جامعهشناسیی بالینی : رنج، همچون موضوعِ جامعهشناختی
پرهیز من برای سخنرانی در اینجا، پرهیزی است که اخیراً نسبت به سخنرانیها پیدا کردهام. سخنرانی که البته در همهجا یک عامل ارتباطیی رایج است، در ایران به مسلطترین شکل رابطه روشنفکران با جامعه بدل شده است. از سیاستمداران ما تا روشنفکران و روحانیون مدام سخنرانی میکنند، تا حدی که گاه در میمهانیهای خصوصی و جمعهای دوستانه هم با این درخواست روبرو میشوید که لطفا سخنی بگویید، سخنرانی کنید!
این تسلط سخنرانی بر سنت ارتباطی ما که وقت نگارش را از شما میگیرد، برای مردم، خصوصاً آنها که با کتاب و فکر و اندیشه در رابطهاند، طبیعی جلوه میکند. برای یک تازهوارد اما، کسی که تازه با این زمینهی اجتماعی برخورد میکند، طبیعی نیست، و همواره مورد پرسش قرار میگیریم که چرا این حجم سخنرانیها؟ عامل دیگری هم که مرا به نسبت به این سخنرانیها حساس کرد، نکتهای است که همیشه در خصوص شریعتی نیز مطرح است. اغلب اشاره میشود که میراث او بیش از آثار مکتوباش، مجموعهی سخنرانیهای اوست. اشارهای که البته غلط است و این تصور به دلیل شهرتی است که دورهی ارشاد یافته است و هزاران صفحه آثار مکتوب او را تحت شعاع قرار داده است. همین یک ماه پیش هم دوست روزنامهنگاری به من گفت: راستش از شما مطلب میخواستیم و مطمئن بودیم که نخواهید داد. به خودمان گفتیم برایش یک سخنرانی در همین مورد بگذاریم، مساله حل خواهد شد!
چرا این شیوهی ارتباطی در ایران تا این حد قوی است. سه عامل به نظرم در سلطهی سخنرانیها بر سنت مکتوب نقش تعیینکننده دارد: نخست سنت تاریخی و قدیمی ادبیات و شعر و سخنوری و نقالی… که نه تنها حرف زدن بلکه خصوصاً خوب حرف زدن را به یک ارزش بدل کرده است. دوم سنت دینیی ما که با وعظ و خطابه پیوند خورده است، و در اصطلاحاتی چون منبری، و پامنبری جلوه میکند، و در نهایت تفوق عرصهی سیاست بر دیگر عرصههای اجتماعی. سیاست هم که ما را شتابزده میکند. همیشه احساس میکنیم وقت تنگ است و میبایست به سریعترین و موثرترین شکل خود حرفهامان را منتقل کنیم. سیاست که عرصهی کتاب و نشر و پخش و انعکاس اندیشهها را تنگ و کند و دشوار میسازد. سیاست که از آن گریزی نداریم، و حتی وقتی بدان نمیخواهیم بپردازیم، او به سراغمان میآید.
این سه عامل باعث شده که به سمت سخنرانی برویم که موردی است، به این معنا که اگر جایی امکان سخنرانی نبود، در جایی دیگر هست، موثرتر است و امکان رابطهی مستقیم با مخاطب را فراهم میکند و سریع است و بی واسطه میتوانیم حرفهامان را منتقل کنیم. اینها امتیازاتاش است، مضراتاش اما بسیار است: مکتوب سنتساز نمیشود، حرفها گزینشی و تابع موقعیتها میشود. زمان تنگ است و باید خلاصه و سرخطی به مسائلی که نیاز به تامل و وقوف دارد پرداخت.
این مقدمات طولانی را گفتم تا توضیح دهم، چرا زمانی که برای این سخنرانی دعوت شدم با موضوع علوم انسانی، تردید کردم. نپذیرفتم و در نهایت فکر کردم به جای پرداخت به مسالهای که بازار سخنرانیها از آن اشباع شده، و این جدالهای شفاهی بیش از آنکه مساله حلکن شوند، مسالهساز میشوند، چون وقت پرداخت را نداری و ناگزیر تنها اعلام مواضع میکنی، پیشنهاد دکتر جواهری را بپذیرم که در برابر استدلالات من برای نپذیرفتن سخنرانی، گفتند: خب بحث جدیدی را مطرح کنید، در سبک همان بحث جامعهشناسی خیال و حافظه که پیشتر طرح کردید و چشمانداز جدیدی بود. امتیاز سخن گفتن در خصوص موضوعات جدید این است که چون معطوف به سابقهای نیست، کمتر مورد سوتفاهم قرار میگیرد. درنتیجه، میخواهم از این فرصت استفاده کنم برای معرفی آنچه که تحت عنوان جامعهشناسی بالینی در دنیا نامگذاری شده است و در ایران کمتر شناخته شده است.
دانشکدهای که من در آن کار میکنم، همسایهی یک بیمارستان است. گاه برای فرار از حجم کار و ارتباطات، برای خلوتی و گسستی با پیوستگی روابط دانشکده، گریزی میزنم به این بیمارستان. نیم ساعتی مینشینم در حیاط، در همین فضاهای انتظار که برای همراهان بیمار فراهم شده، استراحتی میکنم و باز برمیگردم به دانشکده. هر بار در این رفت و آمد، دچار یک شوک میشوم. شوکی که تکرارش از بهت و تازگیاش نمیکاهد. کافیست که یک دیوار را رد کنی تا با دنیایی کاملاً متفاوت مواجه شوی. بارها پیش آمده که به مجرد ورود به بیمارستان، با فریادهای رنج و درد همراهانی روبرو شدم که بیمارشان را تازه از دست دادهاند. مدام با همراهانی برخورد میکنم که از شهرستان آمدهاند، با فلاکس چایی و ساک غذایی و یک پتو، تا در این یکی دو روزی که باید به بیمارشان برسند، در آنجا اقامت کنند. گاه حتی در بر خیابان در پیادهرو، چادر میزنند و پس از مدتی با دخالت ماموران انتظامی، ناگزیر بساطشان را جمع میکنند و میروند. بارها پیش آمده که در حالی که روی نیمکتی نشستهام و کتابام را میخوانم، به سراغم بیایند و درددل کنند. آخرین خاطرهام خانوادهی کرد کشاورزی بودند که دار و ندارشان را برای عمل فرزندشان فروخته بودند و یک هفتهای در تهران سرگردانی میکردند تا از او دور نباشند. همیشه این دیدارها برایم یک شوک بوده است. برای منی که جامعهشناسی میخوانم و موضوع مطالعهام همین جامعه است، همین جامعه با همهی گرفتاریهایش.
چقدر میان دنیای دانشکدهی ما با این دنیا متفاوت است. دنیای دانشکده ما، دنیای ایدهها است و نظریهها و افکار و کتابها، و بیمارستان دنیای درد و رنج و خشم، شور و عشق و همبستگیها. منظورم از تفاوت، همان بحث همیشگیی جداییی تحصیلکردهها و روشنفکران از مردم نیست، نه! این نکته هم مهم است، اما در اینجا منظورم این است که جامعهشناسیای که ما میخوانیم، جامعهشناسیای است که انگار بخشی از زندگی مردم را مورد مطالعه خود قرار نمیدهد، و آن، حیات روحیی جامعه است.
در بحث خیال و حافظه از قول دومون اشاره کرده بودم، که جامعهشناسی فقط به انسان بیدار میاندیشد، انسان فعال اجتماعی، و به رویاهایش، خوابهایش، شور و خشم و شوق و رنجاش کاری ندارد. مگر نه اینکه موضوع مطالعهی ما همینهایند. با دوست جامعهشناسی این دغدغه را مطرح کردم، گفت: “اینها موضوعات گروه مسائل اجتماعی یا روانشناسیی اجتماعی است، نه گروه نظری فرهنگی که ما عضو آنیم. در گروه مسائل اجتماعی هم به کار آقای دکتر… برمی گردد که به آسیبهای اجتماعی میپردازند. جامعهشناسی امروز تخصصی شده و قرار نیست ما به همهی مسائل بپردازیم”.
راستش در این چارتی که همکارم برایم کشید و من در زیر شاخهی گروه نظری فرهنگی آن قرار گرفتم، که این مسائل بدان مربوط نیست، خودم را پیدا نمیکردم. بازگشتم به دغدغه ی اولیه خودم. یک بار که در انجمن جامعهشناسی از ضرورت گذار به یک جامعهشناسی بالینی سخن گفتم و بحثام در رویکردهای پوزیتیویستی کاتگوریزه شد. یاد سخنی از ادگار مورن افتادم در پیشگفتار کتاب سرمشق گمشده. مورن میگوید هر کس بین هفت تا هفده سالگی، پرسشهای ابتدایی و سادهای برایش مطرح میشود و زمانی که وارد دانشگاهها میشود و با نظریات آشنا میگردد، این پرسشها منع میشود، کنار زده میشود، خفه میشود و نهایتاً فراموش میگردد. مورن میگوید: اما من چون نه محصول دانشگاه که آدم خودآموختهای هستم، از هیبت این مقامات دانشگاهی نترسیدم و پرسش خود را دوباره مطرح کردم. جالب است که مورن نترسید و امروز خودش هیبت همین مقامات دانشگاهی را داراست و با اتکا به او امروز میتوان دوباره نترسید و پرسشهای ابتدایی خود را مطرح کرد!
دغدغه ی من به نحوی در همان بحثی که جامعهشناسی بالینی مطرح کرد، انعکاس مییابد، و میکوشم در این جا، این شاخه ی نسبتاً جدید جامعهشناسی را در محدودهی زمانیی این سخنرانی اجمالاً معرفی کنم، درعینحال که باید توجه داشت که این گرایش، متخصصان خود را دارد، و تلاش من تنها توجه دادن به این گرایش در جامعهشناسی است. در ابتدا با استفاده از مطالب همایشی که در ۱۹۹۲ در پاریس تحت همین عنوان برگزار شد، اشارهای به تاریخچه و مراجع این گرایش میکنم، و سپس نمونهی تحقیقی را که با رویکرد جامعهشناسیی بالینی انجام شده است، معرفی میکنم. جامعهشناسیای که به میدان مطالعهی خود نزدیک است، با آن درگیر است، در آن مداخله میکند، تاثیر میگذارد ،و تاثیر میپذیرد.
جامعهشناسی در مرحلهی تاسیس، برای ساخت خود به عنوان یک رشتهی علمی، ناگزیر بود که مرزهای خود را با دیگر رشتههای علوم انسانی روشن کند. دورکیم، به عنوان بنیانگذار جامعهشناسی، برای هویت بخشی به این رشته، در متون بسیاری به این کار پرداخت و خصوصاً با روانشناسی، که فرد را محور مطالعهی خود قرار داده بود، تعیین تکلیف کرد. سرژ موسکویچی در کتاب خود تحت عنوان “ماشین ساخت خدایان” نشان میدهد که چطور دورکیم با سلطهی روانشناسی در تحلیل رفتار انسانی مبارزه کرد. با این حال، در همان زمان افرادی چون گوستاو لوبون و گابریل تارد، همعصر و همکار دورکیم، که امروزه مباحثشان را اغلب در کاتگوری روانشناسیی اجتماعی یا روانشناسیی جمعی، قرار میدهند، به موضوعاتی چون روانشناسیی تودهها، عشق، تقلید، نیاز به تابعیت، افکار عمومی و… پرداختند.
من اما مبنای این رویکرد جامعهشناختی را دورکیم قرار میدهم. در دانشگاههای ما اغلب “دورکیم قواعد روش” بر “دورکیم صور” غلبه دارد. دورکیمی، که واقعیت اجتماعی را همچون شئی در نظر میگرفت، بر دورکیمی، که آن را یک غلیان اجتماعی مدام ارزیابی میکرد. دورکیم صور که به حیات متراکم جامعه، به روان جمعی و نقش اساسیی باورها و شورمندیها در زندگیی جمعی اشاره دارد، به اینکه باید جامعهشناسیای بر مبنای قوانین آرمانپردازیی جمعی بنا شود، دورکیم و وارثاش مارسل موس، که به امر اجتماعیی تام اشاره میکند، به اینکه جامعهشناسی ناگزیر است که به معنایی که سوژهها به زندگی و تاریخشان میبخشند توجه کند، به سطوح مختلف اجتماعی، وضعیت پویا و روانشناختی جامعه. این آموزهها در تجربهی کالژ جامعهشناسی قدسی(ژرژ باتای، روژه کییوا، لیریس، که همگی شاگردان موس بودند)، که از ۱۹۳۷ـ۱۹۳۹ به مدت دو سال ادامه داشت، بکار گرفته شد.
مونرو، یکی از بنیانگذاران این کالژ، اثری دارد تحت این عنوان: “امور اجتماعی شئی نیستند”. کالژ جامعهشناسی کارش را مطالعهی زندگی مدرن اجتماعی قرار داد، اساطیر بنیانگذارش، تراژدیها، رابطهاش با امر قدسی، و افراطهایش در جنگ و عشق و جشن و بازی و سوگواریها و… در مانیفست این کالژ میخوانیم: وقت آن رسیده است که مطالعهی انتقادی را بر روابط متقابل “وجود انسان” و “وجود جامعه” آغاز کنیم. آنچه انسان از جامعه مطالبه میکند، و آنچه جامعه از انسان میخواهد. کار این کالژ مطالعهی وجود اجتماعی در همهی جلوههای امر قدسی است. درنتیجه، هدف خود را بررسیی تقاطعات میان گرایشات بنیادیی روانشناسیي فردی و ساختارهای هدایتکنندهای که بر سازمان اجتماعی حاکماند، تعیین کرد. سه مسالهی اصلیی این مطالعات عبارت بودند از: قدرت، امر قدسی، و اسطورهها. و به تبع مارسل موس، ایجاد تعاملی میان روانشناسی و جامعهشناسی، و روشن ساختن فرایندهای پویش اجتماعی. آنها معتقد بودند که نهادهای اجتماعی را نمیتوان مطالعه کرد، اگر نحوهای که در آن افراد زندگی میکنند، تحملشان میکنند، تملکشان میکنند، یا تغییرشان میدهند را نفهمیم.
تلاش این کالژ تا مدتها در جامعهی دانشگاهی انعکاسی نیافت، جز در کار گورویچ، که به تبع موس به پدیدههای اجتماعیی تام توجه نشان میداد. موس بیشتر بر فلسفه و انسانشناسی تاثیر گذاشت تا بر جامعهشناسی. تارد و لوبون که به پدیدههایی چون روانشناسیی تودهها، یا تقلید و عشق پرداخته بودند، به دلایلی مطرح نشدند. کالژ جامعهشناسی هم، جز در برخی، تاثیری نگذاشت و چهرههایش بیشتر بهعنوان فیلسوف شناخته شدند تا جامعهشناس. امروزه با اقبالی که جامعهشناسیی تفهمیی وبر و جامعهشناسیی صوریی زیمل یافته است، گرایشی به این رویکردهای جدید در جامعهشناسی بهوجود آمده است. رویکردهایی که به موضوعات نامتعارفی در جامعهشناسی، چون خیال و حافظه یا روح و روان و احساسات جامعه، میپردازند.
جامعهشناسیی بالینی به عنوان شاخهای از جامعهشناسی، درعینحال که چنانچه اشاره کردم، ریشه در سنت کلاسیکهای جامعهشناسی دارد، جدید و در حال ساخت است. کمیتهی تحقیقاتیی جامعهشناسیی بالینیی انجمن بینالمللیی جامعهشناسی در سالهای ۱۹۸۰ بنیانگذاری شد، و بیش از ۱۵۰ عضو از ۲۷ کشور متفاوت دارد. این شاخه از جامعهشناسی در بسیاری از کشورها جدید است،در حالی که مثلاً در آمریکا از سالهای ۱۹۳۰ و در کبک از ۱۹۵۰ بهوجود آمده است، و سنت آنگلوساکسون این رشته شناختهشدهتر و بیشتر مورد توجه است.
مهمترین شاخصهای این جامعهشناسی را میتوان چنین خلاصه کرد: جامعهشناسیی بالینی بر خلاف جامعهشناسی دین، جامعهشناسی فرهنگ، یا جامعهشناسی شهری… که واجد یک میدان خاص مورد مطالعهاند، بیشتر یک رویکرد است تا یک میدان مطالعاتی مشخص. چون به زندگی و روان انسانی در مطالعه اجتماعی توجه دارد، مراجع اصلی این رویکرد، روانکاوی، پدیدارشناسی وجودی و آثارمارکس دوره ی جوانی است، توجه هر سه در نحوهای ست که افراد از تعینات اجتماعی و روانی خود خارج میشوند و خود را به عنوان سوژه میسازند. این جامعهشناسی نه امر اجتماعی را به فرد و رابطه ی بین افراد تقلیل میدهد، نه فرد را بازتاب یا محصول یک علت واحد اجتماعی میداند، در این رویکرد انسان بنیادا آزاد تلقی میشود و جامعه مدام بر او عمل میکند. تحلیل این تناقض و تنش در متن کار جامعهشناسی کلینیک است. درنتیجه این رویکرد به سطوح مختلف واقعیت اجتماعی، اسطوره ای، تاریخی، غریزی، سازمانی… میپردازد از این نظر جامعهشناسی بالینی یک رویکرد مابین الرشته ایست. و در نهایت میتوان گفت که جامعهشناس بالینی چون معتقد است نمیتوان یک موضوع را بدون مداخله در ان و بدون مشارکت فعال ان شناخت، به عنوان یک تحلیلگر و مداخلهگر عمل میکند.
با توجه به این ویژگیها، من به یک نمونه تحقیق که در لابراتوار تحول اجتماعی فرانسه با این رویکرد انجام شده است اشاره میکنم تحت عنوان ” شرم و فقر”. فرضیه این تحقیق اینست: فقر شرم آور و خاموش است. چون شرم آور است، خاموش است و نمیتوان به زبانش آورد. شرمی که افراد از موقعیت اقتصادی خود دارند، باعث میشود که به عنوان نمونه نام خود را در لیست افرادی که نیازمند کمک دولت هستند، ننویسند. در جامعهای که ارزشهای مسلطش، پول و رقابت و پیشرفت و موفقیت است، فقر به معنای شکست است. این تحقیق برای من جالب بود، چون چند سالی ست که در کلاس مبانی جامعه، در بحث خانواده، از دانشجویان میپرسم، مهمترین مساله ی خانواده ی شما چیست؟ تاکید میکنم که لازم نیست مسائل خانوادگی خودتان را بیان کنید، میتوانید به نمونه ی دیگری اشاره کنید اما فقط تاکیدم بر اینست که انشا ننویسید، به یک مورد و یک سرگذشت واقعی اشاره کنید. من در یک دانشگاه دولتی درس میدهم، دانشگاهی که علی القاعده تحصیل در آن مستلزم داشتن درآمد زیادی نیست. درنتیجه همیشه منتظرم اگر نه مهمترین، بلکه دست کم یکی از مهمترین مسائل خانواده امروز، مساله ی مالی باشد، فقر، بی پولی. و جالب است که هر بار با مورد دیگری مواجه میشوم. امسال مساله ی مهاجرت، از شهرستان به تهران به عنوان مهمترین مساله خانواده ایرانی مطرح شده بود، ترم گذشته مهمترین مساله، زنان بود، ترم گذشتهاش، ازدواجهای ناهمگون، ارتباطات، جنگ، اختلافات سیاسی… برای من جالب بود که در میان حدود ۲۰۰ برگه، شاید در موارد انگشت شماری به مساله ی فقر، اشاره شده بود. این کلمه تنها چند بار در برگهها نوشته شده بود و آنها هم که به این مسئله پرداخته بودند، از “مشکلات اقتصادی” نام برده بودند و نه فقر. در حالی که دست کم در چند مورد میدانستم خانواده ی دانشجو با فقر روبروست. فقری که نام نمیبرد چون در آن محیط فرهنگی برایش شرم آور بود. تحقیق ” شرم و فقر” به چنین نکتهای اشاره داشت. شرم که محصول نگاه دیگری است. هدف از این تحقیق، از خلال مطالعه ی سرگذشتهای زندگی و مصاحبههای عمیق، بازسازی موقعیت عینی فقر و مجموع احساساتی که با این موقعیت درآمیخته است، بود. سوال این بود که آیا در جامعهشناسی کلاسیک شرم میتواند به یک موضوع مطالعه ی جامعه شناختی بدل گردد؟ آیا شرم از موقعیت خود، یک امر اجتماعی است؟ محققان اشاره میکردند که در ضمن تحقیقات خود، مفاهیم بنیادی تحقیق جا به جا شد و مجموع احساسات منفیای که ناشی از فقر بود، احساس بی عرضه گی، احساس مقصر بودن، بی عدالتی، خشم… اینها نیز به شرم افزوده شد. درعینحال فقر نیز جا به جا شد و با مفاهیم دیگری درآمیخت: با مجموعهای که موقعیت فرودست مصاحبه شوندگان را میساخت: حذف اجتماعی، طلاق، بیکاری، بیماری. محققان اشاره داشتند که بر اساس این یافتهها ناگزیر بودند، هم تئوری و هم موضوع تحقیق خود را دوباره بسازند و اینکه چگونه شرم که در میدان تحقیق با آن مواجه میشدند، آنها را با شرمهای خود آشنا میکر، از آنچه آنها نیز از بیانش شرم داشتند و با آن فاصله میگرفتند.
ویژگی این تحقیق چه بود؟ به گفته ی فردریک بلوندل، یکی از محققان، صرف همزمان امر فردی و اجتماعی، شرایط عینی و نتایج ذهنی، این فرضیه که احساس، هیجان، ساخت ذهنیت، منشایی عینی دارند، منشایی خارج از فرد. آنها در فرد انعکاس مییابند و ذهنیتی میسازند اما خود مولد این احساسات نیستند. مگر نه آنکه میتوان فقیر بود و از فقر خود شرمگین نبود؟ رابطه ی میان فقر به عنوان یک امر عینی و شرم به عنوان یک امر ذهنی، رابطهای بود که از خلال آن امکان آن را مییافتند که احساسات و حالات روحی را نیز وارد حوزه ی مطالعات جامعه شناختی نمایند، آنچه که بلوندل ” جامعهشناسی احساسات” مینامد.
جذابیت این جامعهشناسی برای من چه بود؟ برمی گردم به مشاهداتم میان دانشگاه و بیمارستان. نزدیکی با تجربه ی زیستی روزمره. بوردیو که تحقیقش جمعیاش تحت عنوان “فقر جهان”، به عنوان استفادهای بالینی از جامعهشناسی قلمداد شده بود، در همایشی دربارهی ی فقر، به ناتوانی جامعهشناس از به پرسش کشیدن رنج اجتماعی صحبت کرده بود به موقعیتی اشاره داشت که در آن جامعهشناسی به پناهگاهی برای فرار از تجربه ی زیستی بدل شده بود. به جامعهشناسی پناه میبردیم تا از زیست روزمرهٔ مان، امر وجودیمان بگریزیم. بوردیو گفته بود: مدتها وقت گذاشتم برای فهم این نکته که انکار امر وجودی، یک دام است! گولژاک، نویسنده ی مقالهی “جامعهشناسی و امر زیست شده” میگوید: تا مدتها جامعهشناسی فکر میکرد برخی از موضوعات چون، عشق، آرمان، احساسات، رنج، که در زیست روزانه یمان با آنها درگیریم، در حیطه ی کار او نیست و این موضوعات را به روانشناسی یا ادبیات واگذار میکرد. جامعهشناسی که به این موضوعات میپرداخت، ناتوان قلمداد میشد چون روش هایش به کارش نمیخورد. جامعهشناسی بالینی اما درعینحال که فرضیه رادیکال جامعهشناسی را که معتقد است هر تحلیل روانشناختی از پدیدههای اجتماعی غلط است، میپذیرد اما فراموش نمیکند که همه پدیدههای اجتماعی دارای وجهی روانشناختی نیز هستند.
زمانی پاسکال گفته بود: دل دلایلی دارد که عقل از آن آگاه نیست. به تبع او از اصطلاح گولژاک استفاده میکنم و میگویم: جامعه نیز خردی دارد و دلی. خردی که از دلایل دل آگاه نیست. کار جامعهشناسی بالینی آشنا کردن خرد جامعه با این دلایل است.