این تفسیرِ لعنتیی شخصی
نمایشنامه مرد بالشی، به قصد پردهبرداشتن از علت و عامل چند قتل در شهر، با ایجاد یک تثلیث: «نویسنده، مخاطب نویسنده (برادری کوچک و شیرین عقل) و نمایندگان قدرت و قانون (بازجوها)» و با در هم تنیدن چند موقعیت و نسبت (نسبت تخیل و واقعیت، روانشناسی و ادبیات، قاتل و قربانی، جرم و قانون) شکل میگیرد و ما را با پرسشهایی بنیادی و جهانشمول روبهرو میکند:
رسالت ادبیات چیست؟ آیا ادبیات عرصه تخیل است و به جز خلق آزاد، وظیفه و مسوولیتی را بر دوش ندارد؟ نویسنده در مقام متهم مدام بر این وجه از ادبیات تکیه میکند و از پذیرفتن هرگونه نسبتی میان داستانهایش و فجایع اتفاقیه سر باز میزند. بازجو – این کاشف حقیقت- چنین ادعایی را ناممکن میداند و با اشاره به قصهای با پایانی خوش، میخواهد نشان دهد که ادبیات میتواند در خدمت زندگی باشد و نه مرگ. با این همه مرد بالشی برای خود وظیفهای قایل است: قابل تحملکردن لحظه مرگ برای زنان و مردانی که قصد خودکشی دارند و البته برای همه بازماندگان. نویسنده معتقد است که التیام درد و فراهمآوردن گریزگاهی به یمن تخیل، سفرهایی ذهنی به قصد عبور از دیوار تنگ و خشن واقعیت، کار ادبیات است. آیا داشتن این حسن نیت کافی است؟ حتی اگر ادبیات در خلق خود رسالتی بر دوش نگیرد پرسش از مسوولیت این دعوت و پیامدهای آن، پرسشی است مشروع.
– نسبت ایدهها و عمل : نویسنده تا کجا اجازه دارد بیدغدغه موقعیت مخاطب، ظرفیتهای ذهنی و روحی او خیال بورزد؟ او فقط برای برادر کوچک عقبماندهاش قصه تعریف میکرده بیآنکه حدس بزند که در حال تربیت یک قاتل است. ایدهها هم میتوانند مجرم باشند. ایدهها، موجب میشوند و نویسنده مسوول آن موجبات است. مسبب این قتلها کیست؟ نویسنده یا برادری که تحت تاثیر این داستانها مرتکب این قتلها شده است. شاید از همینروست که او در برابر بازجو با همه سادهلوحیاش مسوولیت این قتلها را به گردن برادر نویسندهاش میاندازد. شاید از همینروست که نویسنده پس از آنکه برادر قاتلش را در سلول میکشد، مسوولیت قتلها را برعهده میگیرد. او مرد بالشی است و با کشتن برادرش کوشیده است او را از رنجهایی که در انتظارش هست مصون نگه دارد. پذیرفته است که مسوول است.
– نسبت تخیل و حافظه : تخیل خطرناکتر است یا حافظه؟ پرسشمحوری نمایشنامه مرد بالشی شاید همین باشد. چرا نویسندهای که مدعی خلاقیت آزاد است میل به خلق چنین داستانهایی دارد؟ او در 14سالگی پدر و مادرش را به قتل رسانده است؛ پدر و مادری که برای فعالکردن تخیل او آن یکی فرزند را آزار میدادهاند. نویسنده نیز در تخیلات خود آنچنان که مدعی است آزاد نیست، او نیز گرفتار اشباح خود است. قاتل عقبافتاده نیز با تکیه بر همین حافظه عذاب دیده قصههای برادر نویسندهاش را میفهمد و دستاندرکار قتلهایی فجیع میشود. حتی بازجوها نیز به نوعی درگیر این دیروزهای معذب هستند. و اما تخیلها. همان تخیلهایی که دعوت به جوری دیگردیدن و جایی دیگررفتن است و با همه حسن نیت آمدهاند که واقعیت را قابل تحملتر کنند هم میتوانند خطرناک باشند: دعوت به مرگ و انهدام. باز همان سوال: آیا این حافظههای زخمخورده و کودکیهای آسیبدیده موتور حرکت کودک قاتل، نویسنده خالق و بازجوی خشن هستند یا این تخیلِ مدعی پروازهای آزاد و باید باشدهای ذهنی است که خطرناک است و مشوق نوعی رفتار. همین دیالکتیک میان حافظه و تخیل است که حقیقت را به برداشت، «به تفسیرهای لعنتی شخصی» تقلیل میدهد و جا را بر «تفسیر سیاسی بازجو» و «تفسیر جنایتبار کودک عقبافتاده» باز میگذارد. بازجو در برابر این محتومیت جرم و جنایت و توجیه روانشناسانه آن، تذکر قابل توجهی میدهد: تا کجا میشود هر جرم و جنایتی را با ارجاع به کودکی توجیه کرد. آیا امکان خروج از این گردونه ممکن نیست؟ اما بیدرنگ خود از یادآوری یک خاطره دردناک به گریه میافتد و به خشونت خود ادامه میدهد.
همه این پرسشها و پاسخهای کمابیشی است که مجازات را ناممکن میکند. حتی بازجو یک دلش با مجرم است. با نویسندهای که مرگ پدر، مادر خشنش را تدارک دیده است. همه درگیر نوعی حسننیتاند، با انگیزههایی مثبت. چه نویسندهای که برادرش را میکشد تا کمتر رنج ببرد، چه بازجویی که قاتل را تنبیه میکند، چه نوجوان عقبافتادهای که همینطور بازی، بازی چند کودک را به قتل میرساند. در ملغمهای از حسن نیت با بضاعتهایی آسیبدیده و تخیلهایی معیوب، ما با دستانی بسته در میانه یکسری موقعیتهای موازی قرار میگیریم. موقعیتهایی در بسیاری اوقات خندهدار، در بعضی مواقع پروحشت و همیشه قرار گرفته در ابسوردی به نام واقعیت. نمایشنامهای آزاردهنده و البتهبرانگیزاننده. آگاهی همیشه این وجه آزاررسان را با خود دارد.
همه این پرسشها، پرسشهای من ایرانی نیز هست. در کشاکش میان انتقامگیری از ایدهها یا اکتورها، در رفت و آمد میان حافظههای معذب و تخیلهای مشکوک و آسیبدیده. این نمایشنامه را باید دید. نه برای پاسخهایش، برای پرسشهایش. آلترنانس خنده و وحشت و غم و درد تا عادت نکنی به یک موقعیت و «همینه که هست»ی که نامش زندگی است: در رفتوآمدی مدام میان حافظه و تخیل.