ایمان ــ مذهب ــ دین
“… اگر
تنهاترینِ تنهاها شوم،
باز خدا هست.
او،
جانشینِ همهی نداشتنهاست.
نفرینها و آفرینها بیثمر است.
.
اگر
تمامیی خلق
گرگهای هار شوند
و از آسمان
هول و کینه بر سَرم بارد،
تو،
مهربانِ جاودانِ آسیبناپذیرِ من هستی.
.
ای پناهگاهِ ابدی!
تو میتوانی
جانشینِ همهی بیپناهیها شوی…”
“… خدایا!
این آیهای را،
که بر زبانِ داستایوفسکی راندهای،
بر دلهای روشنفکران فرودآر،
که :
“اگر خدا نباشد،
همه چیز مجاز است”.
جهان،
فاقدِ معنی،
و زندگی،
فاقدِ هدف،
و انسان،
پوچ است.
و انسانِ فاقدِ معنی،
فاقدِ مسئولیت نیز هست…”
“… ای خدای بزرگ!
تو،
چه باشی،
و چه نباشی،
من اکنون سخت به تو نیازمندم.
تنها،
به این نیازمندم که،
تو باشی…”
“… چقدر ایمان خوب است!
چه بد میکنند که میکوشند،
تا انسان را،
از ایمان محروم کنند!
چه ستمکار مردمی هستند
این به ظاهر دوستدارانِ بشر!
دروغ میگویند، دروغ،
نمیفهمند،
میفهمند و نمیخواهند،
نمیتوانند بخواهند.
اگر ایمان نباشد،
زندگی تکیهگاهاش چه باشد؟
اگر عشق نباشد،
زندگی را چه آتشی گرم کند؟
اگر نیایش نباشد،
زندگی را،
به چه کارِ شایستهای،
صَرف توان کرد؟
اگر انتظارِ مسیحی،
امامِ قائمی،
و موعودی،
در دل نباشد،
ماندن برای چیست؟
اگر میعادی نباشد،
رفتن چرا؟
اگر دیداری نباشد،
دیدن چه سود؟
و اگر بهشت نباشد،
صبر و تحملِ زندگیی دوزخی چرا؟
اگر ساحلِ آن رودِ مقدس نباشد،
بردباری در عطش از بهر چه؟
و من در شگفتم که،
آنها که میخواهند،
معبود را،
از هستی برگیرند،
چگونه از انسان انتظار دارند،
تا در خلأ دم زند؟…”
“… چه خانهی سرد و احمق و بیروحی است طبیعت،
که “خدا” از آن رفته باشد.
چه شبِ دراز و تاریکِ زمستانی است تاریخ،
که “علی” در آن مُرده باشد.
و چه قبرستانِ عزادار و غمزدهای است زمین،
که در آن “معبد” نباشد…”
“… عالیترین، کاملترین، عمیقترین، و مطمئنترین ایمان، ایمانی است که، در جانِ انسانی طلوع کرده است، که با آتشِ شک، آنچه را به نامِ دین، از گذشته، با خود داشته، و وراثت و محیط، در او کاشته، پیشتر، سوزانده است…”
“… ایمانی که، از خلاءِ بیمذهبی، عبور کرده باشد، و در تنورِ شک، گداخته باشد، و بوی حقیقت را، خود، استشمام کرده باشد، از هر خطری، مصون است…”
“… چه لذت بزرگ و زلال و زیبایی! ایمانِ به خویشتن! “به خاطرِ حقیقت، و به خاطر دیگران، از نام و ننگ، و نفرین و آفرینِ خلق گذشتن، و حیثیتِ خویش را فدا کردن، در مرحلهای است که، کسانی که، جز تا بامِ کوتاهِ جان دادن، بالا نرفتهاند، آن را نمیتوانند احساس کنند”، و من، به این مقام رسیده بودم، و چه ایمانی! ایمان از عشق برتر است…”
“… ایمان،
هر چه پنهانتر است،
پاکتر است،
و عشق،
هر چه
در پناهِ کتمان
مخفیتر است،
زلالتر است…”
“… وای! که چه زشت و سرد است،
روحِ عالِمی،
که بیدرد است،
اندیشهی خردمندی،
که نمیپرستد،
و نسلِ جوانی،
که ایمان ندارد!…”
“… ابراهیموار زندگی کن، و معمارِ کعبهی ایمانِ خویش باش!…”
“… مذهب، تلاشِ انسانی است به “هست آلوده”، تا خود را پاک سازد، و از خاک، به خدا، بازگردد. طبیعت و حیات را، که “دنیا” می بیند، “قداست” بخشد، و “اُخری” کند، چه، قُدس، به گفتهی دورکهیم، فصلِ مذهب است، و شاخصهی جوهریی آن…”
“… دشمنانِ انسانیت، بزرگترین عملی که انجام دادند، این بود که، مذهب را، که یک احساسِ ماوراءِ انسانی، و یک عاملِ ترقی و آگاهی و فخر و کمالِ بشری بود، و عاملی بود که، انسان را، از این چهارچوبِ زندگیی روزمره، میتوانست نجات بدهد، به صورتِ یک عاملِ تخدیر درآوردند، و وسیلهی توجیهِ وضعِ موجود کردند. بدین ترتیب که، مذهب را، منحصر کردند به آخرت، بطوریکه، فقط به دردِ این میخورد، که وقتی سرت را به قبر گذاشتی، برایت فایده داشته باشد. خب، ما قبل از آنکه سرمان را به قبر بگذاریم، چه کسی باید به دردمان بخورد؟! آخر این عمل چه فایده دارد؟ این سنت و این عقیده چه نتیجهای میتواند داشته باشد؟…”
“… پیشرفتِ هر مذهبی، بستگی به پیشرفتِ پیروانِ آن مذهب دارد…”
“… من از اسلامِ استعمارزده سخن میگویم، و هیچ نیرویی در دنیا، به اندازهی اسلام، قربانیی استعمار نشده است. بنابراین، همهی روشنفکرانِ کشورهای اسلامی، باید، یک جنگِ آزادیبخش، برای نجاتِ خودِ اسلام آغاز کنند، که اسلام آزاد بشود، خودِ اسلام نجات پیدا کند، نه اینکه مسلمانها نجات پیدا کنند. اگر مسلمانها نجات پیدا کنند، و اسلام زندانی باشد، باز دو مرتبه، یا میافتند در داخلِ زندانِ “ارتجاع”، و باید دائماً بروند و برگردند، مثلِ آنچه میبینیم، یا از اسلام کنار میروند، و دنبالِ یک ایدئولوژیی دیگر میروند، و باز به دنبالِ یک جای دیگر میافتند. بنابراین، جنگِ آزادیبخشِ ضدِاستعماری، یک جنگِ “اسلام”ی است، نه “مسلمان”ی (ملتهای اسلامی یا طبقاتِ اسلامی، یا تودههای اسلامی)، خودِ اسلام باید از زندانِ قرنها پیش نجات پیدا کند.
بزرگترین راهِ نجاتِ مسلمانها و مردم و انسانها و تودهها، نجات دادنِ خودِ اسلام است، از زندانِ یک گروهِ مشخصی، که آگاه یا ناآگاه، به “قدرتِ زمان”، و “طبقهی حاکمه”، و به هر حال، “پول”، وابسته است. تا وقتی که، “دین”، از “پول”، تغذیه کند، مسلماً، خادمِ پول است، خادمِ مردم نیست، و مردم را، به صورتِ “رعیتِ” دین، نگاه میدارد (یعنی عوام)، نه نجاتیافتهی دین!…”
“… اگر مذهب را، از انحصارِ همین قالبهای تکراریی “طبقِ معمولِ سنواتی”، نجات ندهیم، و آن را، به یک “حرکت”، بدل نسازیم، مذهب، با مرگِ نسلِ فرتوت، و تیپِ فرسودهای، که همچون عادتی، بدان وفادار ماندهاند، خواهد مُرد…”
“… این را به روشنفکران، به آنهایی که همیشه میپرسند که: “تو به نامِ یک روشنفکر، چگونه این همه به دین تکیه میکنی؟”، میگویم که: “من اگر از دین سخن می گویم، از دینی سخن نمیگویم که در گذشته تحقق داشته، و در جامعه حاکم بوده است، بلکه، از دینی سخن می گویم، که هدفاش، از بین بردنِ دینی بوده است، که در طولِ تاریخ، بر جامعهها حکومت داشته است. و از آن دین سخن میگویم، که پیغمبراناش، برای نابودیی اشکالِ گوناگونِ دینِ “شرک”، قیام کردند، و در هیچ زمانی، بهطورِ کامل، از نظرِ جامعه و زندگیی اجتماعیی مردم، آن دینِ توحید، تحقق پیدا نکرده، بلکه، مسئولیتِ ما، این است که، برای تحققِ آن دین، دینِ توحید، در آینده، بکوشیم. و این، مسئولیتِ بشری است، تا در آینده، دینِ توحید، آنچنان که به وسیلهی پیغمبرانِ توحید اعلام شده، در جامعهی بشری، جانشینِ ادیانِ تخدیریی توجیهیی “شرک” شود. بنابراین، تکیهی ما به دین، بازگشت به گذشته نیست، بلکه، ادامهی راهِ تاریخ است…”
“… ادبیات ما، بیشتر در شعر تجلی دارد، و شعرِ ما، بیشتر در غزل، و غزلِ ما، مجموعاً، عبارت است از، آه و نالهها، و زاری و زوزههای ذلتآور و رقتبارِ عاشق، برای جلبِ نظرِ معشوق. یک بار هم، در شعرِ ما، سابقه ندارد که، یک معشوقی، برای عاشقِ خویش، کوچکترین ارزشِ انسانی _ حتی در حدِ یک موجودِ زنده، در حدِ یک جانور _ قائل باشد، و در نقطهی مقابل، یک عاشقی هم، در سراسرِ ادبیاتِ وسیعِ فارسی، وجود ندارد که، در راهِ طلب، بر زیبائی، جاذبه، شخصیت، ارزش، قدرت، و یا، تلاش و ارادهی خود، تکیهای داشته باشد، یعنی، در آرزوی وصال، به شخصیتِ خودش، کوچکترین امیدی داشته باشد. عاشق، همیشه، یک پفیوزِ بدبختِ روزگار سیاهی است، که تنها و تنها، از طریقِ استرحام، میخواهد در دلِ سنگ و بیزارِ معشوق، راهی پیدا کند، و بس ناله کند، و عجز و لابه کند، و مثلِ گدا، مثلِ سگ، سَرِ کوی معشوق بایستد، و خاکِ راهاش شود، و گردِ پایش گردد، تا شاید، بر کفشاش بنشیند!… و مذهبِ ما نیز چنین است…”
“… نقطهی ضعفِ مذهبِ موجودِ رسمی، این است که، واقعاً انسان را از انسان بودن خارج میکند، و به صورتِ یک بندهی گدای ملتمس، برای نیروهای غیبی، که خارج از قدرتِ اویند، در میآورد. انسان را از ارادهی خویش بیگانه و خلع میکند. این، مذهب رسمی است، که ما الآن میشناسیم…”
“… مذهبِ الانِ ما، ارزشها و کرامتهای انسانی را، که قرآن تثبیت میکند، نفی میکند. ما، هیچ چیز، غیر از یک ولایتِ توسل و گریه نداریم. در دنیا هم، بینشِ مذهبی، همینطوری است…”
“… یک شرابخوارِ بی بندوبار، اما مرد و وفادار و باشعور، مثل…، به همهی این “جماداتِ” انسانگونهی مقدسمآبِ بی عقل، می ارزد. خدا، از آدمهایی که، ضعف و زبونیی خود را، میخواهند با خداپرستی جبران کنند، بیزار است. از آنها که، یک تختهشان کم است، و جای خالیی آن را، با مذهب پُر میکنند، نفرت دارد. میدانم…”
“… خدایا! به مذهبیها بفهمان که : آدم از خاک است. بگو که: یک پدیدهی مادی، به همان اندازه، خدا را معنی میکند، که یک پدیدهی غیبی! در دنیا، به همان اندازه خدا وجود دارد، که در آخرت. و مذهب، اگر پیش از مرگ، به کار نیاید، پس از مرگ، به هیچ کار نخواهد آمد…”
“… تشیع، در داستانِ کربلا، در اوجِ شکوهاش، تجسمِ عینی پیدا میکند. اما، یکی از وسایلِ بیروح شدن و فلج شدنِ فکرِ شیعی، و گم شدنِ اصلِ قضیه، این است که، ما، همه چیز را گذاشتیم، و به داستانِ کربلا پرداختیم. و به شکلی پرداختیم، که اولین قربانیی تجلیل و تعظیمِ ما از حسین، و یادآوریی داستانِ کربلا، خودِ حسین، و خودِ داستانِ کربلا است…”
“… واقعیت این است که، انسان امروز از مذهب دور میشود، و نسلِ تحصیلکردهی جدید، با آن بیگانه افتاده است. علمای دینی، علتِ آن را، فاسد شدنِ بشرِ امروز، و غلبهی مادیت، و زوالِ احساس معنوی و روحِ حقیقتجوئی در این عصر، میپندارند، و علمای ضدِدینی، آن را، معلولِ بینیازیی انسان جدید، که به علم و تکنیک مجهز است، و به رشدِ عقلی، و برخورداریی مادی، و امنیت و رفاهِ زندگی، رسیده است.
این هر دو توجیه، سطحی و تخیلی است. بحرانِ شدیدِ فلسفیی متفکران و نویسندگان و هنرمندان، و عصیانِ روحیی نسلِ جوان، در اروپا، علیهِ تمدنِ مادی، و زندگیی بورژوایی، و نیز، رستاخیزِ خونینِ سراسرِ آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین، علیهِ امپریالیسم، استبداد، تبعیض، و ستم، نشاندهندهی این واقعیتِ بارز است، که هرگز انسان در طولِ تاریخ، بیرهبریی پیامبری، و آغازِ نهضتی معنوی، تا این اندازه، تشنهی “حقیقت”، و عاشقِ “عدالت”، نبوده است، و مگر هدفِ اساسیی دعوتِ ادیان، جز تحققِ این دو، بوده است؟
انسانِ امروز را، که در راهِ ایماناش، و برای عقیدهاش به آزادی و برابری و عدالتخواهی، و دشمنیی آشتیناپذیرِ با ستم و زور و تبعیضهای سیاسی، طبقاتی، و نژادی، هر روز، هزاران قربانی میدهد، انسان امروز را، که در بهشتِ مرفه و لبریزِ از لذت و برخورداری و رفاهِ زندگیی بورژوائی، و در اوجِ قدرت و موفقیتِ تمدن و تکنیکِ خویش عصیان میکند، و همهی ارزشهای مادیی فرهنگِ سرمایهداری را به دور میریزد، فاسد و مادهپرست، و فاقدِ روحِ معنوی و اخلاق و استعدادِ فداکاری به خاطرِ ایمان و عقیده خواندن، حاکی از تنگنظریی بسیاری است، چنان که، از سوی دیگر، قضاوتِ کسانی که، انسان را، حیوانی میپندارند، که اگر به همهی نیازهای اقتصادیاش رسید، و اگر در جامعهای، هر فردی، از یک “زندگیی بورژوائی” برخوردار شد، دیگر خواهد آسود، و دغدغهی هیچ نیافتنی و نرسیدنی نخواهد داشت، و پس از اشباعِ مادی، عطشهای فلسفی و روحی نیز، در او آرام خواهد گرفت، حاکی از یک نوع “پستنگری”، و تحقیر و تحدیدِ وجودِ بیآرام و سیریناپذیرِ انسان، و از سویی، معلول ندانستنِ واقعیتهای عمیق و جدیی فرهنگ جدید، و نشناختنِ انسانِ امروز است.
در این جا، خود را، در برابرِ یک تناقض مییابیم. از یک سو، نیازِ شدیدِ انسانِ مرفهی امروز، به یک “تفسیرِ ماوراء علمی و فلسفیی از جهان، و توجیهِ حقیقی و جوهریی از معنای انسان و جهتِ زندگی”، و دغدغهی فلسفی و عطشِ روانی و احساسیی شدید و بیسابقهی انسانهایی است، که از نظر مادی به… و نیز، شور و شوقِ بیسابقهی او، نسبت به عالیترین ایدهآلهای اخلاقی و معنوی، یعنی عدالتخواهی و آزادی و شرافت و عزتِ همه انسانها و عشق به برابری و برادری…، که در مجموع، نشاندهندهی نیازِ مذهبیی شدیدِ اوست، و از سوی دیگر، گسستن او از مذهب، و بیگانگیی روزافزونِ او با تعلیماتِ رایجِ مذهبی است. این تناقض چگونه تحلیل میشود؟
به عقیدهی من، این تناقض، نشاندهندهی تناقضی است، که میانِ مذاهبِ واقع، آن چنان که بر انسانِ امروز عرضه میشود، و مذهبِ حقیقی، آن چنان که پیامبرانِ بزرگ عرضه میکردهاند، وجود دارد.
مذاهبِ موجود، آن چنان که عرضه میشود، برای انسانهایی جالب و اثربخش است، که هنوز در مرحلهی جهلِ عللِ علمی و عواملِ طبیعی، به سر میبرند، هنوز از نظرِ مادی و سطحِ اقتصادیی جامعهای که در آن زندگی میکنند، از بیماری، محرومیتهای مادی، تبعیضها و ستمها و سنتهای غیرِانسانی، رنج میبرند، از نیروهای غالب و قاهرِ طبیعت، و بخصوص “نیروهای شر”، از قبیلِ مرض و زلزله و سیل و قحطی و جنگ و…، میهراسند، و نیز، اسارت و محکومیت و ضعفِ اجتماعیی خویش را، ابدی و طبیعی و مقدر میشمارند. زیرا، چنین انسانی است که، نیازمندِ اعتقادی است، که وضعِ موجود را، برایش توجیه کند، اسرارِ مجهول و عجیبِ طبیعت را، برایش تاویلِ غیبی کند، رنج و بدبختی و ناهنجاریی زندگیی موجودش را، با وعدهها و وعیدهای خوشبختیی موعود، روحاً جبران سازد.
انسانِ امروز، به چنین مذهبی، نیاز ندارد. علم هر روز مجهولی را در طبیعت کشف میکند. تکنیک هر روز یکی از نیروهای قاهرِ طبیعت را مقهورِ خویش میسازد. و به کوشش و نبوغ و اراده خویش… این است که، با هر گامی، که در راهِ آگاهی و پیشرفتِ مادی، به رفاه، و امنیتِ زندگیاش در طبیعت و در جامعه، نزدیک میشود، لاجرم، از مذاهبی، که زادهی جهل و ضعف و محرومیت و ترسِ او بوده است، دور میگردد، و این، طبیعی، و بسیار منطقی است.
انسانِ امروز دیگر از مذهب بینیاز شده است. مذهب، معلولِ جهلِ انسان، نسبت به عللِ حوادثِ طبیعی، و توجیهِ علمیی نیروهای طبیعت، یا عکسالعملِ وحشتِ او از حوادث و عواملِ قاهرِ طبیعت، از قبیلِ زلزله و طوفان و خشکسالی و سیل و بیماری و غیره، و یا حیلهی طبقهی حاکم، برای تسکین و تسلیمِ تودههای محروم و محکوم، به وسیلهی تخدیرِ مذهبی، و وعده و وعیدهای اخروی بوده است.
واقعیت این است که، میانِ مذهب و نسلِ جدید، فاصله افتاده است. سخنگویانِ رسمیی مذهب، علتِ آن را، “فسادِ اخلاق”، و “انحرافِ افکار”، و “غلبهی مادیت و زوالِ معنویت” بر روحِ بشرِ امروز، و به تبعِ آن، حالتِ شیفتگی و تقلیدِ تحصیلکردههای امروزِ جامعهی ما، در برابرِ این روحِ پلیدِ حاکمِ بر زمان میدانند. شگفتا که، از این اصل غافلاند که، اگر فسادِ انسانِ امروز علتِ عقیم ماندنِ مذهب باشد، پس رسالتِ اصلیی مذهب چیست؟ مگر نه مذهب مدعیی آن است که، انسان را، از انحراف و فساد، به راستی و صلاح، وادارد، و بدیهی است که، اگر به راستی انسان فاسد شده است، و دیگر به سخنِ مذهب گوش نمیکند، در درجهی اول، مذهب مسئول است، و در درجهی دوم، اعلامِ این واقعیت، به معنیی اعلامِ ورشکستگیی مذهب در عصرِ جدید است. معلمی که اعلام میکند، که این نوآموزان، بیسواد بار آمدهاند، و گوش به بازی دارند، و دیگر سخنِ من در دلهای هوسبازشان بیاثر است، پیش از آنها، خود را محکوم کرده است، و علتِ اصلیی بیگانگی و بیمیلیی آنان را، به درس و مشق، باید در “خود” بجوید، چه، انسان همواره ثابت کرده است، که هرگاه، حقیقت بر او آشکار شود، و هرگاه، صراطِ مستقیم را باز شناسد، در برابرِ آن، بیاعتنا نمیماند. و همین انسان، امروز را، که هنوز دربارهی عقیدهاش، هر روز، هزاران قربانی میدهد، و همین نسلِ جوانِ غربی، که در بهشتِ لذتها و نعمتها و برخورداریهای مادیاش، عصیان میکند، و همهی ارزشهای زندگیی اپیکوریی تمدنِ بورژوازیی جدید را، به زیرِ پا مینهد، و همین اندیشهی فلسفی و ادبی و هنریی انسانِ پیشرفتهی امروز، که در بحبوحهی موفقیتها و قدرتها و پیشرفتهای حیرتانگیزِ علمی و اقتصادیاش، به پوچی و عبث و تلخی و بیزاریی از جهانِ مادی، و نفرت از زندگیی مصرفی میرسد، چگونه میتوان متهم کرد، که دیگر دغدغهی حقیقتپرستی ندارد، و مادیگری و لذتجویی، روحِ او را چنان به سیاهی و تباهی کشانده است، که استعدادِ فداکاری به خاطرِ ایمان را از دست داده است؟! در طولِ تاریخ، هرگز انسان، و به خصوص، نسلِ جوان و آگاه، بییاریی وحی، و رهبریی پیامبری، که نهضتِ معنویای را آغاز کرده باشد، هرگز… (ادامه متن در دسترس نیست)…”