آیا باید از اتوپیا اعاده حیثیت کرد؟
هزار بادهی ناخورده در رگِ تاک است
ترجمه اثری موجز و مختصر در باب اتوپیا به منظور اعادهی حیثیت از آن، از فیلسوفی نه چندان بنام، در باب اتوپیا و آن هم اعاده حیثیت از آن، نباید عرضه میشد. بازار کتاب آکنده از ترجمه است، اذهان آشفته از هر نوع فلسفه و جامعه هنوز از اتوپیازدگی یا دست کم یکی از انواع آن علاج نیافته است. چنین ترجمهای نه به کار دنیای مترجم میآید و نه به کار آخرت خواننده آن. نه تنها دردی از این دو نمیکاهد که دردی شاید بیفزاید.
این اولین بار نیست که مترجمی، به صرف آشنایی با زبانی، یا از رهگذر همدلیهای شخصی و به نام روشنفکری و جهانیبودن اندیشه، حرفهای دنیایی دیگر را وارد جامعهای میکند که از حدیثی دیگر رنج میبرد و دغدغههای دیگری دارد.
مترجم متعلق به نسلی است که میتوانست به نام اتوپیا (جامعه بیطبقه توحیدی، حکومت عدل علی، دیکتاتوری پرولتاریا، امت واحده، امت واسط و…) بمیرد. خواننده اما دچار «وضعیتی» است که به نام آن میشود کشت! حال این سوال پیش میاید که اعاده حیثیت از اتوپیا بجز دغدغه شخصی، که رنگی از حسرت برای ایام از دست رفته دارد، به چه کار زمانهای میآید که در آستانهی پایان توهم و پایان کابوس است؟ سقوط آزاد از بام بلند توهم، تخیل، مثل و کمال به زمین سخت واقعیت. آیا وقت آن نرسیده است که از این گردونه رویا و کابوس بیرون آییم؟
در نگاه بسیار کسان امروزه این دو، وجوه یک سکهاند و برای خلاصی از آن باید به زندگی آنچنان که هست و به واقعیت و منطق آن که مجموعهای از ممکنات و تناقضات است روی آورد. اما آیا واقعیت، خود عین کابوس نیست؟ و پذیرنده آن قربانی و دعوتکننده به آن، کلاهبردار؟
بازگشت به عصر طلایی دور است و غیرقابل دسترس. ساختن شهر افسانه ای، ناممکن است؛ شدنی هم که باشد، فاجعه به بار میآورد. حرکت در چارچوب واقعیت موجود، نومیدکننده است و بیزاریآور؛ پس چه باید کرد؟ نفس این سوال تحریکآمیز است. اندکی هوشیاری، برای فهم دلایل آن کافی است : یادآور تصاویری از چوب و چماق و خطکش؛ رژه معلمان اخلاق و متولیان خشکمغز حقیقت و مدعیان دروغین نجات یا در بهترین حالت، دنکیشوتهای بیشمار. ما اعتمادمان را به طراحان این سوال از دست دادهایم و در نتیجه تقریبا ناممکن است که به پاسخهای آنان نیز دلخوش کنیم.
میشنویم که حرف بس است. میدانیم که بس نیست. اما دیگر گوشی بدهکار نیست. در این بازار مکاره ایدهها و اندیشهها، همه به هم شبیه میشوند. در بیان حرفهای خوب از یکدیگر پیشی میگیرند، و طبیعتا گوشها در این همهمه دیگر قادر به شنیدن نیستند. چه کسی چه میگوید؟ چه چیزی را چه کسی میگوید؟ دین، دموکراسی، عدالت، آرمان، جامعه ایدهآل و… همهي ارزشهایی که میتوانند – میتوانستند- محرکی برای حرکت باشند، خاصیت حرکت بخش خود را از دست دادهاند. ارزشها متولی پیدا کردهاند و متولیان مشکوک و آلوده، ما را به ارزشها نیز بیاعتماد ساختهاند. ما با تکرار آنها بجز اضافه کردن صدایی به صداها کار دیگری نمیتوانیم انجام دهیم. حرفها دیگر به دلها نمینشیند. حرفها حتی اگر بدون سانسور هم گفته شود، جذابیتشان را از دست دادهاند. به راستی قصور از ناشنوایی شنوندگان است یا بیشباهتی آدمها به حرفهایشان؟ حرف کلانی نمانده، هیچ شاهراهی به نجات نیست.
میشنویم که حرف بس است. و اما عمل : عمل یعنی چه؟ عمل، بدون درک و شناخت از مقصد، ممکن نیست. عمل به قصد تحقق ایدهآل، الگو و یا هر وضعیت بهتری انجام میشود. اما دیگر ایدهآل، الگو، شاید بهتری وجود ندارد. ما قانع شدهایم که اینها همه سراب است. ما دیگر لحظه را، زندگی شخصی را، آرامش و خانواده و خود را به مخاطره نمیاندازیم. نسل گذشته هنوز دارد تاوان پس میدهد. برخی به گرفتن قرض و طلبهاشان مشغول شدهاند؛ طلبکارند. نسل جدید نیز انگشت اتهام به همانها دراز کرده تا جایی که قبلیها دیگر حتی به قهرمانهایشان هم نمیتوانند بنازند. اگر تا دیروز هر کسی سابقهی مبارزاتی برای خود میساخت، امروز بسیاری داشتنش را منکرند. قهرمانی با حماقت و ملعبه بودن مساوی شده است. ما از افسون، زدوده شدهایم. ما افسون هیچ قهرمان، پروژه و آرمانی نمیشویم. واقعیت، عقلانیت، دم، فردیت ما را چارچشمی میپایند تا مبادا باز دل و جان به افسون و افسانهای دیگر بسپاریم. زندگی میکنیم بیهیچ امید و این مذهب ناامیدی را به کفر هیچ امیدی آلوده نمیسازیم.
حرف گوش نمیکنیم. از عمل میپرهیزیم و این همان فلج عمومی است که همه از آن سخن میگویند. تجربهی تلخ یکی از الگوهای اتوپیایی همراه با تحمیل قالبهای توهمآمیز کمال نه تنها ما را از دیروز رویاها و امروزمان بیزار ساخته که فردا را نیز از ما گرفته است. در وسط زمانه معلق ماندهایم. اما این وضعیت معلق خوب و بد را با هم دارد :
خوبیهایش : اهل فضل نامش را سر زدن سوژه، همان فاعل شناسا نهادهاند. سوژه که سر زد، دیگر به آسانی نمیشود به میدان فرستادش، به صحنه حق و باطل. دیگر شیپور انتقام و جنگ و صفآرایی را دم به دم نمیشود نواخت؛ کسی نمیآید. دیگر آدمها آدماند، نه گله و نمیشود به های و هویی جابهجایشان کرد. به دنبال کسی راه نمیافتند و دیگر باید به سویشان رفت. به سازی نمیرقصند باید به سازشان رقصید. شبیه کسی، اسوهای نمیشوند، باید شبیه آنها شد و این چنین میتوان امیدوار گشت که بساط پیامبران دروغین برچیده شود.
روشنفکر، سیاستمدار، رهبر و منجی باید به امید یافتن صحابهای، پیروی، طرفدار یا هواداری و… در یک یک خانهها را بزنند و پیامشان را برسانند تا شاید بتوان قانع کرد، استدلال نمود، شبیه آنها شد و فردیتشان را پذیرفت.
آیا انسان جدید اینگونه آغاز نمیشود؟
خوبی دیگرش : به حقیقت، راههای بسیاری باز شده است. دیگر شاهراهی وجود ندارد. از هزار بیراهه و میانبر و کوره راه میتوان به حقیقت رسید یا از دور دیدش. همه شدهاند مجتهد و متولی دینداری خود. هر کسی مسلمانی خود را دارد؛ آنجور که میخواهد دیندار است. دینداری، دیگر متحدالشکل نیست. دینداران به یکدیگر بیشباهت هستند و این چنین میتوان امیدوار شد که خداوند هیچ نمایندهای بر زمین ندارد.
خوبی بعداش : آدم که آدم شد و حقیقت هم که بیمتولی گشت، ممکن است چند صباحی گیج باشد و تلوتلو بخورد و سرگردان شود و یکه، و تنها اما میآموزد که بر روی پاهای خود بایستد، یاد میگیرد که فاعل باشد نه دنبالهرو؛ قطع امید کرده از منجی به نیروی خود متکی شود.
آیا جامعهی مدنی از همین نقطه آغاز نمیشود : ذره-شکل شدن؟
اما بدیهایش : صحنه خالی است؛ نه صحنه حق و باطل، صحنهای که در آن سرنوشت ما را رقم میزنند؛ سرنوشت همین «من»ها را؛ سرنوشت همین «فردها» را.
صحنه که خالی شد، هر دلقکی، شارلاتانی، شبه دیکتاتوری میتواند به میدان بیاید و به های وهویی، من و فرد را براند : به خانه، به خارج، به گورستان، به عزلت آرام و تسکینبخش عرفان. همان فردیت نورس جوان را هنوز پا نگرفته در هم بکوبد.
این فردیت تا به جمعیت برسد، زمان میخواهد؛ تا بفهمد که شناخت زمان حاضر و موجود، با غنیمت شمردن لحظه یکی نیست؛ تا رابطهی خود را با اجتماع تنظیم کند و حدود آزادی خود را در دیالکتیک حق و تکلیف دریابد؛ تا دریابد که آزادی فردی او در گرو آزادی اجتماعی است.
بگذاریم سالها همچنان بگذرد؟ تا آن هنگام خود را بسپاریم به دست روانکاو و به تخت آنالیز؟ «خودسازی»، نه از نوع انقلابیاش. خودسازی امروزه ظاهرا دو وجه دارد : بدنسازی و روانسازی. بدن را در باشگاهها بسازیم و روان را بدهیم به دست فروشندگان نوین معنویت. بدین ترتیب ممکن است خود را بازی دهیم اما نمیگذاریم دیگری ما را ملعبه سازد.
اما این هم ما را راضی نمیکند. به محض اینکه چشم از خود برداشتیم، زشتی روزگار را باز خواهیم دید. همه کس نمیتوانند مهاجرت کنند. همه کس پل و شانس ندارند، رابطه ندارند.
پس چه باید کرد؟ مگر میشود کاری نکرد؟ هر نسلی این سوال را باید با رسم زمانهی خود منطبق بسازد و به دنبال پاسخ باشد. وسط صحنه نمیشود پرید، تنها میمانی و متهم به حماقت میشوی. متهم به حماقت هم نشوی، و مثلا بشوی قهرمان، یک دست که صدا ندارد. تازه صدا هم داشته باشد، به قصد رساندن کدام وعده بهتر است؟ وعدههای بهشت برین که نمیشود داد. دیگر کسی باور نمیکند. به کسی که قید بهشت و جهنم را زده است، هرچه از شط شیر و میوههای بهشتی بگویی، لذتی نمیبرد. همان شیر «پاک» و «پگاه» را میچسبد و میوههای سرکوچه را. هرچه اندرز دهی و نفرین کنی و تشویق، بیفایده است. «موسم، موسم بیخیالی است.»
دو راه میماند : یا بیخیال شوی، یا خیالاتی؛ یا بشوی مثل همه یا پرتاب شوی به کهف تنهایی خود.
اما آیا براستی کاری نمیشود کرد؛ کار دیگری کرد؟ کاری متفاوت. باز کردن راهی میان دوراهی بیخیالی و خیالاتی شدن. راهی میان پرحرفی و بیعملی؛ راهی که در خور «امکان و اقتدار» من باشد؟ نگوییم چه باید کرد. بهتر است بپرسیم چه باید بکنیم؟ چگونه زندگی کنیم؟ آدم به واسطهی سوالاتی که میکند آدم میشود. از ترس خیالاتی شدن نگوییم چه باید کرد. از هراس بیخیال گشتن سوال را نیز تعطیل نکنیم. بپرسیم چه باید بکنیم؟ بدین ترتیب هم سوال میکنیم و در نتیجه بیخیال نمیشویم و هم به ورطه راهحلهای خیالی برای دیگران نمیافتیم. سوالات را باید شخصی کرد تا پاسخها نیز در صورت اجتماعی شدن قابل اعتماد گردند. مگر قرار نیست راه و روش جدید کسب اعتماد را کشف کنیم. بهتر است بگوییم پیدا کردن گوشی برای شنیدن، باز کردن گوشهای مسدود، گقتگو (گفت+گو). گفتوگوی تمدنها بماند برای بعد. گفتوگو میان ما هم سرنوشتها، ما متعلقان به این تمدن هزاران ساله که رو به افول است.
باید پاها را محکم بر زمین گذاشت و نه معلق مثل نسل پیش. چشم از افق برنگرفت، نه مثل این نسل.
پاها که بر زمین قرار گرفت، آدم مطمئن میشود که برای رسیدن به مقصد نمیشود پرواز کرد. باید از همین راهها یا کوچه پس کوچههای موجود رد شد. افق که معلوم گشت، آدم در کوچه پس کوچهها گم نمیشود. در کوچهها ماندگار نمیشود؛ حتی اگر راه بنبست باشد، از میانبری، بالای پشتبامها، از این خانه به آن خانه، میتوان راه خود را به مقصد پیدا کرد.
پس شاید روش مناسب این باشد : پاها بر زمین با حفظ چشمانداز. افق را که نبینی، گم میشوی. پاها را که از زمین برداری و مثلا قصد پرواز داشته باشی، با سر به زمین میخوری. اما با پاها بر زمین و حفظ چشمانداز، میشود امید رسیدن داشت.
نسل قدیم قصد پرواز داشت، اما به زمین خورد. نسل جدید چشمانداز ندارد، گم شده است.
غرض از این ترجمه، پیدا کردن پیوندی است میان آن سقوط قدیم و دربدری جدید. میان امیدهای نسل پیشین و شکستهای نسل بعدی؛ یا برعکس حتی میان عقلانیت امروز و رویاهای دیروز. اسطورهزدایی از اتوپیا به قصد نمایاندن فضلیتهای رهاییبخش آن. جمعآوری دوباره آن قطعات شکسته و پراکنده که از سقوط ما از بام خیال به زمین سخت واقعیت به جا مانده. گردآوری و بازسازیاش براساس الگویی جدید، با تکیه بر آدمهای آزاد و آگاه و فردیتهای مسئول. پر کردن دستهای خالی این نسل تا در هجوم اکنون و آینده، قوای خویش را باز یابد. گذاشتن کلاه دیگری بر سرها نیست، کورسوی امیدی در دلها شاید باشد.
و اما مقصد، مقصد کدام است؟ راه بیفتیم برای رسیدن به کجا؟ «رفتهایم این راه را، نه بهرام است و نه گورش». راه افتادن به دنبال کتیبه است. «گودو»ای در راه نیست؛ از کجا معلوم ناکجاآباد نباشد؟
دیگر، گفتن اینکه «هر جا که اینجا نیست» کافی نیست. باید گفت به کجا؟ باید توضیح داد که چرا اینجا نه و مثلا چرا جای دیگر، باید نکته به نکته، مو به مو شرح داد که چگونه و با چه کیفیتی این جای دیگر انسانیتر، عادلانهتر و مساعدتر است. مساعدتر برای دستیابی به همان فردیت تهدید شده مغضوب و گرفتار در چنبره کمالگرایی از یکسو و روزمرگی از سوی دیگر. صفت، تفضیلی است. مخاطب، فرد است و زمان تقسیم شده به مراحل. آنچه که باید باشد، براساس آنچه که نیست طراحی میشود و نه تحمیل آنچه که نیست بر واقعیت موجود.
نگاه اتوپیایی، افق گشودهای است از ممکنات. خیالپردازی جسورانهای است که بر محور ارادهای میچرخد معطوف به تغییر وضع موجود. انسان اتوپیست، مسافری است که به یمن سفر به دنیاهای بهتر، همواره ناراضی برمیگردد و نقاد. نه زندانی خیالات و طرحهای انتزاعی است و در نتیجه گوشهنشین، و نه زندانی واقعیت. به گفتهی بلوخ، گشایش «گرایش سوم» یا میانهای که حامل واقعیت است اما راه به آینده میبرد. به یمن این فاصلهگیری از امر واقع است که میتوان به نقد و تغییر وضع موجود پرداخت و به بازسازی و سازماندهی اجتماعی جدید در میان انسانها، در همینجا- این دنیا – دعوت کرد. فراخواندن به جایی دیگر، در نتیجه یک دعوت است. با وسوسه امیدی به میانه میدان خواندن است. و نه با سر نیزه و کت بسته به بهشت بردن. در این دعوت میزبان باید همه ی امکانات خود را به کار برد تا میهمان را به پذیرش ضیافت وادارد. این میزبان است که باید خلق و خوی مهمان را بشناسد و وعده را پذیرفتنی بنماید. آن یکی برای پر کردن شهر خیالی خود، گروگان میگیرد و میهمان را زندانی میکند تا به وسوسه بیرون نیفتد. پنجرهها را کور و درها را گل میگیرد. این یکی افق گشوده است و محور اصلی آن انتخاب، امکان گفتن نه؛ ارادهای که آزاد است وعده نجات را نپذیرد. دعوت است و نه الگوی تحمیلی؛ مشورتی است و نه هدایتی.
کریستیان گودن میکوشد خواننده نومید و منفعل و زندانی را به امید، آزادی و حرکت دعوت کند؛ به تلاش و مشارکت در رقم زدن سرنوشت خویش. انسان نومید و منفعل و زندانی، شرقی- غربی نمیشناسد. تفاوتش شاید به گقته سیوران در این باشد که ساکن نظامهای توتالیتر به زور سرنیزه، نومید و منفعل و زندانی است و انسان غربی به نام آزادی، تنها است. از این رو دعوت گودن، دعوتی است جهانی و بشری؛ بشری که یا قربانی وعدههای بهشت زمینی شده یا قربانی واقعیت محتوم. ارادهای که یا زندانی مشیت گشته یا زندانی امر واقع. ناامید از فردایی بهتر و نومید و بیزار از امروز موجود. جستجوی ممکنهای عینی در بستر واقعیت و مبارزه برای تحقق آنها با تکیه بر ذهنیتهایی آزاد شده و خودکفا. وجهی فردی دارد که منجر به اتفاقات اجتماعی میشود. شاید بتوان نام آن را میکرو-اتوپی نام نهاد. جستجوی ممکنات جدید برای مقابله با انفعال سازمان یافته، برای ایجاد مسئولیتپذیریهای فردی. گودن این اتوپیا را اتوپیای ارزشها مینامد. نه بازسازی کامل جهان ایدهال بلکه طرح مرحلهای و بخشی وضعیتهای بهتر. اتوپیایی نه فرازمان که مبتنی بر آن برای رفتن به آیندهای دورتر. اتوپیایی نه فرا-انسان بلکه به کمک او. نه انسان برتر و یا برترین انسان، بلکه همین انسان گوشت و پوست و استخواندار.
و شاید این چنین امیدوار شد که دنیا هنوز به آخر نرسیده است، انسان قادر به گشودن افقهای جدید است و جتسجو برای شاید بهتر ادامه دارد.
آیا نباید از اتوپیا اعاده حیثیت کرد؟ پاسخِ گودن این است: قطعاً.