آقا ننویس! شریعتی ژانرِ غالبِ زمانِ خود را تغییر داد
ساختارِ آگاهیی ما، و نحوهی شناختِ ما از جهان، داستانگونه است. یعنی، برای درکِ جهانِ اطرافِ خود راهی نداریم جز آن که اجزای این جهان را از طریقِ روایتهایی به هم پیوند دهیم. اما، اینکار را هر کس به تنهایی، و در خلأ صورت نمیدهد. روایتهای سازندهی جهانِ ذهنیِ فرد، از پیش در فرهنگِ او موجودند. هر فرهنگی مجموعهای است از خطوطِ روایتیِ مشروع، بههنجار، و پذیرفتنی. برای درکِ هر جامعه، باید بتوان ذخیرهی داستانهای مشروعی که آن جامعه در انبان دارد، و چگونگیی به جریان افتادنِ آنها را دریافت. یکی از ابزارهای اصلیی آموزشهای اخلاقی، داستانگویی است. اعضای جامعه، جهانِ اطرافِ خود را، از طریقِ داستانها، به روایتهای مشروعِ جامعه پیوند میزنند، و از این طریق، به زندگیی خود معنا میبخشند. برای هر فرهنگی میتوان از یک یا چند “ژانرِ غالب” سخن گفت: تراژدی، حماسه، کمدی، و مانندِ اینها.
شریعتی، ژانرِ غالبِ زمانِ خود را، از تراژدی (اسلامِ سیاه) به حماسه (اسلامِ سرخ) تغییر داد. تراژدی، انسانها را موجوداتی اسیرِ نیروهای سرنوشت، و عریان در برابرِ بحرانهای زندگی میبیند. در تراژدی، داستان با شکستِ قهرمان به پایان میرسد. حماسه تصویری با شکوه است، که نزاعهای مهم و کلانْ مقیاس را، در دورههای زمانیی بلندمدت در برمیگیرد. حماسه، بر محورِ شخصیتهای حماسی (خدایان یا قهرمانانِ انسانی) شکل میگیرد، که قهرمانیشان کلِ تمدن یا حتی کلِ نوعِ بشر را متأثر میسازد. قهرمانِ حماسه، تجسمِ روحِ کلیی یک ملت است. حماسه، ژانری مونولوگ است، قلعهای نفوذناپذیر، که اصولِ مسلم و قطعی را اعلام میکند. در آن، جایی برای چون و چرا نیست. جهان از نظمی قطعی و بنیادین برخوردار است. معنا و واقعیت با هم درآمیختهاند. در رمانس، ژانرِ مکملِ حماسه، پیرنگِ اصلی، جستوجوگریی سلحشوری است، که پس از ابتلائات و ماجراهای بسیار، آنچه را از دست داده بوده، دوباره به دست میآورد: عشق، معنای زندگی، افتخار… و (در گفتارِ شریعتی)، “خویشتنِ” اصیل. این ژانر، بر این فرض مبتنی است که، همهچیز در جهان، حقیقت و معنایی عمیق دارد، و قهرمان، پس از تنزیهِ روحِ خود، میتواند آن را آشکار سازد.
حجم زیادِ لطیفههایی که مدتی است دربارهی شریعتی، و با تقلید از کلماتِ قصارِ نقلشده از او، شایع شده است، حکایت از تغییرِ ژانری دیگر در جامعهی ما دارد: از “حماسه” به “لطیفه”. لطیفه (جوک _ شوخی) خود یک ژانر است. شاید ژانرِ امروزِ جامعهی ما. ژانری که مهمترین ویژگیاش، چنان که در اسماش مستتر است، “ناجدی بودن” است، نقطهی مقابلِ واقعیتِ سختِ دگرگونیناپذیر. تراژدی و حماسه نیز، هر کدام، به نوعی، در مقابلِ واقعیتِ دگرگونیناپذیر قرار دارند. در تراژدی، قهرمان در برابرِ سختیِ واقعیت درمیماند، و در حماسه، آن را میشکند. لطیفه، به هیچکدام تن در نمیدهد. لطیفه البته با واقعیت رودر رو میشود، اما، برخلافِ حماسه، با آن مبارزه نمیکند. همبستگیِ حماسیِ میان معنا و واقعیت، در لطیفه دست انداخته میشود.
آنچه ویژگیهای “لطیفههای شریعتی” را متفاوت میسازد، درگیریِ آنها است با چهرهی آرمانیی فرهنگِ حماسیی ما. این درگیری، با قرار دادنِ شخصیتِ سلحشور، در موقعیتِ زندگیی روزمره، و شکل دادن به دوگانههایی رخ میدهد: دوگانهی میانِ “شخصیتِ سلحشور” و “آدمِ معمولی”. و دوگانهی میانِ “زندگیی آرمانی” و “زندگیی روزمره”. در لطیفه، یگانگی معنا (آرمان) و واقعیت از هم میگسلد، و بر شکافِ میانِ آنها تأکید میشود.
ساختارِ برخی از این لطیفهها، بر هجوِ خودِ مفهومِ آرمان و آرمانگرایی مبتنی است: “برداشتن قدمهای بزرگ در زندگی، باعثِ پاره شدنِ شلوار آدم میشود” (خیاط دکتر شریعتی). ساختارِ رواییی این لطیفه، حولِ محورِ تقابلِ میانِ وضعیتِ آرمانی با وضعیتِ روزمره شکل میگیرد. لطیفه، ابتدا شنونده را تا اوجِ آرمانگرایی بالا میبرد، و در حالی که او انتظار دارد با “برداشتنِ قدمِ بزرگ”، مانندِ قهرمانِ حماسه، به دستاوردی عظیم نایل شود، با درگیر کردناش در “پارگیی شلوار”، او را از بلندای آرمان، بر زمینِ روزمرگی میزند، و از خواب و خیالِ آرمانگرایی میپراند.
برخی دیگر از این لطیفهها، با قرار دادنِ یک محتوای روزمره، در درون، یک ساختار، متقارن و مرکزگرا، که ویژهی بیانِ محتواهای پُر عظمت است، چنان محتواهایی را به چالش میکشاند. از جملاتِ قصارِ نقل شده از شریعتی است که: “آنان که رفتند، کاری حسینی کردند. آنان که ماندند، باید کاری زینبی کنند، وگرنه یزیدیاند”. این جمله، با ایجادِ دوگانههای رفتن/ماندن، و حسین/یزید، ساختاری متقارن و پُر اُبهت میآفریند، که بر عظمت و اهمیتِ محتوای خود دلالت دارد. برخی لطیفهها، چنین تقارنی را به چالش میکشند: “ترجیح میدهم در فیسبوک باشم، و به درس خواندن فکر کنم، تا اینکه در حالِ درس خواندن باشم، و به فیسبوک فکر کنم” (یکی از فامیلهای دور دکتر شریعتی). این لطیفه نیز با قرار دادن یک محتوای روزمره، در یک ساختارِ متقارن (تقابلِ میانِ فیسبوک و درسخواندن)، بر شکافِ میانِ آرمان و واقعیت تأکید میکند.
در این لطیفهها، حتی اگر نامِ شریعتی پشتِ آن جملهها نباشد، باز هم از طریقِ بیانِ یک عملِ روزمره در قالبِ جملهای قصار، (که قالبی برای بیانِ مفاهیمِ مهم است)، وجهِ طنزآمیز پیدا میکنند. محصولِ این کار، تنها دست انداختنِ آرمانها نیست. این نحوهی بیان میتواند سویهی دیگری هم داشته باشد: برجسته کردنِ عمل روزمره، و مهم دانستنِ آن. به یاد شعاری افتادم که چند سالِ پیش، معترضان، در یکی از راهپیماییهای ضدجنگ، بر پلاکاردی نوشته بودند: Make tea; Don’t make war. درست کردن چای، از جنگیدن، حتی اگر به نامِ دموکراسی باشد، بهتر است.
در دستهای دیگر از این لطیفهها، خودِ لطیفه جملهای معمولی است، آوردنِ نامِ “شریعتی” به عنوان گوینده است که لطیفه را میسازد. تقابلِ روزمره بودنِ محتوای جمله، با اسطورهای بودنِ شخصیتِ گوینده: “لطفاً سس نریز” (شریعتی در فلافلفروشی). این نوع از تقابل، ویژگیِ اصلیِ همه لطیفههایی است که اخیراً دربارهی شریعتی رایج شده است: ساختارِ لطیفه، در تقابلِ میانِ “گفتهی معمولی”، با “گویندهای اسطورهای”، شکل میگیرد. برخی دیگر از لطیفهها، در انتسابِ یک شخصیتِ معمولی، به شخصیتِ اسطورهای، ساخته میشود: خیاطِ دکتر شریعتی.
در این لطیفهها، از شخصیتِ جستجوگرِ حماسی خبری نیست. شخصیتها، آدمهای معمولیاند، که به کارهای معمولی مشغولاند. شخصیتِ اول این لطیفهها خودِ شریعتی است. قهرمانی که دیگر شخصیتِ سلحشورِ حماسه نیست. او حالا به کارهای دیگری مشغول است. به کارهایی از جنسِ زندگیی روزمره. سلحشورِ دهههای پنجاه و شصت، حالا، رزمندهی از جنگ برگشتهای است، که درگیرِ رویدادهای روزمره شده است.
شکستِ میانِ آرمان و واقعیت، تنها به لطیفههای شریعتی منحصر نیست: “بخورید و بیاشامید، ولی تابلو نکنید” (رازی پس از کشفِ الکل). موقعیتِ کمیک، در شباهتِ ظاهریی ساختارِ لطیفه با ساختار آیهای از قرآن شکل میگیرد. با ذکرِ عبارتِ معروفِ “بخورید و بیاشامید”، فضای قدسیی آیهی قرآن یادآوری میشود، اما، در حالی که شنونده منتظرِ پیامِ نهاییی “اسراف نکردن” است، با عبارتِ نامنتظرهی “تابلو نکنید”، مواجه میشود، و در انتها، با ارتباط یافتنِ کلِ پیام با موضوعِ “الکل”، گناهآلود بودنِ عمل، فضای قدسیِ پیشن را در هم میشکند. همچنیناند لطیفههایی مانند: “از قلبم پرسیدم چه کنم، وقتی دلم تنگ است و دستم کوتاه. گفت: کارِ من خونرسانی به بدن است. از من جفنگ نپرس”. یا: “پرنده بالای تنگِ ماهی نشست و پرسید: تو که درِ قفسات بازه، چرا پرواز نمیکنی؟ ماهی با حسرت نگاهی به او کرد و گفت: برو ننهتو اُسگل کن”.
در همهی این مثالها، موقعیتِ کمیک، در تقابلِ میانِ آرمانگرایی و واقعیتِ روزمره، شکل میگیرد، اما، اهمیتِ واژهی “شریعتی”، وجهِ نمادینی است که او در فرهنگِ امروزِ ما دارد. شریعتی، در آن لطیفهها، جانشینِ همهی قهرمانهای حماسههای فرهنگِ امروزِ ما است. میتوان به جای او اسطورههای تاریخی را گذاشت، که در تقابلِ با واقعیتِ زندگی، وصلهوصله و چلتکه میشوند. یا “انقلابی”ی دهههای چهل و پنجاه را گذاشت، که حالا دیگر از چفتوبست زدن به تکهتکههای آرمانهای انقلابیاش دست کشیده است. یا “رزمنده”ی دههی شصت را، که میداند دیگر جبههای در کار نیست، و تصمیم گرفته در شهر زندگی کند. یا هر رهبرِ کاریزمایی را، که نمایندهی آرمانپردازیهای نسلهای گذشته بوده، و حالا نوبت به بازخوانیاش رسیده است.