با چشمانِ بسته
گفتوگو با اثرِ نقاشی، گفتوگوی غریبی است. جایی که، “گفت” هست، و “گو” نیست. “این قابلِ رویت، اما، خاموش”. اثر، نه دستاناش رو است، و نه حرفِ دلاش واضح. میبینی که هست، اما چیزی نمیشنوی. میدانی که حرفی دارد برای گفتن، اما نمیفهمی. همین خاموشی است که، تو را وامیدارد، مدام جابهجا شوی: کمی دور، کمی نزدیک. گاهی به چپ، گاهی به راست. با نگاهی، که مدام ریز میشود و درشت، تا شاید، جایی، جوری، به قلمروی نشانهها نزدیک شوی. بازدیدکنندگانِ نمایشگاههای نقاشی را دیدهای؟ گیج، گنگ، سرگردان، و بلاتکلیف. فهمِ دنیای این بر دیوار نشسته، به این سادگیها میسر نیست. آنچه بیننده را در گفتوگو با اثرِ نقاشی مستاصل میکند، همین آزادیی مطلقی است که، سکوتِ اثر قائل میشود، و تحمیل میکند. آزادم، و مجبور نیز، تا هرچه خواستم، و فهمیدم، از اثر بخواهم و بفهمم. هم از موضوعِ آن، هم از روشِ آن، و هم از آن پشتپردهای که، نقاش میبیند، و من نمیبینم. ادعای نقاشی لااقل دو قرن است که همین است: ایجاد تردید در واقعیت، برقراریی نسبتی جدیدِ با آن، و از همه مهمتر، خلاصی از دستِ آن.
وقتی نقاش مُجاز باشد که، با پرسشِ مجددِ از نسبتِ واقعیت، تخیل، و امر سمبولیک، آنچه هست را، به شکل و شمایلی دربیاورد که، خود هست، بیننده به حریمِ جادوییی اثر پا نخواهد گذاشت، مگر اینکه، به دنیای درونیی خود پا گذاشته باشد، و از آن هزارتوها، راهی به دنیای دیگری پیدا کند. باید یاد بگیرد، تا همهی ارجاعهای شناختهشدهی ذهنیاش را به کناری بگذارد، و در همهی نقاطِ عزیمتِ مادیای که، تابهحال قاطع مینمود، تجدیدنظر کند. اینچنین شاید، اثر از سکوت بهدرآید، و با مخاطبِ خود همکلام شود. ابهام و تعلیق، وجهِ اساسیی زیباییشناسیی هنرِ مدرن است. هرچه نسبتِ میانِ واقعیت، تخیل، و نشانهها، انتزاعیتر است، امکانِ فهمِ آن استعارهها و کنایهها، کمتر میشود. نشاندنِ معما، در میانهی موقعیتهای ظاهراً عینی، و تبدیلِ ابهام به شی استتیک، آن چیزی است که نقاشِ امروز به آن مباهات میکند. ابهامی که، در عینحال، محصول و بیانِ تنش و رفتوآمدِ میانِ یک “همیشه بوده”، و یک “تازه از راه رسیده”، در اندرونِ وجدانِ نقاش است.
“هنوز میشناسمشون”، نامِ نمایشگاهِ آثارِ نقاشیی محمدحسین ماهر است، که همین روزها، در نگارخانهی اثر میشود دید. نمایشی از صورتکهایی خاموش، با چشمانِ بسته، و تنهاییهایی محتوم، حتی اگر در کنارِ آن دیگری، در خود فرو رفته، و به خود بسنده و معلق. صورتکهایی که، به هیچکس نمیمانند، و معلوم نیست نقاباند یا چهره و یا وضعیت. فرمهایی انتزاعی و خودجوش، که امکانِ قضاوت و شرایطِ گفتوگو را میبندند. در برابرِ چشمانِ بسته، نه ردوبدلِ نگاهی ممکن است، و نه کنش و واکنشی میسر. در برابرِ این صورتکهای در خودخزیدهی لازمان لامکان، نه پایین باید رفت، نه چپ و راست، و نه عقب و جلو. برای دریافتِ “موسیقیی تابلو”، به تعبیرِ دولاکروا، شاید، این جابهجاییها، و گرفتنِ فاصله، ضروری باشد، اما، اگر “موضوع” را بخواهی، باید صبوری کرد، متین ماند، و باطمانینه، گوشها را بر هیاهوهای دور و بر بست، و به دنبالِ ردی، نشانهای، گشت، تا کمکم، معلوم شود که، آنها، گویا ما را به یادِ کسی میاندازند. یادِ جایی و زمانی. چه کسی؟ معلوم نیست. کجا؟ روشن نیست. چه وقت؟ زماناش واضح نیست. اما، این نقابهای سمج، در برابرِ این ذهنِ خوگرقته به کلمه، و به دنبالِ کشفِ “منظور”، و این چشمِ عادتکرده به وضوح، که دوستدارِ فهمیدنهای سریع است، مسکوت خواهند ماند. مگر نه اینکه گفتهاند که: معنا و موضوع، در اثرِ نقاشی، فرع است، و اصل، خودکفاییی زیبایی است، و خلاقیت. راهش شاید این باشد: سماجت میکنند؟ تو هم سِمِج باش! راهی باز نمیکنند؟ به دل نگیر! معتکفِ حریمِ عبوسِ سردِ خود شدهاند و به آن مفتخرند؟ به رو نیاور! ماندهای روی دستِ خودت؟ به چشمانِ بستهی آنها خیره شو! تا میتوانی خیره شو! خواهی دید که، پلکی دارد، آرام گشوده میشود. از لابهلای رنگهای تیره، و سایههای تاریک، چشمی به تو خیره مانده است. شاید، آن دریچهای که به دنبالاش بودی، همین باشد. تنها روزنهای به درون. به درونِ آن یکی، آن یکیها. آنها یکیاند یا چند نفر؟ یکی در چند وضعیت. نزدیکتر برو! جملهای را میخوانی: “فراموشم میکنی”. ها! حتماً همین است: ترس از فراموشی. برای همین است که میگوید: “هنوز…”.
خاطرههایی هویتساز و در معرضِ انهدام و فراموشی، که نقاش با تکیه بر حافظه، و به کمکِ امکان و اقتدارِ خود، میکوشد با تصویرِ آنها، به یاد آورد، و یادآوری کند، و اینچنین، بقای آنها را تضمین کند، تا بقای خود را تضمین کرده باشد. نارسیسیزمِ معذبِ نقاش، او را واداشته که، اثر را، وسیلهی بیان اضطرابها و شکهایش کند، و نیز، ترسیمِ آن “خود”ی، که در سایه روشنِ زندگی محو میشود. راستی، برای بهیادآوردن، باید چشمها را بست، یا باز کرد؟ وقتی قرار باشد با چشمانِ بسته به یاد آوری، آنچه تصویر میشود، فقط یک یاد است، یک کیفیت، یک حالت، یک اشاره. چشمانت را میبندی، تا به یادآوری، و میکشی، تا ماندگار شود. برداشتی محصول گذر از هزارتوی زمان. زمانی که حتی اگر از میان نبرد، اثر میگذارد، تغییر میدهد، و استحاله میکند. آنچه نقاش به یاد میآورد، همین طرحِ مبهم، تغییریافته، و مستحیلِ آن “بوده”ای است، که دیگر نیست. برای ترسیمِ این همه، نقاش، با حشرِ ناگهانیی حافظهی فرهنگی، و ردپای دیروزِ خود، روبهرو است. سهمِ دیروز، هویت و خاطره، در اکنون، و در اینجا، همینقدر است. مبهم، موجز، با کیفیتی معلق، و چیزی شبیهِ نوستالژی. وفادار به دیروز؟ شاید. اما با برقراریی نسبتی آزاد، خلاق، سیال، و فردی. وفاداری به یک تجربه، و ترسیمِ آن به کمکِ خطوطی مواج، ایجازی مرموز، رنگهای سخنگو، ساختارهای مبهم، و ترکیباتی تصادفی، وفاداریای که محصول تلاقی، تداعی، و تلنگر است، و در ترکیب با هم، حافظه را فرا میخوانند، حتی اگر گفته شود که، خلاقیت، محصولِ آزاد شدن از حصارِ حافظه است.
راستی! نقاش به کدام “هنوز…” مباهات میکند، و تداوم و بقای کدام خاطره را در میان گذاشته است؟ آدمها یا وضعیتها؟ “هنوز میشناسدشان”، اما، چگونه و با چه کیفیتی؟ او فقط کوشیده است خود را به یاد آورد. دیگری بهانه است، و خود او نیز، هم.