در نسبتِ ترجمه و تفکر
«نهضتهای ترجمه» همواره همچون آستانه یا باب «گسستهای معرفتی-گفتمانی» دورانساز به شمار آمدهاند: برای نمونه، دورانهای انتقال میراث یونان به دنیای لاتین، و یا به زبان عربی و تمدن مسلمان، طی سدههای میانه، و گذار به عصر جدید با برگردان آثار کلاسیک یونانی-لاتین به زبانهای ملی اروپا در عصر رنسانس، موسوم به مطالعات انسانی studia humanitatis، مراحل تعیینکننده و سرنوشتسازی در تاریخ بودهاند.
رشد «جنبش ترجمه» در ایران از نشانههای کیفیت نوین آن خیزش فرهنگی است که از صدر مشروطه تا کنون در کشور ما آغاز شده و فرجامی نیافته است. احساس ضرورت آشنایی عمیقتر با چگونگی زایش تجدد در مغرب زمین، رغبت به شناسایی و پیگیری آخرین تحولات و سرنوشت «دیگری»، و نقش «علوم انسانی» در این میان، انگیزهی چنین گرایشی به ترجمه و برگردانِ آثار و متون اندیشهورزان «بیگانه» به زبان مادری بوده است. فراسوی پدیدهی ترجمهگرایی، کیفیت بحثهای نظری، در سطح اجتماعی و فرهنگی، در دو دوران پیش و پس از انقلاب قیاسناپذیر است. درک ضرورتِ بازبینی صورت مسائل، تعمیق مبانی فلسفی همان تحولی است که در دوران پسا-انقلابی تجربه میکنیم. با آن رخداد گویی ناگهان از بهشت بیخبری و خوشخیالی، خواه سنتی و خواه مدرنیستی، به زمین بغرنج بلوغ و بهخودوانهادگی هبوط کردهایم، و این بار در برزخ سنت و تجدد، شرق و غرب، دین و دنیا، و..، این قبیل دوگانهسازیها، باید به سلاح نقد، قدرت تشخیص و توان تفکیک مجهز شویم.
جریان یا جنبش ترجمه در میهن ما، اما هنوز به ظاهر از چند کاستی بنیادی رنج میبرد:
نخست آنکه بهجای برگردان متون اصلی و کلاسیک فلسفه و علوم انسانی، بیشتر به ترجمهی مقدمهها، معرفی نامهها، شرح متنها، و یا قاموسهای آموزشی و مطبوعاتی توجه میشود؛ و هدف نیز بیشتر اطلاعرسانی آموزشی با رسانهای است. حاصل اینکه مجموعه ترجمههای متون پایه هنوز در خور نیست.
دیگر، اینکه ثقل توجه تنها متوجه متفکرین غربی است؛ و روشنفکران ما نسبت به سایر مباحث همقطاران همسایه و همسرنوشتشان در شرق و جنوب عنایت لازم و کافی را ندارند. حال آنکه با همینها است که ما مسایل مشترک مبتلابه معرفتی-زبانی و فرهنگی-تمدنی داریم.
و بنیادیتر از این دست کاستیها، غفلت ما از نیاز حیاتی به ترجمهی متفکران خودمان، از فارابی و پورسینا و ابن رشد و ابن خلدون گرفته تا سهروردی و صدرا، است و گاه فراموش میکنیم که چه اندازه با زبان آنها یعنی با زبان سنتی فلسفه و علوم در سرزمین خود بیگانه ایم. و در فقدان یک سنت زبانی در حوزه و سپهر اندیشه چگونه میتوان کار اندیشهورزان دور-و-دیر تر را درست برگرداند و به چه زبانی؟ نتیجه همین میشود که هر روز با واژگان خلقالساعه نوظهور مواجه میشویم و گاه کار بدانجا میکشد که برای فهم ترجمه ناگزیر از رجوع به متن اصلی و گاه مجبورشویم به سبک دکترشریعتی اظهار کنیم که: «از چند ٫ت٬ بیزارم: تاریخ، تقی زاده و .. ترجمه!» (نقل به مضمون).
در سنت آلمانی مفهوم ترجمه، به خلاف «translation» انگلیسی که بر انتقالپذیری جهانروای مدلولها، و یا «traduction» فرانسوی که به صدور خود به خارج یا ادغام اجنبی در خودی تاکید دارند، بر شناسایی متقابل و دیالوژیک میان خودی و بیگانه با حفظ یگانگی و خودویژگیها تکیه دارد. متفکران آلمان، از هردر تا هایدگر، با بهرهگیری از واژهی تفکیکپذیرÜber-setzen ترجمه یا بر-گردان، نشان دادهاند که هر بر-گردانی در آن واحد دو کار میکند: یکی، عبور، گذار، فرارفتن یا پرش از ساحلی به کنارهی دیگر، و دیگر، نشستن، موضعگرفتن، یا تعبیری تازه یافتن در سپهر دیگر. از اینرو، ترجمه همان کنش تفسیری است که خمیرمایهی برسازندهی نفس زبان است. اگر جوهر زبان ٫گفتار٬ است (هایدگر- فوکو) در مقام کالبد اندیشه، همچون گفتگوی دايمی با خویش (افلاطون)، پس به طریق اولی، پیش از برگردان اندیشه و متن دیگران به زبان خود، نخست باید زبان سنتی خویش را بازبیاندیشیم. بدون این «فرا-دهش» تاریخی چگونه میتوان به برگردان مفاهیم، اصطلاحات یا تعابیری پرداخت که به ذات «ترجمه ناپذیر» اند. نه بدین معنا که ترجمه نشده و نمیتوانند بشوند. بل همانگونه که خانم باربارا کاسن در معرفی قاموس غنی «واژگان اروپایی فلسفهها- دیکسیونر ترجمهناپذیرها-» مینویسد: «ترجمهناپذیر آن است که از ترجمه شدن (و نشدن) بازنمیایستد»! برای نمونه، واژگان بنیادین فلسفه غرب، مانند ایده، سوژه، ابژه، گایست، و …، را چگونه میتوان به فارسی ترجمه کرد (یا نکرد)؟
از سوی دیگر، سنتگرایانی که مسالهی اهلی یا بومی نبودن مبانی و معانی علوم انسانی غرب و ترجمهای ماندن صرف آنها را مطرح کردهاند، فراموش میکنند که هرگونه بومیسازی با کار زبانی ترجمه آغاز میشود. و برغم همهی نواقص ذاتی و عرضی هر ترجمه، خروجی دیگری جز طی این مسیر متصور نیست. یعنی نخست اینکه، دیگری را همانطور که هست و شاید بشناسیم و بفهمیم؛ آنگاه در بازگویی مراد او به زبان خود، معادل یا حتی نعمالبدل او را در جهان-زیست و جهانبینی خود بازآفرینیم. اما آیا براستی میتوان دیگری را، فارغ از هر (پیش-)داوری ارزشی، بدرستی شناخت؟ و این بیشک پرسش فلسفی مستقل و معضل بنبستنمای (آپوریتیک) دیگری است.
واقعیت تلخ، اگر لختی به وضعیت امروز فرهنگی و دانشگاهی موشکافانه بنگریم، اینست که در هر دو بخش سنتی و مدرن، هنوز شرایط بهینه و مطلوبی برای به راه افتادن نوعی ترجمهی «گفتگویی» (به معنای هابرماسی مفهوم) فراهم نیآمده است و چنین بهنظر میرسد که دپارتمانهای فلسفهی سنتی و اسلامی دانشگاه و حوزه بیشتر دلمشغول شرح متون قدما و حل مسایل بیربط با سرنمونهای معرفتی-دورانی دنیای جدید و معاصر و گشتها و گسستهای آنند. در مقابل، گرایش مدرنها به فلسفه جدید و معاصر غرب نیز عمدتاً متکی است به ترجمههای ناقص (بدون دسترسی به متون پایه و منابع مادر). و اینکه بخواهیم تفکر دیگری را صرفا برگردانیم (به هر دو معنای نقل و قلب)، الزاما فکر نو ایجاد نمیکند. از اینرو اگر نخواهیم که دپارتمانهای علوم انسانی و اجتماعی مدرن ما نیز صرفا بدل به شارحان و تکرارکنندگان «الکن» مفاهیم و واژگان متفکران غرب شوند، باید (تا دیر نشده) چارهای اساسی اندیشید.
از آن جا که زبان، بهویژه در سپهر ادب و هنر و فلسفه و دانشهای انسانی، نه ابزار سادهی ارتباطی جهت انتقال پیام و نه نظام صرف نشانهها و دالها و دستور و نحو معانی، بل آیینه و آشیانهی روان و وجود آدمی و مناسبات پیچیدهی او در جهان و با دیگران در جامعه است، و همواره ما با زبانها و گویشهای محلی و متنوع مواجهیم، ترجمهی «ترجمهنشدنیها»، در اساس ممکن ساختن امر ناممکن است و خودآگاهی به این امر و به جملگی ملاحظات و معضلات و موانع برشمرده میتواند این ٫نهضت٬ را رويين تن-و-روان سازد. و به این امید.