آزادی
آزادی از دیدگاه شریعتی
جملههای شریعتی
ای آزادی! من از “باید” بیزارم
ای آزادی! مرغکِ پَر شکستهی زیبای من
01
ای آزادی! من از باید بیزارم
“… ای آزادی!
من از ستم بیزارم،
از بند بیزارم،
از زنجیر بیزارم،
از زندان بیزارم،
از حکومت بیزارم،
از باید بیزارم،
از هر چه و هر که،
تو را،
در بند میکشد،
بیزارم…”
من از ستم بیزارم،
از بند بیزارم،
از زنجیر بیزارم،
از زندان بیزارم،
از حکومت بیزارم،
از باید بیزارم،
از هر چه و هر که،
تو را،
در بند میکشد،
بیزارم…”
مجموعه آثار ۲ / خودسازی انقلابی / ص ۱۱۸*
02
من پروردهی آزادیام
“… ای آزادی!
چه زندانها برایت کشیدهام!
و چه زندانها خواهم کشید،
چه شکنجهها تحمل کردهام،
و چه شکنجهها تحمل خواهم کرد.
اما،
خود را به استبداد نخواهم فروخت.
من پروردهی آزادیام،
استادم علی است،
مردِ بیبیم و بیضعف و پر صبر،
و پیشوایم مصدق،
مردِ آزاد،
مردی که،
هفتاد سال برای آزادی نالید.
با من، هرچه کنند،
جز در هوای تو دم نخواهم زد…”
چه زندانها برایت کشیدهام!
و چه زندانها خواهم کشید،
چه شکنجهها تحمل کردهام،
و چه شکنجهها تحمل خواهم کرد.
اما،
خود را به استبداد نخواهم فروخت.
من پروردهی آزادیام،
استادم علی است،
مردِ بیبیم و بیضعف و پر صبر،
و پیشوایم مصدق،
مردِ آزاد،
مردی که،
هفتاد سال برای آزادی نالید.
با من، هرچه کنند،
جز در هوای تو دم نخواهم زد…”
مجموعه آثار ۲ / خودسازی انقلابی / ص ۱۲۷*
03
ای آزادی! کجائی؟
“… ای آزادی!
با من هرچه کنند،
جز در هوای تو دم نخواهم زد.
اما من،
به دانستن از تو نیازمندم،
دریغ مکن،
بگو! هر لحظه کجایی،
چه میکنی؟
نا بدانم،
آن لحظه،
کجا باشم،
چه کنم…”
با من هرچه کنند،
جز در هوای تو دم نخواهم زد.
اما من،
به دانستن از تو نیازمندم،
دریغ مکن،
بگو! هر لحظه کجایی،
چه میکنی؟
نا بدانم،
آن لحظه،
کجا باشم،
چه کنم…”
مجموعه آثار ۲ / خودسازی انقلابی / ص ۱۲۸*
04
ای آزادی! مرغکِ پَر شکستهی زیبای من
“… ای آزادی!
مرغکِ پَر شکستهی زیبای من،
کاش میتوانستم، تو را،
از چنگِ پاسدارانِ وحشت،
سازندگانِ شب و تاریکی و سرما،
سازندگانِ دیوارها و مرزها،
و زندانها و قلعهها،
رهایت کنم.
کاش قفسات را میشکستم،
و در هوای پاکِ بیابر و بیغبار بامدادی،
پروازت میدادم،
اما…،
دستهای مرا نیز شکستهاند،
زبانم را بریدهاند،
پاهایم را در غل و زنجیر کردهاند،
و چشمانم را نیز بستهاند…”
مرغکِ پَر شکستهی زیبای من،
کاش میتوانستم، تو را،
از چنگِ پاسدارانِ وحشت،
سازندگانِ شب و تاریکی و سرما،
سازندگانِ دیوارها و مرزها،
و زندانها و قلعهها،
رهایت کنم.
کاش قفسات را میشکستم،
و در هوای پاکِ بیابر و بیغبار بامدادی،
پروازت میدادم،
اما…،
دستهای مرا نیز شکستهاند،
زبانم را بریدهاند،
پاهایم را در غل و زنجیر کردهاند،
و چشمانم را نیز بستهاند…”
مجموعه آثار ۲ / خودسازی انقلابی / ص ۱۱۸*
05
ای آزادی! مرا با تو سرشتهاند
“… ای آزادی!
مرا با تو سرشتهاند،
تو را در خویش،
در آن صمیمیترین
و راستینترین منِ خویش،
مییابم،
احساس میکنم.
عمقِ طعمِ تو را،
هر لحظه،
در خویش میچشم.
بوی تو را،
همواره،
در فضای خلوتِ خویش،
میبویم.
آوای زنگدار و دلانگیزت را،
که به سایش بالهای فرشتهای،
در دلِ ستارهریزِ آسمانِ
شبهای تابستانِ کویر میماند،
همواره میشنوم…”
مرا با تو سرشتهاند،
تو را در خویش،
در آن صمیمیترین
و راستینترین منِ خویش،
مییابم،
احساس میکنم.
عمقِ طعمِ تو را،
هر لحظه،
در خویش میچشم.
بوی تو را،
همواره،
در فضای خلوتِ خویش،
میبویم.
آوای زنگدار و دلانگیزت را،
که به سایش بالهای فرشتهای،
در دلِ ستارهریزِ آسمانِ
شبهای تابستانِ کویر میماند،
همواره میشنوم…”
مجموعه آثار ۲ / خودسازی انقلابی / ص ۱۱۹*
06
ای آزادی! ای روحِ گرفتار من!
“… ای آزادی!
خدا، تو را
در من سرشته است.
آنگاه که خدا
کالبدم را ساخت،
تو را، ای آزادی،
به جای روح،
در من دمید،
و بدین گونه،
با تو زنده شدم،
با تو دم زدم،
با تو به جنبش آمدم،
با تو دیدم و گفتم و شنفتم،
و حس کردم و فهمیدم و اندیشیدم…
و تو،
ای روح ِگرفتارِ من!
میدانی،
میدانی که در همهی آفرینش،
چه نیازی دشوارتر و دیوانهتر،
از نیازِ کالبدی است به روحاش؟
اما…، تو را که،
میرغضبهای استبداد،
و فراشانِ خلافت،
از من باز گرفتند،
و مرا به “تنهاییی دردمندم” تبعید کردند،
و به زنجیر بستند،
چگونه میتوانند از یکدیگر بگسلند؟
که نگاه را، از چشم، باز نمیتوانند گرفت،
و چشم را، از نگاهاش، باز نمیتوانند گرفت.
و من،
ای آزادی!
با تو میبینم…”
خدا، تو را
در من سرشته است.
آنگاه که خدا
کالبدم را ساخت،
تو را، ای آزادی،
به جای روح،
در من دمید،
و بدین گونه،
با تو زنده شدم،
با تو دم زدم،
با تو به جنبش آمدم،
با تو دیدم و گفتم و شنفتم،
و حس کردم و فهمیدم و اندیشیدم…
و تو،
ای روح ِگرفتارِ من!
میدانی،
میدانی که در همهی آفرینش،
چه نیازی دشوارتر و دیوانهتر،
از نیازِ کالبدی است به روحاش؟
اما…، تو را که،
میرغضبهای استبداد،
و فراشانِ خلافت،
از من باز گرفتند،
و مرا به “تنهاییی دردمندم” تبعید کردند،
و به زنجیر بستند،
چگونه میتوانند از یکدیگر بگسلند؟
که نگاه را، از چشم، باز نمیتوانند گرفت،
و چشم را، از نگاهاش، باز نمیتوانند گرفت.
و من،
ای آزادی!
با تو میبینم…”
مجموعه آثار ۲ / خودسازی انقلابی / ص ۱۲۶*
07
ای آزادی! کاش با تو زندگی میکردم
“… ای آزادی!
کاش با تو زندگی میکردم،
با تو جان میدادم،
کاش در تو میدیدم،
در تو دم میزدم،
در تو میخفتم،
بیدار میشدم،
مینوشتم،
میگفتم،
حس میکردم،
بودم…”
کاش با تو زندگی میکردم،
با تو جان میدادم،
کاش در تو میدیدم،
در تو دم میزدم،
در تو میخفتم،
بیدار میشدم،
مینوشتم،
میگفتم،
حس میکردم،
بودم…”
مجموعه آثار ۲ / خودسازی انقلابی / ص ۱۱۸*
08
ای آزادی! منارهی زیبای معبدِ من
“… ای آزادی!
به مِهرِ تو پروردهام،
ای آزادی!
قامتِ بلند و آزادِ تو،
مِنارهی زیبای معبدِ من است.
ای آزادی!
کبوترانِ آزاد و رنگینِ تو،
دوستانِ همراز و آشنای مناند،
کبوترانِ صلح و آشتیاند،
پیکهای همهی مژدهها،
و همهی پیامهای نوید و امید و نوازش مناند…”
به مِهرِ تو پروردهام،
ای آزادی!
قامتِ بلند و آزادِ تو،
مِنارهی زیبای معبدِ من است.
ای آزادی!
کبوترانِ آزاد و رنگینِ تو،
دوستانِ همراز و آشنای مناند،
کبوترانِ صلح و آشتیاند،
پیکهای همهی مژدهها،
و همهی پیامهای نوید و امید و نوازش مناند…”
مجموعه آثار ۲ / خودسازی انقلابی / ص ۱۱۸*
09
آزادی، کلامِ مقدس!
“… خدایا!
این کلامِ مقدسی را،
که به “روسو” الهام کردهای،
هرگز از یاد من مبر، که :
“من، دشمنِ تو، و عقایدِ تو هستم،
امّا، حاضرم جانم را،
برای آزادیی تو،
و عقایدِ تو،
فدا کنم!”…”
این کلامِ مقدسی را،
که به “روسو” الهام کردهای،
هرگز از یاد من مبر، که :
“من، دشمنِ تو، و عقایدِ تو هستم،
امّا، حاضرم جانم را،
برای آزادیی تو،
و عقایدِ تو،
فدا کنم!”…”
مجموعه آثار ۸ / نیایش / ص ۱۰۱*
10
سرنوشتِ آزادی
“… دلهائی که رنجِ اسارت را چشیدهاند،
میتوانند پرورندهی مژدهی بزرگِ آزادی باشند.
آزادی، همواره، در دامنِ اسارت میزاید،
و در زنجیر رشد میکند،
و از ستم تغذیه میکند،
و با غصب بیدار میشود.
های!، این، سرنوشتِ آزادی است…”
میتوانند پرورندهی مژدهی بزرگِ آزادی باشند.
آزادی، همواره، در دامنِ اسارت میزاید،
و در زنجیر رشد میکند،
و از ستم تغذیه میکند،
و با غصب بیدار میشود.
های!، این، سرنوشتِ آزادی است…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی ۲ / ص ۹۲۷*
11
آزادی، مقدسترین اصل
“… آزادیی انسانی را،
تا آنجا حرمت نهیم،
که مخالف را،
و حتی،
دشمنِ فکریی خویش را،
به خاطرِ تقدسِ آزادی،
تحمل کنیم،
و تنها،
به خاطرِ اینکه میتوانیم،
او را،
از آزادیی تجلیی اندیشهی خویش،
و انتخابِ خویش،
با زور،
باز نداریم،
و به نامِ مقدسترین اصول،
مقدسترین اصل را،
که آزادیی رشدِ انسان،
از طریقِ تنوعِ اندیشهها،
و تنوعِ انتخابها،
و آزادیی خلق و آزادیی تفکر،
و تحقیق و انتخاب است،
با روشهای پلیسی و فاشیستی،
پایمال نکنیم.
زیرا،
هنگامی که “دیکتاتوری” غالب است،
احتمالِ اینکه عدالتی در جریان باشد،
باوری فریبنده و خطرناک است.
و هنگامی که “سرمایهداری” حاکم است،
ایمانِ به دموکراسی و آزادیی انسان،
یک سادهلوحی است.
و اگر به تکاملِ نوعِ انسان اعتقاد داریم،
کمترین خدشه به آزادیی فکریی آدمی،
و کمترین بیتابی،
در برابرِ تحملِ تنوعِ اندیشهها و ابتکارها،
یک فاجعه است…”
تا آنجا حرمت نهیم،
که مخالف را،
و حتی،
دشمنِ فکریی خویش را،
به خاطرِ تقدسِ آزادی،
تحمل کنیم،
و تنها،
به خاطرِ اینکه میتوانیم،
او را،
از آزادیی تجلیی اندیشهی خویش،
و انتخابِ خویش،
با زور،
باز نداریم،
و به نامِ مقدسترین اصول،
مقدسترین اصل را،
که آزادیی رشدِ انسان،
از طریقِ تنوعِ اندیشهها،
و تنوعِ انتخابها،
و آزادیی خلق و آزادیی تفکر،
و تحقیق و انتخاب است،
با روشهای پلیسی و فاشیستی،
پایمال نکنیم.
زیرا،
هنگامی که “دیکتاتوری” غالب است،
احتمالِ اینکه عدالتی در جریان باشد،
باوری فریبنده و خطرناک است.
و هنگامی که “سرمایهداری” حاکم است،
ایمانِ به دموکراسی و آزادیی انسان،
یک سادهلوحی است.
و اگر به تکاملِ نوعِ انسان اعتقاد داریم،
کمترین خدشه به آزادیی فکریی آدمی،
و کمترین بیتابی،
در برابرِ تحملِ تنوعِ اندیشهها و ابتکارها،
یک فاجعه است…”
مجموعه آثار ۲ / خودسازی انقلابی / ص ۱۴۸*
12
هرگز از مرگ نهراسیدهام
“… من،
هرگز از مرگ نمیهراسیدهام.
عشقِ به آزادی،
سختیِ جان دادن را،
بر من هموار میسازد.
عشقِ به آزادی،
مرا،
همهی عمر،
در خود گداخته است.
آزادی،
معبودِ من است،
به خاطرِ آزادی،
هر خطری، بیخطر است،
هر دردی، بیدرد است،
هر زندانی، رهایی است،
هر جهادی، آسودگی است،
هر مرگی، حیات است.
مرا، این چنین پروردهاند.
من، این چنینام…”
هرگز از مرگ نمیهراسیدهام.
عشقِ به آزادی،
سختیِ جان دادن را،
بر من هموار میسازد.
عشقِ به آزادی،
مرا،
همهی عمر،
در خود گداخته است.
آزادی،
معبودِ من است،
به خاطرِ آزادی،
هر خطری، بیخطر است،
هر دردی، بیدرد است،
هر زندانی، رهایی است،
هر جهادی، آسودگی است،
هر مرگی، حیات است.
مرا، این چنین پروردهاند.
من، این چنینام…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی ۱ / ص ۳۶۵*
13
انسان، تنها آزادی است و شرافت و آگاهی
“… من معتقدم :
هرچه دربارهی انسان گفتهاند،
فلسفه و شعر است،
و آنچه حقیقت دارد،
جز این نیست که،
انسان، تنها آزادی است و شرافت و آگاهی.
و اینها،
چیزهایی نیست که بتوان فدا کرد،
حتی در راهِ خدا.
و اگر کسی،
این سه را،
از انسانی گرفت،
در برابر،
چه چیزی در این جهان هست،
که به او ببخشد؟…”
هرچه دربارهی انسان گفتهاند،
فلسفه و شعر است،
و آنچه حقیقت دارد،
جز این نیست که،
انسان، تنها آزادی است و شرافت و آگاهی.
و اینها،
چیزهایی نیست که بتوان فدا کرد،
حتی در راهِ خدا.
و اگر کسی،
این سه را،
از انسانی گرفت،
در برابر،
چه چیزی در این جهان هست،
که به او ببخشد؟…”
مجموعه آثار ۳۵ / آثار گونهگون ۱ / ص ۵۴۹*
14
انسان، با آزادی آغاز میشود
“… انسان،
با آزادی آغاز میشود،
و تاریخ،
سرگذشتِ رقتبارِ انتقالِ اوست
از این زندان، به آن زندان!
و هر بار،
که زنداناش را عوض میکند،
فریادِ شوقی برمیآورد که :
آزادی!…”
با آزادی آغاز میشود،
و تاریخ،
سرگذشتِ رقتبارِ انتقالِ اوست
از این زندان، به آن زندان!
و هر بار،
که زنداناش را عوض میکند،
فریادِ شوقی برمیآورد که :
آزادی!…”
مجموعه آثار ۲۴ / انسان / ص ۱۴۵*
15
دستآوردِ عزیزِ انسان
“… آزادیِ سیاسی، فکری، هنری، اعتقادی،
آزادیِ چگونه زیستن،
و آزادیِ انتخاب کردن،
دست آوردِ عزیزِ انسان،
در طولِ تکاملِ خویش است…”
آزادیِ چگونه زیستن،
و آزادیِ انتخاب کردن،
دست آوردِ عزیزِ انسان،
در طولِ تکاملِ خویش است…”
مجموعه آثار ۲ / خودسازی انقلابی / ص ۱۴۱*
16
آزادی و تنوع و درگیری
“… آدمی،
یعنی آزادی و رشد،
یعنی تنوع و درگیری.
اگر آزادی و تنوع و درگیری و تضاد را از زندگی برداریم،
نه تکامل خواهیم داشت،
و نه معنیِ بودن و زندگی کردن،
که ویژهی آدمی است…”
یعنی آزادی و رشد،
یعنی تنوع و درگیری.
اگر آزادی و تنوع و درگیری و تضاد را از زندگی برداریم،
نه تکامل خواهیم داشت،
و نه معنیِ بودن و زندگی کردن،
که ویژهی آدمی است…”
مجموعه آثار ۲۵ / انسان بیخود / ص ۳۵۸*
17
عزیزتر از عدالت
“… فرار،
فرار برای باز یافتنِ آنچه که،
از عدالت عزیزتر است،
و آنچه که،
از سیری والاتر : “آزاد” بودن.
انسان، در گرسنگی، ناقص است.
انسان، در استثمار شدن، ناقص است.
انسان، در محرومِ از سواد بودن، ناقص است.
انسان، در محروم ماندن از نعماتی،
که خداوند بر سرِ سفرهی طبیعت نهاده است،
ناقص است،
اما، “انسان” است.
حال آن که،
انسانی که از “آزادی” محروم است،
انسان نیست.
زیرا،
انسان، حیوانِ آزاد است،
یعنی اختیار و اراده دارد،
و این اختیار و اراده است که،
او را با طبیعت بیگانه میکند،
و از حیوانات جدا میسازد،
و با خدا، ارادهی مطلقِ آفرینش، “همانند”.
آنکه آزادی را از من میگیرد،
دیگر، هیچ چیز ندارد که،
عزیزتر از آن،
به من ارمغان دهد…”
فرار برای باز یافتنِ آنچه که،
از عدالت عزیزتر است،
و آنچه که،
از سیری والاتر : “آزاد” بودن.
انسان، در گرسنگی، ناقص است.
انسان، در استثمار شدن، ناقص است.
انسان، در محرومِ از سواد بودن، ناقص است.
انسان، در محروم ماندن از نعماتی،
که خداوند بر سرِ سفرهی طبیعت نهاده است،
ناقص است،
اما، “انسان” است.
حال آن که،
انسانی که از “آزادی” محروم است،
انسان نیست.
زیرا،
انسان، حیوانِ آزاد است،
یعنی اختیار و اراده دارد،
و این اختیار و اراده است که،
او را با طبیعت بیگانه میکند،
و از حیوانات جدا میسازد،
و با خدا، ارادهی مطلقِ آفرینش، “همانند”.
آنکه آزادی را از من میگیرد،
دیگر، هیچ چیز ندارد که،
عزیزتر از آن،
به من ارمغان دهد…”
مجموعه آثار ۲۵ / انسان بیخود / ص ۳۵۹*
18
آزادی و نان
“… لیبرالیسم و سرمایهداری میگوید :
برادر!
حرفت را خودت بزن،
نانت را من میخورم.
.
مارکسیسم، برعکس، میگوید :
رفیق !
نانت را خودت بخور،
حرفات را من میزنم.
.
و فاشیسم میگوید :
نانت را من میخورم،
حرفات را هم، من میزنم،
تو فقط برای من کف بزن!
.
اما،
نانت را خودت بخور،
حرفات را هم خودت بزن،
من، برای اینم،
تا این دو حق، برای تو باشد.
من،
آنچه را حق میدانم،
بر تو تحمیل نمیکنم،
من،
خود را “نمونه” میسازم،
تا بتوانی سرمشق گیری…”
برادر!
حرفت را خودت بزن،
نانت را من میخورم.
.
مارکسیسم، برعکس، میگوید :
رفیق !
نانت را خودت بخور،
حرفات را من میزنم.
.
و فاشیسم میگوید :
نانت را من میخورم،
حرفات را هم، من میزنم،
تو فقط برای من کف بزن!
.
اما،
نانت را خودت بخور،
حرفات را هم خودت بزن،
من، برای اینم،
تا این دو حق، برای تو باشد.
من،
آنچه را حق میدانم،
بر تو تحمیل نمیکنم،
من،
خود را “نمونه” میسازم،
تا بتوانی سرمشق گیری…”
مجموعه آثار ۳۵ / آثار گونهگون ۱ / ص ۲۲۸*
19
مبارزهی مقدس به سوی آزادی
“… روشنفکران،
در نبردِ با این خفقانِ
ناشی از دیکتاتوریِ فکری،
و تحمیلِ یک فکر بر همه،
مبارزهی مقدسی را،
به سوی آزادی،
و به سوی رشدِ متنوع و آزادِ استعدادها،
و اعطای فرصتِ ابتکار و انتخاب،
و تحملِ تضاد و جدالِ فکری و علمی و عقیدتی،
و امکانِ تحقیق و ابرازِ وجود و شکوفاییِ نبوغ و…،
آغاز کردند.
شعارها چه بود؟
لائیک شدنِ (غیرِ مذهبی شدنِ) حکومت،
و نیز، تعلیم و تربیت،
استقلالِ علوم، فلسفه، ادب و هنر و اقتصاد،
از سلطهی احکام و عقایدِ مذهبِ حاکم،
تا خود،
آزادانه رشد کنند…”
در نبردِ با این خفقانِ
ناشی از دیکتاتوریِ فکری،
و تحمیلِ یک فکر بر همه،
مبارزهی مقدسی را،
به سوی آزادی،
و به سوی رشدِ متنوع و آزادِ استعدادها،
و اعطای فرصتِ ابتکار و انتخاب،
و تحملِ تضاد و جدالِ فکری و علمی و عقیدتی،
و امکانِ تحقیق و ابرازِ وجود و شکوفاییِ نبوغ و…،
آغاز کردند.
شعارها چه بود؟
لائیک شدنِ (غیرِ مذهبی شدنِ) حکومت،
و نیز، تعلیم و تربیت،
استقلالِ علوم، فلسفه، ادب و هنر و اقتصاد،
از سلطهی احکام و عقایدِ مذهبِ حاکم،
تا خود،
آزادانه رشد کنند…”
مجموعه آثار ۱ / با مخاطبهای آشنا / ص ۱۱۳*
20
آزادی برای سوارهها
“… اما، این آزادی،
کمکَمَک، ضعفهای خود را نشان داد.
پیشرفت… آری، اما به کدام سو ؟
ثروت… آری، اما به سودِ کدام طبقه؟
علم… آری، اما در خدمتِ چی؟
تکنولوژی… آری، اما در دستِ کی؟
آزادی! …
میبینی که در آن،
همه، به تساوی، حق تاختن دارند،
و مسابقهای به راستی آزاد،
و بیظلم و تبعیض و تقلب،
در جریان است،
اما، طبیعی است که،
فقط آنها که سوارهاند،
پیش میافتند…”
کمکَمَک، ضعفهای خود را نشان داد.
پیشرفت… آری، اما به کدام سو ؟
ثروت… آری، اما به سودِ کدام طبقه؟
علم… آری، اما در خدمتِ چی؟
تکنولوژی… آری، اما در دستِ کی؟
آزادی! …
میبینی که در آن،
همه، به تساوی، حق تاختن دارند،
و مسابقهای به راستی آزاد،
و بیظلم و تبعیض و تقلب،
در جریان است،
اما، طبیعی است که،
فقط آنها که سوارهاند،
پیش میافتند…”
مجموعه آثار ۱ / با مخاطبهای آشنا / ص ۱۱۴*
21
ای آزادی! تو را دوست دارم
“… ای آزادی!
تو را دوست دارم،
به تو نیازمندم،
به تو عشق میورزم،
بیتو زندگی دشوار است،
بیتو، من هم نیستم،
هستم، اما “من” نیستم،
یک موجودی خواهم بود توخالی،
پوک، سرگردان، بی امید،
سرد، تلخ، بیزار،
بدبین، کینه دار، عقدهدار،
بیتاب، بیروح، بیدل،
بیروشنی، بیشیرینی، بیانتظار، بیهوده،
منی بی تو، یعنی هیچ!…”
تو را دوست دارم،
به تو نیازمندم،
به تو عشق میورزم،
بیتو زندگی دشوار است،
بیتو، من هم نیستم،
هستم، اما “من” نیستم،
یک موجودی خواهم بود توخالی،
پوک، سرگردان، بی امید،
سرد، تلخ، بیزار،
بدبین، کینه دار، عقدهدار،
بیتاب، بیروح، بیدل،
بیروشنی، بیشیرینی، بیانتظار، بیهوده،
منی بی تو، یعنی هیچ!…”
مجموعه آثار ۲ / خودسازی انقلابی / ص ۱۱۸*
22
سه یارِ وفادار
“… من هرگز تعطیل و بیپناه نخواهم ماند.
هیچگاه “تنهایی و کتاب و قلم”،
این سه روح و سه زندگی و سه دنیای مرا،
کسی از من نخواهد گرفت.
قصرِ بلند و زیبای تنهائی،
و از آن دو یارِ همیشگیام،
کتاب و قلم.
دیگر چه میخواهم؟
آزادی، چهارمین بود،
که به آن نرسیدم،
و آن را از من گرفتند.
اما،
این سه را،
که نمیتوانند گرفت.
حتی به زندان هم که میروم،
اینها وفادارتر میشوند…”
هیچگاه “تنهایی و کتاب و قلم”،
این سه روح و سه زندگی و سه دنیای مرا،
کسی از من نخواهد گرفت.
قصرِ بلند و زیبای تنهائی،
و از آن دو یارِ همیشگیام،
کتاب و قلم.
دیگر چه میخواهم؟
آزادی، چهارمین بود،
که به آن نرسیدم،
و آن را از من گرفتند.
اما،
این سه را،
که نمیتوانند گرفت.
حتی به زندان هم که میروم،
اینها وفادارتر میشوند…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی ۲ / ص ۱۲۰۹*
23
ای نسلِ بیدارِ وطنام
“… ای نسلِ بیدارِ وطنام!
تو میدانی،
و همه میدانند،
که من،
هرگز به خود نیندیشیدهام.
.
تو میدانی،
و همه میدانند،
که من،
حیاتام،
هوایم،
و همه خواستههایم،
به خاطرِ تو،
سرنوشتِ تو،
و آزادیی تو بوده است.
.
تو میدانی،
و همه میدانند،
که هرگز،
به خاطرِ سودِ خود،
گامی بر نداشتهام،
و از ترسِ خلافت،
تشیعام را از یاد نبردهام .
.
تو میدانی،
و همه میدانند،
که نه ترسویم،
و نه سودجو!
.
تو میدانی،
و همه میدانند،
که دلام،
غرقِ دوست داشتنِ تو،
و ایمان داشتنِ به تو است.
.
تو میدانی،
و همه میدانند،
که من،
خود را فدای تو کردهام،
و فدای تو میکنم،
که ایمانام تویی،
و عشقام تویی،
و امیدم تویی،
و معنیی حیاتم تویی،
و جز تو،
زندگی برایم رنگ و بویی ندارد،
طعمی ندارد.
.
تو میدانی،
و همه میدانند،
که زندگی،
از تحمیلِ لبخندی،
بر لبانِ من،
از آوردن برقِ امیدی،
در نگاهِ من،
و از بر انگیختنِ موجِ شعفی،
در دلِ من،
عاجز است.
.
تو میدانی،
و همه میدانند،
که شکنجه دیدن،
به خاطرِ تو،
زندانی کشیدن،
به خاطرِ تو،
و رنج بردن،
به پای تو،
تنها لذتِ زندگیی من است.
از شادیی تو است،
که من در دل می خندم،
از امیدِ رهاییی تو است،
که برقِ امید،
در چشمانِ خستهام،
میدرخشد،
و از خوشبختیی توست،
که هوای پاکِ سعادت را،
در ریههایم،
احساس میکنم.
نمیتوانم خوب حرف بزنم،
نیروی شگرفی را،
که در زیرِ این کلماتِ ساده،
و جملههای ضعیف و افتاده،
پنهان کردهام،
دریاب! دریاب!…”
تو میدانی،
و همه میدانند،
که من،
هرگز به خود نیندیشیدهام.
.
تو میدانی،
و همه میدانند،
که من،
حیاتام،
هوایم،
و همه خواستههایم،
به خاطرِ تو،
سرنوشتِ تو،
و آزادیی تو بوده است.
.
تو میدانی،
و همه میدانند،
که هرگز،
به خاطرِ سودِ خود،
گامی بر نداشتهام،
و از ترسِ خلافت،
تشیعام را از یاد نبردهام .
.
تو میدانی،
و همه میدانند،
که نه ترسویم،
و نه سودجو!
.
تو میدانی،
و همه میدانند،
که دلام،
غرقِ دوست داشتنِ تو،
و ایمان داشتنِ به تو است.
.
تو میدانی،
و همه میدانند،
که من،
خود را فدای تو کردهام،
و فدای تو میکنم،
که ایمانام تویی،
و عشقام تویی،
و امیدم تویی،
و معنیی حیاتم تویی،
و جز تو،
زندگی برایم رنگ و بویی ندارد،
طعمی ندارد.
.
تو میدانی،
و همه میدانند،
که زندگی،
از تحمیلِ لبخندی،
بر لبانِ من،
از آوردن برقِ امیدی،
در نگاهِ من،
و از بر انگیختنِ موجِ شعفی،
در دلِ من،
عاجز است.
.
تو میدانی،
و همه میدانند،
که شکنجه دیدن،
به خاطرِ تو،
زندانی کشیدن،
به خاطرِ تو،
و رنج بردن،
به پای تو،
تنها لذتِ زندگیی من است.
از شادیی تو است،
که من در دل می خندم،
از امیدِ رهاییی تو است،
که برقِ امید،
در چشمانِ خستهام،
میدرخشد،
و از خوشبختیی توست،
که هوای پاکِ سعادت را،
در ریههایم،
احساس میکنم.
نمیتوانم خوب حرف بزنم،
نیروی شگرفی را،
که در زیرِ این کلماتِ ساده،
و جملههای ضعیف و افتاده،
پنهان کردهام،
دریاب! دریاب!…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی ۱ / ص ۱۴۷*
24
آدمی یعنی آزادی
“… و از سوی دیگر، و در قطبِ دیگر، وحشت از اینکه، آدمیان، همه، در جامعهای که همچون مخروطی به یک رأس میرسد، یک دستگاه، یک اراده، یک جمع، همه را برنامهریزی کند، همه را قالبریزی کند، همه را انتخاب کند، و هیچ انسانی در آن حقِ انتخاب، اراده، تجلیی ذوق، تنوعِ اندیشه، فکر، فهمِ راه، و چگونه زیستن نداشته باشد: سازمانی که همهی افراد آدمی در آن چیده میشوند، و به گونهی پیشساخته، جایگزین میشوند، و گروهی، راه و کار و شکلِ زندگی و قالبهای آموزش و استانداردهای پرورش را، بر همه، دیکته میکنند، و همچنان که، کالاهای تولیدیی یک دستگاه را، از پیش، دقیقاً قالبریزی میکنند، و صفت و خصوصیت و هدف و جنس و فصلاش را از پیش انتخاب میکنند، نسلها و نسلها و نسلها را هم، آن چنان، از پیش بپرورند، و بسازند، و همهی ارادهها، مومهای رام، نرم، و به فرمانِ دستهای نیرومندی، که به وکالت از همه، حکومت میکنند، در آید.
وحشت از اینکه آدمی باز بنده شود، آزادیاش را ببازد، انتخاب نداشته باشد، و تابعِ آراء گروهی شود، که به هر شکلِ مشروع یا نامشروع، بر همهی ابعادِ انسانی، مادی، معنوی، روحی، ذوقی، و فکری، حاکمیت و ولایت مییابند.
وحشت و فرار از این نظامی که، بر فرض که “عدالت”، “حق”، و رابطهی تولید، توزیع، و مصرف را تنظیم کرده باشد، آدمی را قربانیی خویش کرده است. زیرا، آدمی، یعنی آزادی و رشد، یعنی تنوع و درگیری. اگر آزادی و تنوع و درگیری و تضاد را از زندگی برداریم، نه تکامل خواهیم داشت، و نه معنی بودن و زندگی کردنی، که ویژهی آدمی است…”
وحشت از اینکه آدمی باز بنده شود، آزادیاش را ببازد، انتخاب نداشته باشد، و تابعِ آراء گروهی شود، که به هر شکلِ مشروع یا نامشروع، بر همهی ابعادِ انسانی، مادی، معنوی، روحی، ذوقی، و فکری، حاکمیت و ولایت مییابند.
وحشت و فرار از این نظامی که، بر فرض که “عدالت”، “حق”، و رابطهی تولید، توزیع، و مصرف را تنظیم کرده باشد، آدمی را قربانیی خویش کرده است. زیرا، آدمی، یعنی آزادی و رشد، یعنی تنوع و درگیری. اگر آزادی و تنوع و درگیری و تضاد را از زندگی برداریم، نه تکامل خواهیم داشت، و نه معنی بودن و زندگی کردنی، که ویژهی آدمی است…”
مجموعه آثار ۲۵ / انسان بیخود / ص ۳۵۸*
25
آزادیهای فردی
“… “آزادیی فردی”، عاملِ مخدرِ بزرگی است برای اغفالِ از “آزادیی اجتماعی” و از “خودآگاهیی اجتماعی”. برای اینکه “خودآگاهیی اجتماعی” در ذهن کور شود، و آدمی از آن اغفال شود، مسئلهی “آزادیهای فردی” را مطرح میکنند، و چون این آدم احساس میکند از نظر “فردی” آزاد است، احساس “آزادی” میکند! در صورتیکه، درست مثلِ این است که، درِ قفسِ مرغی را باز کنند، اما درِ سالن بسته باشد! چه فرق میکند؟ این، فقط یک احساسِ کاذب از آزادشدن است، و حتی بدتر! چون، “آگاه بودن نسبت به اسارت”، خودش عاملی برای نجات است، اما، وقتی که همین آگاهی هم از بین برود، و به طورِ دروغین، “احساسِ آزادی” کند، دیگر خدا را شکر خواهد کرد، و میکند!…”
مجموعه آثار ۲۰ / چه باید کرد / ص ۲۳۹*
26
آزادی در حکومتِ علی
“… او، علی، حاکمی بود که، بر پهنههای بزرگی در آفریقا حکم میراند، اما، زندانِ سیاسی نداشت. حتی یک زندانیی سیاسی و قتلِ سیاسی. و طلحه و زبیر، قدرتمندترین شخصیتهای بانفوذ و خطرناکی، که در رژیمِ او توطئه کرده بودند، هنگامی که آمدند و بر خروج از قلمروِ حکومتاش اجازه خواستند، و میدانست که به یک توطئهی خطرناک میروند، اما اجازه داد، زیرا نمیخواست این سنت را برای قدارهبندان و قلدران به جای گذارد، که به خاطرِ سیاست، آزادیی انسان را پامال کنند…”
مجموعه آثار ۲ / خودسازی انقلابی / ص ۱۴۵*
27
آزادیی وجودی
“… این کلمه (آزادی)، در مذهب، یک بُعدِ بینهایت عمیق دارد، اما، در تاریخ، و در فلسفههای ماتریالیستیی جدید، معنای خیلی خلاصهشدهی سطحی و بیدامنه دارد… در اسلام، آرمان، فلاح است، البته، با همان اندازه اختلافِ معنائی که بینِ “لیبرته” و فلاح وجود دارد. لیبرته، آزاد شدن از یک بند است، فقط، اما فلاح، در بردارندهی یک آزادیی تکاملیی وجودی است، نه آزاد شدنِ یک فرد از یک زندان. یک برداشتنِ مانع نیست، بلکه، یک نوع رشد است، یک شکوفایی است…”
مجموعه آثار ۲ / خودسازی انقلابی / ص ۴۳*
28
دربارهی آزادی در غرب
“… آزادی، که ارزشی نسبی است، ارزشِ مطلق شده، و از صورتِ حقیقیاش، که وسیله است و شرط و وضع، در آمده، اصالت مییابد، و هدف میشود، و خود، بهذاته، تقدسِ مطلق میگیرد. و باز، چنین تلقیای از آزادی، شک نیست که، چنان که میشناسیم، و حتی میبینیم، نتایجی به بار میآورد، که از شدتِ سیاهی و شومی و تباهی، وجدانهای انساندوستِ مردمگرای عدالتخواه و مسئول و آرمانی را، به سوی تَبَرّی از آزادی، و تولای وحدتگرایی، و حتی دیکتاتوریِ “سیاسی ـ فکری”، میکشاند، و زشتیها و فاجعههای توتالیتاریسمِ عقلی و اعتقادی را، از چشم و ذهنِ روشنفکران نیز، میبرد، و آن را، حقیقتِ مطلق، و ایدهآلِ مقدس مینماید…”
مجموعه آثار ۱ / با مخاطبهای آشنا / ص ۱۱۳*