روشنفكرِ دينی يا روشنفكر و دينی؟
معمولا اقبال و شريعتی را به اين سبب كه هر دو دينانديش بودهاند با هم مقايسه میكنند. حال آنكه ميان اين دو چهره يک فرق عمده وجود دارد و آن اين است كه، اقبال روشنفكر و دينی است، حال آنكه، شريعتی، روشنفكرِ دينی است. همين كسرهی اضافه، وقتی تبديل به واو عطف میشود، تفاوتِ ارزشیی عظيمی به وجود میآورد.
شريعتی به هر آنچه در مسير انديشهاش قرار میگرفت، قبای دينی میپوشاند، كه صد البته، اين قبا، در كارگاه آييني خاص، در اندازههای مختلف، از پيش آماده شده بود، بنابراين، نگاهِ او در حوزهی تفكر، به خلافِ آنچه معروف افتاده، مبتنی بر پلوراليسم نيست، بلكه، جهان را از منظری خاص مينگرد، و مبلغِ ديدگاههاي خاصی است، كه بسياري از آنها تحت تاثير اوضاع روزگارش به مذاق زمانه خوش آمد، كه امروزه، به دليل گرايش جامعه به واقعگرايی، جذابيتشان را از دست دادهاند. اين را از آن تعداد كتابهاي او كه چاپ ميشوند، ميتوان دريافت. اكنون بسياري از كساني كه به اصطلاح در خط شريعتي بودهاند به اين نتيجه رسيدهاند كه بايد از او عبور كنند. حتي اين اواخر يكي از كسانی كه دفتری برای تبليغ انديشههاي شريعتي داشته، گفته است كه نسل ما آسمانگرايی افراطی داشته، حال آنكه نسل امروز به واقعيتها و به آنچه فرهنگ ملي خوانده ميشود، پايبند است.
بنابراين شريعتي به معناي واقعی روشنفكر دينی است يعنی افكارش به ديدگاهي از پيش تعريف شده، معطوف است. يعني جهان را از قاب پنجرهاي محدود مینگرد. حال آنكه ديدگاههاي چهرههايي مانند، سيد جمال و اقبال از دو اصل عقل و دين شكل ميگيرد. برای مثال مفهوم خدا در تصور شريعتي چنان نيست كه در اقبال است. شريعتی هرگز مانند اقبال وقتی به منزلت اقبال ميانديشد، او را چندان تعالي نميبخشد كه اقبال طالب آن است. او تفكراتي از اين دست را جنونآميز و پوك میخواند. ولی اقبال خطاب به انسان و در تشويق او به تعالی ميگويد:
منكرِ او اگر شدی، منكرِ خويشتن مشو
يا در جای ديگر ميگويد :
چون ما نيازمند و گرفتار آرزوست
از همين نكتههاست كه تفاوت ميان آن كسره اضافه و واو عطف نمايان ميشود. تفاوتهايي از اين دست در ديدگاههاي آنها فراوان است. شريعتی به هيچ روي تسامح ديني اقبال را ندارد، از عدم همين تسامح است كه به معرفي چهرههاي خاصي ميپردازد و از اين رو است كه فرقهگرايي در دنياي اسلام چنان رشد كرده كه آن را صدپاره ساخته و در نتيجه وحدت در دنياي اسلام از حد لفظ بيرون نرفته است. انديشههاي محوري شريعتي نه تنها جهان شمول نيست، بلكه دنياي اسلام را هم در بر نميگيرد. حال آنكه آموزههاي اقبال جهاني است. شريعتي امانت الهي را به طور سنتي همان عشق ميداند، حال آنكه اين مفهوم از نظر اقبال خودي و فرديت انسان است. موضوع فرديت و خودي در شريعتي به گستردگي مورد بحث قرار نميگيرد و معنايي صريح از آن اراده نميشود. درحاليكه دستگاه فكري اقبال بر اين اصل قرار دارد.
شريعتي در مجموع ذهن جامعه را به مابعد الطبيعه معطوف داشت. شايد از همين رو است كه به طور ضمني ديدگاه كانت را نميپسندد، حال آنكه اقبال فيلسوف پاي بر خاك است و معيار او براي زندگي امور واقعي است يعني او با كانت هم راي است. هر آنچه واقعي است، حقيقي است و هر آنچه حقيقي است، واقعي است. اين ديدگاه در بيت زير خطاب به پيامبر كاملا مشهود است:
يا رسولالله! او پنهان و تو پيدای من
شريعتي مسايل قابل چون و چرا را غالبا امری بديهی و مسلم تصور میكند، حال آنكه اقبال هر انديشهای را بدون تجزيه و تحليل نمیپذيرد. بهطوریكه میتوان گفت شريعتی به رغم آنكه شاعر نيست ولي سخنانش به ميزان قابل توجهي مبتني بر احساس است تا حدي كه در برخي موارد از قواعد عقلي فاصله ميگيرد، حال آنكه اقبال شاعر است ولي در آثار او عقل بر احساس غلبه دارد. گرچه هر دوي آنان قصد ندارند كه زمانه خود را به صدر اسلام بكشانند، بلكه هدفشان اين است كه اسلام را بر بنياد ديدگاههاي نوين تفسير كنند ولي طريق احساسي شريعتي نتوانسته است آن توفيقي بيايد كه مسير منطقي اقبال داشته است.
چنان چه انديشههاي محوري شريعتي را مورد ارزيابي قرار دهيم، پي خواهيم برد كه تمامي آنها پيشتر در دستگاه فكري اقبال مطرح شده بود، مانند : نوانديش ديني و بازگشت به خويشتن كه شريعتي بسيار بر آن تاكيد دارد و به صور مختلف در آثار اقبال مطرح شده و اقبال آن را بازسازي انديشه ديني نام داده، دگرانديشي، پلوراليسم، معيارهاي عقل مدرن، انتقاد از دموكراسي غربي، از خود رميدگي شرق، جمود فكري و عدم خلاقيت در جامعه شرقي، اگزيستانسياليسم الهي و تاكيد بر فرديت انسان، نفي تصوف منفعل و طرح عرفان پويا، تاكيد بر دگرگوني نظام تعليم و تربيت وتعبيري كه شريعتي از اصطلاح (جن زدگي) دارد، همان است كه اقبال (از خود رميدن) نام داده.
جهانِ او دگر است و جهانِ من دگر است
اين سخن نه تنها در مورد شريعتي، بلكه در خصوص همه چهرههاي برجستهاي كه به عنوان روشنفكر ديني پس از اقبال در كشورهاي اسلامي چهره برافروختند، صادق است. ممكن است متفكري سخنان و بسياري انديشههاي فرعي در آثار خود مطرح كرده باشد ولي ارزش هر انديشمند، هر دستگاه و نحله فكري بر بنياد انديشههاي محوري آن است. بنابراين ميتوان دريافت كه از چه رو شريعتي به كتابي مستقل درباره اقبال ميپردازد و او را بيش از همه متفكران مورد تحسين قرار ميدهد و او كه جز اسطورهها زبان به ستايش كسي نگشوده، درباره اقبال ميگويد : «وقتي به اقبال ميانديشم، علي گونهاي را ميبينم، انساني را بر گونه علي اما بر اندازههاي كمي و كيفي متناسب با استعدادهاي بشري قرن بيستم.»
در اين جمله، ايهامي شگفتانگيز وجود دارد، زيرا انسان قرن بيستم يعني قرن ۱۴ هجري استعدادهايش بيش از انسان قرن اول هجري است. چنين ستايشي سر در همان عطوفت زدگي شريعتي دارد كه در غالب گفتارها و نوشتههاي او مشهود است ولي موضوع مهمي كه در قياس با شريعتي و اقبال ميتوان گفت ميزان توجه آنان به فرهنگ و مدنيت ايران است.
نمیخواهم بگويم كه شريعتی به ايران نمیانديشد زيرا او اكنون بخشی از هويت ايرانی شده است ولی میتوان گفت كه اقبال بيش از او به ايران میانديشيده است. در اين خصوص فقط نگاه كنيد به دفاعی كه او از سهروردی در كتاب (سير حكمت در ايران) به عمل میآورد و همينطور ستايشهای غرور انگيزی كه از چهرههای بزرگ تاريخ فرهنگی، سياسی، ادبي و علمی ايران میكند. اقبال مدام از روح ايرانی سخن میگويد، ولی اينها را متاسفانه در شريعتی تا به اين ميزان نمیبينيم.