دکتر شریعتی و پارادوکسِ عدالت و آزادی
چشمانداز ایران : دکتر هاشم آقاجری، پژوهشگر و استاد گروه تاریخ دانشگاه تربیت مدرس است. آنچه در پی میآید متن سخنرانی ایشان در میزگرد “شریعتی و تئوریهای اجتماعی” در سمینار “شریعتی، دیروز، امروز، فردا” میباشد که در تاریخ ۲۸ خرداد ۱۳۸۶ در حسینیه ارشاد ایراد شده است.
به نام خدا. شهادت حضرت فاطمه(س) را خدمت همه حضار محترم، دوستداران عدالت و آزادی تسلیت عرض میکنم و یاد دکتر علی شریعتی، روح بزرگ و ناآرام روشنفکری دینی ایران را گرامی میدارم. عنوان بحث بنده “دکتر شریعتی و پارادوکس عدالت و آزادی، طرح سوسیالسیم دموکراتیک معنوی، اخلاقی و انسانی” است. یکی از پارادوکسهای همچنان محل منازعه در دوره مدرن، پارادوکس آزادی و عدالت است. در گفتمانهای پیشامدرن چنین پارادوکسی در دستور کار اندیشه فلسفی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی قرار نداشت. چرا که در انواع آن گفتمانها اعم از گفتمان فلسفی یونانی، ایرانی، فقهی اسلامی و … اصل محوری، عدالت بود که به نوعی با اصل نابرابری و غیاب اصل آزادی بهویژه در ساحت سیاسی ـ اجتماعی ملازمه داشت و اگر هم در برخی نمونههای خاص مانند پلیسهای یونانی و دولتشهر آتن، گونهای از دموکراسی را میبینیم، دموکراسی مبتنی بر نابرابری انسانی و همراه با بردهداری بود که عین عدالت تلقی میشد.
بسیاری از ما وقتی داستان انوشیروان عادل را میشنویم دچار نوعی شگفتی و احساس ناسازگاری میشویم. زیرا ما از افق امروزی و در بافت اندیشهی روزگار خودمان به انوشیروانی توجه میکنیم که در بافت و زمینهی دیگری بهدرستی به او لقب عادل دادند. چگونه میشود انوشیروانی که همهی منابع ـ اعم از منابع پیش و پس از اسلام ـ نوشتهاند که در یک روز بیست هزار مزدکی را قتل عام کرد، عادل باشد؟ برخلاف تاریخنگاری تبلیغی و سیاسی که مدعی است صرفاً اینگونه صفات ساخته و پرداخته منشیان درباری است، این صفت و لقب چه در دوره ساسانی و چه بعد در دوره اسلامی، در همه متون و منابع تاریخی، سیاسی و اجتماعی به انوشیروان داده شده است. برای اینکه دریابیم چگونه انوشیروان، علیرغمِ کشتار مزدکیان و مخالفت شدیدی که ـ به قول فردوسی در شاهنامه ـ میکند با اینکه کفشگر زادهای اجازه تحصیل و سوادآموزی پیدا کند، عادل میشود، باید برگردیم به بافت و زمینه گفتمانی که در دوره ساسانی و بهطور کلی در اندیشه ایرانشهری وجود داشته است. نطریهای که با نظریه و نظام “پاتریمونیالیسم” و “شهپدری” مشخص میشد. در نظام پاتریمونیال، عدالت نهتنها با نابرابری توضیح داده میشد، بلکه با نابرابری ملازمه داشت، از جمله نابرابری طبقاتی. نظم جامعه، مبتنی بر نظم عالم بود و نظم عالم و جامعه، منطقی سلسلهمراتبی داشت که طبقات مختلف میبایستی در جایگاههای خاص و متفاوتی قرار میداشتند تا آن جامعه نظم داشته باشد و درنتیجه بر محور عدالت بچرخد و شاهی که پاسدار چنین نظمی بود، شاه عادلی بود و دقیقاً انوشیروان به این سبب عادل خوانده شد که جنبش مزدکیای که میخواست آن نابرابری را حذف کند و شعار مساواتی که در زمینه زن، مال و داراییها میداد، آن نظم عادلانه جامعه پاتریمونیال جامعه ساسانی را به خطر انداخته بود، لذا انوشیران به عنوان سرکوبکننده آن جنبش ضد نظم و ضد عدالت، شایسته دریافت لقب عادل شد.
در گفتمان یونانی به همین ترتیب؛ اساساً در فلسفه ارسطویی، انسانها نابرابر خلق شدهاند. بردگی جزیی از عدالت است. نابرابریِ ذاتی میان زن و مرد و حفظ این نابرابری در جامعه لازمه عدالت است و اگر در دموکراسیهای یونانی و دولتشهرهای یونانی نوعی دموکراسی را شاهد هستیم، این دموکراسی نه مبتنی بر برابری بلکه مبتنی بر نوعی تعریف از آزادی و عدالت است که با تبعیض، نابرابری و تفاوتهای انسانی همراه است. در گفتمان فقهی هم در واقع عدالت اساساً نه با آزادی در تعارض قرار میگیرد نه با برابری.
پارادوکس آزادی و عدالت یا برابری، از دوره جدید شروع میشود. در گفتمان مدرن با طرح اصل آزادی و سپس دموکراسی، اصل عدالت بهمثابه برابری به حاشیه رانده شد. هرچند بورژوازی در انقلاب فرانسه شعار آزادی و برابری سر داده بود، اما نظام سرمایهداری در عصر لیبرالیسم، پارادوکس آزادی و عدالت و برابری را به سود آزادی و به زیان برابری رفع کرد. اما بحرانهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی سرمایهداری، جنبشهای عدالتخواهانه و برابریطلبانه کارگری و سوسیالیستی، لیبرالیسم را وادار به عقبنشینی و ادخال پارهای رفرمها در نظریه و عمل سرمایهداری کرد و در قرن بیستم، گفتمان کینزی پس از جنگ جهانی اول و در دهه سی و چهل و سپس نولیبرالیسم در دهه نود قرن بیستم، از لیبرالیسم کلاسیک و اقتصاد بازار آدام اسمیتی فاصله گرفت و تئوریسینهای دولت رفاه سرمایهداری و نظریهپردازان نولیبرالی همچون جان رالز و رونالد دورکین با طرح مجدد مساله عدالت و برابری منابع، کوشیدند تا شکاف و ناسازواره آزادی لیبرالی و عدالت و برابری را رفع کنند.
در واقع بورژوازی در انقلاب فرانسه دو شعار اصلی داشت: آزادی و برابری. آزادی از سلطه سیاسی فئودالیسم و دربارِ همدست با آن و برابری یعنی ارتقای طبقه سوم که ـ پیش از انقلاب، بورژوازی جزو آن طبقه بود ـ به سوی بالا و همطرازی و همنشینی آنها با دو طبقه اول یعنی اشراف و روحانیون. بورژوازی با این دو شعار انقلاب فرانسه را در انداخت. اما بعد از اینکه به قدرت رسید و پایههای نظام سرمایهداری در قرن نوزدهم به تدریج مستحکم شد،آنچه که لازمه اقتصاد بازار و سرمایه بود یعنی آزادی، اصل گرفته شد اما برابری، از آنجا که اقتصاد بازار را به خطر میانداخت و سرمایهداری را دچار مشکل میکرد به حاشیه رانده شد. اقتصاد لیبرال کلاسیک، اصل و اساس را آزادی گذاشت و برابری را به دست نامرئی تنظیمکننده بازار سپرد. اما بحرانهای اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم و نهایتاً بحران بزرگ و رکود ۱۹۲۹ منجر به رفرمهایی در نظریه سرمایهداری شد.
سرمایهداری در قرن بیستم با پارادوکس آزادی و برابری روبرو شد و بعد کوشید به نحوی این پارادوکس را تعدیل کند. دو کوشش صورت گرفت. یک کوشش در اوایل قرن بیستم که نهایتاً به صورت نظریه دولتهای رفاه بروز کرد؛ اینکه دولت برخلاف آموزه محوری اقتصادِ بازار که خواهان عدم دخالت دولت در سازوکار بازار بود، بر مداخله دولت برای تنظیم بازار و برای حفظ نوعی عدالت و جلوگیری از تعمیق شدن بیش از حد نابرابری که خود در عینحال میتوانست اقتصاد بازار و اصل آزادی سرمایهداری را به خطر بیندازد، تاکید ورزید. تعدیل دوم، تعدیلی است که ما در دو دهه اخیر در نظریهی نظریهپردازان جدید لیبرالیسم شاهد بودیم که برای متعادل کردن تکیه یکجانبه بر آزادی در سرمایهداری کلاسیک، بر مساله عدالت تکیه کردند. نظریه افرادی چون جان رالز، نظریه عدالت بهمثابه انصاف، نظریه دورکین و تاکید بر برابری شرایط و منابع فراتر از برابری فرصتها، که شعار لیبرالیسم کلاسیک بود، همه و همه حاکی از پارادوکسی است که بین آزادی و برابری و عدالت در دوره جدید به وجود آمد.
از سوی دیگر نظریه و عمل سوسیالیسم کمونیستی در سوسیالیسمِ واقعاً موجود شوروی و بلوک شرق با گرایش به سمت سوسیالیسم بوروکراتیک، اتاتیست، استالینیست و توتالیتاریست، پارادوکس مذکور را به زیان آزادی و دموکراسی رفع کرد. ضعفها و خلاهایی همچون اکونومیسم، اصالت اقتصاد، فقدان معنویت و اخلاق در ساختار اقتصادی و سیاسی که مشترک میان هر دو گفتمان لیبرالی و استالینی بود، بر یکسویهگراییهای مذکور در هر یک از آن گفتمانها اضافه میشد.
شریعتی در اواخر دهه ۶۰ و نیمه اول دهه هفتاد قرن بیستم، در چنان موقعیت گفتمانی به طرح دیدگاههای خود پرداخت. به لحاظ گفتمانی دورهای که شریعتی دیدگاههای خود را در نسبت با آزادی و عدالت مطرح میکرد ما چنین شرایطی را داشتیم و کوشید تا با فراروی از پارادوکس مذکور به ارائه طرح بدیعی بپردازد تا ناسازواره آزادی، برابری، سوسیالیسم و دموکراسی را حل کند و در سنتزی عالیتر دو اصل اصیل و آرمانی بشری را جمع نماید. برای فهم اندیشه شریعتی باید با توجه به ضرورت اتخاذ روششناسی علمی معتبر و موجه، ملاحظات متدولوژیک ذیل را مورد توجه قرار داد. البته وقتی از اندیشه شریعتی سخن میگوییم، طبیعتاً اندیشه شریعتی را با دو معیار میتوانیم بررسی کنیم. یکی معیارهای عقلی و میزان اعتبار و موجه بودن آنها و دیگری معیارهای اسلامی با توجه به منابع و متون دینی که دکتر شریعتی به عنوان یک روشنفکر مذهبی ناگزیر است دیدگاههای خود را بهنحوی با استناد به کتاب و سنت موجه بکند. ولی برای اینکه مشخصاً “اندیشه” شریعتی را “بشناسیم”، صرفنظر از داوری و ارزشگذاری که در مرحله بعد باید صورت گیرد، توجه به این ملاحظات روششناختی لازم است وگرنه ما در فهم اندیشه شریعتی دچار خطا و سوءتفاهم خواهیم شد.
۱. فهم هرمنوتیکی متنمحور و زمینهگرا. اگر میخواهیم اندیشه شریعتی را بشناسیم، نه این اندیشه را میتوانیم مبتنی بر استقلال متن بشناسیم و نه میتوانیم صرفاً بدون توجه به خود متن و ساختار متن و صرفاً با توجه به سیر تحول خطی اندیشه ایران پیش از شریعتی و بعد از شریعتی آن را بشناسیم. لازمه شناخت اندیشه شریعتی، توجه به هر دو اصل است. هم متن (تکست) و هم کانتکست (که این کانتکست، هم کانتکست درونمتنی است) یعنی هم باید جملات و عبارات شریعتی را در درون بافت نوشتههای شریعتی دید و هم میبایستی به متن نوشتهها و گفتههای شریعتی در درون بافت و زمینه اجتماعی ـ تاریخی که شریعتی درون آن میگفت و مینوشت، توجه کرد.
۲. اجتناب از مغالطههای معرفتشناختی، منطقی و روششناختی از قبیل قرائت خارج از متن در هر دو معنای درونی و بیرونی بافت و زمینه، خوانش مُقطع و جزءگرایانه و غفلت از روح و جهت کلی حاکم بر اندیشه.
۳. توجه به مبانی انتولوژیک و هستیشناختی، معرفتشناختی و اپیستومولوژیک شریعتی. جهانبینی، انسانشناسی، تاریخشناسی و جامعهشناسیای که او خود ارائه کرده است.
۴. توجه به متدولوژی خود شریعتی در شناخت و فهم اسلام و انسان، تاریخ و جامعه. یعنی روش هرمنوتیک تاریخی در فهم دین به عنوان منبع موثر در شکلگیری اندیشه شریعتی و روش دیالکتیکی تاریخی در شناخت او از انسان و جامعه بشری.
رهیافت شریعتی به عدالت دارای مولفههای زیر است: تفکیک عدالت از قسط در متون اسلامی و طرح عدالت به مثابه برابری؛ طرح برابری بر مبنای برادری؛ تفکیک برابری حقوقی از برابری حقیقی و ابتنای اولی بر دومی؛ نظریه مالکیت، کار، ارزش و نفی استثمار و جامعه طبقاتی؛ برابری هستیشناختی و انسانی؛ نقد پدیده شیءوارگی و کالایی شدن انسان و روابط انسانی در مناسبات اقتصادی و سیاسی در نظام سرمایهداری و بوروکراسی ـ تکنوکراسی کمونیستی؛ پیوستگی اقتصاد با بینش و فلسفه اقتصادی؛ پیوستگی اقتصاد با اخلاق و حقوق و نقد جدا افتادگی اخلاق از اقتصاد؛ زیربنا و روبنا.
رهیافت شریعتی به آزادی با حل تضاد فردگرایی و جمعگرایی، تاکید بر اومانیسم خاص خود،آزادی وجودی و انسانی، ویژگیهای خودآگاهی، تصمیم، انتخابگری و خودمختاری، آفرینندگی و خلاقیت افراد انسانی، که جامعه و تاریخ و نظام سیاسی، اجتماعی و اقتصادی باید همنوا با آن باشد، پراکسیس اجتماعی و انسانی، نقد انواع نظامهای ضد آزادی، اعم از حکومتهای مذهبی پاپیست و نظامهای فاشیستی، استالینیستی و توتالیتر و دموکراسیهای تودهای و پوپولیستی و لیبرال بورژوایی و بالاخره پیوند آزادی و دموکراسی در جهت کنشگری، فعالشدن فرد و جامعه در مسیر رهایی و تکامل انسانی، خصلتبندی میشود. آزادی بدون دموکراسی اصیل و حقیقی، نمونه دموکراسی لیبرال سرمایهداری امریکا و دموکراسی بدون آزادی، نمونه دموکراسیهای تودهای پوپولیستی یا دموکراسیهای سنترالیستی و بوروکراتیک، نظیر چین و شوروی، هیچیک با طرح مورد نظر شریعتی سازگاری نداشت.
شریعتی بر اساس سه اصل “عرفان، برابری و آزادی” و با تکیه بر سه گفتمان فلسفی ـ سیاسی ـ اقتصادی، “اگزیستانسیالیسم، دموکراسی و سوسیالیسم و بر پایه اسلام و جهانبینی معنوی دینی”، طرحی را ارائه داده است که به سوی رهایی فرد و جامعه سمتگیری میکند و الگوی مدینهای را ترسیم ساخته است که در آن، رشد و تکامل جامعه، شرط تعامل فرد و رشد و تکامل فرد، شرط تکامل جامعه است. برخلاف مدعای برخی از مخالفان و طرفداران مصلحتی موردی شریعتی، شریعتی از کلام شیعی برای ارائه و توجیه نوعی استراتژی یا مدل دموکراسی انقلابی، ارشادی و متعهد استفاده نکرده است. بلکه برعکس، مطالعه بیغرضانه و روشمند متن نوشتهها و گفتههای او نشان میدهد که وی کوشیده است تا در دفاع و توجیه اصل امامت در کلام شیعی، از مدل دموکراسی متعهد انقلابی زمان خویش سود جوید و به تبیین اصل امامت و وصایت شیعی که در مورد امام علی(ع) پس از پیامبر(ص)، نه انتصاب است و نه انتخاب بپردازد. جریان اقتدارگرا که به منظور بهرهبرداری خاص سیاسی و ابزاری، شریعتی را طرفدار نظریه ولایت مطلقه فقیه وانمود میسازد و از این منظر به ستایش محدود و مشروط از وی میپردازد و راست لیبرال و مدافعان دموکراسی بورژوایی که بحث امت و امامت او را به عنوان محکمترین گواه و دلیل برای اثبات مدعای خود مبنی بر مخالفت شریعتی با دموکراسی عرضه میدارند، هر دو به تعبیر کوئنتین اسکینر، متن را از زمینه خارج میکنند و چیزی را به شریعتی نسبت میدهند (در اینجا ولایت فقیه) که اساساً در دوره شریعتی به مثابه گفتمان مطرح نبود و حتی با توجه به زمان ارائه بحث امت و امامت و طرح ولایت فقیه میتوان گفت که وی کوچکترین اطلاعی از این نظریه نداشته است و آن بحث، در خدمت این نظریه نبوده است بلکه برعکس، نظریه دموکراسی انقلابی و متعهد را خاص امام معصوم و دوره حضور میدانست یعنی وصایت؛ و در دوره غیبت ـ و از جمله عصر خودش و عصر ما ـ را دوره شورا تلقی میکرد، زیرا امام معصومی حاضر نبود و نیست که طبق اصل وصایت، حق اعمال نوعی حاکمیت متعهد از بالا را داشته باشد.
نظریه دیکتاتوری پرولتاریا، دموکراسی متعهد و از بالا و دیکتاتوری صالح، در طرح سیاسی و اجتماعی شریعتی جایی نداشت. شریعتی طرحوارهای ارائه کرده است که براساس سه اصل “عرفان، برابری و آزادی” میتوان ابعاد آن را با عرفان وجودی یعنی اگزیستانسیالیسم، عدالت بهمثابه برابری یعنی سوسیالیسم، و آزادی فردی و اجتماعی یعنی دموکراسی، بازخوانی و خصلتبندی کرد. هرچند او خود فرصت این را نیافت که این طرحواره را به یک مدل منسجم و سیستم مشخص تبدیل کند، اما روشنفکری دینی و مذهبی با توجه به ضرورت و نیاز زمان میتواند و باید که مدل بالقوه در طرح او را به مثابه نوعی “سوسیالیسم دموکراتیک انسانی، معنوی و اخلاقی” استخراج و ارائه کند و تفصیلی از آن اجمال به دست دهد و با غلبه بر پارادوکس آزادی و برابری، دموکراسی و سوسیالیسم ـ که نباید با سوسیال دموکراسی اروپایی خلط شود ـ رهایی انسان را در همه ساحتهای وجودی اجتماعی ـ حقوقی و اقتصادی، به یک پروژه، سیاست و برنامه زندگی مبدل سازد.