با گامهای کبوتر
من تغییر میکنم، تو تغییر میکنی، او تغییر میکند، و این، یعنی اینکه، ما تغییر کردهایم، و آنها نیز. عجب؟ تغییر کردن، یعنی، آن قبلی نبودن، دیگری شدن، و یا وانمودن. از وضعیتی درآمدن، و در جایگاهِ جدیدی نشستن. پشت به چیزی کردن، و به جلو نگریستن. خیانت کردن: خیانت یعنی خروج از صف و رفتن به سوی غیرمترقبه(کوندرا). پس راست میگویند همه کسانی که تغییر نکردهاند: در هر جبهه و هر دستهای، لابد همهی کسانی که تغییر کردهاند، جایی ـ جوری، کمی خائناند. از تغییراتِ مثلاً در همین بیست و چند سالِ اخیرِ پس از انقلاب میتوان شروع کرد (به خوب و بدش کار نداریم).
ـ دنبالِ وحدت هم که باشیم، از خلالِ تکثر است. ترسِ از تفاوت، کمتر شده است، و درکِ از وحدت، مشروطتر. درست است که هنوز هم، به کنترل و مدیریتِ تفاوت، اندیشیده میشود ـ همان تفاوتی که الساعه است سر زند به تزاحم ـ، اما، در روشها تجدیدنظر شده است. استفاده از خشونت، به قصدِ کنترلِ تفاوت، غالباً از سرِ ترس است. همین که، برای کنترلِ تفاوت و تزاحم، به سراغِ راههای دیگر رفته میشود، یا راهِ قبلی را البسهی جدید به تن میکنند، خودش تغییرِ مهمی است. همین که رودربایستیهای ما عوضِ اصلِ ماجرا است.
ـ درکِ کلهقندی(تعبیری از شریعتی) از آدم کمرنگتر شده است. انسانِ کامل، شده است انسانِ ممکن. انسانِ ممکن به همهی معانی: زِبر و زرنگ، اهلِ معامله و بده بستان، و چشمپوشی، از آن نوعِ “اگر زمانه با تو نسازد، تو با زمانه بساز! نستیز”! بنشین و برخیز، با هر کسی، در هر جایی، تا اموراتات بچرخد، تا زندگی ادامه پیدا کند. فهمِ این نکته که، بدها همه بد نبودند، و خوبها همه خوب. یا نه!، بدها اگر واقعاً بد بودند، آنقدر هم که فکر میکردیم، ما خوب نبودیم.
ـ آدمها دیگر “خشک” نیستند (تعبیری قدیمی). کمتر هستند. از اینکه خیس شوند پرهیز نمیکنند. کمتر پرهیز میکنند. دوستی به تلخی میگفت: “دلت خوش است ما فقط غواصی میکنیم در سطحِ آب”. عیبی ندارد، همین که میگذارند آب بیاید و به آنها بخورد، حداقلاش این است که نمیخشکند، رطوبت آنها را ـ ما را ـ نرم میکند. دیگر نه میشکنند و نه میشکانند. تازه، دیرتر هم آتش میگیرند.
ـ از آسمان آمدهایم زمین. از همین رو، وعده هم که داده میشود، وعدهی رستگاری و فلاح نیست. از مَسکن گفته میشود، و کار، امکانِ ازدواج، پولِ نفت در وسطِ سفره (از این تصویر مادیتر ممکن نیست). راهِ رسیدنِ به دلها شده است زمین و مائدههای زمینی.
ـ هم شرقیایم و هم غربی، برخلافِ بیست سالِ پیش، که نه آن بودیم و نه این.
ـ دیگر مشت نداریم. انگشتانمان پنهان شدن در پس مشت را فراموش کرده است. (نیچه برعکساش را میگفت: …”مشت ندارند. انگشتانشان پنهان شدن در پس مشت را نیاموخته است”). و این، یعنی اینکه: “…باید گردد..”، شده است، “شاید گردد”، یا، “ای کاش میگردید”، و یا اینکه، “حیف! دیدی نگردید”
ـ دیگر “مرگ بر بیطرف” شنیده نمیشود. برعکس! هرچه بیطرفتر، حکیمتر، فاضلتر، بیشتر اهلِ سازندگی. هم دنیایش بیشتر، و هم آخرتاش مصون. برعکس! هم دنیایش مصون، و هم آخرتاش بیشتر.
ـ فراموشی و بیحوصلگی از یادآوریی گذشته، بهخصوص گذشتهی نزدیک. از باستان ایران و صدر اسلام بسیار میشنویم، اما، از همین تاریخ در دو قدمیی خود، کمتر صحبتی است. ذکر خاطرهای، و بیان حسرتی، و ابرازِ پشیمانیای، و همین.
ـ دلمان برای آن دینداریی نرم و مهربان و بزرگوار و بخشاینده و عمیقِ بیتظاهر و پر توسل و پرتوکلِ مادربزرگهایمان، دوباره تنگ شده است (دیدنِ فیلم “وقتی همه خواب بودند”، همه را حسرتزده میکند). همان نوعی که، ما از ورزیدنش ناتوانیم، و استعدادش را از دست دادهایم.
ـ هم عشق را میخواهیم، و هم آزادی را (قبلاً، به تبعیت از شاندور پتوفی، شاعرِ مجار، میگفتیم: هر دو را میخواهیم. قلبمان را فدای عشقمان میکنیم، و عشقمان را فدای آزادی). اکنون اما، از این شوخیها نداریم. هر دو را میخواهیم، بیهیچ ایثاری.
ـ اعتمادمان را از دست دادهایم، هم به دیگران، و هم به نفسمان، و این، یعنی اینکه، دیگر ذکرِ مکررِ بدیهای دیگران ـ از ما بهتران ـ ما را به خوبیی خودمان مطمئن نمیکند. گیرم آنها بد، و “از بد، بدتر”، خوبی ما چیست و کجا است؟ هرجا رفته است، بگویید برگردد… قس علیهذا.
غرض از ذکرِ این بدیهیات، طرحِ دو پرسش است، و چند پاسخِ محتمل:
الف) از این تغییراتِ خودمان چقدر خبر داریم؟ یا اگر خبر داریم، چه نظری در آن باره داریم؟ اگر خبر داریم و نظر نیز، چقدر به روی خود و دیگران میآوریم. در این تغییر و تغیر، کی به کی شبیه شده است، و چه کسی و کسانی دست از شباهتِ به خود برداشتهاند؟
ب) ما در این تغییر، احساسِ خیانتی را با خود یدک میکشیم، و یا، این حرکتِ با زمان، و یا در زمان را، عینِ وفاداری میدانیم؟ چقدر به آن مفتخریم، و تا کجا از آن شرمسار؟ وفاداری به چی، به کی؟ به دیروز، به امروز، به زندگیات، به تاریخ؟ درنتیجه، موضوعِ اصلی، فهمِ نسبتِ “تغییر است و خیانت” از یک سو، و “وفاداری و ثبات”، از سوی دیگر، و البته، کیفیتِ تجربهی آن نسبت. اِشکالِ ما، در این است که، ما یا تغییر میکنیم، اما خودمان را به کوچهی علی چپ میزنیم، و یا اینکه، تغییر میکنیم، و خودمان خبر نداریم، و یا اینکه، تغییر میکنیم، و صدایش را درنمیآوریم.
دستهی اول، جوری رفتار میکنند، که گویا همیشه همین جور بودهاند. وعظ میکنند و درس اخلاق میدهند و قضاوت میکنند. دومیها، تغییر بر آنها حادث میشود، و به این موضوع فکر نمیکنند. و سومیها، غالباً برای نشان دادنِ اینکه تغییر کردهاند، غالباً کمی به جلو میخزند، دهانشان را به گوشِ تو نزدیک میکنند، و با صمیمیتی نابهنگام، درِ گوشی زمزمه میکنند که مثلاً: “… خودشان هم خبر دارند، اما…”. خوبیی تغییراتِ “درِ گوشی”، و “پشتِ پردهای”، در این است که، بطئی، بی سر و صدا، “با گامهای کبوتر”، احتمالاً عمیق و ریشهدار، نه به قصدِ تحریک و تهییج، بلکه، به گونهای طبیعی شکل میگیرد. یقهی این گونه اتفاقات را نمیشود گرفت، چون، ناگهانی نیست، و متولیی رسمی ندارد. تنبیهشان نمیشود کرد. گناه نیست که مجازاتی در پی داشته باشد. جرم نیست که حکم بخواهد. بیآنکه بفهمی چگونه، آرام آرام در برابرت قد میکشد، و تو فقط میتوانی از خودت بپرسی: از کِی این جوری شد، کِی قرار بود این جوری شود، اصلاً قرار نبود، و… این خوبیاش. اما، مثلِ هر موجودِ زنده و واقعیتِ زندهای، از خوبی گذشته، بدیهایی هم دارد. بدیی ماجرا، در این خوبیی تغییر، همین است که، پشتِپرده اتفاق میافتد، و روشن نیست مسئولیتِ تدارکِ آن با کیست؟ اگر همه بپذیرند که تغییری است مبارک، هزار متولی پیدا میکند، و اگر تغییری منفی قلمداد شود، هر یک به گردن آن یکی میاندازد.
مثلاً، همین مقولهی آزادی. اگر آزادی به دلها بنشیند، مسئولین میگویند ما دادیم، و مردم میگویند ما گرفتیم، و اگر، سبکسری و لاقیدی به نظر آید، مسئولین میگویند مردم بد شدهاند، شئونات رعایت نمیشود، و از مردم میشنوی که، پس این مسئولین کجایند؟ و بر همین منوال، موضوعاتی چون: سیاست، جمهوریت، عدالت، و … وقتی تغییری اتفاق بیفتد، و هیچ کس مسئولیتِ خوب و بدش را، با هم، برعهده نگیرد، طبیعتاً، امکانِ اینکه به یک آگاهیی عمومیی مشروع و قانونِ تنظیمکنندهی رفتارِ اجتماعی تبدیل شود، بسیار ضعیف است. اردهای معطوف به تغییر کجا؟ و ارادهای معطوف به گریز کجا؟ میشود اسکیزوفرنی و یا سادیسم، میشوند علائم بیرونیی یک بیماری، یک وضعیتِ نابهنجار. تغییر را، تا به رو نیاوری، ریشه نمیدواند. میشود حادثه، موجی که میآید و میرود. هم میتواند خانمانبرانداز باشد، و هم، این امکان هست که، با خود هدایایی هم بیاورد. در هر دو حال، تو بر ساحل نشستهای، بیآنکه بتوانی پس از موج را پیشبینی کنی.
اعترافِ به تغییر، از چندین منظر، مفید است: از منظرِ اخلاقی، و ناماش میشود صداقت، شفافیت، دودوزهبازی را کنار گذاشتن، تمرینِ تواضع و انسانیت. از منظرِ اجتماعی: پیوند زدنِ تجربههای فردی با وجدانِ اجتماعی، سخن گفتن از خود را آموختن و آموزاندن، از ناخودآگاه به مرتبهی آگاهی سرک کشیدن، بالا بردنِ پذیرشِ مسئولیت و گسترده کردنِ حوزهی آن، و از همه مهمتر، امید را تبدیل کردن به یک پروژه. از منظرِ تاریخی: تدارکِ آگاهانه و قطعیی ورود به مرحلهی دیگرِ فرهنگی و تاریخی. در جا زدن و فاجعه را مکرر نکردن و خلاص شدن از شرِ این دلخوریی قدیمی که چرا ما حافظهی تاریخی نداریم. اعترافِ به تغییر، درنتیجه، از این رو مهم است که، ما مطمئن به افتادنِ اتفاق میشویم، همان اتفاقی که موجب شده است ما شبیهِ دیروزمان نباشیم، همان اتفاقی که، چه میمون باشد، و چه شوم، باید اول به آن اعتراف کرد، تا سپس بتوان، به ثبتِ آن، و دفعِ این، اقدام کرد. درست است که، ما در چهارچوبِ استعدادهایمان تغییر میکنیم، اما، خروجِ از وضعیتِ پشتپردهای و درِ گوشی، استعدادِ ما را ارتقا خواهد بخشید، و ناماش میشود انقلابِ فرهنگی.
و اما خیانت! در این تغییرات، خیانتی صورت گرفته است؟ در این خروجِ از صف، و رفتن به سوی غیرمترقبه؟ هیچ کس خائن را دوست ندارد. شاید، از همین رو است که، کمتر کسی تغییر را به رومیآورد. هر کس، مدعی است که، آن یکی شبیهِ او شده است. یکی میگوید: “خوب! میبینم که دست از بچگی برداشتهای”. و دیگری، باد به غبغب میاندازد: “ما که گفته بودیم”. هر دو راست میگویند. هم این به سرِ عقل آمده، و هم آن یکی، و هر دو، از به روآوردنِ بیشباهتیی به دیروز، سر باز میزنند. آیا نمیشود از سرِ وفاداریی به دیروز، به آن پشت کرد؟ یا، از سرِ وفاداریی به زندگی، به امروز رو آورد؟ پاسخِ به این سوالها، خیلی روشن نیست، و هنوز خیلی زود است تا تکلیفِ ما با این سوالات روشن شود. برای همین است که، دیروز را، لباسِ امروز به تن میکنیم، تا آن را نشان دهیم، و از آن دفاع کنیم. خُب، معلوم است که، این کار، اشکالِ تاریخی دارد، اما، دلیلاش روشن است. به این ترتیب، برای تغییراتِ امروزینمان، تبار و سلاله میتراشیم، و قدمت میسازیم، تا مبادا گمان رود که، حرفهایمان محصولِ خیانتی است به گذشته. این آکروباسی قابلِ فهم است، اما، قابلِ دفاع نیست. مفید است، اما، فقط برای چند صباحی. انگیزه، مثبت است، اما، عملی است غیرِاخلاقی. نشان میدهد که، ما تغییر کردهایم، اما میترسیم که، با اعترافِ به آن، متهم به موجوداتی شویم غیرِ اخلاقی، ماکیاولی، هرهریمسلک.
برای گریزِ از این اتهام، اما، متوسل میشویم به یک موقعیتِ غیرِ اخلاقیی دیگر، و آن، جعلِ تاریخ است، و مُثله کردنِ حافظهی تاریخی، و… تنها راهی که میماند، شاید این باشد: جعلِ تاریخ را بگذاریم کنار، در درکمان از وفاداری تجدیدنظر کنیم، و مسئولیتِ خروج از صف، و رفتنِ به سوی غیرِ مترقبه را، بپذیریم. “آن کس، که مدعی است، هیچ تغییری نکرده، برخیزد، و اولین سنگ را پرتاب کند!”
زیباییهای دیروزِ ما (ایثار، وحدت، همبستگی، فراموشیی خود، و استحاله در یک مای ملی و مذهبی، تقوی، مباهات به نداشتن و نخواستن، و…) زشت “فهمیده” شد، و بد “زیست” شد. شاید بتوان، زشتیهای امروزمان را، به این ترتیب، تبدیل به زیبایی کرد: “برای خود” را بدل کرد به “با دیگری” (نمیگویم برای دیگری). بیاعتمادی را تبدیل کرد به خودکفاییی مسئولانه. عقلِ حسابگرِ حقیرِ زرنگِ دودوتا چهارتای انگشتوانهای را، به مثلاً عقلانیتِ انتقادی. دینداریی کلیشهایی سختگیرِ پرتهدید، و یا سرخوردگیهای پناه برده به افسون و افسانه را، تبدیل کرد به جستوجوهای آزادِ معنا و کشفِ افقهای جدیدِ آدم بودن، ماندن.
یادمان نرود! ما، در انقلاب، و با انقلاب، قرار بود: انسانِ جدیدی را معرفی کنیم، عالَمی دیگر بسازیم، و فردای بهتری. کردیم؟ نکردیم، و نشد.
*. تیتر این مقاله برگرفته از نیچه است.