بازگشت به خويشتن؟ / عصيان عليه خويشتن
نویسنده : سوسن شریعتی
موضوع : تز بازگشت به خویشتن
موضوع سخن امروز، تز پرسروصدا، مشهور، و بدسرنوشت بازگشت به خویش است. پرسروصدا، چرا که پیوند خورد با سه ـ چهار دهه تاریخ اجتماعی و سیاسیی جامعه ما و نیز با تجربهی اجتماعیی انقلاب اسلامی. بدسرنوشت باز به همین دو دلیل: پرسروصدا بودن و شهرت. همین شهرت موجب مهجور ماندناش شد. در میان حرف و سخن شریعتی از این دست تزهای بدسرنوشت میتوان سراغ گرفت.
این تز سرنوشت غریبی داشت: در دههی پنجاه ـ شصت پیروان زیادی پیدا کرد و متولیان بسیاری. در دههی ۷۰ نقادین بسیاری از اهل نظر و اهل عمل به این تز پرداختند و تاختند، و امروز بیشتر از همه وقت ما را وادار به فکر کردن میکند. چرا امروز:
از منظر جهانی :
مسئلهی جهانی شدن. در عصر جهانی شدن باز همگی در برابر این پرسش قرار گرفتهاند: خویشتن. خروج از دنیای صنعتی و به تعبیر برژینسکی ورود به عصر تکنوـ ترونیک (کتابی به همین نام ۱۹۶۹) با سه ابزار علمـ فنـ اقتصاد، در سه بعد این خویشتن را زیر سئوال برده است.
بعد سیاسی : تضعیف دولت ـ ملتها.
بعد اقتصادی : تضعیف پول ملی. تبدیل جهان به یک بازار بزرگ. یکدست کردن نیازها.
بعد فرهنگی : به تعبیر لوی اشتراوس، مردمشناس برجسته، تبدیل تکثر فرهنگها به مونوکولتور و تمدن فلهای، تولید انبوه تمدنی. پدیدهای که منجر به متحدالشکل شدن فرهنگها و انواع زیست خواهد شد. مکجهان بر الگوی مکدونالد. متحدالشکل کردن ساختههای فرهنگی. متحدالشکل کردن شیوههای متعدد زیست از طریق مصرف تولیدات استانداردیزه. مرگ اکوسیستمهای فرهنگی، تحمیل مدل واحد توسعه. در هم ریخته شدن ساختارهای فرهنگی ـ اجتماعی جوامع پیرامونی گفتوگوی تمدنها را تبدیل به مونولوگ کرده است.
این پدیده بیماریهای دیگری را در درون خود پرورانده : شووینیسم، قومیتگرایی، هویتگراییهای مذهبی. گشودگی جهان، در دل خود جهانهای بسته را آفریده است و به تعبیر شریعتی منجر به “تاخوردن در خود” شده است.
از منظر داخلی :
ما از نظر فرهنگی در برابر یک وضعیت سه بعدی قرار داریم، سه بعدی که به موازات هم و در رقابت با هم حرکت میکنند.
نارسیسیسم (خودشیفتگی یا همان بنیادگرایی) که یک نوع قرائت از بازگشت به خویش بود، و واکنشی بود در برابر به تعبیر کمونیستهای چینی “تهاجم فرهنگی”ی غرب. پدیدهای که خود را از طریق تفاوتها و تکیه بر وجوه بومی و به گونهای خشن تعریف میکند.
ترادیسیونالیسم (سنت گرایی) که واکنشی است در برابر بنیادگرایی. حسرت برای آن دنیای خاموش سنت. حسرت.
امروز همهچیز نشان از این دارد که حسرت دوباره دارد به سراغمان میآید. “اون زمونا یادش به خیر” دارد دوباره تبدیل میشود به یک رفلکس عمومی. زمانهای که از دست رفته است و جایش را به بلبشویی داده که نه جذابیت امر نو را دارد و نه آرامش امر قدیم را. هراس از خارجی و غریبه ما را به واکنش بنیادگرایی کشاند، و هراس از بنیادگرایی ما را انداخته است به حسرت سنت. سنتی که ترکیبی است از بوی خوش اسطورههای ملی و وجهی از مذهب، که در لایههای پنهان و پیدای زندگیی روزمره حضور دارد و ما را خاصیتی ملی میبخشد و مذهبی. همگی دلمان تنگ شده است. تنگ زمانهای که کاش میماند و حیف که رفت. وقتی که رفتن به جلو ترسآور باشد و نامعلوم، با راهها و بیراهههای بیشمار به فردایی پرخطر، وقتی که اطمینان به رستگاریای که از پس امروز ممکن تصور میشد و امید میبخشید و خیال را میپروراند و گامها را شکل میداد نباشد، چه میماند؟ وقتی “امروز” که آبستن فردا است، این باشد(سالی که نکو است از بهارش پیدا است)، آنچه میماند “دیروز” است. همین دیروزی که تا دیروز ما کهنهاش میپنداشتیم و حوصلهمان را سر برده بود، میشود عصر طلاییی خاطرهها، سنت اصیل ملی، مذهب مهربان بزرگوار اسلاف. این عصر طلایی، طلائیت خود را در تقابل با خاکستریی امروز، امروز خود ما، و نه الزاماً در رویارویی با غریبه، گرفته است. سنت در برابر سنت دارد علم میشود. سنتی که به جز آن ناخودآگاه جمعیی مغفوله متولیای ندارد، در برابر سنتی که متولی دارد.
جهانبینی ما دارد عوض میشود، اما سنتها مقاومت میکنند. شبیه کادری هستند که در آن اتفاقات دیگری میافتد. نسبت مستقیمی دیگر بین سنتها و جهانبینیها نیست. این است که مراجعه به سنتها بیشتر شکل نوستالژی دارد و موتیفهای دکوراتیو.
آسیمیلاسیون (دیگری را خود پنداشتن) : به تعبیر ابنخلدون : تشبه.
بازگشت به خویشتن؟ عصیان علیه خویشتن
هر سه پدیده، معرف نوعی بحران در برقراریی نسبت با گذشته است. گذشتهای که در رویارویی با “غیر” سربرآورده، و از اتفاق، به یمن همان غیر، اهمیت پیدا کرده است. گذشتهای که قبل از این تقابل وجود داشت، و پرسش از آن مطرح نبود. پرسش از آن از هنگامی مطرح شد که در خطر نابودی قرار گرفت. قرائت و بازنگریی این تز در پرتو این واقعیت سهگانه، شاید این امکان را فراهم کند که بار دیگر به خود، به نسبت خود با دیگری ـ غیر امکان بقای امر خاص در امر عمومی بیندیشیم و آن نقطه تعادل در هم ریخته را به دست آوریم. آن نقطه تعادلی که نه واکنش ترس خورده باشد، و نه حسرت برای یک دیروز از دسترفته، و نه وانهادن خود.
بازگشت به خویش باید نشان دهد که در برابر این وضعیت چه حرفی برای گفتن دارد؟ بازگشت به خویش ادعای آن دارد که نه تقلید است، نه خشم، و نه حسرت. آن چه حرفی است که هیچکدام از اینها نیست، میخواهد شبیه خود بماند و درعینحال جایی در این جهان به دست آورد. مواجهه با غیر، با دیگری، کس بودن، مرا دستخوش تردید کرده است. خود را دچار بحران ساخته و همهی نقاط عزیمت را متزلزل کرده است. این “خود” در یک تعامل و تقابل قرار گرفته و از این منظر باید به خود بنگرد. پرسش از خود را دیگری در دل من انداخت، اما پاسخ من الزاماً با دهنکجی به او شکل نمیگیرد.
پرسش بنیادین این است :
۱. من کیستم؟ این “خود” کیست؟ این خود بحرانزده بر چه اساسی تعریف میشود؟ براساس تاریخ، زبان، جغرافیا، مذهب، ملیت؟
۲. کدام یک از این خودها در برابر دیگری دستخوش بحران شده.
۳. از همه مهمتر، چه نسبتی میتوان بین این خودهای موازی برقرار کرد. خودهایی که گاه در برابر یکدیگر فهمیده میشوند. باید به این سئوالات پاسخ گفت تا بشود در وضعیتی برابر در برابر دیگری نشست. بازسازیی تصویر خود، درنتیجه، اصل ماجرا است.
انسان همچون یک پروژه (به خود همچون دیگری نگریستن)
شریعتی برای این بازسازیی تصویر خود، قبل از هر چیز، به سراغ تعریف از یک خود فلسفی میرود. باید روشن شود که نگاه به انسان چیست؟ چه درکی از انسان، نیاز به بازسازی و ترمیم را ایجاد میکند. چه استعدادهایی برای او قائلیم تا سپس در پرتو این استعدادها بتوانیم یقهاش را بگیریم و مسئولیت ساختوساز را به گردناش بیندازیم. این استعدادها چیستند؟
شریعتی از یک استعداد سهگانه حرف میزند : استعداد آگاهی، انتخاب کردن، و بازآفرینی. انسان قادر به ادراک کیفیت سرشت خویش، کیفیت سرشت ساختمان جهان، و رابطهی خویش با جهان است. انتخابکننده است، یعنی میتواند بگوید نه، میتواند گزینش کند، بگسلد، بخواهد یا نخواهد. آفریننده است: یعنی میتواند آنچه را میخواهد بیافریند و از قالبهای تنگ محتوم بیرون آید و از نو خلق کند.
شریعتی میگوید: “قبل از هر چیز، من باید بدانم که کیستم و چگونه باید زندگی کنم و چه رسالتی را باید در زندگی به انجام برسانم.” (انسان بی خود / ص ۲۱۸) اینها پرسشهای یک انسان آزاد است. کسی که بیواسطه میاندیشد، جست وجو میکند، و به خود همچون یک پروژه مینگرد. نه همچون موجودی انضمامی، بلکه موجودی که امکان و استعداد ایجاد تغییر در این وضعیتهای انضمامی(تاریخ، جغرافیا، مذهب، جامعه و…) را دارد. این خود درنتیجه یک پروژه است و نه یک موقعیت متصلب. گشوده است و گشایش به سمت غیرمترقبه. آگاهیی غیرموروثی، آزاد، و متکی بر کشف و شهود بی وقفه. بر یک “از ازل آمده” و یک “تا ابد برکشیده” لم نداده است. اما طبیعی است که این خود آزاد آفرینندهی آگاه، عجالتاً موجودی است انضمامی و زندانی، زندانی تاریخ، جامعه، مذهب و… و باید در تدارک آزادیی او بود.
ساختن خود از خلال تاریخ
بازسازیی خود انضمامی، از خلال گذشته تاریخی، گام بعدی است. شرط قرار گرفتن در برابر دیگری “کس” بودن است، داشتن اعتماد به نفس است، و بازسازیی گذشتهی تاریخی قبل از هر چیز کاربردی است و به قصد کسب این اعتماد انجام میشود. این مراجعه به گذشته امکان آزادسازیی بخشی از واقعیتها را از زمان حال فراهم میکند، و درعینحال، میتواند رویایی را تقویت کند. راه حلی که بسیاری از متفکرین و روشنفکران جهان غیرغربی(حتی روشنفکران روس) از آن صحبت کردهاند را میتوان چنین خلاصه کرد:
ـ بازسازیی اکنون از طریق سازگارسازیی گذشته با امروز. میبینی چه چیز نداری، چه چیز باید داشته باشی، و به همین قصد، به سراغ گذشته میروی.
ـ ایدهآلیزه کردن گذشته. این ادعا که همهی آنچه که میخواهی و نداشتناش را دیگری به روی تو میآورد، تا همین دیروز داشتهای، و کافی است چشم بصیرت داشته باشی.
ـ سبکسازی گذشته، استیلیزاسیون گذشته. از طریق انتخاب یک دوره همچون مدلی برای آینده. اکثر روشنفکران کشورهای جهان سوم این رویکرد را در برخورد با گذشته داشتهاند. شریعتی نیز از این ماجرا مستثنی نیست. وجه ممیزهی کار شریعتی در میان این تشابهات چیست؟ کسب این اعتماد به نفس از دسترفته آیا میتواند صرفاً از طریق ذکر مکرر هنر نزد ایرانیان است و بس انجام گیرد؟
برای فراهم کردن اسباب فهم و به کار انداختن این استعدادها، شریعتی این خود فرضی را در موقعیتهای موازی و پارادوکسیکال مینشاند. در اینجا دیگر سخن از انسان مجرد نیست، صحبت از انسان انضمامیی واقع شده در موقعیتهای موازی است.
ـ موقعیت تاریخیی ناهمزمان : زمان تقویمی که قرن بیستم را نشان میدهد، و زمان اجتماعی ـ فرهنگی که مشابه پایان قرونوسطی است.
ـ موقعیت جغرافیایی : جغرافیایی در معرض، بر سر چهارراه نشستن، جغرافیای سر راهی.
ـ موقعیت فرهنگی ـ مذهبی : یک ترکیب. تشیع همچون سنتز اسلام و ایران.
اینها آن دادههایی هستند و وجوه ممیزهی آن خودی هستند که در تقابل با غرب در معرض تغییر و دگردیسی است.
این خویش انضمامیی تهدیدشده، نیازمند بازسازیی حافظهی تاریخی و کشف خصلت تاریخی ـ فرهنگیی خود است، این رویکرد تاریخی رویکردی است در سه برش :
۱. برش ساختاری که به زمان فرهنگی ـ تمدنی یک قوم برمیگردد، طولانی شکل میگیرد، و طولانی تن به تغییر میدهد. در برابر تمدنهای دیگر مقاومت میکند، تفکیک میکند، برخی از اجزا را هضم میکند، و برخی را دفع، و اسماش ویژگیهای فرهنگی یک ملت نام میگیرد.
۲. برش دومی خویشتن ادواری است (کنژکتورل). خویشی که در هر دورهای رنگ و بویی میگیرد و دستخوش تغییرات ساختاری میشود، و ناماش میشود یک دورهی تاریخی
۳. سومین برش مربوط به خویشتن امروزیی ما است. خویشتنی که حادثههای نزدیک شکلشان میدهد. فهم دیالکتیک این سه زمان(درازمدت ـ میان مدت ـ کوتاه مدت) است که به ما کمک میکند خصلتهای اساسیی خویشتن اکنونیی خود را دریابیم. بفهمیم در کجا باید مقاومت کنیم و کجا مقاومتمان بی فایده و متحجرانه است. تصفیه کنیم، خوب و بد کنیم، و در برابر خطر نارسیسیم و الیناسیون بایستیم. این دو خطر رابطهی ما را با این خویشتن تاریخی ـ تمدنی، ادواری، در هم ریخته و نامعلوم کرده است.
شریعتی دعوت به بازگشت میکند، تا از طریق بازنگریی گذشته، من امروزی به موقعیت تعریفشدهای دست پیدا کند، و از حالت تدافعی، ترسخورده، و خزیدن در خویش خارج شود. درک دیالکتیک این سه برش به من نشان میدهد که کجا و کی میتوان از غیر آموخت، چگونه مقاومت کرد، و چگونه خالق فرهنگ و تمدن شد.
شریعتی صحبت از رنسانس میکند و در استفاده از این ترم، هم به رنسانس اسلامی، که به قرون چهارم و پنجم برمیگردد، نظر دارد، زمانی که اسلام توانست با تمدن ایرانی، یونانی، و هند گفت وگو کند، و هم به رنسانس غربی توجه دارد، هنگامی که مسیحیت توانست از طریق مواجهه با دیگری(فلسفه یونانی و مثلاً متون اسلامی) به بازخوانیی هویت خود بپردازد. میگوید ما هم باید همین کار را بکنیم، یعنی از همان روش استفاده کنیم، و رابطهی میان هویت و تفاوت را کشف کنیم، یعنی به تعبیر ریکور، به خود همچون دیگری نظر بیندازیم.
شریعتی سر زدن واکنش و عکس العمل در نزد کشورهای پیرامونی در مواجهه با غیرخودی را میفهمد و طبیعی میداند:
“… این گریز از نو، هراس از خارجی، تا خوردن در خود، وحشت از نمایان شدن و شناخته شدن، طرح شدن، و پناه بردن به پنهانیترین زوایای خویش : خانه، ضمیر، سنتهای کهن، عکس العمل منطقی و طبیعیی جامعهای است که همواره خود را مورد هجوم دشمن، خطر غارت و جنایت احساس میکرده است و میکند…”
با این وجود به دنبال پیدا کردن راه حل است :
“… در این بازگشت به خویش، من میخواهم بگویم، انسانام و در تاریخ نشان هم دادهام که انسانام و خلقکنندهی فرهنگام. آنچه من میگویم، بازگشت به یک نوع ناسیونالیسم بومی و بازگشت به حصارهای تنگنظرانهی سنتپرستی نیست، بازگشت به جمود قومی و قبیلهای نیست. به حصارهای بومی و کلاسیک نمیخواهیم برگردیم…”
از نظر شریعتی، پیوند زدن یک سری تغییرات غیرارگانیک با ساختارهای یک گذشتهی افتخارآمیز ممکن نیست. او نمیگوید که به دیروز مراجعه کن و خواهی دید که همهچیز داری. میگوید به دیروز مراجعه کن و ببین چه چیزهایی را حتی همان دیروز هم نداشتهای و اسباب به دست آوردناش را فراهم کن. این یکی از مهمترین تمایزات رویکرد شریعتی با دیگر گرایشات در مراجعه به تز بازگشت به خویش است. بازگشت به قصد استخراج یک سری امکانات و کشف استعدادهایی که زندانیی حصارهای تنگ بومی و سنتی شده است، انجام میگیرد، و نه صرفاً برای اثبات یک سری نتایج از پیش تعیینشده.
او میداند که گذشته را باید شناخت، اما آن را نباید ایدهآلیزه کرد. تفکیک میان میراث و گذشته به همین قصد انجام میگیرد. شریعتی، در این بازگشت، به دنبال بازسازی است، و نه کپیبرداری از آن و یا تکرار آن. نمیگوید مشکل ما این است که در برابر غرب هویتمان از دست رفته، میگوید: چون هویتمان از دست رفته، غرب میتواند ترسناک باشد. از این رو، هیچ ضرورتی نمیبیند که غرب را تبدیل به یک لولوخرخره کند و علتالعلل بدبختی و عقبماندگیی ما را به گردناش بیندازد. شریعتی پرسش و نقد را از خود شروع میکند:
“روشنفکر امروز در کشورهای عقبمانده یا باید اول فکر را انتخاب کند و یا تمدن بدون فکر را.” “تمدن برنامه میخواهد و انقلاب فکری”. شریعتی همان حرف پل والری در کتاب “آزادی جان” را میزند. مواد اولیه کافی نیست. باید انسانهایی باشند که استفاده از آن را بلد باشند، تا بتوانند از زرادخانه اسناد و مدارکی که طی قرون انباشته شده استفاده کنند.
نقد و بررسی آنالیتیک طبیعت و وضعیت فرهنگها از خلال مقایسهی شرق و غرب
وجههی دیگر این خویشتنیابی، جستوجوی تمایزات ذاتی و طبیعیی میان دو تمدن غرب و شرق است. شرق، سمبل حکمت و عرفان. غرب، مظهر عقل. شریعتی این تفکیک تمدنی را میپذیرد، اما بر آن است که هر دو بلوک را میتوان بلوکوار نفهمید. نه غرب، یک تجربهی یکپارچه است: مثلاً گسست از مذهب و حذف معنا، و نه شرق سمبل بیعقلی و مثلاً صرفاً معنا. غرب، یعنی گفت وگوی مسیحیت با تفکر یونانی و روم و تمدن اسلامی، یعنی رفرم و اصلاح دینی، یعنی رنسانس و اومانیسم و البته مدرنیته نیز. شرق، یعنی سنت عقلانی، فلسفه اسلامی، خالق تمدن شهری، و البته عرفان نیز. او میکوشد از طریق نفی این نگاه بلوکوار، امکان گفتوگو و گزینش را فراهم کند، و به این دو تمدن به عنوان دو محتومیت نگاه نکند.
او غربزدگی را روی دیگر شرقزدگی میداند. از نظر او هر دو “زدگی” است و زدگی یک نوع بیماری. غربزدگی، خطر الیناسیون و از خودبیگانگی است، و نارسیسیسم(خودشیفتگی) خطر شرقزدگی است، و هر دو، بستن درهای خروج از خود. این نوع نگاه مدام مجبور است بر روی شکستهای آن دیگری سرمایهگذاری کند و به موفقیتهای آن یکی بیاعتنا بماند. کشف هویت به یمن رویکردی سلبی نسبت به این دو پدیده نارسیسیسم و الیناسیون صورت میگیرد و ممکن میگردد. به همین دلیل است که در طرح تز بازگشت به خویش، بلافاصله میپرسد کدام خویشتن؟ این پرسش فقط به این قصد نیست که مثلاً بفهمیم خویشتن مذهبی را باید در برابر “غیر” غرب علم کنیم و یا خویشتن ملی و… پرسش از کیفیت درونیی این خویشتنها نیز هست.
شریعتی همچون بسیاری از روشنفکران کشورهای جهان سوم معتقد است که بازگشت به یک خویشتن تاریخی ضروری است. این خویشتن تاریخی از نظر او بر دو پایهی ملیت و مذهب تعریف میشود و شکل گرفته است و در ترکیب با هم تشیع را میسازد. اما میپرسد:
“… آن خویشتن، خویشتن مذهبی است؟ اما مسئله این است که کدام اسلام و کدام مذهب؟ آیا “آن” که الان هست؟ “آن” که الان در متن جامعه به صورت تکراری و ناخودآگاه هست؟ بازگشت به “آن” که تحصیل حاصل است، و الان مردم ما براساس آن زندگی و عمل میکنند و ایمان دارند و هیچ فایدهای هم ندارد، و بلکه همان، یکی از عوامل رکودشان است و یکی از عوامل سنتپرستی و جهلپرستی و گذشتهپرستی و شخصپرستی و تکرار مکررات است. آنچه الان به نام مذهب هست، نه تنها آدمها را از مسئولیتهای فعلیشان، بلکه از احساس اینکه موجود زندهای در این جهان هستند، باز میدارد…”مجموعه آثار ۴ / بازگشت به خویش / ص۳۳)
روشن است که بازگشت شریعتی، با پرستش گذشته و پرستش سنت متفاوت است. حتی برای اینکه این من بحرانزده را امیدوار سازد، به ستایش از “دیروز از دست رفته” و “سنت از دست رفته” نمیپردازد. این است که به ضرورت تفکیکگذاری میان میراث و گذشته اشاره میکند.
شریعتی فرهنگ را اینچنین تعریف میکند :
“… فرهنگ عبارت است از مجموعه تجلیات(به صورت سمبلها، علائم، آداب و رسوم، سنتها، آثار، رفتارهای جمعی و…) معنوی، هنری، تاریخی، ادبی، مذهبی، و احساسیی یک قوم که در طول تاریخ آن قوم فراهم آمده و شکل مشخصی گرفته است. این تجلیات، دردها، نیازها، کیفیت جنس روح و فطرت، خصوصیات اجتماعی، زیست مادی، و بالاخره روابط اجتماعی و ساختمان اقتصادیی آن قوم را توجیه میکند…”(مجموعه آثار ۰۰ / انسان بی خود / ص ۲۰۱)
فرهنگ هر ملت پاسخ به سئوالاتی است که هر بار، در میدان تجربیي مدام در حال تغییر، تغییر میکند. سنت این استعداد را دارد که درهای بسته را بگشاید، با این نیت که از خود خارج شود یا به این قصد که به اندرون خود وارد کند. سنت محصول همین دو اقدام است : خروج از ساحت خود، و وارد کردن به حیطهی خود. آن بخش از عادات و رسومی که توانسته با امر نو تطبیق یابد و بقای خویش را تضمین کند. یا بر عکس، جذب موجودات و پدیدههای جدید در درون خود و منطبق ساختن آنها با الگوهای قدیم. از این رو سنت مجموعهای متصلب نیست، بلکه دیالکتیکی و سیال است. کارش فقط آگاهی دادن نسبت به یک فرهنگ دیرین نیست، بلکه همانندی با زندگیی اجتماع امروز نیز هست. سنت باید قانع شود که در این گشودگی، نه تنها به خود خیانت نمیکند، بلکه تنها راز بقای او است. تردیدی نیست که در این بقا شبیه قبل خود نخواهد ماند، و پایهگذار سنت جدیدی خواهد شد، و همچنان باز روز از نو، روزی از نو. آیا سنت، فقط همین آداب و مناسک است و دلخوش به نگهداریی این آخرین سنگر؟ تاکید بر وجه آئینی و مناسکی سنت، مغفول گذاشتن فلسفهی آن است، فلسفهای که بر یک جهانبینی متکی است. تکیه غلوآمیز بر فرم، جای خالی محتوا را، یعنی ضرورت و چرایی آنها را، پر نمیکند. حکمت و فلسفهی این سنن چیست؟ به چه کاری میآیند، و به چه دردی میخورند. اینکه باشند یا نباشند؟ آیا قرار است ما را مصون نگه دارند یا صرفاً دکوری هستند زیبا و اگزوتیک برای زندگیای که از اساس جور دیگری فهم میشود. شریعتی سنت را نه دکور میداند، و نه خانهی مقدس.
این تز (بازگشت به خویش) عمدتاً به عنوان یک دهنکجی به غرب فهمیده شد، بی آنکه اسباب و وسایل فرهنگیی این تقابل فراهم آمده باشد. احیای سنت فهمیده شد، بیآنکه تصفیهی آن مد نظر باشد. کشاندن سنت به حوزهی اجتماعی فهمیده شد، بیآنکه زیر سئوال رفته باشد. برخلاف تصور عمومی، بازگشت به خویش نبود که موجب تشویق بنیادگرایی شد، تعریف نداشتن از خود، و درنتیجه، در معرض انهدام قرار گرفتن، موجب آن گردید. بازگشت به خویش میگفت: خودت را روئینتن کن، تا در برابر دیگری نترسی، تا امکان گفتوگو فراهم آید. در محضرش بنشینی و در موقعیت برابر حرف بزنی. حفظ کنی و هضم کنی. برای اینکه بتوانی هضم کنی، معدهی قوی لازم است و سنتهای موجود معدهای ضعیف دارد.
یک سری پیشفرضهای این تز امروز دیگر چنان بدیهی به نظر میآید که دیگر لزومی به تکرار آن نیست : مسئلهی اولویت کار درازمدت فرهنگی. بطئی بودن حرکتهای زیربنایی. نسبیت لوکال و گلوبال. مسئلهي امر محلی و امر جهانشمول. تکثر فرهنگها و عدم ضرورت الگوبرداری. نفی درک بلوکوار از مدرنیته و…، ضرورت در نظر گرفتن متافورهای مذهبی، ملی، قومی برای پیش بردن ترقی و پیشرفت و… اما آنچه که هنوز محل نزاع است، مسئلهی خویشتن است، و ضرورت بازگشت به آن. این خویشتنی که از آن صحبت میشود چیست؟ و آن بازگشت تا کجا واکنش است، قهر است، طرد و نفی تغییر است و… وحشت انسان مورد تهاجم در برابر مهاجم؟ رویکرد تاریخی به مقولهی خویشتن از چه نوعی است؟ این خویشتن استروکتورال است، کنژنکتورال است یا حادثهمحور. متحول است یا ثابت؟ دستخوش گسست است یا یک موجودیت متصل و متداوم؟ بازگشت به خویش رفتن به گذشته است و با دستان پر برگشتن به قصد خلق دوبارهی آن خویشتنی است که متصلب نیست و مدام باید باز تعریف شود وگرنه خویشتنی بر جای نمیماند. تو میشوی دیگری، و دیگری جهنم. کدام خویشتن است که امکان و استعداد مقابله با این متحدالشکل شدن را دارد بیآنکه به ورطهي شووینیسم بیفتد، بیآنکه بترسد. خویشتن هرچه که متعلق به دیروز است نیست. مراجعهی انتقادی به دیروز است (تصفیه منابع فرهنگی، استحمار و خودآگاهی، تمدن و تجدد و…) مراجعهی انتقادی به دیروز این حسن را دارد که آن ذهنیتی که باورها، اضطرابهای یک قوم را میسازند و خود محصول یک آمیزش و آغشتگی قدیمی هستند و امروز ازلی ـ ابدی تلقی میشوند را میتوان تصفیه کرد، وگرنه ممیزات فرهنگی میتواند خود ضد فرهنگ شود.
آن خویشتنی که شریعتی از آن حرف میزند، آن خویشتنی است که “خود بودن”ش را به یمن عصیان در برابر چهار جبر(طبیعت، تاریخ، مذهب، جغرافیا و…) تجربه کرده است. شریعتی منکر این واسطهها نیست، اما میگوید این واسطهها را میتوان به کمک تکنیک، علم، مبارزه اجتماعی به آینههایی برای برگذشتن از آنها بدل ساخت. برای برگذشتن از این محدودیتها، بازگشت ضروری میشود: بازگشت به خودی گشوده. خودی که یک بار برای همیشه به دست نمیآید، گزینش است، و خلق مدام است. واکنش نیست، محتومیت نیست، و قالب نیست. شریعتی نشان میدهد که پناه بردن به خود یا پناه بردن به غیر، هر دو ناشی از یک روحیه است، روحیهای که مسئولیتناپذیر است. هر دو تبعیت از اتوریته است: اتوریتهی سنت، که داخلی است، یا اتوریتهی غربی، که خارجی است. از این رو شریعتی میکوشد این نگاه ضداتوریته را دامن بزند، و مسئولیت را متوجه افراد آزاد کند.
شریعتی، دیروز توصیه کرد: “بازگشت به خویش”، و پرسید “بازگشت به کدام خویشتن” و پاسخ داد: بازگشت به آن خود خالق فرهنگ و قادر به پذیرش مسئولیت. امروز ما از چگونگی آن میپرسیم؟ چگونه؟ از طریق ایستادن در برابر خویش، جانشین ساختن آن خودی که خود ساختهایم و پرداختهایم و نه آن خویشی که تنها اعتبارش قدمت است و تنها مشروعیتاش متصلب بودن. برای برقراریی نسبت با دیگری، یکی از راهها، حذف خود است، و یکی از راهها، شبیه خود ماندن. و شریعتی راه دوم را انتخاب میکند: پیوند با یک “ما”ی جهانی از طریق “خود” شدن و نه “خود” ماندن. خودی که ما میسازیم و نه صرفاً خودی که تاریخ پرداخته است، جغرافیا پرداخته، و سنت فراهم آورده است.
تاریخ انتشار : ۳۱ / خرداد / ۱۳۸۵
منبع : روزنامه شرق
ــــــــــــــــــــــــــــــ