دنیای کوچک و آدمهای کوچک
اگر مقصود، نقد و بررسیی ادعاهای پرویز ثابتی (مقامِ امنیتیی بلندپایه در رژیم پهلوی) باشد، این کار شاید، بیش از هر کس، از عهدهی تاریخپژوهان، متخصصانِ علمِ سیاست و آشنا با رویکردهای امنیتی، برآید. من در این یادداشت فقط اشاره و پرسشهایی دارم، که بهطور کوتاه مطرح میکنم.
۱. گفتگوکننده با اشاره به روایتی مشهور، که تازه میشنویم!، نکتهای که کشف کرده را، با گفتگوشونده در میان میگذارد:
نخست این که، معلوم نیست این روایتِ مشهور چرا تا این اندازه مغفول مانده. دوم این که، چطور به این نتیجه میرسد که ساواک در مدیریتِ حسینیهی ارشاد نقش داشته است؟ و از این نقشآفرینی، به چه نتیجهای میخواسته برسد؟ یعنی، به این ترتیب، باید بپذیریم که از یک طرف، ساواک در حالِ مقابله با چریکها بوده، و از یک طرف، به وسیلهی شریعتی، چریکها را به جامعه میشناسانده است! و خودش برای خودش هزینه میآفریده است! و مهمتر از همه، این پرسش به وجود میآید که، چرا این دستگاهِ امنیتی، با وجودِ نوابغی مانندِ ثابتی، با این قدرت و تسلطِ افسانهای، نتوانست ترمزِ انقلاب را بکشد؟
در امتدادِ این ماجرا، سیدحسین نصر نیز، که روزگاری نه چندان دور، به سببِ حضورِ شریعتی، دکهی لوکس و سوت و کورش، در کنارِ بازارِ سنت، کمرمقتر از همیشه جلوه میکرد، از موضوعی عجیب و غریب، پردهبرداری میکند، و در ساواکی بودنِ شریعتی، ذرهای هم تردید روا نمیدارد:
اما این خیالبافیها و دروغپردازیها، چنان در تناقض با ادعاهای ثابتی قرار میگیرد، که دیگر در متنِ خودش هم (مدافعانِ نهادهای سنتی و سلطنتی) نیازمندِ داوری نیست.
ثابتی مدعی است شریعتی را یک بار دیگر در دههی ۴۰، قبل از اینکه به فرانسه برود (“یک سالِ تمام از خرداد ۱۳۳۸ تا خرداد ۱۳۳۹، من در دنیای خاصی زندگی میکردم. در آغازِ این سال به پاریس رفتم…” مجموعه آثار، شماره ۳۳، بخش اول، ص ۵۵)، با حضورِ مقدم، ملاقات کرده بوده، و او در آن جلسه هم توافقهایی با آنها کرده بوده، اما، به آن عمل نمینموده است! لذا، این بار، به او میگوید:”ما دیگر گولِ حرفهای شما را نخواهیم خورد”. و معلوم نیست با در نظر داشتنِ ادعاهای نصر، این عامل چگونه تعریف میشده است؟ یعنی، این عامل، به جای اینکه در خدمتِ دستگاه بوده باشد، دستگاه را معلولِ خویش قرار داده بود! یا اینکه عاملی خودمختار بوده، و بنا به صرافتِ طبعِ خویش عمل میکرده است!؟ که خودش سرفصلی در مناسباتِ امنیتی به شمار خواهد آمد!!!
۲. ثابتی در پیی اشاره به دستگیریی چریکها، به ملاقاتی با مهندس بازرگان، بر اساسِ توصیهی مقدم، اشاره کرده، و میگوید: ضمنِ صحبت، مهدی بازرگان گفت: “شاه راهی باقی نگذاشته است”، و با لحنِ غیرِ مودبانهای به شاه اشاره کرد (یعنی شاید اعلیحضرت را از قلم انداخته، یا…). گفتم: “آقای بازرگان! اولاً صدایتان را بیاورید پایین! بعد هم، با شما، بنابه سن و سالتان، و شأنِ دانشگاهیتان، دارم با ادب و احترام صحبت میکنم، خواهشمندم که، مودبانه صحبت کنید”. اما، به چند و چونِ آن گفتوشنود نمیپردازد، یعنی، نمیخواهد بپردازد! و با داراماتیک جلوه دادنِ موقعیت، قصدِ فرار از آن را در سر میپرورانَد.
وقتی مهندس مهدی بازرگان در دادگاه محاکمه میشود، در اعتراض به این نگرش، که مستبدین و متملقینِ آنها و فریبخوردگانشان، با قیافهی حق به جانبی، میگویند مردم را اگر به حالِ خودشان وابگذاریم، یا راهِ خرافات و جهالت را در پیش میگیرند، یا به جانِ یکدیگر میافتند و آشوب به پا میکنند. پس به قیم و ادارهکننده محتاجاند، بخشی از دفاعِ خود را، که به دلیلِ ممانعتِ رئیسِ دادگاه از بیانِ آن، به صورتِ نوشته در اختیارِ حاضرانِ در دادگاه قرار گرفت، “چرا ما مخالفِ استبداد شده ایم؟” نام مینهد، و این همان مبحثی است که، سرسپردگانِ استبداد از گشودن آن طفره میروند:
اکنون این پرسشها به ذهن میرسد که، چرا مجید شریف واقفی، که یک جوانِ با استعداد بود، و میتوانست از یک زندگیی خوب _ که شایستگیاش را داشت _ برخوردار باشد، از آن چشم پوشید، و راهی دیگر برگزید؟ (در اینجا منظورم به هیچ وجه دفاع از آن شیوههای غیرمسالمتآمیز و نامطلوب نیست، بلکه میخواهم به تعبیری بگویم که چرا زمینهی آن واکنشها پدید آمد).
لطف الله میثمی، در جلدِ دومِ خاطراتاش (صفحه ۴۴۵) مینویسد:
وقتی همهی دریچهها بسته شده، انسدادِ سیاسی به اوج رسیده، و هیچ نقد و اعتراضی تحمل نشده، و پاسخِ به مخالفان، توهین، زندان، و تبعید است، سرانجام، صدای معترضان چنان شلیک میشود، که آسایش و آرامشِ تارعنکبوتیی فضای سرکوب و امنیتیی دههی چهل، در یک چشم به هم زدن، بر باد رود، تا خوابِ آنان که خود را بیدار بر بالینِ شاهِ شاهان تصور میکردند، همواره، و تا لحظهی سقوط، آشفته گردد، و این را در بازخوانیی ادعاهای ثابتی نباید از یاد بُرد.
هرچند که ثابتی میخواهد تصویری غیرواقعی از آن دوران ارائه دهد، و مدعی است که: “محمدرضاشاه باطناً مردِ دموکراتی بود”. و این دموکراتمنشی همان قدر شوخیی بیمزهای است که، مفهومِ جمهوری در ذهنِ اندیشمندی سنت گرا، آن گاه که از جمهوری، به معنای افلاطونی، دفاع کرده، و با جمهوریی برآمده از انقلابِ فرانسه، مخالفت میورزد، تا مبادا دلبستگیها و دلخوشیهایش، نقش بر آب شوند. هرچند سکههایشان دیری است که زنگ زده!، و از صدا نیز افتاده است، و نمیدانند که، در غیابِ توهمهایشان دیری است، هم اسپارتاکوس ظهور کرده، هم دکارت! و اینان، همچنان، درجهای در مدارِ صفر برای انسان قائل بوده، با زیستی متکی بر اندیشههایی فرسوده در درازای تاریخ جا خوش کرده، و جز ناله و نفرین کاری از عهدهِشان بر نمیآید، که اگر بر میآمد، به صراحت نسخههای شفابخش خود را ارائه کرده، و بر دردهای ما نمیافزودند!
۳. ثابتی، دربارهی شکنجه، نه توضیحی میدهد، نه شفاف سخن میگوید. راحتترین کار را انجام میدهد، قیاس میکند! مگر در زشتیی شکنجه، کَمیت میتواند کُلیتِ موضوع (پرسش) را تغییر دهد؟ به جای توضیح دربارهی آنچه به خودش مربوط میشود، پروندهی قتلِ افشارطوس را میگشاید، و به ادعاهای اردشیر زاهدی استناد میکند، تا جای ابهامی هم باقی نگذارد! به جای پرداختن به مسالهی شکنجه در دورهای که مسئولیت داشته، با نقلِ چند خاطره میکوشد مخاطبان را متقاعد سازد که کلِ موضوع شایعهای بیش نبوده است، و مسائلِ خصوصیی افراد را باز میکند، که حتی اگر واقعیت داشته باشد، باز اثری در چند و چونِ پرسش ندارد، اما، از او در حدی توضیح خواسته میشود، که موضوعیتِ شکنجه کمرنگ شود! تا جایی که، مدعی میشود: با شکنجه و هرگونه اقدامِ غیرقانونی مخالف بوده، و تا آنجا که میتوانسته، از آن جلوگیری میکرده، و هیچگاه ندیده کسی شکنجه شود، اما، در این باره بسیار شنیده بوده است! یعنی به زور میخواهد در کنارِ مخاطباناش بنشیند، و این، چنان برجسته است که، ممکن است در نهایت، ما متقاعد شویم که، او شایستگیی دریافتِ جایزهی صلحِ نوبل را هم داشته، و اگر چنین اتفاقی نیفتاده، بی تردید دسیسهای در کار بوده است! اما شاید بتوان _ هرچند به هیچ وجه نمیتوان _ به او حق داد، که اگر دم بزند، دیگر در آنجا که سکنی گزیده هم، آرامش نخواهد داشت، و باید پاسخگوی نهادهای حقوقِ بشری باشد، و همین اندک امنیتی که دارد را نیز، از دست خواهد داد… در نظر داشته باشیم، در دنیایی که، روز بهروز، کوچک و کوچکتر میشود، جا برای آدمهای کوچک نیز، روز بهروز، تنگ و تنگتر میشود.
سخنان و ادعاهای ثابتی، در دو صورت باورپذیر است: یکی این که آدم از خوابِ اصحابِ کهف بیدار شده باشد، و دیگر این که: با او و آنچه در نظرش است (و حقیقت میپندارد) همدلی داشته باشد، که نمونهی بارزِ آن، شخصِ گفتگوکننده است! و در غیرِ این صورت، باید از چیزی به نامِ “عقل” بیبهره باشد، که در چارچوبِ فرهنگِ سرسپردگی، چندان هم شگفتانگیز نیست!
این کتاب، اگر خاطرهنویسی بود، و شکلِ گفتگویی نداشت، خیلی سنگینتر بود، زیرا نقشِ گفتگوکننده، چیزی جز همدلی با گفتگوشونده، و گاه، کف زدن برای او نیست! که گویی به لحاظِ روانشناختی چنین افرادی جز در چنین موقعیتهایی به حرف نمیآیند، و نقشِ گفتگوکننده، در این کتاب، به مانندِ نقشِ انگشت در گلوی گفتگوشونده است، که آمادگیی تمامعیاری برای بالاآوردن خودِ واقعیِاش را دارد.