منوی ناوبری برگه ها

جدید

جملاتی که از شریعتی نیست!

دکتر شریعتی
جملاتی که از شریعتی نیست!
.
image
جملاتی که به شریعتی نسبت داده شده
با نشرِ این جعلیات، تحریف‌گران را شاد نکنیم!
line

نام مقاله: جعلیات، جملاتی که از شریعتی نیست!
نویسنده : شروین ارشادیان
موضوع : بررسی جملاتِ نسبت‌داده‌شده به شریعتی



دوستان گرامی!
 
ما هر روزه شاهدِ انتشارِ جمله‌های زیادی، به نامِ دکتر شریعتی، در وبلاگ‌ها، سایت‌ها، شبکه‌های اجتماعی، و اس‌ام‌اس‌ها هستیم، که متاسفانه، بسیاری از این جمله‌ها، جعلی بوده، و به دکتر شریعتی نسبت داده شده است. و مکرراً از طریقِ بسیاری از دوستدارانِ شریعتی نیز، که آشنایی‌ی چندانی با اندیشه‌ها و کتاب‌های او ندارند، بازنشر می‌شود.
 
ما بر آن شدیم، که با جمع‌آوری‌ی بخشی از این جمله‌ها، و معرفی‌ی آن جمله‌ها در این صفحه، ضمنِ آشنایی‌ی دوستدارانِ شریعتی با این جمله‌های جعلی‌ی نسبت داده‌شده به شریعتی، از تمامی‌ی وبلاگ‌نویس‌ها، مدیرانِ سایت‌ها، و کاربرانِ شبکه‌های اجتماعی تقاضا نماییم، که با بررسی‌ی محتوای وبلاگ، سایت، پروفایل، و صفحاتِ خویش، این جمله‌ها را حذف نموده، تا به مرور، با کاهشِ تعدادِ این جملات در اینترنت، بتوانیم این روندِ تخریبی را کنترل کنیم.
 
دوستان! ما با آشنایی قبلی با کتاب‌ها و سخنرانی‌های دکتر شریعتی، و مشورت با دیگر دوستانِ آشنا با شریعتی، با اطمینانی نسبی اعلام می‌کنیم که، تمامی‌ی جمله‌های موجودِ در این صفحه، از دکتر شریعتی نبوده، و متاسفانه، چه مغرضانه، چه آگاهانه، و چه غیرآگاهانه، به شریعتی نسبت داده شده است. خواهشمندیم جهتِ جلوگیری از تحریف و مسخِ اندیشه‌های این متفکرِ انقلابی، و حفظِ میراثِ ارزش‌مندِ وی، از بازنشرِ جملاتِ زیر خودداری فرمائید.
 
خواهشمندیم در صورتی که فکر می‌کنید یکی از جملاتِ زیر از شریعتی است، با ذکرِ دقیقِ مرجعِ آن، ما را مطلع کنید. و باید یادآور شویم که، تنها مرجعِ مطمئن و قابلِ قبول، مجموعه آثارِ شریعتی، و دی‌وی‌دی کاریز، که توسطِ بنیادِ فرهنگی‌ی دکتر شریعتی منتشر شده است، می‌باشد، و دیده شدن این جملات در کتاب‌های دیگر، ملاکِ مطمئنی برای مستند بودنِ جملات نیست.

با تشکر / کانون آرمان شریعتی
line

جملاتی که از شریعتی نیست!
.
01
“… نامم را پدرم انتخاب کرد، نامِ خانوادگی‌ام را یکی از اجدادم! دیگر بس است! راهم را خودم انتخاب خواهم کرد…”
line

02
“… من در کشوری زندگی می‌کنم، که زبان‌اش “پارسی” است، اما به آن “فارسی” می‌گویند، چون عربی “پ” ندارد!…”
line

03
“… مادرم می‌گفت: عاشقی یک شب است، و پشیمانی هزار شب. هزار شب است پشیمانم، که چرا یک شب عاشقی نکرده‌ام…”
line

04
“… بیا گناه کنیم، جایی که، خدا نباشد…”
line

05
“… هر انسان کتابی است در انتظارِ خواننده‌اش…”
line

06
“… زندگی، حکایتِ مردِ یخ‌فروشی است که، از او پرسیدند: فروختی؟ گفت: نخریدند، تمام شد…”
line

07
“… ای خدای بزرگ! به من کمک کن، تا وقتی می‌خواهم درباره‌ی راه رفتنِ کسی قضاوت کنم، کمی با کفش‌های او راه بروم…”
line

08
“… در شگفتم که، سلام، آغازِ هر دیداری است، ولی، در نماز، پایان است. شاید، این بدین معناست که: پایانِ نماز، آغازِ دیدار است…”
line

09
“… در بیکرانه‌ی زندگی، دو چیز است که، افسونم می‌کند: آبی‌ی آسمان، که می‌بینم، و می‌دانم که نیست، و خدایی، که نمی‌بینم، و می‌دانم که هست…”
line

10
“… وقتی کبوتری شروع به معاشرتِ با کلاغ‌ها می‌کند، پرهایش سفید می‌ماند، ولی، قلب‌اش سیاه می‌شود…”
line

11
“… من، رقصِ دخترانِ هندی را، به نمازِ پدر و مادرم، ترجیه می‌دهم، چون، دخترانِ هندی، از سرِ عشق می‌رقصند، اما، پدر و مادرِ من، از سرِ اجبار!!…”
line

12
“… من به این فکر می‌کنم که، ما در اینجا عرق می‌ریزیم، و وضع‌مان این است، و آنها در آنجا عرق می‌خورند، و وضع‌شان آن… نمی‌دانم مشکل در نوعِ عرق‌هاست، یا در خوردن و ریختنِ ما!!…”
line

13
“… ترجیح می‌دهم، با کفش‌هایم، در خیابان راه بروم، و به خدا فکر کنم، تا این که، در مسجد بنشینم، و به کفش‌هایم فکر کنم…”
line

14
“… زنده بودن را به بیداری بگذرانیم، که سال‌ها، به اجبار، خواهیم خُفت…”
line

15
“… زندگی‌ات را طی کن، و آنگاه که بر بلندترین قله‌هایش رسیدی، لبخندِ خود را نثارِ تمامِ سنگریزه‌هایی کن که پایت را خراشیدند…”
line

16
“… مهم نیست قفل‌ها دستِ کیست، مهم این است که، کلیدها در دستِ خداست…”
line

17
“… از بچگی به من آموختند که، همه را دوست بدارم، حال، که بزرگ شده ام، و کسی را دوست دارم، می‌گویند: فراموشش کن…”
line

18
“… ساعت‌ها را بگذارید بخوابند، بیهوده زیستن را نیازی به شمردن نیست…”
line

19
“… آنگاه که همه به دنبالِ چشمانی زیبا هستند، تو به دنبالِ نگاهی زیبا باش…”
line

20
“… من به باکره بودنِ ذهنِ فاحشه‌ها، و فاحشه بودنِ ذهنِ باکره‌ها ایمان دارم…”
line

21
“… اگر قادر نیستی خود را بالا ببری، همانندِ سیب باش، تا با افتادنت، اندیشه‌ای را بالا ببری…”
line

22
“… به سه چیز تکیه نکن: غرور، دروغ، و عشق.آدم با غرور می‌تازد، با دروغ می‌بازد، و با عشق می‌میرد…”
line

23
“… خوش به حالِ مسافرکش‌های میدانِ آزادی. هر روز آزادانه فریاد می‌زنند: آزادی، آزادی!…”
line

24
“… ما عادت داریم به گذشته فکر کنیم، در آینده سیر کنیم، و حال را ول کنیم. کاش همه می‌فهمیدند که فقط باید برای امروز زندگی کنیم…”
line

25
“… کاش در دنیا سه چیز وجود نداشت: غرور، دروغ، و عشق. چرا که، انسان، با غرور می‌تازد. با دروغ می‌بازد. و با عشق می‌میرد…”
line

26
“… اگر کینه نبود، قلب‌ها تمامی‌ی حجمِ خود را در اختیارِ عشق می‌گذاشتند…”
line

27
“… بغض، بزرگ‌ترین نوعِ اعتراض در برابرِ آدم هاست. اگر بشکند، دیگر اعتراض نیست، التماس است!…”
line

28
“… در میان ما، مردمانی هستند، که به کشورِ خود افتخار می‌کنند، ولی، در تلاشیم، تا نسلی بسازیم، که کشورمان به آنان افتخار کند…”
line

29
“… خشم، احساسی است که، باعث می‌شود، زبان‌تان سریع‌تر از فکرتان عمل کند…”
line

30
“… خواهانیم قبل از مرگ توبه کنیم، اما، افسوس که، قبل از اینکه توبه کنیم، می‌میریم…”
line

31
“… آن گاه که تقدیر واقع نگردد، از تدبیر نیز کاری ساخته نیست…”
line

32
“… برایت دعا می‌کنم، که ای کاش، خدا از تو بگیرد، هر آنچه را که، خدا را، از تو می‌گیرد…”
line

33
“… دیشب، که نمی‌دانستم به کدام دردهایم بگریم، کلی خندیدم…”
line

34
“… هرگز از کسی، که همیشه با من موافق بود، چیزی یاد نگرفتم…”
line

35
“… در سرزمینی که سایه‌ی انسان‌های کوچک بزرگ شد، در آن سرزمین، خورشید در حالِ غروب است…”
line

36
“… بهترین مترجم، کسی است که: سکوتِ دیگران را ترجمه کند! شاید سکوتی تلخ، گویای دوست داشتنی شیرین باشد…”
line

37
“… خدایا! دلِ مرا آنقدر صاف بگردان، تا قبل از پایین آمدنِ دستم، دعایم مستجاب گردد…”
line

38
“… لحظه لحظه زندگی را سپری می‌کنیم، تا به خوشبختی برسیم، غافل ازاین که، خوشبختی در همون لحظه‌ای بود، که سپری شد…”
line

39
“… از سکوت اگر به خشم آمدی، سکوت کن…”
line

40
“… ستایش‌گر معلمی‌هستم، که چگونه اندیشیدن را به من بیاموزد، نه چگونگی‌ی اندیشه‌ها را…”
line

41
“… ای کاش به زمانی برمی‌گشتیم، که تنها غمِ زندگی‌مان، شکستنِ نوکِ مدادمان بود…”
line

42
“… ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ، ﺭﺍﻫﻢ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻨﺪ. ﺳﺘﺎﯾﺶ ﮐﺮﺩﻡ، ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺧﺮﺍﻓﺎﺕ ﺍﺳﺖ. ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻡ، ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺩﺭﻭﻍ ﺍﺳﺖ. ﮔﺮﯾﺴﺘﻢ، ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ. ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ، ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ. دنیا را نگه دارید، می‌خواهم پیاده شوم…”
line

43
“… برهنه‌ات می‌کنند تا بهتر شکسته شوی. نترس گردوی کوچک، آنچه سیاه می‌شود، روی تو نیست، دستِ آن‌هاست…”
line

44
“… آنچه هستیم، نمی‌خواهیم، آنچه دوست داریم، نداریم، و آنچه داریم، دوست نداریم، و عجیب است هنوز امیدوار به فردائی روشن هستیم…”
line

45
“… خدایا! مردم شکرِ نعمت‌های تو می‌کنند، و من، شکرِ بودنِ تو! چرا که، نعمت، بودنِ توست…”
line

46
“… به پذیرفتن چیزی، که پذیرفتنی نیست، مومن شدن، عینِ خریت است…”
line

47
“… دوستی یک حادثه است، و جدایی یک قانون! بیایید حادثه‌ساز و قانون‌شکن باشیم…”
line

48
“… خدایا! من در کلبه‌ی حقیرانه‌ی خود، کسی را دارم، که تو، در عرشِ کبریایی‌ی خود، نداری. من، چون تویی را، دارم، و تو، چون خود را، نداری…”
line

49
“… عشق، زیرِ باران و با هم خیس شدن نیست، عشق این است که، تو خیس شوی، و معشوقت نه، و او نفهمد که چرا هیچ وقت خیس نشد…”
line

50
“… اگر عشق نبود، به کدامین بهانه‌ای می‌خندیدیم و می‌گریستیم؟ کدام لحظه‌های ناب را اندیشه می‌کردیم؟ چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می‌آوردیم؟ آری… بی گمان، پیش‌تر از این‌ها مرده بودیم، اگر عشق نبود…”
line

51
“… وقتی که بچه بودم، هر شب دعا می‌کردم، که خدا یک دوچرخه به من بدهد. بعد فهمیدم که، این طوری فایده ندارد. پس، یک دوچرخه دزدیدم، و دعا کردم که خدا مرا ببخشد…”
line

52
“… خدایا! تقدیرِ مرا خیر بنویس، آن گونه که، آنچه را تو دیر می‌خواهی، من زود نخواهم، و آنچه را تو زود می‌خواهی، من دیر نخواهم…”
line

53
“… دستانم بوی گُل می‌دادند، مرا به جرمِ چیدنِ گُل محکوم کردند. نگفتند که، شاید، گُلی کاشته است…”
line

54
“… در نهان، به آنانی دل می‌بندیم، که دوست‌مان ندارند، و در آشکار، از آنانی که دوست‌مان دارند، غافلیم. شاید این است دلیلِ تنهایی‌ی ما!…”
line

55
“… پیروزی، یک روزه به دست نمی‌آید، اما، اگر خود را پیروز بشماری، یک باره از دست می‌رود…”
line

56
“… دنیا جایی است که، در آن، آنچه ثابت است و همواره لا یتغیّر و همیشه پایدار، تنها تغییر است و ناپایداری…”
line

57
“… خواهی نشوی همرنگ، رسوای جماعت شو!…”
line

58
“… ای عشق! تا پیاده نمانم، سوارم نخواهی کرد. تا بی‌پناه نگردم، پناهم نخواهی داد. تا نیفتم، دستم را نخواهی گرفت…”
line

59
“… هیچ کس و هیچ چیز در دنیا وجود ندارد که دیدنش به اندازه‌ی باز کردن تمامِ چشم بیرزد…”
line

60
“… در شهری که خورشید را به قیمتِ شمعی نمی‌خرند، پروانه شدن یعنی تباهی!…”
line

61
“… اگر روزی تهدیدت کردند، بدان در برابرت ناتوانند! اگر روزی خیانت دیدی، بدان قیمت‌ات بالاست! اگر روزی ترک‌ات کردند، بدان با تو بودن لیاقت می‌خواهد…”
line

62
“… دوست داشتنِ کسی که لایقِ دوست داشتن نیست، اسرافِ محبت است…”
line

63
“… ممکن است شما از شکست خوردن ناامید و مأیوس شوید، ولی اگر امتحان نکنید، فنا خواهید شد…”
line

64
“… هیچ گاه کسی را دوست نداشته باش، چون دوست داشتن اسارت است، و اسارت، انسان را به جنون می‌کشاند، هر گاه کسی را دوست داشتی، رهایش کن. اگر به سویت باز نگشت، بدان که از اول هم مال تو نبوده است…”
line

65
“… عاقلانه ازدواج کن، تا عاشقانه زندگی کنی…”
line

66
“… عشق، مرگ، و شکست… در زیرِ این ضربات است که انسان گاه برای نخستین بار نگاه‌هایش، که همواره در غیرِ خود و بیرون از خود مشغول است، به خود بازمی‌گردد…”
line

67
“… زخمی بر پهلویم هست، روزگار نمک می‌پاشد، و من پیچ و تاب می‌خورم، و همه گمان می‌کنند که من می‌رقصم…”
line

68
“… در دشمنی دورنگی نیست، کاش دوستانم هم، در موقعِ خود، چون دشمنان، بی‌ریا بودند…”
line

69
“… دیروز همسایه‌ام از گرسنگی مرد، در عزایش گوسفندها سربریدند…”
line

70
“… روزگاری است که شیطان فریاد می‌زند: آدم پیدا کنید! سجده خواهم کرد…”
line

71
“… برای کشفِ اقیانوس‌های جدید، باید جراتِ ترکِ ساحل را داشت. این دنیا، دنیای تغییر است، نه تقدیر…”
line

72
“… دردِ من حصارِ برکه نیست، بلکه، زیستن با ماهیانی است که، فکرِ دریا هم به ذهن‌شان خطور نکرده است…”
line

73
“… همیشه رفتن راهِ رسیدن نیست! ولی، برای رسیدن، باید رفت. در بن‌بست نیز، راهِ آسمان باز است! پرواز بیاموزید…”
line

74
“… خدایا! هر که را عقل دادی، چه ندادی؟ و هر که را عقل ندادی، چه دادی؟…”
line

75
“… یک مرداب، برای بدست آوردنِ یک نیلوفر، سال‌ها می‌خوابد، تا آرامشِ نیلوفر به هم نخورد. پس، اگر کسی رو دوست داری، برای داشتن‌اش، حتی شده، سال‌ها صبر کن…”
line

76
“… آنجا که چشمانِ مشتاقی برای انسانی اشک می‌ریزد، زندگی به رنج کشیدن‌اش می‌ارزد…”
line

77
“… خداوندا! مرا به بزرگی چیزهایی که داده‌ای، آگاه و راضی کن! تا کوچکی‌ی چیزهایی که ندارم، آرامش‌ام را برهم نریزد…”
line

78
“… صداقت، در مقابلِ سیاستِ دیگران، سادگی است. و سیاست، در مقابلِ صداقتِ دیگران، خیانت…”
line

79
“… وقتی نیستی، چنان به تو فکر می‌کنم، که مغزم، به نبودنت پی نمی‌برد…”
line

80
“… آدم بالاخره می‌میره، حالا من به اسهالِ خونی بمیرم بهتره، یا به خاطرِ حرفم؟…”
line

81
“… چاپلوسی، یونجه‌ی لطیفی است، برای درازگوشانِ دمبه‌دارِ خوشحال…”
line

82
“… دختری که برای بدست آوردنِ دلت، تن‌اش را به تو هدیه می‌دهد، فاحشه نیست، و دختری که برای به دنبال کشیدنِ تو تنش را از تو دریغ می‌کند، باکره نیست…”
line

83
“… پروانه‌ی شمع، اگر هم چون مرغِ خانگی، نه بر گردِ شمع، که در پی‌ی خروس می‌رفت، زندگی در زیرِ پایش رام می‌گشت، و آسمان بر بالای سرش به کام…”
line

84
“… از میانِ کسانی که برای دعای باران به تپه می‌روند، تنها آنانی که با خود چتر می‌آورند، به کارِ خود ایمان دارند…”
line

85
“… اگر دروغ رنگ داشت، هر روز شاید ده‌ها رنگین‌کمان از دهانِ ما نطفه می‌بست…”
line

86
“… اگر گناه وزن داشت، هیچ کس را توانِ آن نبود که گامی بردارد…”
line

87
“… نصفِ درآمدمان را صرفِ خریدِ لباس می‌کنیم، درحالی که همیشه، شیرین‌ترین لحظاتِ عمرمان لخت هستیم!…”
line

88
“… ماندن یا رفتن : ماندن، سنگ بودن است، و رفتن، رود بودن. بنگر که سنگ بودن به کجا می‌رسد، جز خاک شدن، و رود بودن به کجا می‌رود، جز دریا شدن…”
line

89
“… اگر به راستی، خواستن، توانستن بود، محال نبود وصال! و عاشقان، که همیشه خواهانند، همیشه می‌توانستند تنها نباشند…”
line

90
“… اگر خداوند یک روز آرزوی انسان را برآورده می‌کرد، من بی گمان، دوباره دیدنِ تو را آرزو می‌کردم، و تو نیز، هرگز ندیدنِ مرا…”
line

91
“… برای شنا کردن به سمتِ مخالفِ رودخانه، قدرت و جرات لازم است، وگرنه، هر ماهی‌ی مرده‌ای هم می‌تواند از طرفِ موافقِ جریانِ آب حرکت کند…”
line

92
“… من ادعا نمی‌کنم که، همیشه به یاد آنهایی که دوست‌شان دارم، هستم، ولی، ادعا می‌کنم، در لحظاتی هم، که به یادشان نیستم، دوست‌شان دارم…”
line

93
“… اگر دیوار نبود، نزدیک‌تر بودیم. همه‌ی وسعتِ دنیا یک خانه می‌شد. و تمامِ محتوای سفره، سهمِ همه بود، و هیچ کس در پشتِ هیچ ناکجایی پنهان نمی‌شد!…”
line

94
“… سخت است حرف‌ات را نفهمند، سخت‌تر این است که حرف‌ات را اشتباهی بفهمند. حالا می‌فهمم، که خدا چه زجری می‌کشد، وقتی این همه آدم، حرف‌اش را که نفهمیده‌اند هیچ، اشتباهی هم فهمیده‌اند…”
line

95
“… الهی! تو دوست می‌داری که من تو را دوست بدارم، با آن که بی نیازی از من. پس من چگونه دوست ندارم که تو مرا دوست داری، با این همه احتیاج، که به تو دارم…”
line

96
“… هنگامی که به دنیا می‌آیی، همه می‌خندند، در حالی که تو می‌گریی. پس ای عزیز! زندگی‌ات را چنان بگذران، که در روزِ مرگ، در حالی که همه می‌گریند، تو، تنها کسی باشی که می‌خندی…”
line

97
“… رسمِ زندگی این است. یک روز کسی را دوست داری، و روزِ بعد، تنهایی. به همین سادگی او رفته است، و همه چیز تمام شده است. مثلِ یک میهمانی، که به آخر می‌رسد، و تو به حالِ خود رها می‌شوی. چرا غمگینی؟ این، رسمِ زندگی است، و تو نمی‌توانی آن را تغییر دهی. پس، تنها آواز بخوان. این تنها کاری است که از دست‌ات بر می‌آید…”
line

98
“… برای همسایه‌ای که نانِ ما را ربود، نان، برای آنان که قلبِ ما را شکستند، مهربانی، برای کسانی که روحِ ما را آزردند، بخشش، و برای خویشتن، آگاهی و عشق می‌طلبم…”
line

99
“… خدایا! بگذار هر کجا تنفر است، بذرِ عشق بکارم. هر کجا آزادگی هست، ببخشایم. و هر کجا غم هست، شادی نثار کنم. الهی! توفیقم ده که بیش از طلبِ همدلی، همدلی کنم. بیش از آنکه دوستم بدارند، دوست بدارم. زیرا، در عطا کردن است که ستوده می‌شویم، و در بخشیدن است، که بخشیده می‌شویم…”
line

100
“… دائماً و شب و روز، تمامِ لحظات‌مان را کار می‌کنیم تا بخوریم. نه اینکه می‌خوریم تا زندگی کنیم. ما کوچک‌ترین لحظه‌ی تامل در خویش را نداریم. و این لحظه‌ها، هر روز بیش‌تر از ما گرفته می‌شود…”
line

101
“… دنیا را بد ساختند، کسی را که تو دوست داری، تو را دوست ندارد. کسی که تو را دوست دارد، تو دوستش نمی‌داری، اما، کسی که تو دوستش داری، و او هم تو را دوست می‌دارد، به رسم و آیین، هرگز به هم نمی‌رسند، و این، رنج است. زندگی یعنی همین…”
line

102
“… از دست دادنِ کسی که دوستش داریم، خیلی دشواراست. اما، اکنون به این نتیجه رسیده‌ام که، کسی کسی را از دست نمی‌دهد، زیرا‎ ‎مالکِ آن نیست، و‎ ‎این، یعنی آزادی، داشتنِ بهترین‌های دنیا، بدونِ آنکه صاحب‌شان باشی…”
line

103
“… افسوس! روزی می‌رسد که، بی دینی، نمادِ روشنفکری است…”
line

104
“… مردها در گستره‌ی عشق، به وسعتِ غیرِ قابلِ توجه نامردند!! برای اثباتِ کمالِ نامردی‌ی آنان، تنها همین بس، که در مقابلِ قلبِ ساده و فریب‌خورده‌ی یک زن،احساس می‌کنند مَردند! تا وقتی که قلبِ زن عاشق نشده، پست‌تر از یک سگِ ولگرد، عاجزتر از یک فقیر، و گداتر از همه‌ی گدایانِ سامره، پوزه بر خاک، و دستِ تمنّا به پیش‌اش گدایی می‌کنند، امّا، همین که خیال‌شان از بابتِ قلبِ زن راحت شد، به یکباره یادشان می‌افتد، که خدا مردشان آفرید!! و آنگاه، کمالِ مردانگی را، در نهایتِ نامردی، جستجو می‌کنند!…”
line

105
“… زن، عشق می‌کارد، و کینه درو می‌کند. دیه‌اش نصفِ دیه‌ی توست، و مجازاتِ زنایش با تو برابر. می‌تواند تنها یک همسر داشته باشد، و تو مختار به داشتنِ چهار همسر هستی. برای ازدواج‌اش _ در هر سنی _ اجازه‌ی ولی لازم است، و تو هر زمانی بخواهی به لطفِ قانونگذار می‌توانی ازدواج کنی. در محبسی به نامِ بکارت زندانی است، و تو… او کتک می‌خورد، و تو محاکمه نمی‌شوی. او می‌زاید، و تو برای فرزندش نام انتخاب می‌کنی. او درد می‌کشد، و تو نگرانی که، کودک، دختر نباشد. او بی‌خوابی می‌کشد، و تو خوابِ حوریانِ بهشتی را می‌بینی. او مادر می‌شود، و همه جا می‌پرسند: نامِ پدر…”
line

106
“… کسانی که، با تیغ، ریش می‌زنند، در نزدِ خدا، بسیار گرامی‌تر از آنانی هستند که، با ریش، تیغ می‌زنند…”
line

107
“… هر چه هست، برای مصلحتی است،
 
هر که هست، به خاطر منفعتی است،
 
هیچ چیز، به “خودش” نمی‌ارزد،
 
هیچ کس، به “خودش” چیزی نیست،
 
همه چیز را و همه کس را،
 
برای سودی و فایده‌ای گذاشته‌اند…”
line

108
“… هرگز اشتباه نکن
 
اگر اشتباه کردی، تکرار نکن
 
اگر تکرار کردی، اعتراف نکن
 
اگر اعتراف کردی، التماس نکن
 
اگر التماس کردی، دیگر زندگی نکن!…”
line

109
“… گاهی، گمان نمی‌کنی، ولی می‌شود،
 
گاهی نمی‌شود، نمی‌شود که نمی‌شود؛
 
گاهی هزار دوره‌ی دعا، بی اجابت است،
 
گاهی، نگفته، قرعه به نامِ تو می‌شود؛
 
گاهی، گدای گدای گدایی، و بخت با تو نیست،
 
گاهی تمامِ شهر، گدای تو می‌شود…”
line

110
“… چه کسی می‌گوید،
 
که گرانی اینجاست؟
 
دوره‌ی ارزانی است!
 
چه، شرافت، ارزان
 
تنِ عریان، ارزان
 
و دروغ، از همه چیز ارزان‌تر
 
آبرو، قیمتِ یک تکه‌ی نان
 
و چه تخفیف بزرگی خورده است،
 
قیمتِ هر انسان!…”
line

111
شعر سوتک
“… نمی‌دانم پس از مرگم چه خواهد شد
 
نمی‌خواهم بدانم کوزه‌گر از خاکِ اندامم
 
چه خواهد ساخت.
 
ولی بسیار مشتاقم
 
که از خاکِ گلویم سوتکی سازد،
 
گلویم سوتکی باشد،
 
به دستِ کودکی گستاخ و بازیگوش،
 
و او یکریز و پی در پی،
 
دمِ گرمِ خودش را،
 
بر گلویم سخت بفشارد،
 
و خوابِ خفتگانِ خفته را آشفته‌تر سازد.
 
بدین سان بشکند، در من، سکوتِ مرگبارم را…”
line

112
“… خدایا! به من آرامشی ده، تا بپذیرم
 
آنچه را که نمی‌توانم تغییر دهم،
 
دلیری ده، تا تغییر دهم، آنچه را که
 
می‌توانم تغییر دهم.
 
بینشی ده، تا تفاوت آن دو را بدانم،
 
و فهمی‌ده تا متوقع نباشم،
 
که دنیا و مردم آن،
 
مطابقِ میلِ من رفتار کنند…”
line

113
“… روزی از روزها،
 
شبی از شب‌ها،
 
خواهم افتاد و خواهم مرد،
 
اما می‌خواهم، هر چه بیش‌تر بروم.
 
تا هرچه دورتر بیفتم،
 
تا هرچه دیرتر بیفتم،
 
هرچه دیرتر و دورتر بمیرم.
 
نمی‌خواهم حتی یک گام یا یک لحظه،
 
پیش از آن که می‌توانسته‌ام بروم و بمانم،
 
افتاده باشم و جان داده باشم،
 
همین…”
line

114
“… می‌خواهم بگویم: فقر همه جا سر می‌کشد. فقر، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست. فقر، چیزی را “نداشتن ” است، ولی، آن چیز پول نیست، طلا و غذا نیست. فقر، همان گرد و خاکی است که بر کتاب‌های فروش نرفته‌ی یک کتاب‌فروشی می‌نشیند. فقر، تیغه‌های بُرنده‌ی ماشینِ بازیافت است،‌ که روزنامه‌های برگشتی را خرد می‌کند. فقر، کتیبه‌ی سه هزار ساله‌ای است که روی آن یادگاری نوشته اند. فقر، پوستِ موزی است که از پنجره‌ی یک اتومبیل به خیابان انداخته می‌شود. فقر، شب را “بی غذا” سر کردن نیست، فقر، روز را “بی‌اندیشه” سر کردن است…”
line

115
“… قرآن! من شرمنده‌ی توام، اگر از تو، آوازِ مرگی ساخته‌ام، که هر وقت در کوچه‌مان آوازت بلند می‌شود، همه از هم می‌پرسند: چه کسی مرده است؟ چه غفلتِ بزرگی که می‌پنداریم خدا تو را برای مردگانِ ما نازل کرده است.
 
قرآن! من شرمندهِ توام، اگر ترا از یک نسخه‌ی عملی، به یک افسانه‌ی موزه‌نشین مبدل کرده‌ام. یکی ذوق می‌کند که ترا بر روی برنج نوشته،‌ یکی ذوق می‌کند که ترا فرش کرده، ‌یکی ذوق می‌کند که تو را با طلا نوشته،‌ یکی به خود می‌بالد که ترا در کوچک‌ترین قطعِ ممکن منتشر کرده، و… آیا واقعاً خدا تو را فرستاده تا موزه‌سازی کنیم؟
 
قرآن! من شرمنده‌ی توام، اگر حتی آنان که تو را می‌خوانند، و تو را می‌شنوند، ‌آن چنان به پایت می‌نشینند، که خلایق به پای موسیقی‌های روزمره می‌نشینند. اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند، مستمعین فریاد می‌زنند: احسنت! گویی مسابقه‌ی نفس است.
 
قرآن!‌ من شرمنده‌ی توام، اگر به یک فستیوال مبدل شده‌ای. حفظ کردن تو با شماره‌ی صفحه، خواندنِ تو از آخر به اول، ‌یک معرفت است یا یک رکوردگیری؟ ای کاش آنان که تو را حفظ کرده‌اند، ‌حفظ کنی، تا این چنین تو را اسبابِ مسابقاتِ هوش نکنند.
 
خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو. آنان که وقتی تو را می‌خوانند، چنان حظ می‌کنند، ‌گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است. آنچه ما با قرآن کرده‌ایم، تنها بخشی از اسلام است، که به صلیبِ جهالت کشیده‌ایم…”
line


تاریخ انتشار : ۰۰ / ـــ / ۱۳۹۳
منبع : کانون آرمان شریعتی

ویرایش : شروین ۲۰ بارedit

line

Print Friendly, PDF & Email

۳ نظر

  1. جمله ی شماره ی پنج (هر انسانی کتابی است در انتظار خواننده اش…)در آثار شریعتی هست . فکر می کنم تجدید نظر لازم است .الان حضور ذهن ندارم در کدام نوشته ی اوآمده است .اما اگر جستجو شود یافته می شود .

    • منبع را مشخص کنید. با تشکر

  2. بهتر می شد اگر منبع اصلی این سخنان هم مشخص می گشت
    در مورد چند تایشان میتوانم کمک کنم 🙂

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهار × دو =

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.