بیمایه فطیر است
نویسنده : رضا علیجانی
موضوع : مسئلهی توازنِ قوا و بحرانِ انگیزه
۱. در زبانشناسیِ سوسوری رابطهٔ آدمی با الفاظ و تعابیر صرفاً دال و مدلولی نیست، بلکه عنصرِ سومی دخالت دارد و آن جنبهٔ حسی، پیشینی، تأویلی و گاه تداعیکنندهٔ واژگان است.
شاید از این منظر بتوان احساسِ غیرِخوشایندی که گاه تعبیرِ چانه زنی ( که معمولاً تداعی کنندهٔ فشار از پایین و چانه زنی از بالاست ) ایجاد میکند، را توضیح داد. این احساس ناشی از : ( الف ) صورت بندی و واژگانِ این تعبیر است که ناخودآگاه تداعیکنندهٔ نوعِ خاصی از رویکرد به سیاست و رفتارِ سیاسی در شنونده و مخاطب و ( ب ) رفتارِ عملی و نمونههائی عینی است که از برخی رفتارهای سیاسیِ دههٔ اخیر در ذهن داریم.
به نظر میرسد این تعبیرْ صورت بندیِ نامناسب ( یا ناخوشایندی ) از یک اصلِ بدیهی در عالمِ سیاست و رفتارِ سیاسی است. این تز میخواهد ضرورت و کارکردِ اصلِ مذاکره و گفتگو و توافق در حدِ مقدورات، برای پیشبردِ اهداف ( صحیح و برحق ) را بیان کند. اما هر نوع گفتگوی مؤثر و هر گونه توافقِ طرفینی، در ابتدا، مستلزمِ یک اعتماد و احترامِ حداقلیِ متقابل است. ولی این صورت بندی از ابتدا به شکلِ برخورندهای اعلان میکند که قصدِ برداشتِ محصولی را دارد که قبلاً با “فشار” ( که معمولاً بارِ روانیِ مثبتی را متصاعد نمیکند ) آن را ایجاد کرده است. از اینجاست که از ابتدا نوعی بدبینی و سوءظن، اگر نگوییم احساسِ برخورد و توهین را، مخصوصاً در فضای احساسی و رمانتیکِ ایرانی؛ در طرفِ مقابل ایجاد میکند و حتی میتوان گفت از ابتدا نوزادِ این ارتباط و گفتگو، مُرده به دنیا میآید. از صورت بندیِ این تز، ناخودآگاه، نوعی برخوردِ تاکتیکی و تاکتیک زنی به طورِ عام و در برخوردِ با طرفِ مقابل به طورِ خاص، و نوعی رویکردِ غیرِ شفاف به سیاست و رفتارِ سیاسی متبادر میشود. پایینتر دوباره به این مسئله برخواهیم گشت تا ببینیم چرا یک اصلِ بدیهی چنین صورت بندی شده است.
۲. گفتگو و چانه زنی برای چیست و برای چه هدفی؟ مذاکره، گفتگو و توافق میتواند اهدافِ گوناگونی داشته باشد. در عمل و در دنیای سیاست نیز در حوزههای مختلفی کاربرد داشته است؛ و البته هر یک از این اهداف و کاربردها، ادبیات و صورت بندیِ خاصِ خود را داشته و دارد. گاه دو کشور یا دو ملتِ متخاصمِ در حالِ جنگ با یکدیگر گفتگو کردهاند ( مانندِ ایران و عراق، آمریکا و ویتنام، و بسیاری از جنگهای نظامیِ دو طرفه یا چند طرفه ). وضعیتِ طرفین در مرحلهٔ گفتگو نیز میتواند متنوع باشد، از برتریِ یک طرف بر دیگری که نوعی تسلیمِ طرفِ مقابل تلقی میشود تا توازنِ قوای نسبی که آن نیز میتواند گفتگو بر سرِ صلحی پایدار باشد و یا برای ترکِ مخاصمه و در واقع برقراریِ حالتِ نه جنگ، نه صلح.
همچنین گفتگو و مذاکره میتواند از سوی افراد و نیروهای درگیرِ یک انقلاب یا یک جنبشِ فراگیرِ انقلابی با برخی مسئولان یا بعضی افرادِ مؤثر در قدرتِ مقابل باشد. ( مانندِ گفتگو و مذاکرهٔ هندیها با انگلیسیها در دورانِ انقلابِ هند و یا مذاکرهٔ اعضای شورای انقلاب با برخی آمریکاییها و یا مذاکرهٔ آنها با برخی مسئولانِ نظامی در دورهٔ حکومتِ نظامی و… ) گفتگو و مذاکره میتواند معطوف به روندهای اصلاحی نیز باشد، گفتگویی بینِ رهبران و مسئولانِ اصلاحگر با رهبران و افرادِ مؤثر در طرفِ مقابل ( مانندِ ارتباطِ جنبشِ همبستگیِ لهستان با دولتِ وقت و یا گفتگوی مصدق و شاه و دربار و… ).
هر کدام از انواعِ گفتگوها و مذاکرات و چانه زنیهای بالا، علیرغمِ وحدتِ مضمون و گاه اشتراک در ادبیات، ویژگیهای خاصِ خود را دارند.
۳. در تزِ “فشار از پایین و چانه زنی از بالا”، جدا از احساسی که در بالا ذکر شد که به شنونده و مخاطب متبادر میکند، نوعی نوسان، سرگردانی و درون مایهای پارادوکسیکال نیز مشاهده میشود، سرگردانی بینِ اصلاح و انقلاب. نیمهٔ اول ـ فشار از پایینْ ـ واژگانی را در خود دارد که به وضوح بیانگرِ رویکردی انقلابی است. و نیمهٔ دیگر ـ چانه زنی از بالا ـ گفتگو و توافق را در روزمرهترین نوعِ بازاری و اقتصادیِ آن بیان میکند.
حال بر اساسِ مطالبِ فوق و با رویکردِ سوسوری، بهتر میتوان با این تعبیر مواجه شد. در یک رویکردِ انقلابی معمولاً یا جای زیادی برای چانه زنی نیست و یا چانه زنی تعبیری دلچسب برای انقلابیون نخواهد بود. و در رویکردِ اصلاحی حملِ پرچمِ فشار از پایین تا پشتِ درِ اتاقِ گفتگو کاملاً نامتناسب به نظر میرسد.
نکتهٔ مهمتر آنکه این صورت بندی غیرمستقیم، چنین مینمایاند که این مذاکرهکننده، یا مذاکرهکنندگاناند که فشار از پایین را برای پیشبردِ اهدافِ خود ایجاد کردهاند، نه آنکه آنها صرفاً رابط و واسطیاند که مطالباتِ برحقِ برآمده از پایین را به بالا و بالاییها “منتقل” میکنند و دلسوزانه و مشفقانه در پیِ راهِ حلی به نفعِ کلِ جامعه ( منافعِ ملی ) و نیز طرفینِ ماجرایند ( بازیِ بُرد ـ بُرد، نه بُرد ـ باخت ). گویی سرِ نخِ ماجرا دستِ مذاکرهکنندگان است و آنها صاحب و مالکِ آن جنبشِ پایینی هستند و نه رابط و حداکثرْ سخنگویِ آن!
بدین ترتیب از ابتدا در طرفِ مقابل به جای نوعی ادراک و احساسِ مذاکرهٔ اصلاحی و حلِ مشفقانه و طرفینیِ معضلات و پاسخدهی به “مطالباتِ برحقِ پایینیها”، نوعی حالتِ تهدید شدهگی، سهم خواهی و تاکتیک زنی از سوی عدهای از بالاییها که برای چانه زنی آمدهاند با عدهٔ دیگری از بالاییها که طرفِ چانه زنی قرار گرفتهاند؛ به وجود میآید.
۴. اما چرا در فضای اصلاحاتی نوعی فرمول بندیِ پارادوکسیکال، آن هم به طورِ ناخودآگاه و با ادبیات و درون مایهای ناخوشایند، مطرح میشود؟ جدا از اشاراتی که در بالا آمد، بخشی از این امر به فضای احساساتی و رمانتیکِ ایرانی به طورِ عام و به غلبهٔ این رویکرد و روحیه در جهانِ سیاست و رفتارِ سیاسی به طورِ خاص، برمیگردد. در این فضا گفتگو و توافق کلمهٔ ملعونهای است : سازش و سازشکاری.
چرا انسانِ ایرانی در حالی که در تاریخِ دینی و ملیاش نمونههای فراوانی از مذاکره و حتی توافق با عقبنشینی دارد ( نمونهٔ شاخصاش صلحِ حُدیبیهٔ پیامبرِ دیناش که از توحید و نبوت ـ به نامِ خدا و اشاره به رسولالله بودنِ خود ـ در توافقنامهاش با مشرکانِ مکه صرف نظر میکند )، این همه دست بالا و سختگیر برخورد میکند؟ آیا مبنای این امر تفکر و روحیهٔ ثنویِ ( اهورایی ـ اهریمنیِ ) ریشهدار و دیرپا در ذهن و روانِ ایرانی نیست که از یک سو روحیهٔ سازگاریِ افراطیِ ایرانی را، در برخی مراحل، میسازد و از سوی دیگر سختگیریِ احساساتی و افراطیِ او را در مراحلی دیگر؟ ( نمونهاش برخی دانشجویان که در دانشگاه به کمتر از چهگوارا رضایت نمیدهند اما بلافاصله پس از فارغ التحصیلی و استخدام در یک اداره و شرکت از آوردنِ نامِ شان در پای اطلاعیههای بیخطرِ رایج نیز ابا میکنند! ).
آیا این امر گاه به تضاد در فکر و عمل، و ذهن و حس با عین و رفتار منجر نمیشود که انسانِ ایرانی گاه، ذهنی به شدت رادیکال دارد و رفتاری به غایتْ محافظهکار؟! آیا این امر بیشتر به نیم قرنِ اخیر و غلبهٔ ادبیاتِ چپ ( آن هم گونههای عقب ماندهٔ چپ ) بازنمیگردد؟ و آیا این امر به جوِ احساسی و خطابهزدهٔ عامیانهٔ دهههای اخیرِ جامعه و حاکمیتِ برخوردار از نفتِ ما برنمیگردد که نوعی شعار زدگی و عوامگراییِ سیاسی را به ارمغان آورده است و به هر نوع گفتگو و مذاکره و ارتباط به چشمِ سازشکاری مینگرد و در برخوردِ امنیتیاش گفتگو با هر خارجی، و گاه حتی زندگی در خارج از کشور را نوعی اتهام میانگارد؟ البته با یک تبصره و توجهِ دقیق و عمیق که شریعتی قبلاً بدان متذکر شده بود : وعظهای ما همیشه به نفعِ مستضعفین است و رسالههای ما به ضررِ مستضعفین!، و نمونهٔ امروزیاش اینکه سخنرانیها و شعارها همه به نفعِ زنان است و قوانین به ضررِ آنها. گفتگو و مذاکره ( و حتی معامله ) نیز در همین راستا قرار دارد. چند سال پیش “پیشنهادِ” گفتگو در مطبوعات موردِ سنگسار قرار گرفت. اما امروزه گفتگو، آن هم از نوعِ “بدونِ پیش شرطاش”، ضروری و واجبِ شرعی و ملی تلقی میشود؟!
۵. اما بر هر نوع گفتگو و به اصطلاح چانه زنی، در هر کدام از حوزههای گوناگونی که مثال زده شد، یک اصل و قاعدهٔ مشترکْ حاکم است : توازن قوا. هر نوع گفتگو و چانه زنی مستلزمِ یک پیش نیازِ جدی است بهرهمندی از قدرتِ اجتماعی و وجودِ تعادل در موازنهٔ قوا. وگرنه بینِ یک ( یا چند ) کشورِ شکستخورده در یک جنگ و کشور ( یا کشورهای ) پیروز در آن جنگ، چانه زنیِ جدیِ چندانی وجود ندارد. در اینجا قرار است تنها “تسلیم نامه” ای منعقد شود و چانه زنی در حد و اندازهٔ امتیازاتی است که باید واگذار گردد، نه اخذ شود. در یک معادلهٔ انقلابی نیز چانه زنی بیشتر برای سرعت دهی در کنارهگیری و برکناریِ طرفِ شکستخورده بر اثرِ قدرت و توانِ انقلاب و کم هزینه کردنِ رویدادِ انقلاب برای انقلابیون است.
اما در یک حرکتِ اصلاحی چه چیزی توازنِ قوا ایجاد میکند؟ پیش زمینهٔ ذهنیِ ( البته منفی و ناامیدکنندهٔ ) دههٔ اخیرِ ایران این توازن را در “حقانیتِ” شعارها و خواستهها و گاه “قانونی” بودنِ آنها میدید ( و گاه هنوز میبیند ). اما واقعیتِ امور این درسِ تلخ را به همگان داد که این توازن، نه در شعارهای برحق و استناداتِ قانونیِ دقیق و… ـ که نهایتاً در نوعی حرکتِ ژورنالیستی خود را مینمایاند ـ، بلکه در احزاب، نهادهای مدنی، قدرتِ اقتصادی، نهادها و مراکزِ مذهبی، رسانههای عمومی و بالاخره پولِ نفت و قوهٔ قهریه و قضاییه و… متبلور میشود. بدونِ بهرهمندی از توازنِ قوا، گفتگو و چانه زنی، بیشتر به استفاده از ابزارِ عاطفی و دوستی برای ایجادِ رودربایستی و موعظه و نصیحت برای رعایتِ انصاف یا دلسوزی برای حفظ و ماندگاری و بقای طرفِ مقابل، و در عمل به نوعی خواهش و گاه التماس برای پذیرشِ خواستهها تبدیل میشود.
چانه زنیهایی از این گونه در جامعه و جهانِ قدیم ( و جدید ) نیز سابقهای دیرینه دارد. استفاده از نفوذِ مادر یا همسرِ افراد، بهرهگیری از ریش سفیدانِ قوم و قبیله، استفاده از امکان و فرصتِ یک پیشکار برای به عرض رساندنِ یک عریضه و… و در ایرانِ کنونی نیز که به هر حال نوعی روحانی سالاری وجود دارد؛ استفاده از همصنفیگری و بحثهای طلبگی که گاه حقیقت محور و جمع محور است و گاه موعظهگرانه و نصیحتی کاملاً پراگماتیستی و مصلحتگرا و فرد محور.
۶. از گفتگو و چانه زنی “برای چه” و “چگونه” سخن گفتیم، اما میتوان به گفتگو و چانه زنی “تا کجا” نیز پرداخت.
وقتی مذاکره و چانه زنی به “نمایندگی” باشد و “جمع محور”، و نه با “تملک” ( و احساسِ مالکیت و شیخوخیت بر یک جنبش یا مطالبهٔ اجتماعی ) و “خود محور”؛ به اصول و ارزشها و به عبارتی چارچوبها و پرنسیبهای آن مطالبات ( منظور کاملاً عینی و پراگماتیستی است و نه به هیچ وجه ذهنی و شعاری و رمانتیک )، پایبندی نشان داده خواهد شد. در این نوع گفتگو و چانه زنی “در صحنه بودن” به هر قیمت و به هر شکل اصلْ نیست. در رفتارِ دولتِ ملیِ دههٔ سی و دولتِ موقتِ آغازِ انقلاب، رعایتِ این پرنسیبها و مذاکره و چانه زنی و چاره جویی برای پیشبردِ روندِ اصلاح، و در صورتِ بینتیجه بودنِ آن، برخوردِ شفاف و کنارهگیری از مذاکره و چانه زنیِ بیحاصل و بیسرانجام مشاهده میشود. اما در برخی دولتهای اخیر، گاه یک روندِ چند ماهه با طرحِ “عدمِ برگزاریِ انتخاباتِ غیرِ رقابتی” آغاز شد و با انجامِ همان نوع انتخابات به پایان رسید. اینها دو نمونه از چانه زنی، با رعایتِ اصول و بیاعتنا به آن را نشان میدهد. ( نمونهٔ مثبتی از این نوع را میتوان در نحوهٔ رفتارِ دولتِ قبل در رابطه با قتلِ برخی روشنفکران و فعالانِ سیاسی در سال ۷۸ مثال زد ).
۷. در سالهای اخیر نوعی اتکاء و دلبستگیِ مفرط به چانه زنی در فضای سیاسیِ کشور به وجود آمده است. این امر اگر در مواردِ جزئی ( مثلاً در رابطه با برخی امورِ مربوط به زندانیان ) دستاوردهایی ( البته رو به کاهش ) داشته است، اما نشان داده شده که در امورِ کلان و کلی، نقش و تأثیری ناچیز ( و آن هم رو به کاهش ) دارد. ریشهٔ اصلیِ این امر به همان مسئلهٔ توازنِ قوا برمیگردد. دربارهٔ توازنِ قوا نیز بحثهای فراوانی، به ویژه در نیم دههٔ اخیر، صورت گرفته و عواملِ فراوانِ معرفتی، ساختاری، سازمانی و… مطرح شده است. اما در پایانِ این مقال میتوان ضمنِ صحه گذاشتن و تأکید بر همهٔ عوامل و بحرانهای فکری و معرفتی، ساختاری و تاریخی و اجتماعی، فقدانِ نهاد و سازمان، بحرانهای درونیِ نهادها و ساختارها و… و…؛ بر یک عامل یا بحرانِ اصلیتر انگشت گذاشت : بحرانِ انگیزه.
عدمِ توازنِ قوا در شرایطِ کنونی ریشه در بحرانِ اندیشه، نهاد، ساختار و… دارد، اما همهٔ اینها به صورتِ بنیادی از یک بحرانِ انگیزه در انسانهای گوشت و خون داری که باید صاحبِ اندیشه و معرفتِ نو و اصلاح شده شوند، همانهایی که باید نهاد و سازمان بسازند، آنهایی که باید نوعِ نگاهشان به رابطهٔ نهاد و سازمانِشان با قدرت را اصلاح کنند، همانهایی که باید روابطِ درون سازمانیِ جدیدی را سامان دهند، همانهایی که باید مناسباتِ انضمامیِ اقتصادی و اجتماعی و ساختاریِ عینیِ نوینی را ( جدا از اغراقی که گویی روی نقش و جایگاهِ اندیشه و معرفتکردهاند ) شکل دهند…؛ نشأت میگیرد. و حداقل میتوان گفت اگر در ابتدا ( و به عنوانِ یک تقدمِ زمانی، نه تقدمِ ارزشی ) این بحران چاره نشود، بحرانهای دیگر معطلِ آدمهایی میماند که باید بیایند و راه حلهای چاره اندیشیده شده توسطِ متفکران، جامعه شناسان، استراتژیستها و… را عملی سازند.
در سالهای گذشته، روزی خبرنگارِ یکی از روزنامههای اصلاح طلب از یکی از متفکرانِ ارجمندِ مروجِ آزادی و دموکراسی و… پرسیده بود آیا شما حاضرید برای رشدِ همین اندیشههایتان جانِتان را بدهید؟ به خوبی به یاد دارم که با اصرارِ چند بارهٔ خبرنگار، آن متفکرِ گران قدر مرتب طفره رفته بود و نهایتاً هم این جملهٔ کلی را گفته بود که من دوست دارم جامعهای به وجود آید که کسی به خاطرِ عقاید و افکارش نمیرد. این جمله البته سخنِ درستی بود اما پاسخِ آن روزنامه نگارِ نکته سنج و سمج نبود. آنچه آن متفکر نگفته و طفره رفته بود این بود که چگونه میتوان به آن جامعه رسید، نه اینکه آن جامعه چگونه جامعهای است؟. آنچه مغفول مانده بود، و در فضای اندیشههای رایجِ ضدِ تعهد، ضدِ ارزش، ضدِ ایدئولوژی و…، آن سالها و این سالها به سادگی از کنارش عبور میشود این است که تحققِ آزادی، دموکراسی، لیبرالیسم و… و هر آنچه که در منظرِ هر فردْ پسندیده میآید، در جامعهٔ ما ( همانندِ تاریخچهای که هر یک از این ارزشها و آرمانها در جوامعِ دیگر دارند )، نیازمندِ تحملِ سختیها و مرارتهایی است ( حال نه الزاماً و انحصاراً در حدِ مردن، که این امر نیز، در تاریخِ پرفراز و نشیبِ حتی لیبرالیسم در جهان نمونههای فراوانی دارد ). و تا هنگامی که “ انگیزهٔ ” تحملِ این مرارتها وجود نداشته باشد، طرحِ ضرورتِ اصلاحِ معرفتها و نهادها و ساختارها در حدِ “حرف” باقی میماند. البته واضح است که ایجادِ “انگیزه” نیازمندِ معرفت، نهاد و ساختارِ متناسب نیز هست. اما باز به همان اندازه واضح است که از هر نوع معرفت و نهاد و ساختاری نیز “ انگیزهٔ ” تحملِ شداید و مرارتها برای نیلِ به اهداف برون نمیتراود. و برعکس، برخی از انواعِ معرفت و نهاد و… نیز متناسب با جوامعِ دیگر و مراحلِ دیگر از حرکتِ اجتماعی است نه مرحلهای که در آوردنِ یک نشریهٔ دانشجویی با تیراژِ چند صد نسخه نیز هزینهبر است.
به هر حال گفتوگو و مذاکره و چانه زنی، جدا از جنبهها و پیشنیازهای آگاهی بخش و معرفتی که دارد و جدا از لزومِ تذکر و روشنگری و اقناع در مورد مصالحِ ملی و عمومی که دارد و جدا از…؛ که همگی سر جایِ خود صحیح و ضروریاند؛ اما در تحلیلِ نهایی نیازمندِ توازن قوا است، قوای فکری و اخلاقی، اجتماعی و نهادی و جمعی و… . خلاصه آنکه بیمایه فطیر است و این درسِ تلخی است که نسیمِ سمومِ این روزها بد طوری یادآورِ مان میشود.
تاریخ انتشار : ۰۰ / ــــــ / ۱۳۸۶
منبع : سایت شاندل
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ