حشرِ آزادی در خیابانِ انقلاب
هر نسلی، “اون زمونا یادش به خیر” خودش را دارد. معمولاً هم ربطی دارد به تجربهی هیجانانگیز “اولین بارها”، اولین مواجههها، با آدمها باشد یا با ایدهها. “اون زمونا”ی نوجوانی و جوانی ما هم پیوند خورده بود با راستهی خیابان انقلاب، و تقدیر خواسته بود که پیوند بخورد با انقلاب نیز. آزادی باشد و انقلاب باشد و همه اینها سمعی ـ بصری شود در پیادهروی شرقیی خیابان انقلاب، راستهی کتابفروشیها.
“فرهنگ” و “ایدئولوژی”، رو در روی هم، به فروش میرفتند: یک سو فرهنگ، با ریتم کند و پُر طمانینه و محتاطاش، و سوی دیگر، همهی آنچه در زیرزمینها شکل گرفته بود، و حال کشیده شده بود به کف پیادهرو، جوان و پرتپش و سرخوش و مغرور. امروز خواهند گفت که این دو همیشه روبهروی هم قرار داشتهاند. آن روزها هم حتماً اهلاش همین را میگفتهاند، اما برای ما، این همزیستی، و عرضهی پابهپای این دو، نشانهی آزادیی مسالمتآمیز بود. دیروز و امروز به هم رسیده بودند در پیادهروی شرقیی خیابان انقلاب. از دیروز، طهوری و امیرکبیر و خوارزمی و…، از امروز، بساطهای پهن گستردهی این دسته و آن گروه. در میانهی کتابفروشیهای مستقر، و بساطهای خیابانی، و اصواتی که از هر سو بلند بود، و تصاویری آویخته از ویترینها و بساطها، پیادهرو شده بود فستیوال “صوت و تصویر، و کلمه”، تا نوعی جوانی رقم بخورد. جامعهای که فرصت پیاده کرده بود دستش را رو کند، و حال در این نمایشگاه خیابانی، پیدا و پنهاناش را جار میزد. درهمآمیختگی مجاز و غیرمجاز، جذابیت این پیادهرو بود، و گشت و گذار را از جنس آزادی میکرد. همین که هر طیف و طایفهای بتواند تولیداتش را به رخ بکشد، دیده شود و شرایط انتخاب را فراهم سازد. کافی بود یک صبح تا عصر را در این دالان بزرگ محصولات فرهنگی بگذرانی، تا آشنا شوی با اسمی و رسمی، وسوسه شوی، برافروخته یا همدل. بیشک وسوسهانگیز، امر نو بود و جذابیت با ناشناختهها و غیرمجازیهای سابق: صوت باشد یا کتاب. کتابهای مجلد و قیمتدار و ناشردار کجا، و جزوات کوچک و زردروی بیقیمت و بیآرم انتشاراتیی کجا؟
از، آن زمان، در وهلهی اول، همین صداها به یاد میآید، و سپس تصاویر. از “برادر غرقِ خونه” تا “سر اومد زمستون”، و فریادهای شوان، و سخنرانیهای شریعتی. صداهایی که از درون ضبطصوتهای کوچک روی بساطها سر به هم میداد، و درمیآمیخت با صدای همهی آنهایی که، اینجا و آنجا، حول و حوش هر بساط، حلقهای زده بودند، به قصد گفتوگویی یا جدلی، و ایبسا دعوایی. هر کدام از این صداها، حکم فراخوان به خرید کالاهای ایدئولوژیک یا فرهنگی بود. کالاهایی که در فرصت کوتاه میان یک قبل و یک بعد، اجازهی حضور در خیابان را یافته بودند. در این میان بودند کتابهای سابقا غیرمجازی که از این سمت پیادهرو راه یافته بودند به آن سمت، و از ویترین کتابفروشیهای مستقر سر درآورده بودند. از صفهای بلند کشیدهشدهی پشت این نوع ویترینها میشد حدس زد که خبر تازهای است، و محصول ناب و نادری از راه رسیده است. احتمالا کتابی که سالها اسمش را شنیدهای، اما ممنوع بوده، و غیرقابل دسترس، و حال حیات علنی یافته است.
انتشارات “آذر” یکی از همان کتابفروشیهایی بود که کتابهای آن سو را به این سو راه داده بود: “کتابهای شریعتی رسید”، با پوستری پشت ویترین، و بعد صف بلند جوانانی که بالاخره این امکان را یافته بودند تا کتابهای کسی، که ناماش بر سر زبانها بود را، علنا خریداری کنند. خرید کتاب همیشه لذتبخش است، اما خرید علنیی کتابهایی که عمری زیرزمینی ردوبدل میشده، و داشتناش جرم محسوب میشده، و پیگرد داشته، تجربهی بیبدیلی است، اهلاش میدانند.
“ایدههای متهم” و “نامهای مجرم” را، وقتی در پیشخوان کتابفروشی ببینی، باور میکنی که اتفاقی افتاده است، و انتشارات آذر یکی از همان آدرسهایی بود که اتفاق را به نمایش میگذاشت. بسیاری از این غیرمجازهای سابق را میشد از انتشارات آذر تهیه کرد، و باور کرد که مثلاً:
یادش به خیر آذر در انقلاب.