تصویری از شریعتیی جامعهشناس
توسلی : اشتباه محض است اگر کسی تصور کند که شریعتی در حوزه جامعهشناسی ایران جایگاهی ندارد. اما باید توجه داشت که جامعهشناسی او از جنس یک نوع جامعهشناسی خاص است که در محافل رسمی، توجه چندانی به آن نمیکنند. این نوع خاص جامعهشناسی، «جامعهشناسی بینشی» است. شاید بتوان آن را یک جامعهشناسی غیررسمی به حساب آورد. در عین حال این نوع جامعهشناسی، نوعی ابتکاری و بسیار موثر است…
توسلی : جامعهشناسی بینشی یک گرایش شناخته شده در جامعهشناسی است. مثلا سیرایت میلز معتقد است که یک جامعهشناس باید علاوه بر دانش جامعهشناسی، یک بینش جامعهشناختی هم داشته باشد که مافوق دانش است. در این شاخه، مسائل و جایگاه کلی مسائل، تشخیص داده میشود و یک جامعهشناس باید فراتر از مسائل جامعهشناسی برود و تحت تاثیر آنها نباشد. برای جامعهشناس رسمی، خود مسائل اهمیت دارد درحالی که جامعهشناس غیررسمی از بیرون به مسائل نگاه میکند و در حقیقت میکوشد به مسائل جامعهشناسی به شکل ابژه نگاه کند و جایگاه آنها را در جامعه معین کند. البته تعداد جامعهشناسان بینشی کم است اما به هر حال نزد این جامعهشناسان، دانش هیچگاه حجاب بینش نخواهد بود. میتوان جامعهشناسانی را یافت که در دانش ماندهاند ولی به بینش جامعهشناختی راه نیافتهاند…
توسلی : من به وضوح و به صراحت در آثار دکتر شریعتی این تقسیمبندی را ندیدهام. اما به هر تقدیر شریعتی میخواست از دو الگوی جامعهشناسی پوزیتیویستی و مارکسیستی فراتر برود و به یک بینش جامعهشناختی متناسب با وضعیت ایران دست پیدا کند.
توسلی : کسی مثل هابرماس از این جمله است. اساسا هر متفکری که مبدع و مبتکر است از حوزه دانش فراتر میرود و به عرصه بینش میرسد. شریعتی هم همینطور است.
توسلی : من فکر میکنم دکتر شریعتی برای جامعه ایرانی یک تیپ ایدهآل جامعهشناسی است چون با تحلیل فرهنگ اجتماعی ایران سروکار دارد و به مولفههای اصلی فرهنگ ایران مثل دین، روحانیت، زنان، تاریخ، سنت، روشنفکران، سلاطین و تکنولوژی میپردازد. پاسخهای او فقط از جنس دانشهای جامعهشناسی نیست بلکه نوعی بینش مافوق جامعهشناسی است. این بینش مافوق جامعهشناسی، شامل ایدئولوژی، انسانشناسی، تاریخ، اقتصاد، اسطوره، دین و … است و جامعهشناسی ابزاری میشود در خدمت تحلیل فرهنگ ایران.
توسلی : شریعتی صریحا گفته است که در جهان سوم اساسا نمیتوان جامعهشناسی بیطرفانه داشت. به گمان او یک جامعهشناسی متناسب با وضعیت ایران، حتما باید جهتگیری داشته باشد. مکتب فرانکفورت هم معتقد بود که منظور از دانش «رهایی» است.
سارا شریعتی : من تفکیک جامعهشناسی به رسمی و نهادینه و غیررسمی را میپذیرم. شریعتی هم در آثارش بارها به تفکیک امور رسمی از غیررسمی میپردازد. او عمیقا معتقد است که تحولات اجتماعی در حاشیه و در خارج از نهادهای رسمی است که به وجود میآید. به همین دلیل شریعتی همواره حاشیهها را برگزید، چه در عرصه سیاست و به این دلیل تعلق حزبی نپذیرفت و چه در عرصه فکر و از اینرو حرکت خود را خارج از آکادمی ادامه داد. در حوزه جامعهشناسی هم، میتوان گفت که از سلک جامعهشناسان غیررسمی به شمار میآمد. اما در حاشیه قرار داشتن به معنای به حاشیه رانده شدن نیست بلکه حاشیه را برگزیدن است. میدانید که سنت جامعهشناسی حاشیهای، سابقهای دراز دارد. آقای دکتر توسلی به میلز اشاره کردند و من نیز میتوانم به جامعهشناسان بسیار دیگری چون کنت که واضع این کلمه بود و یا زیمل ارجاع دهم که در این موقعیت حاشیهای و غیررسمی کار کردند و از جمله موفقترینها نیز هستند. یکی از نقدهایی که در این حوزه به شریعتی وارد میشود و با طرح جامعهشناسی بینشی نیز شاید تقویت شود، رویکرد ایدئولوژیک او به مسائل است به این معنا که تحلیل وی معطوف به ارزش و هدف عملی است و از اینرو غیرعملی است. البته این بحث، بحث قدیمیای در حوزه جامعهشناسی است که با ماکس وبر آغاز شد. ماکس وبر و ورنر سومبارت از پایهگذاران جامعهشناسی در آلمان، در سالهای ۱۹۰۰ طی مقالهای بر ضرورت تفکیک امر ارزشی و امر واقع، یا دانش و ارزش، تاکید کردند و میان «مسائل اجتماعی» و «سیاست اجتماعی» تفکیک قائل شدند و وظیفه جامعهشناس را صرفا بسط معرفت جامعهشناسانه دانستند. انعکاس این دیدگاه را میتوان در کتاب معروف ماکسوبر تحت عنوان «سیاستمدار و دانشمند» یافت. در آلمان آن روزگار، اتحادیهای وجود داشت تحت عنوان «اتحادیه برای سیاست اجتماعی» این اتحادیه از وبر و سومبارت دعوت کرد تا در آنجا به طرح دیدگاهشان بپردازند. اتحادیه مزبور معتقد بود که از دل علوم اجتماعی باید یک سیاست اجتماعی هم استخراج شود، یعنی جامعهشناسی باید معطوف به یک هدف عملی باشد. وبر و سومبارت البته مخالف این نظر بودند و به تفکیک دو امر ارزشی و امر واقع عقیده داشتند. میان آنها و برخی از اعضای اتحادیه بحثی در گرفت که از آن به عنوان «جنگ ارزشی» در آلمان یاد میکنند. این بحث در حوزه علوم اجتماعی تاکنون ادامه دارد. همین گرایش در جامعهشناسی آلمان غلبه یافت و باعث شد که جامعهشناسی تدریجا به سمت رویکردهای پوزیتیویستی و فونکسیونالیستی سوق پیدا کند و فیالمثل شما امروز این تفکیک را کاملا بدیهی بدانید و مسلم قلمداد کنید، در حالی که الزاما چنین نیست. دربرابر این دیدگاه، میتوان به نظر دورکهیم هم اشاره کرد که در مقدمه تقسیم کار میگوید جامعهشناسی اگر صرفا دغدغههای نظری داشته باشد یکساعت وقت هم نباید صرفش کرد.
سارا شریعتی : از دورهای به بعد، رویکردهای پزیتیویستی دیگر پاسخگو نبود. دقیقا در دورهای که شریعتی در غرب است (سالهای ۶۰ میلادی) در اروپا نوعی وجدان رادیکال تولد یافت. این دوره، دوره جنبشهای ضد استعماری، دوره نه گفتن به جنگ ویتنام و مشخصا، دوره جنبش دانشجویی در مه ۱۹۶۸ است. جنبش دانشجویی که در آلمان این گرایش در جامعهشناسی را آماج انتقاد خود قرار داد و میپرسید : «جامعهشناس به چه درد میخورد؟» متفکران مسلط این دوره، در فرانسه چهرههایی چون سارتر و مارکوزه و در حوزه جامعهشناسی چهرهای چون پییر بوردیو هستند. این دوره، دوره «اخلاق نفی» و توجه به طردشدگان تاریخ است. جامعهشناسی در این دوره باید تکلیف خود را مشخص میکرد و از محدوده توصیف و تحلیل واقعیت اجتماعی فراتر میرفت. چرا که رویکردهای گذشته کاستیهای خود را نشان داده بودند. به همین دلیل است که مثلا در نزاع میان ریمون آرون و ژان پل سارتر، بسیاری از دانشجویان میگفتند : «ما ترجیح میدهیم با سارتر اشتباه کنیم تا با آرون حق داشته باشیم» چون سارتر واقعیت را آنگونه که باید باشد بیان میکند و آرون آنگونه که هست در حالیکه واقعیت موجود پذیرفتنی نیست.
در این شرایط است که نوعی «جامعهشناسی انتقادی» شکل میگیرد. شریعتی تحت تاثیر این فضا به جامعهشناسی رو میکند و از اینرو رویکرد وی مشخصا انتقادی و معطوف به تغییر و دگرگونی اجتماعی است و نه ثبات و نظم اجتماعی. در نتیجه میتوان گفت که روایت شریعتی از جامعهشناسی بینشی فقط به خاطر وضعیت بومی ایران نبود…
سارا شریعتی : همینطور است…
قانعیراد : شریعتی یک اکتیویست- ساینتیست بود یعنی هم یک کنشگر اجتماعی بود و هم یک دانشمند. خود او معتقد است که میتوان حوزه اسلامیات را از اجتماعیات و کویریات جدا کرد اما انصافا در بسیاری از آثار او این حوزهها در هم آمیخته است. مثلا کتابهایی مثل تاریخ تمدن یا بازشناسی هویت ایرانی- اسلامی و یا کتاب انسان، دارای مباحث مشخص جامعهشناسی است. یعنی مباحث از جنس روش و دانش متعارف جامعهشناسی در آنها موج میزند…
توسلی : ذکر این نکته که شریعتی به جامعهشناسی بینشی تعلق داشت به معنای آن نیست که حجم دانش جامعهشناسی او اندک بود.
قانعیراد : شریعتی بارها خود را روشنفکر حاشیهای و غیررسمی معرفی کرده است. او همیشه در جستوجوی یک «راه سوم» بود. تعلق به راه سوم هم همواره در معرض بدفهمی بوده است. این بدفهمی نسبت به شریعتی هم در عرصه نظریه اجتماعی او بوده است هم در نظریه دینی او و هم در حوزه نظریه اصلاح او. در هر سه زمینه او به راه سوم عقیده داشت اما در هر سه مورد هم مورد بدفهمی قرار گرفت. شریعتی همیشه در حاشیه بود اما در همان حاشیه، خیلی چیزها را آفرید. حضور در حاشیه به او فرصتی داد تا اندیشههایی متفاوت از سایر اندیشهها عرضه کند. اگر او در قطبهای معمول و موجود میگنجید قطعا اثرگذاری او تا این حد نبود…
قانعیراد : شریعتی هم به نظریهها و علم جامعهشناسی مجهز بود و هم مهمتر اینکه جامعهشناسی را در ایران آفرید و ایجاد کرد. البته سوال شما نوعی برخورد شیانگارانه با جامعهشناسی است و این با رویکرد شریعتی متفاوت است. او معتقد بود که ما با توجه به حیثیت و جایگاه فرهنگی و تاریخی خود، باید نظریه اجتماعی ویژه خود را در ضمن پراکسیس بیافرینیم.
به عبارت دیگر شریعتی در حین فعالیت در عرصه اجتماعی، آثار و نظرات خود را شکل میداد و اصلاح میکرد. بنابرایی شریعتی در فرآیند حرکت اجتماعی خود، نظریاتی را آفرید که به نظر او با شرایط خاص جامعه ما مرتبط بود.
قانعیراد : به گواهی آثار او میتوان حکم کرد که به آرا و نظرات بنیانگذاران و معماران کلاسیک جامعهشناسی اشناست. البته او با انگیزه به سراغ جامعهشناسی رفت و فقط به عنوان یک دانشجو با این علم مواجهه نمیکرد. انگیزههای عملگرایانه او باعث میشد که درک ویژهای از نظریات جامعهشناسی داشته باشد، حتی میتوان نشان داد که شریعتی با آخرین دستاوردهای علم جامعهشناسی هم آشنا بود و حتی در آفرینش آن نظریات مشارکت داشت…
قانعیراد : شریعتی گفته است من بدون آنکه کتاب «انسان تکساحتی» مارکوزه را خوانده باشم میان خود و او نوعی توازی احساس میکنم.
شاید فضای فرهنگی و فکری حاکم بر اروپای آن روز باعث این قرابت باشد. اما شریعتی بارها و بارها نظرات چهرههای کلاسیک جامعهشناسی را نقل و نقد کرده است. نقدهای شریعتی بر آثار کلاسیک جامعهشناسی ویژگیهای منحصر به فردی دارد که حتما باید یک وقتی به آن توجه شود.
قانعیراد : دلایل متعددی دارد. شاید مهمترین دلیل آن این باشد که شریعتی همیشه در حاشیه دانشگاه بود. درست است که خود یک دانشگاهی بود اما همیشه به عنوان یک فرد بیرون از دانشگاه شناخته میشد. در غرب چنین افرادی فراوانند. مثلا گئورگ زیمل از جمله چنین افرادی بود. او هم با اینکه بسیار دانشمند بود اما هیچوقت به عنوان یک استاد تماموقت دانشگاه پذیرفته نشد. مارکس، وبر و حتی دروکهیم هم از حیث نظری در حاشیه دانشگاه ماندند، چرا که فهمیده بودند که نظریه در تعامل جامعه با دانشگاه ساخته میشود.
توسلی : البته من هم این نکته را اضافه کنم که شریعتی در عین حال که در کنار و در حاشیه دانشگاه بود اما مخاطبان او عمدتا دانشجویان و دانشگاهیان بودند. مطالب او همیشه مورد اعتنا و توجه دانشگاهیان بودند. مطالب او همیشه مورد اعتنا و توجه دانشجویان بود. وقتی که در مشهد بود ساواک سعی میکرد درسهایی به شریعتی داده شود که جنبه بینشی نداشته باشد. مثلا درسهایی مثل تاریخ قدیم ایران به او میدادند. اما شریعتی این توان را داشت که این درسهایی را که نوعی حاشیه به حساب میآمدند به متن تبدیل کند. بنابراین شریعتی از حاشیه شروع کرد اما به متن دانشگاه آمد و مخاطبان او متن دانشگاهیان بودند.
قانعیراد : ولی آقای دکتر توسلی اندیشههای شریعتی در سنت دانشگاهی ادغام نشد.
توسلی : نه تنها ادغام نشد بلکه مورد مخالفت هم قرار گرفت. هم سنتگراها و هم لائیکها در برابر اندیشههای علمی شریعتی موضع گرفتند.
سارا شریعتی : یک چیزی که در این تحلیلها نباید مورد غفلت واقع شود، منطق عرضه و تقاضای اجتماعی است، «تقاضا»ی اجتماعی همواره از عرضهها گزینش میکند. در آن دوره یک قرائت انقلابی و رادیکال از اندیشه شریعتی اهمیت پیدا کرد. در دورهای دیگر به کار آگاهیبخش و فرهنگی درازمدت از فکر شریعتی رسیدند. در این دوره هم قرائت رمانتیک و عاطفی از آثار بسط یافته است. امروز ما هم به نوبه خود میکوشیم قرائتی جامعهشناسانه از مجموعه آثار او ارائه دهیم. بنابراین باید به دیالکتیک عرضه و تقاضا همواره توجه کرد. به عنوان نمونه در آن سالها شریعتی مینویسد، از هواپیما باید پرواز را آموخت و برای پرواز به دو بال احتیاج داریم و او از ابوذر و مولانا به عنوان این دو بال نام میبرد. اما این متن در زمانی نگاشته شد که جامعه به ابوذر نیاز داشت و از اینرو ابوذر را در متن آثار شریعتی خواند و مولانا را فراموش کرد. و امروز میبینیم که درست بالعکس مولانا انتخاب میشود و ابوذر نخوانده میماند. بحث در نتیجه در این نیست که در آثار شریعتی وجوه نظری، علمی و دانش جامعهشناسی غایب است، اما جامعه براساس تقاضای آن زمان عمدتا وجوه ارزشی، اهداف عملی و سیاست اجتماعی را مورد نظر داشت و بدان اهمیت میداد.
سارا شریعتی : قبول دارم که باید به معیارهای درون متنی اندیشه شریعتی هم توجه داشت، اما خصوصا با رویکردی جامعهشناسانه نباید صرفا به این معیار بسنده کرد و از دریافت اجتماعی و کارکردهای آن غافل ماند.
قانعیراد : شاید یکی از دلایلی که شریعتی امروز هنوز به جایگاهی که شایسته او در عرصه جامعهشناسی است دست نیافته نوعی ناامیدی نسبت به تجربه بومیگرایی در ایران است. نمونه این نگاه انتقادی و ناامیدانه، برخورد دکتر سروش با شریعتی است.
من قبلا هم گفتهام که دکتر سروش مشکلی را که در جامعه وجود دارد بر بالای دیوار کوتاه شریعتی نقد میکند. یعنی چیزهایی را که نمیشد نقد کرد دکتر سروش با نقد شریعتی، غیرمستقیم به نقد آنها پرداخت. عامل دیگر، روش روشنفکران ما در نقد سنتهای پیشین است که نوعی نقد کلنگی است. یعنی هرکسی که بخواهد چیزی و کسی را نقد کند با کلنگ به تخریب آن میپردازد.
توسلی : این تفکر صحیحی نیست. ما در دوره شریعتی موسسات پژوهشی زیادی داشتیم مثل موسسه تحقیقات اجتماعی که در عرصه جامعهشناسی کاربردی کار زیادی میکرد اما هیچ یک از این موسسات نهایتا به یک سنتز خاص نظری در مورد ایران دست پیدا نکردند و فقط در حد همان مفهوم توسعه محدود ماندند. درحالی که جامعهشناسی شریعتی به عمق تاریخ و روابط اجتماعی ایران رسوخ و نفوذ کرد.
از طرف دیگر شریعتی، جامعهشناسی را فقط بخشی از پروژه عظیم خود میدانست که فقط میتواند سهم محدودی در پروژه او داشته باشد. هرم هندسی او علاوه بر جامعهشناسی، دارای دو رکن انسانشناسی و تاریخ هم هست و لذا جامعهشناسی به تنهایی برای او کفایت نمیکند و لذا نباید اساسا انتظار یک جامعهشناس کلاسیک را از او داشت. جامعهشناسان بزرگ جهان همه این طور بودند. ماکس وبر در مرز تاریخ، اقتصاد، جامعهشناسی و حقوق حرکت میکرد. مارکس هم همین طور است. چهرههای جدید مثل پارسونز هم همین طورند.
توسلی : به هیچ وجه منظورم این نیست. جامعهشناسی برای شریعتی، محوریت داشت. اما دغدغه او جامعهشناسی کلاسیک نبود بلکه میخواست جامعهشناسی در مسیر تحولات اجتماعی قرار گیرد و به ابزار کار تبدیل شود و لذا روایت و تعبیری که از نظریات جامعهشناسی عرضه میکرد، باعث شد درک ما از آن نظریات متحول شود.
سارا شریعتی : اصل این نوع صورتبندی مساله، قابل تردید است. شما تنها یک نظریه و یک الگوی خاص در جامعهشناسی را مبنا قرار میدهید و براساس آن، طرح مساله میکنید. این بحث به نوعی یادآور بحث علمای دین و سیاستمداران حرفهای با جامعهشناسان است که با همین نوع استدلال، جامعهشناسی را نمیپذیرفتند و از جمله میگفتند مگر کار جامعهشناس، غیر از توصیف واقعیتهای اجتماعی است؟ خب شما هم بیایید واقعیتهای اجتماعی را توصیف کنید. اینکه ارزشگذاری کنید و راه حل ارائه دهید، خروج از جامعهشناسی است و کار سیاستمداران. مارکس، توصیف و تحلیلی از جامعه صنعتی ارائه میداد، تا اینجا کارش درست است اما اینکه بد و خوب میکند و از جنگ طبقاتی و سخن از محتومیت پیروزی طبقه کارگر می گوید دیگر در حوزه وظایف او به عنوان یک جامعهشناس نیست. در مورد «اخلاق مدنی» دورکهیم، «دین بشریت» اگوست کنت و «مسیحیت جدید» سن سیمون هم همین را میگفتند. و به نوعی قائل به یک ارتودکسی بودند و تنوع رویکردها برایشان غیرقابل قبول بود. نتیجه اینکه از همان آغاز، جامعهشناسی از جانب بسیاری در مظان این اتهام بود که کار ایدئولوژیک و پیامبرانه میکند و پا را فراتر از گلیم خود که توصیف واقعیتهای اجتماعی است میگذارد. و خصوصا بعد از آن جنگ ارزشی که توسط ماکس وبر راه افتاد گویا همه دیگر بدیهی میدانستند که میان کار سیاستمدار و دانشمند خندق عظیمی وجود دارد و کار جامعهشناس باید عاری از هرگونه سیاست عملی و هدفگذاری عینی باشد. اما این نظر را نباید به عنوان یک داده مسلم گرفت و بدیهی دانست. با اساس قرار دادن این رویکرد، عملا یک تک الگویی و یک دیکنات را بر جامعهشناس از اساس در تضاد است. و رویکردهای مطرح و معتبر دیگر در عرصه نظریات جامعهشناسی را بیاعتبار معرفی خواهد کرد و عملا نظریات برخی از کلاسیکهای جامعهشناسی نیز که درباره سیاست اجتماعی اندیشیدهاند و اهداف عملی ارائه کردهاند نیز خروج از جامعهشناسی قلمداد خواهد شد. به نظر من نباید این تفکیک را یک آموزه قاطع و راسخ و یک ارتودکسی قلمداد کنیم. در حالیکه آنچه که به یک بحث، اعتبار علمی میبخشد نه الزاما بیطرفی آن بلکه روش تحقیق و تحلیل است. هر کار بیطرفانهای، علمی نیست و هر کار علمیای ضرورتا بیطرفانه نیست. مهم این است که جهتگیری ارزشی بعد از توصیف و تحلیل مقید به متد ارائه شود.
سارا شریعتی : اتفاقا من معتقدم که این تفکیکها را باید انجام داد. اما منطق حاکم براین تفکیک، منطق عرضه و تقاضای اجتماعی است. من قبول دارم که متاسفانه یکی از کمرنگترین تصاویر شریعتی، تصویر او به عنوان جامعهشناس است. اما این مساله هم حاصل منطق نیاز اجتماعی است. شاید یکی از وظایف ما هم این باشد که جدا از «جامعهشناسی شریعتی» به سراغ «شریعتی جامعهشناس» هم برویم و ببینیم که آیا اصلا شریعتی جامعهشناس وجود دارد یا نه و اگر هست چگونه است و چه سهمی در جامعهشناسی امروز دارد؟ این برنامه آتیای است که انجمن جامعهشناسی در کار تهیه آن است و ارزیابی میراث جامعهشناسانه او را از جمله وظایف خود قرار داده است.
سارا شریعتی : قطعا وجود دارد. یک زمانی من با این نگاه و دغدغه به سراغ شریعتی رفتم تا ببینم که آیا شریعتی راوی اندیشههای ناب و کلاسیک دانش جامعهشناسی هست یا نه؟ نهایتا دیدم که شریعتی حتی به کسانی در جامعهشناسی اشاره کرده که هنوز هم در جامعهشناسی ما خیلی کم به آنها توجه شده است مثل باستید یا هالبواکس. هالبواکس که قربانی کمپهای نازی بود و بحث خاطره و حافظه اجتماعی را پیش میکشد و میپرسد : چطور یک جامعه میتواند فراموش کند؟ از شخصیتهای مهم جامعهشناسی است که شاید شریعتی از اولین کسانی باشد که درباره او در آن سالها صحبت کرده و هنوز هم آثار مهم وی به فارسی برگردانده نشده است. یا بحث شریعتی درباره «زمانهای اجتماعی» که شرح آرا گورویچ است هنوز از مباحث بسیار جدید است. بحثهای جامعهشناسی در اثار شریعتی به وفور وجود دارد اما همانطور که دکتر توسلی گفتند شریعتی پس از نقل این آرا آنها را متناسب با فرهنگ ایرانی صورتبندی میکند.
قانعیراد : من بر گفته خانم شریعتی صحه میگذارم که نباید یک روایت ارتدوکسی از جامعهشناسی عرضه کرد و سایر روایتها را باطل فرض کرد. اگوست کنت میگفت جامعهشناسان باید مدیران جامعه باشند، اما مارکس میگفت باید انقلابیون و تحول آفرینان جامعه باشند. پارسونز هم که نظریهپرداز سیستمهای اجتماعی بود، میگفت باید وضع موجود را حفظ کرد. هابرماس و میلز هم در پی نقد وضع موجودند. همه اینها علیرغم اختلافهایشان جامعهشناس هستند. جامعهشناسی شریعتی هم یک نوع از این جامعهشناسیهاست و نباید آن را پیشاپیش باطل دانست. به نظر من جامعهشناسی شریعتی بیشتر به درد وضعیت ایران میخورد. درست است که من گفتم شریعتی یک اکتیویست- ساینتیست بود اما همواره خود را یک معلم خطاب میکرد. بنابراین اگر اکتیویست هم بود اصلا حزبی نبود و مشی فرهنگی و آکادمیک داشت. این مشی آکادمیک را در تمامی کردار و رفتار او هم میتوان تشخیص داد. با این همه در محدوده آکادمی، خود را محدود و محصور نکرد و به کلیت فرهنگ ایران نظر داشت و نظریه «بیطرفی ارزشی» در جامعهشناسی را قبول نداشت. حتی ردپای اندیشههای لوکاچ را در افکار او میتوان دید که معتقد بود میتوان و میباید در پراکسیس اجتماعی، اندیشهآفرینی کرد نه اینکه صرفا در کنج آکادمی محصور بود. به تعبیر دیگر او معتقد بود که هم باید یک استاد جامعهشناسی بود و هم باید یک روشنفکر کارشناس اجتماعی بود. یعنی باید پاسخ نیازها و مسائل اجتماعی را هم داد.
قانعیراد : یکی از ابداعات شریعتی، نظریه «نهضت و نهاد» بود که آن را در بسیاری زمینهها به کار میبرد. اگر نظریه اجتماعی را یک «نهاد» بدانیم قطعا از دل جنبشهای اجتماعی بیرون میآید. یعنی رابطهای با پراکسیس اجتماعی دارد. نظریات دورکهیم و توکویل با انقلاب فرانسه تناسب دارد. نظریات فمینیستی هم با جنبش زنان ارتباط دارد و مثلا نظریات پستمدرن با جنبشهای جدید اجتماعی ربط دارد. یعنی هیچ نظریهای در خلا متولد نمیشود تا ما معتقد شویم میتوان در آکادمی نشست و نظریه تولید کرد. جامعهشناسان نمیتوانند در محیطهای دربسته دانشگاهی خلاقیت دشته باشند. این محیطهای دربسته به درد حفظ برخی سنتهای علمی میخورد. تازه ما آن سنت علمی قوی را هم در حوزه جامعهشناسی نداریم تا از جامعهشناس بخواهیم در دانشگاه بماند و آن را حفظ کند. بنابراین نمیتوان از شریعتی انتظار داشت که به عنوان یک جامعهشناس در آکادمی بنشیند و نظریه تولید کند.
توسلی : ببینید کسی که یک بینش تاریخی، آیندهنگر و ایدهآل دارد نمیتواند خود را در چارچوب نظریه آکادمیک محدود کند. حتی این نظریات را ضروری نمیبیند که با دقت و جامعیت گزارش کند، بلکه به شکل گذرا و شماتیک مطرح میکند و رد میشود. مثلا مارکس دورههای تاریخی را روایت میکند تا نهایتا به یک فلسفه تاریخ برسد. مارکس تاریخ نمیدانست یا شرح دقیق و جزیی ادوار تاریه را ضروری نمیدانست. او هدف دیگری داشت. شریعتی هم همینطور است. یعنی به شکل گذرا و شماتیک، نظریهها را مطرح میکرد تا زودتر به کار اصلیاش که تحلیل فرهنگ ایران بود برسد. در دوره تحصیل در فرانسه من شاهد بودم که او دائما در کتابخانهها در حال مطالعه متون کلاسیک بود و در کنار این متون، مسائل مورد علاقه خود در زمینه جهان سوم را مطالعه میکرد. اینها همه ابزاری بودند تا او به هدف اصلیاش برسد.
توسلی : بله. او میپذیرفت که نظریههای کلاسیک جامعهشناسی که در حکم ابزار و چارچوب کار است به شکلی درآید که جا را بر هدف اصلی او تنگ کند. البته برخی این ویژگی را نقطه ضعف شریعتی میدانند اما من آن را وجه مثبت کار شریعتی میدانم…
توسلی : اینکه اوج ناآشنایی آنها با جامعهشناسی است. درست است که شریعتی نظریهها را به شکل گذرا مطرح میکرد اما همه آنها را در خدمت فهم روابط اجتماعی ایران و اسلام به کار میگرفت و میخواست فقط به این نظریهها چنگی بزند تا به کار اصلیاش برسد. شریعتی در پی جامعهشناسی بومی بود، چیزی که ما مدتهاست دنبال آن هستیم اما نتوانستهایم ایجاد کنیم. شاید شریعتی به دلیل سن اندک نتوانست نظریههای غربی جامعهشناسی را دقیقا و به طور عمیق مطرح کند اما در عرصه ارجاع به فرهنگ ایران و اسلام و تحلیل روابط فرهنگی بومی منحصر به فرد است.بهترین تفسیر از تاریخ ایران و اسلام را شریعتی ارائه داد درست همان کاری که ماکس وبر در مورد مسیحیت و اروپا کرد. بنابراین در کار شریعتی سه جز وجود دارد : جزء اول اینکه او به نظریههای جامعهشناسی به خوبی آشنا بود اما به طور گذرا آنها را مطرح میکرد. جز دوم اینکه تاریخ ایران و اسلام را به خوبی میشناخت. جز سوم اینکه از یک بینش جامعهشناختی برخوردار بود که به کمک آن نظریهها را بر تاریخ ایران منطبق میکرد. شریعتی به گمان من به دنبال یک جامعهشناسی آلترناتیو بود که در برابر جامعهشناسی مارکسیستی و پوزیتیویستی و… بایستد.
سارا شریعتی : جامعهشناسی شریعتی با جامعهشناسی نسل اول- کنت و دورکهیم- که بخواهد قوانین ثابت جامعه را کشف کند متفاوت است. در عین حال که متاثر از این رویکرد است، جامعهشناسی وبر هم نیست که بر تفکیک کار جامعهشناس، از امر ارزشی و هدف عملی اعتقاد داشته باشد. جامعهشناسی شریعتی از نظر من به نوعی رویکرد انتقادی نزدیک است که معطوف به تغییرات اجتماعی و نه نظم اجتماعی است. البته قصد من از کاربرد واژه انتقادی، الزاما ارائه روایتی فرانکفورتی از اندیشه شریعتی نیست، انتقادی با توجه به تاکید شریعتی بر اینکه نهضت به نهاد تبدیل نشود، متصلب نشود و همیشه دینامیزم و پویایی خود را حفظ کند، و اگر این دغدغه را بر جامعهشناسی اعمال کنیم، جامعهشناسی شریعتی نزدیک به جامعهشناسی انتقادی است و نه جامعهشناسی در خدمت نظم موجود. شریعتی یک چهره نامتعارف هم در حوزه علم و هم در حوزه روشنفکری است، به تعبیر دکتر توسلی او به دنبال جامعهشناسی آلترناتیو بود. او نمیخواست جامعهشناسی را فولکلوریزه کند بلکه در پی آن بود که این علم را متناسب با جامعه ایران راهبردی کند.
سارا شریعتی : به این میراث از زوایای مختلف میتوان نظر کرد. روایتهای شریعتی از کسانی چون مارکس، وبر، برک، گورویچ، هنوز برای ما پرنکته و درسآموز است. به نظر من روش شریعتی در بازخوانی اندیشهها و چهرههای جامعهشناسی بسیار مهم است. شاید گاه در مواردی روایت او به دلیل شفاهی بودن اغلب آثارش که درسهای دانشگاه و سخنرانیهای ارشاد بوده است، دقیق نباشد اما به نظریهها وفادار است. مثلا مفهوم الیناسیون را شریعتی بارها به کار میبرد و از واژههای کلیدی فکر اوست. این مفهوم را شریعتی با استناد به مارکس مطرح میکند درحالی که بنا به گفته بسیاری از شارحین مارکس، این نظریه جایگاهی محوری در آثار او نداشت. اما شریعتی به تبع نئومارکسیستهای اروپایی با یک قرائت جدید این مفهوم مارکسی را عمده و برجسته کرد و با مسائل اجتماعی ما پیوند زد. ما هم امروز باید وجوهی از اندیشه شریعتی را متناسب با منطق تقاضای اجتماعی برجسته کنیم…
سارا شریعتی : دیروز از شریعتی کویری سخن گفته میشد و پریروز از شریعتی ابوذری، امروز هم شریعتی جامعهشناس برای ما اهمیت پیدا کرده است. به نظر من، جامعهشناسی معطوف به تغییرات اجتماعی و نه در خدمت نظم و ثبات اجتماعی، جامعهشناسی کنشگر اجتماعی، و نه جامعهشناسی کارشناس و کارفرما، این میراث شریعتی است.
توسلی : ما میتوانیم میراث شریعتی را تدوین یک جامعهشناسی انتقادی بدانیم، نگاه انتقادی به تاریخ روابط ایران و اسلام…
توسلی : نه لزوما. شریعتی شباهتهایی با این مکتب دارد اما وجه تمایز او بومی شدن رویکرد انتقادی است. به طور خلاصه یکی از مهمترین میراثهای شریعتی بر جوامع اسلامی همگی گرد مفهوم از خودبیگانگی فرهنگی میگردد. این واقعا یک اصطلاح جدید است. قطعا این تئوری شباهتهای زیادی با آرای مارکس و مارکوزه دارد اما شریعتی با عمق فراوانی این نظریه را صورتبندی جدید میکند. بنابراین من دو موضوع تئوری انتقادی و تئوری از خودبیگانگی فرهنگی را از مهمترین میراثهای شریعتی میدانم.
قانعیراد : شریعتی معتقد است که همه روشنفکران ما که از نوعی انترناسیونالیسم دفاع میکنند به طریقی عامل از خودبیگانگی فرهنگی در ایران بودهاند و لذا به نظر او ما باید به شخصیت فرهنگی و تاریخی خود بازگردیم. به همین اعتبار من فکر میکنم اگر قرار است از میراث شریعتی صحبت کنیم باید عمدتا به سراغ جامعهشناسی تاریخی او برویم. او با این رویکرد به سراغ تاریخ اسلام و ایران میرود و به تحلیل جامعهشناختی این تاریخ میپردازد. او از «زکام فرهنگی» سخن میگوید. براساس این تئوری میگوید ما باید یک طرح و یک پروژه داشته باشیم و با آن پروژه به سراغ تمام حوزههای فرهنگی جهان برویم و خود را ایمن کنیم تا دچار زکام فرهنگی نشویم. برخورد او هم اساسا از همین جنس بود. او یک طرح اولیه داشت تا براساس آن به معماری دوباره هویت ایرانی و اسلامی بپردازد. این بخش از تجربه و پراکسیس شریعتی است که هنوز هم برای ما مهم است. ما باید به جای آنکه خواننده صرف متون کلاسیک جامعهشناسی باشیم باید بیاموزیم که طرحی داشته باشیم تا به کار بومی جامعه ایران بیاید. این طرح لزوما یک طرح انقلابی و انتقادی نیست و حتی ممکن است یک طرح محافظهکارانه باشد از جنس طرحهای پارسونزی. بنابراین شریعتی هم میتواند ما را به نزدیک شدن به سنت جامعهشناسی جهانی کمک کند و هم میتواند به تحلیل روابط درونی جامعه ایرانی کمک کند. او روندهای تحول و تغییر در مناسبات آینده جهانی را هم همان زمان توانست حدس بزند و نوعی «جامعهشناسی فردا» را طرح کرد. مثلا به جنبشهای اجتماعی جدید همچون جوانان، دانشجویان، هیپیها و… اشاره میکند. به مسائل جهانی شدن و آگاهی جهانی، بازار جهانی، حکومت جهانی، پیش از آنکه در سطح کلان و همهگیر مطرح شود اشاره میکند. شریعتی به درستی به اهمیت «فرهنگ» در مناسبات آتی جهان توجه کرد. گفته شده که در خلال سالهای ۱۹۲۰ تا ۱۹۷۰ فرهنگ در سطح جهان در حاشیه قرار گرفت اما از دهه ۷۰ به بعد اهمیت یافت. شریعتی در برابر مدل جامعهشناسی مارکسی و نظریه نوسازی که فقط به عامل اقتصادی اهمیت میداد به یک جامعهشناسی سه قطبی رسید که بر سیاست، فرهنگ و اقتصاد مبتنی بود. از طرف دیگر شریعتی به مساله جنسیت و قومیت و ملیت توجه داشت و از به حاشیه رفتن مفهوم طبقه یاد کرد. او فهمیده بود که همزمان با رشد آگاهی جهانی، آگاهی ملی هم افزایش پیدا میکند. به این اعتبار شریعتی هم با آخرین تحولات علم جامعهشناسی، و هم با آخرین روندهای در سطوح جهانی و ملی آشنا بود. با این همه فکر میکنم نباید میراث شریعتی را یک معیار جاودان دانست که فرازمان است، این ظلمی در حق اوست. شریعتی یک تجربه و یک رویه است. او میخواهد روش جامعهشناسی را و شناخت مناسبات اجتماعی را بیاموزد، نه بیش از این. او اساسا در مناسبات فردی خود با دانشجویان هم به گونهای رفتار میکرد که استقلال را در آنها ایجاد کند و خلاصه اینکه به شدت پرهیز میکرد که اندیشهاش به یک نهاد و یک رسمیت بدل شود.
سارا شریعتی : من از این عبارات سپهری استفاده میکنم که میگفت «با تمام افقهای باز نسبت داشت.» به نظر من به راحتی نمیتوان گفت که شریعتی در افق کدام متفکر میگنجد. شاید فاصله زمانی و زبانی و فکری شریعتی با دیگران ما را منع کند از اینکه او را «مثل» یکی از متفکران جهانی بدانیم. کافی است شما مقاله «معبودهای من» شریعتی را بخوانید تا به دنیای رنگارنگ و ظاهرا متعارض او پی ببرید. در آن مقاله از حاج ملاهادی سبزاوری و استاد محمدتقی شریعتی تا سارتر، گورویچ، برک و کوکتو و دیگران با تمهید سخن گفته است. این رنگین کمان شخصیتی به نظر بعضیها چیز مطلوبی است اما بعضی هم آن را نامطلوب میدانند. و اما برای پاسخ به سوال شما، راستش شریعتی مرا یاد هیچکس نمیاندازد مگر «خود»ش!
قانعیراد : شریعتی همیشه میگفت من هیچوقت نمیتوانم بین الهام و عقل، یکی را انتخاب کنم. و لذا تنوع وجوه شخصیتی او باعث میشود که ما نتوانیم او را در ذیل یک فرد یا یک مکتب خاص بگنجانیم. او در میان مسجد و میخانه، به یک جای سوم و راه سوم فکر میکرد.
قانعیراد : این یک خطای بزرگ است که بخواهیم یک متفکر را کاملا در چارچوب یک متفکر دیگر بگنجانیم…
توسلی : اگر به طور مطلق ممکن نباشد به طور نسبی و کمابیش میتوان این کار را کرد.
قانعیراد : اصلا چه نیازی است که این قیاسها صورت گیرد.
قانعیراد : شریعتی از طرفی شباهتی به وبر دارد. شباهتی به سارتر دارد. قرابتهایی با مارکس دارد. خود او میگوید که من در مثلث اسلام، اگزیستانسیالیسم و سوسیالیسم میاندیشم. با لوکاچ و نظریه جنبشهای او نزدیکی دارد. مارکوزه و هابرماس در آرای او خود را نشان میدهند. جنبههای بدبینانه اندیشه او و این سخن که ما هیچوقت رها نمیشویم و همیشه در زندان میمانیم و فقط زندان عوض میکنیم، ما را یاد استعاره فوکو میاندازد. در مواردی که از تقابلهای دوقطبی میگریزد و ساختارشکنی میکند. اندیشههایشان با آرای دریدا شباهت پیدا میکند. به رغم همه این شباهتها من معتقدم که نباید او را فوکویی، دریدایی، سارتری، لوکاچی، مارکسی و… بدانیم. او همه این شباهتها یا تاثیرات را در خود جمع میکند. با وجود این «شریعتی» شریعتی است.
قانعیراد : او از تعارض ابایی نداشت و برای مثال میگفت که درسینه من، مارکس و محمد در نزاع هستند.
قانعیراد : قبلا هم گفتم که میراث شریعتی را نباید مطلق، فرازمانی و عاری از عیب دید اما در مجموع من معتقدم که تعارض شاخص و تناقض آشکار در آرا و نظرات شریعتی به چشم نمیخورد.
سارا شریعتی : نباید برای یک هویت سیال و چندلایه، به دنبال یک الگوی واحد رفت یا برای او یک کاراکتر شخصیتی ثابتی قائل شد…
سارا شریعتی : قبول دارم. از شریعتی به عنوان معلم انقلاب و شهادت تا شریعتی به عنوان یک روح بیتاب کویری، تا شریعتی به عنوان ایدئولوگ و… همگی قرائتهای موجود از شریعتی است. اما جز این مگر چارهای هست؟ امروز از مرگ اثر و مرگ مولف صحبت میشود و حضور بیش از پیش پررنگتر خواننده اثر. امروز «دریافت یک اندیشه» از متن «متن اندیشه» اهمیت بیشتری یافته است. و اصولا ما هیچ معیار دیگری غیر از آثار خود او و هیچ راه دیگری جز ارائه قرائت خود از این آثار نداریم و بعد آنچه که تعیینکننده خواهد بود این است که آیا تقاضای اجتماعی به عرضه فکری ما پاسخ مثبت خواهد داد و آن را به عنوان قرائت درست و دقیق، انتخاب خواهد کرد؟
سارا شریعتی : مسلما از نظر من همه این قرائتها موجه نیستند. اینکه کدام یک از اینها موجه و درست است به معیارهای ما برای تعیین قرائت صحیح برمیگردد. و بهترین معیار انطباق نیز همان آثار خود شریعت است. طبیعتا برای دوستدار یک متفکر جالب است بداند که حقیقت «خود او» چه بود اما جامعهشناس، اغلب با رویکرد ذاتگرایانه فاصله میگیرد و بیشتر نه نمود و کارکرد اجتماعی شخصیت و اندیشه توجه دارد، به اینکه شریعتی چگونه فهم شد و اندیشه او چه تبعات اجتماعی و تاریخ داشت. حقیقت خود شریعتی بحث دیگریست که دریچههای ورود متفاوت دیگری را میطلبد.
سارا شریعتی : خب شریعتی از جنبههای گوناگون و مختلف و از طرف جناحهای متعدد فکری و سیاسی نقد شده است…
سارا شریعتی : فکر میکنم از جمله اولین نقدهایی که به شکل جدی بر حرکت روشنفکران دینی و همچنین به نوعی شریعتی وارد شد، نقدی بود که بیژن جزنی مطرح کرد.
او میگفت : روشنفکران دینی به خاطر آنکه نزد مردم مشروعیت مذهبی ندارند نمیتوانند از نظر فکری جریانساز باشند و لذا همیشه شمشیر داموکلس نهاد دین به عنوان نهاد مشروعیتبخش دینی بر سر آنها خواهد بود. جزنی میگفت به همین دلیل روشنفکران دینی توان ساختن آلترناتیوی مذهبی را ندارند و همواره روایت نهاد دینی است که مرجعیت و مشروعیت مردمی خواهد داشت. در نتیجه حرکت این روشنفکران عملا از جانب نهاد دین یا مورد تکفیر قرار خواهد گرفت و یا مورد استفاده… البته بحث جزنی پاسخهای تاریخی خود را چه در حوزه کشورهای اسلامی و چه در حوزه مسیحیت دارد (فیالمثل تجربه کالون که به نهاد کلیسا تعلق نداشت و با این حال جریانساز شد) و گذشت زمان نیز نظریه جزنی را به طور جدی آسیبپذیر کرده است، در عین حال نمونههایی را هم بر تصدیق نظر وی ارائه داده است. در هر حال نکتهای که او اشاره میکند یعنی مساله مشروعیتبخشی مذهبی از مسائل جدی جریانیست که اصلاح دین را خارج از نهاد دین در صدر کار خود قرار داده است.
بحث مهم دیگری که از مباحث قدیم علوم اجتماعی است مساله تفکیک میان علم و ایدئولوژی، دانش و ارزش و مسائل اجتماعی از سیاست اجتماعی است. برخی از روشنفکران ایرانی در جامعه ما از این منظر نیز به نقد اندیشه شریعتی پرداختند و ایدئولوژیک کردن سنت را به پرسش کشیدند. به این بحث هم چنانچه پیشتر اشاره کردم پاسخهای جدیای نیز داده شده است اما منطق مساله همواره قابل تامل و توجه است.
سارا شریعتی : بله. همینطور است. نقد دیگر بر شریعتی از زاویه تخصص در دین مطرح شده است. این نکته هم از مباحث پر دامنهایست که در حوزه مسیحیت نیز مطرح بوده است.
سارا شریعتی : بله. در نزاع کاتولیک و پروتستانها هم این بحث مطرح بود که چه کسی میتواند و صلاحیت اظهار نظر و اصلاح در دین را جز کارشناس دین و متخصص علوم دینی دارد؟ همانطور که دانشگاه و دانشگاهیان خود را محل اعتبار علمی و تولید دانش میدانستند و هر کار خارج از دانشگاه را فاقد اعتبار علمی قلمداد میکردند، نهاد دین نیز خود را منبع مشروعیتبخش دینی میدانست و در نتیجه اعتبار و مشروعیت مذهبی روشنفکرانی که در علوم دینی تحصیلات و تخصص نداشتند را مورد سوال قرار میداد. این بحث هم در مورد شریعتی مطرح شد و عدم تخصص شریعتی در علوم دینی طرح و مورد نقد قرار گرفت. این مساله هم از جمله مسائل قابل تامل است و هنوز جای بحث دارد.
همچنین تنش میان اتوپی و مسوولیت در اندیشه شریعتی و میل او به آرمانپردازی و آرمانگرایی، از جمله نقدهای جدی است که مطرح شده است.
سارا شریعتی : البته این عنوان کتاب دکتر رهنما «مسلمانی در جستوجوی ناکجاآباد» بود که به این بحث دامن زد. این هم از مباحث قدیمی علوم انسانی است. ارنست بلوخ در کتاب خود به نام «اصل اتوپی» از منطق آرمانگرایی دفاع میکند. در برابر او، هانس ژوناس در کتاب خود از «اصل مسوولیت» صحبت میکند. وبر هم میان اخلاق مسوولیت و اخلاق اعتقادی تفکیک قائل شده بود. شریعتی با این مباحث آشنا بود. رویکرد آرمانگرایانه او وی را از جمله به سارتر نزدیک میکرد و همچون مارکوزه از «اخلاق نفی» و «لا» صحبت میکرد. از سوی دیگر به رویکرد مسوولیت نیز نظر داشت و با این دغدغه بود که به مساله «جغرافیای حرف» توجه کرد. برخی نقادان گفتهاند که شریعتی نتوانسته این دو ساحت را تلفیق کند و این تنش درونی در اندیشه شریعتی وجود دارد.
بحث ویژه و جذابی بود.
آشنایی امروز با این سایت دنیای جدیدی را گشود
مرسی