ابزارهای نامعلومِ تاریخورزی
“قحط معنا در میان نامها” نام یاداشتی است به قلم دکتر سروش دباغ، در نقد مصاحبهای از تقی رحمانی، که به نام “زبان سروش، زبان تنفر”، در روزهای اخیر در روزنامهی اعتماد به چاپ رسیده است. در این یادداشت به دو نوع مدعیات، “مدعیات معرفتی” و “مدعیات سیاسی ـ تاریخی” در سخنان رحمانی اشاره شده، و موضوع نقد قرار گرفته است.
دباغ در آغاز یادداشت به درستی بر دو پیشفرض ضروری برای هرگونه نقد معرفتی پای میفشرد: “معیارهای حداقل علمی” و “ابزارهای بیبدیل فسلفیدن”، و از فقدان هر دو، در سخنان رحمانی، متاسف است. ابزارهای بیبدیل فلسفیدن را نویسندهی یادداشت چنین توضیح میدهد:
تا آنجا که دباغ به مدعیات معرفتی رحمانی در باب نسبت فلسفهی تحلیلی با فلسفهی اسلامی، نسبت کانت و ملاصدرا در آرای دکتر سروش، یا مثلاً تفکیک روشنفکر دینی و مذهبی و… میپردازد، هم چیز در چارچوب یک نقد علمی پیش میرود. با پرسشهایی قابل تامل، و درخور یک بحث طلبگی. مشکل آن مصاحبه، با آن تیتر جنجالی، شاید در این بود که، محور مرکزی نداشت. هم بحث زبان بود، هم بحث فلسفی، و هم اشارات تاریخی، و نفس این آشفتگی، هم بر گردن مصاحبهکننده است، هم مصاحبهشونده. تا وقتی که سخن از مدعیات فلسفی ـ نظری است، میشود با تکیه بر رفرانسها، بحث را استحکام بخشید. میشود متین و آرام ماند. میتوان از امکان برقراریی نسبت میان مصالح فلسفهی تحلیلی برای ساختن کلام اسلام سخن گفت. اصلاً احتیاجی به هیجانزدگی نیست، چه در مقام دفاع از این امکان سخن بگوییم، چه از موضع منتقد به این امکان بپردازیم. طبیعی است. بحث بر سر هیوم و پوپر و ویتگنشتاین، و امکان آشتیی آنان با فلسفهی اسلامی که عصبانیت ندارد. عصبانیت هم داشته باشد، عصبانیتی است نامشروع. قبلا، چرا. در گذشته این جور ترکیبات البته بسیاری را تا سر حد جنون عصبانی میکرد. امروز خوشبختانه اگر دعوایی هم باشد، بر سر جنس ترکیب است، نه نفس آن.
ابزارهای بیبدیل فلسفیدن، بیشک همان است که سروش دباغ میگوید. اشکال یادداشت دباغ از هنگامی آغاز میشود که، موضوع، دیگر نه فلسفیدن، که تاریخ است، یعنی انسانها، یعنی حافظههای زخمخورده، یعنی بغضهای فروخورده. پرداختن به مدعیات تاریخی ـ سیاسی رحمانی، و نقد آن هم، نیازمند ابزارهای بیبدیل تاریخورزی است. این ابزارها هم باید تعریف میشد، تا خواننده بفهمد شرایط اولیهی رویکرد علمیی به تاریخ، و تاریخچهی آدمها و حرفها چیست، و بر کدام اساس، و با تکیه بر کدام رفرانسهای مشترک و قابل ارجاع، نویسنده نتیجه گرفته است که، “کسانی که کارنامهی سیاسیی عاری از خشونت ندارند، نمیتوانند پشت سر بازرگان سنگر گرفته، خود را در عداد او بینگارند، و از مخاطبان انتظار داشته باشند که دربارهی آنها به نحو یکسان قضاوت کنند.”
کارنامهی خشونتبار رحمانی و امثال او در کجای تاریخ سیاسیی سه دههی اخیر شکل گرفته که به آن متهم میشود؟ اگر خشم جوانی که همه آرزوهایش را، بیهیچ مماشاتی، یکشبه تحققیافته میخواسته، مد نظر است، که خب، رحمانی و بسیاری چون او، بهایش را به قیمت جوانیی خود پرداختهاند. آیا دربارهی دیگران هم میشود چنین گفت؟ نویسنده بر معیارهای حداقلیی علمی پافشاری میکند، و از غیبت آن در سخنان رحمانی متاسف است، اما معیارهای حداقلی در بررسیی مدعیات تاریخی ـ سیاسیی ایشان روشن نیست. اگر اشکال سخنان رحمانی در این است که پای مقولات نظری و فلسفی را به میانه کشیده است، بیآنکه فرصت پرداختن داشته باشد، نقدی که بر یادداشت دباغ میتوان زد، این است که، پای گوشهای از تاریخ ما را به میان کشیده، فقط برای صدور چند حکم. اینگونه جدالهای نصفهنیمه، این جور ناخنک زدن به تاریخ، به تاریخچه، به سرگذشت آدمها، نه علمی است، و نه انسانی، حتی اگر با طمانینه و آرامش گفته شود.
در بحث تاریخ، پای انسانها در کار است، گوشت و پوست، رگ و پی. دیگر صحبت از امکان آشتیی فلسفهی تحلیلی و فلسفهی اسلامی نیست، که بگیر نگیر داشته باشد. اگر بشود گریبان رحمانی را در باب بحثهای طلبگی گرفت، به هرچه نتواند مباهات کند، به بهایی که به قیمت جوانیاش برای دفاع از آزادی و انکار خشونت داده است، میتواند مباهات کند. اگر امروز بسیاری از اصلاحطلبان و روشنفکران دینی (یا مذهبی)، بهدرستی، به زخمهایی که دیروز و امروز خوردهاند مباهات میکنند، چرا او به زخمهای پریروزیاش مباهات نکند، تا معلوم شود که قصهی آزادیخواهی، حدیث یکشبه نیست، و ریشه در گذشتههای دور دارد.
کجای برخورد کشکولی با تاریخ، علمی است؟ ری و روم و بغداد را به هم بافتن، و همگی را ساکنان این سرزمین ناشناس خشونت نامیدن، برخوردی تاریخی نیست، موضعگیریی سیاسی است. اصلاً کی و کجا این فرصت فراهم شده است که تاریخ ۳۰ سالهی ما موضوع مکاشفه قرار گیرد، خاطرهها ثبت شوند، حافظهها فراخوانده شوند، تا امروز بتوان به این راحتی حکمی مشترک بر محکومیت نسلی داد. با متلک و تکه پراندن و “تو همونی که یه روز گفتن” که نمیشود از کنار حادثه گذشت. یا در اجماعی عمومی، به دلیل مصلحت عمومی، یا هر دلیل ناگفته و نانوشتهی دیگر، فعلاً و تا اطلاع ثانوی بر سر تاریخ معاصر باید سکوت اختیار کرد، یا به این نتیجه رسیدهایم که بحث بر سر تاریخ ما به همان اندازه مهم است که سهم فلسفیدن در دگردیسی ما .
این نمیشود که هر وقت پای این تاریخ به میان میآید، اگر متهم شدیم، دادمان به هوا رود و از حب و بغض سخن بگوییم، و اگر متهم کردیم، ناماش بشود آنالیز تاریخی. اهمیت این تاریخ و آن تاریخچهها بسیار فراتر از آن چیزی است که دکتر دباغ ناماش را حبوبغضهای رحمانی مینامد. معیار حداقلیی علمی در رویکرد به تاریخ یک قوم، اتفاقاً همین است که این حب و بغضها را، حتی اگر ناماش همین باشد که نویسنده میگوید، دادههای اولیهی بازسازیی امر تاریخی بدانیم. به آنها احترام بگذاریم، و دلایل شکلگیریاش را بفهمیم، تا مدام مکرر نشود . فلسفیدن جای خود را دارد، اما جای آن، همان موقعیت تاریخیی ما است. همان موقعیتی که، هر از چندی، مثل یک داغ، مثل یک زخم، سر باز میکند. گاه از این سو، گاه از آن سو. تاریخ اگر قرار است نوشته شود، باید این سو و آن سو را نگاه کرد. در غیر این صورت بهتر است آن را به وقتی دیگر موکول کرد.
ای کاش دکتر دباغ، به همین ادعاهای آخر در نقدِ مدعیاتِ رحمانی نمیپرداخت. خیلی زود است که ایشان از دستاوردهای نسلی بگویند. نسلِ ایشان هنوز خیلی چیزها نمیداند، و بهتر آن است که، برای صدورِ احکامِ تاریخی، طمانینه به خرج دهد.