنت شیعی ارائه دهد. این یک نظریه است و اشکالی هم ندارد، ولی با برخی از اصول مسلم شریعتی نمیخواند.
شریعتی با آمدن به تهران و به دلیل حساسیتی که اصولاً نسبت به جنبش اجتماعی دارد، بر این باور است که باید با آگاهی و روشنگری، زمینهساز تحولات اجتماعی شد؛ باید روشنگری شود تا انسان آزاد متولد شود، روشنگری شود تا انسان به بلوغ فکری آنگونه که کانت میگوید، رسیده باشد، دوران کودکی را پشت سر بگذارد تا بتواند بر خویشتن حکومت کند. هنوز این دوران طفولیت تمام نشده، یک جنبش اجتماعی در ایران دارد شکل میگیرد و در حال نشو و نما است و شریعتی نمیتواند خود را از این جنبش کنار بکشد و مجبور است با این جنبش تعامل کند. چون معتقد به مسئولیت اجتماعی است. معتقد به کار فرهنگی بیرون از صحنه جامعه نیست. پس باید در متن زندگی و زیست رهاییبخش، آگاهی و روشنی دهد.
تا اینجا درست است و باید درگیر شود، اما در این درگیری شریعتی دچار انحراف مقطعی و تغییر راهبردی میشود. جامعهای که به اعتراف خود شریعتی از لحاظ فرهنگی زمینههای مناسب را هنوز فراهم نکرده، دارد بنیانهای نظام سلطه و ساختارهای سیاسی و حکومت را هدف قرار میدهد. شریعتی به جای آنکه سعی کند آهنگ سرعت این تغییرات را آنچنان کُند کند که بتواند فرصت کافی برای روشنگری در متن مبارزه اجتماعی به دست آورد، به دام دادن پاسخهای فوری به نیازهای فوری جنبش میافتد. (روشنگری جز در متن مبارزه اجتماعی، درونی مردم نمیشود. در رفتار و وجدانشان جایگزین نمیشود. به همین جهت بحثهای بسیار فرهیخته و علمی و فرهنگی خوبی نوشته شده، ولی تاثیری بر جامعه نداشته. ولی وقتی فردی در میدان عمل اجتماعی، آگاهی میدهد، تاثیرش فوری و فوقالعاده است).
اینکه شریعتی با مبارزان و جنبش اجتماعی وارد تعامل میشود، امری کاملاً درست است و با همه نظام فکریاش همخوانی دارد، ولی شریعتی در این دوره سعی میکند نیاز جنبش را پاسخ دهد. نیاز این جنبش به دلیل شتابزدگی و سرعتی که دارد، عمدتاً ایدئولوژیک است. برای بسیج اجتماعی، نیاز به انگیزههای کافی دارد. نیروها باید از رخوت و سستی و انزوا درآیند. نیروها باید آماده فداکاری و جانبازی و ایستادگی و مقاومت شوند. باید نظام سلطه را افشا کنند و چشماندازی از نظام جایگزین در برابر خودشان داشته باشند. باید متشکل شوند و همبستگی داشته باشند. شریعتی ناگزیر به این ارتباط و تعامل در این مدار و این دامِ پاسخگویی فوری به نیازهای جنبش قرار میگیرد و بخش عمدهای از مباحثش در فاصله سالهای ۴۸ تا ۵۱، معطوف به ایجاد بسیج اجتماعی و آزادسازی نیروها میشود: میکشاند به میدان، شهادت، بعد از شهادت، شیعه یک حزب تمام، مسئولیتهای یک انسان، آنچه که حسین و میراث و وراثت حسین و پرچمداری او ایجاب میکند و …، همه به این مقوله مربوط میشود و اینها به جای اینکه آهنگ تغییرات را کُند کند و فرصت کافی برای زمینهسازی فرآیند روشنگری که به آن اعتقاد داشت، فراهم کند، برعکس زمینهساز انقلاب زودرس میشود. شریعتی خود بر ضرورت طی این فرآیند و با تکیه بر تجربه غرب تاکید میکرد. اینکه غرب از چند جنبش گذشته است و اینکه اگر غرب، رنسانس و جنبش روشنگری را از سر نمیگذراند، به دوران آزادیخواهی و جنبشهای برابریخواهی و سوسیالیستی نمیرسید و نقدش این بود که در ایران تمام این فرصتها سوخته میشود و جنبشها سریع شتاب میگیرند.
تحتتأثیر این آموزههای فوقالعاده انگیزهبخش است که انقلاب زودرسی که شریعتی از آن پرهیز دارد، فرا میرسد. نه اینکه شریعتی میخواهد چنین شود، بلکه چنین میشود. آنچه شریعتی در اثر درگیر شدن در یک چنین وضعیتی از دست میدهد، اینها هستند که بسیار اهمیت دارند:
اولاً روشی که شریعتی دارد، ناگزیر از خودش یک انحراف ایجاد میکند. روش شریعتی قرآن و سنت بود. بخشی از تاریخ شیعه مبنای بازسازی تشیع میشود. شما وقتی میخواهید بگویید تشیع علوی، حتی فقهای شیعه در طول تاریخ قبل از صفوی به عنوان پیشگامان آزادی و پیشتاز مبارزه با حکومت، سپر آماج نیروهای نظام، زیر پرچم حسینی و انواع نسبتهایی که در واقعیت تاریخی وجود ندارد، قرار داده و معرفی میشوند. چرا؟ چون تمام نمادها و سنت شیعه در طول تاریخ در پروژه موجود باید به نحوی بازسازی شود تا انگیزهبخش باشد. هیچ نماد و سنتی فروگذار نمیشود. از ذکر و “یاد یادآوران” تا “انتظار، مذهب اعتراض”. همه مقولات اعتقادی و سنت عملی و نهادینهشده شیعه را بهنحوی بازسازی میکند که انگیزهبخش باشد و در این کار فوقالعاده موفق است. ولی در اینجا یک اشکال روششناختی پیدا میکند. شریعتی میگوید فقط در قرآن است که میتوانید جریان تاریخی مکتب و آیین و دکترین اسلام را خارج از سلطه و نفوذ و مداخله نهادها، بشناسید. قرآن مهمترین و بزرگترین سند است. میگوید تاریخ زیر نفوذ و مداخله قدرتها، طبقات حاکم، نظامهای مختلف، رهبران مذهبی و نهادهای دینی است و نمیتوان بر آن اساس، اسلام را شناخت. ولی قرآن تحتتاثیر اینها نیست. سنت پیغمبر نیز، چون بنیانگذار است کمترین تاثیر را از این عوامل گرفته و هرچند هنوز پیامبر انسان و بشر است، ولی باز هم منبعی است با ارزش . این دربارهی روش.
اما اشکالات دیگر: شریعتی با وجود آگاهی از تفاوت امامت و امارت ـ که در جاهایی هم به آن اشاره کرده ـ عملاً مباحث مربوط به امامت را با امارت ـ یعنی زعامت و ریاست ـ مخلوط و آمیخته میکند. درنتیجه وقتی صحبت از امامت شیعه انقلابی میشود، امامت فکری، اخلاقی و حتی سیاسی در عرصه عمومی که وظیفه امام و رهبران جامعه است و ربطی به حکومت ندارد، با وظیفه حاکم مخلوط میشود تا آنجا که معتقد به حکومتی میشود که آن حکومت وظیفه تربیت مردم را هم دارد. حکومت وقتی وظیفه تربیت مردم را داشته باشد، ممکن است با اقتدار خود هر طور که میخواهد مردم را تربیت کند. تربیت باید در عرصه عمومی باشد و در شرایط آزاد. امام و رهبران و پیشوایان اخلاقی، علمی، فکری در عرصه عمومی، کار تربیت و آموزش را دارند. ولی متاسفانه امارت و امامت یکی میشود.
امت در جایی عملاً به صورت حزب و گروهی تعریف میشود که وحدت ایدئولوژیک و راه و هدف دارند (که کاملاً درست است بهخصوص در مورد امتی که پیامبر ایجاد نمود) اما در جایی دیگر به عنوان جامعه سیاسی و جامعهای ایدهآل طرح میشود که در آن یک فرد در رأس جامعه قرار دارد. جامعه از امتها و گروهها تشکیل شده است، ولی همین باعث میشود امامتِ امت با امامتِ جامعه، یعنی زمامداری یکی شود. امام در رهبری یک حزب، مسئول پیروان حزبی خود است نه جامعه سیاسی. و سیاست که تربیت است با پلیتیک در برابر هم قرار میگیرد و میگوید حکومت وظیفهاش فقط اداره نیست که بیاید به مردم امنیت دهد و غذا دهد و تنظیم کند، بلکه وظیفهاش تربیت هم هست. در حالیکه تربیت، وظیفه معلمان و وظیفه رهبران است در عرصه عمومی که عاری از سلطه و اجبار است نه در راس حکومت. یعنی عرصه عمومی با حوزه قدرت، آمیخته میشود. در بحث شناخت، این اشکال رخ میدهد.
شریعتی به این حرفها واقف است، نه اینکه از اینها غفلت داشته باشد. تفکیکی میان دین و شریعت به درستی صورت نگرفته. یعنی شریعتی در تمام اسلامشناسی از دینی شروع میکند که مجدداً دارد با زبان جدید تبیین میشود و زنده و بهروز در وجدان جامعه جای میگیرد: توحید، پیامبری، رسالت، انسان، آفرینش، تقوا، مسئولیتهای انسانی همه در اینجا بررسی میشود. اما وقتی میخواهد جامعه شیعی را با همان فرهنگ خودش بسیج کند، شریعت نیز درست همتراز دین، قداست و ارزش پیدا میکند و با آن آمیخته میشود. در حالی که شریعت یا تاریخ دین یا نهاد دین، با دین کاملاً متمایز و منفکاند. دین، ارزشهای پایدار و ثابتی است که پیامبر در مکه و در ابتدای رسالتش بیان کرده و امری جاودانه و فرازمانی است. دعوت به تعقل و آزادی و انسانیت و دعوت به عدل و رهایی و امثالهم. بنابراین به نظرم اشکال راهبردی این است که شریعتی راهبرد خودش را در این درگیری تا حدودی فراموش میکند و علت این تغییر از مرحله اول به دوم و از دوم به سوم همین است. چون این شتابزدگی، آسیبی است که در جامعه روشنفکری ما شایع است.
درس بزرگی که من در این بخش میخواهم بگیرم این است که ما دچار یک شتابزدگی تاریخی هستیم که دست خودمان نیست و در وجدان ما جا گرفته است. سالها و قرنها پیش، پیشتاز فرهنگ و تمدن و علم بودیم. هفت قرن در جا زدیم و در سکون و زیر سلطه به خواب رفتیم. ناگهان بیدار شدیم و دنیا و جهان غرب را دیدیم که با شتابی سرسامآور دارد جلو میرود و ما را گرفته و به دنبال خود میکشاند و بازیچه کرده است. این شتاب در وجود ما هست. به محض اینکه ما فرصتی برای رهایی، ساختن جامعه و تمدن جدید پیدا میکنیم، تمام آموزههایی که یاد گرفتیم را فراموش میکنیم. این شتابزدگی، مرحلهسوزی میکند و این عجله، فرصتها را از کف ما خارج میسازد. درنتیجه ما در آن زمان و به دلیل همین شتاب به اتحادی استراتژیک با جریان سنتگرایی رسیدیم ـ پیش از آنکه تمایز نواندیشی دینی از سنتگرایی در جامعه و در میان تودهها آنقدر روشن شود که این آمیختگی و اشتباه رخ ندهد و نواندیشی دینی بتواند رهبری فکری و فرهنگی جامعه را در میان تودهها بر عهده بگیرد و در پروسه بعدی نیز بتواند هدایت بازسازی جامعه را داشته باشد.