کدام سیاست؟
سخنران : سوسن شریعتی
موضوع : متن سخنرانی در شبهای احیاء در حسینیه ارشاد
در جوامع قطببندی شده، یا به عبارتی دو قطبی که همهچیز و همه کس “یا این است و یا آن”، یا “رومی روم، یا زنگی زنگ” یعنی جامعهای که وضعیتهای متفاوت و نامتعارف را نمیفهمد و یا نمیپسندد چرا که برای شناسایی آن موقعیت هیچ ملاک و معیار روشن و مسجلی در دست ندارد، یکی از حیاتیترین واکنشها، زدن زیر کاسه کوزه قطبها است از طریق طرح مدام یکسری سئوال. تعمیم یک عادت : پرسش. پرسش از هر دو قطببندی کلان، از هر دو جبهه : چه جبهه حق و باطل باشد، چه کارزار دین و کفر و چه صحنه قدیم و جدید، دیروز و فردا. افزودن کلمه معجزهآسای “کدام” در پشت هر حرف و ادعا و پیام. کدام حق و باطل؟ کدام دین و کفر؟ کدام قدیم و جدید؟ کدام دیروز و فردا؟ پرورداندن ذهن شکاک و نیز وادار کردن مدعی به توضیح و پنهان نشدن پشت کلیات. فهمیدن این مطلب که همهچیز بستگی دارد به نوع و جنس فهم، کلام و البته مدعی. و به همین ترتیب سئوالاتی چون : “از کجا معلوم که”… و یا اینکه “بعدش چه؟” پادزهر جهان، فرهنگ و نگاه دوقطبی تکثر است و تکثر محصول امکان انتخاب است و پرسش، چنین امکانی را فراهم میکند.
پادزهر نگاه سیاهـسفیدی بینش رنگین کمانی است. برای خروج از وضعیت دوقطبی، شناختهشدهترین راه سراغ راه سوم رفتن است. هرگاه، در این دوگانههای موجود به بنبست میرسیم از راه سوم میشنویم. همیشه راه سومی هست که ما را از مسئولیت پذیرش این یا آن خلاص کند و درعینحال از ابتلا به بدیهای این و آن مصون بدارد. اشکال راه سوم در بسیاری اوقات این است که خود مدعی راه است و خیلی زود معلوم میشود که سراب بوده. همه اولیها و دومیها نیز اسم راهشان را گذاشتهاند سوم و این تصور که میتوان با سومی نامیدن راه، خرج خود را در این کاروان و از آن جدا کرد، در بسیاری اوقات یک توهم است. این توهم که سوم یعنی نه اول و نه دوم، یا ترکیبی از آن دو و به یمن این تفکیک و آن ترکیب میتوان در این بنبست از گشایشی صحبت کرد. جامعه قطببندی شده (یا سه ضلع افکار عمومی، نهاد مذهب، نهاد قدرت) بلافاصله برای فهم همین راه سوم او را هم سریعا تبدیل میکند به یکی از قطبهای موجود، از همان جنس و همان نوع. به همین دلیل است که اگر از همان اول وسوسه راه سوم محصول تردید بر سر دو راهی بود، حال ماندهایم بر سر سهراهی. راه سوم آب باشد یا سراب، گره ما را نمیگشاید. این وسوسه خناس گشودن راه جدید را باید به کناری گذاشت و رفت سراغ خود رفتن. ما در نفس گام برداشتن تردید پیدا کردهایم و از انتخاب سرباز میزنیم. تردیدی از سر آگاهی و یا از سر جهل با یک وجه اشتراک : ترس. ترس از غیر مترقبه، از کجا معلوم، که چه شود، چه تضمینی هست. گمبرویچ حرف حسابی میزند : لزومی به زدن حرف جدید نیست. اول باید شرایط خلق حرف جدید را فراهم کرد. راه سوم نباید گفت. باید از امکان یک “دیگریت” حرف زد. درنتیجه قبل از معرفی راه سوم باید این سر باز زدن از انتخاب را تبدیل کرد به موقعیتی خودآگاه، ذی شعور و خودمختار. دو جور راه نرفتن است؛ یکی از سر آگاهی است و دیگری از سر ناتوانی. باید قاعدتا وضعیت دوم را به وضعیت اول تبدیل کرد تا خود بشود نفس حرکت. شعارها و پیامها و حرفها را در برابر هم قرار داد. مقایسه کرد و پاسخها را در برابر پرسشهای جدید نشاند. آدرس خود داشتن مهمتر از راه است. حتی اگر نرسیم لااقل راههای متعددی را کشف کردهایم.
کار روشنفکر درنتیجه فقط درافتادن با قطبهای موجود و متصلب نیست. بلکه او باید مراقب افکار در حال شکلگیری هم باشد. افکار و یا گرایشاتی که بلافاصله یک ایده و یا یک اصل را تبدیل به دم و دستگاه میکنند. کار او درنتیجه به میخ و به نعل زدن توامان است. درافتادن با افکار عمومی متصلب و نیز ممانعت از شکلگیری دگمهای جدید. اگر تردید ما برای گام گذاشتن در هر راهی از سر گزیدگیهای مکرر است باید راهی پیدا کرد برای خلاصی از این هراس از هر ریسمان سیاه و سفید. کدام سیاست سوالی است شخصی. به پاسخهایی که به سوالات شخصی داده میشود میتوان اعتماد کرد. سوال شخصی است هم به دلیل تاریخی هم به دلیل موقعیت امروزین ما. ما محصول بلافصل آن تجربهای هستیم که با حضور در صحنه سیاسی از نوجوانی و کودکی خارج شد. از طریق اندیشیدن به خود در نسبتاش با دیگری، اجتماع، قدرت. خودش را از خلال دیگری تعریف کرد قبل از آنکه بفهمد خود چیست؟ سیاست را تغییر فهمید و تغییر را انقلابی و انقلاب را تخریب، در هم ریختن به قصد ساختن. امروز به یمن آن تجربه دیروزی فهمیده که فردیتش آسیب دیده بیآنکه جمعیتاش در سطح توقعاتش باشد. از این رو توقعش را پایین آورده و ناماش را عقلانیتـپذیرش واقعیت و ضرورتهای آن گذاشته است. پذیرش محتومیت امور. مماشات با آنچه که هست. بدبینی هم نسبت به آنکه در قدرت است، چرا که همه حقیقت را نمیگوید و بدبینی نسبت به رقیب قدرت، از آنرو که وعده میدهد به قصد کسب آن. درعینحال سیاست هیچگاه اینچنین، همه ساحتهای زندگی ما را در بر نگرفته بوده است. مرگ و زندگی را هم او رقم میزند.
به تعبیر ادگار مورن، اگر مارکس در قرن نوزدهم نشان داد که خروجی مباحث فلسفی سیاست است، امروز برعکس، خروجی مباحث سیاسی شده است فلسفه. مگر مسئله مرگ و زندگی که تا به حال به فلسفه مربوط میشد، حال در حوزه اختیارات سیاست نیست؟ کافی است صاحبان قدرت در دنیا دکمهای را فشار دهند تا ظرف و مظروف با هم پودر شود. ما امروز با این سوال مواجهیم : تا کجا انسان میتواند واقعیت را، واقعیت خود را تغییر دهد؟ ماهیت سیاست چیست؟ سیاست آیا تکنیک است؟ آیا علم است؟ (ماکیاول) آیا عمل است (ژولین فروند) آیا سلطه است؟ هدف سیاست چیست؟ حکومت کردن است یا خوشبختی انسان. فراهم آوردن شرایط بهتر زیست است یا برقراری نظم و امنیت؟ از سیاست اگرچه تعریف جامعی نمیشود داد اما شاید در کلیترین وجه بتوان گفت سیاست قدرت است و توزیع آن. توزیع آن در میان آدمها. درنتیجه سیاست نسبت انسان است با قدرت. محل تلاقی انسان و اجتماع.
در عصر رنسانس، یعنی از زمانی که انسان مدرن تلاش کرد بیواسطه فکر کند و به بحرانهای زمانه خود بیندیشد دو نوع رویکرد را به امر اجتماعی و بهخصوص به سیاست میتوان مشاهده کرد. دلیل این رفرانس به پنج قرن پیش شاید به دلیل همان شباهت آن زمانه غربی است با این زمانه شرقی ما. قرن یا اینـ یا آن. نه اینـنه آن. هم اینـهم آن. فروپاشی جهان گوتیک غربی، انشقاق در درون مسیحیت (با سقوط قسطنطنیه) و تقسیم به مسیحیت شرق و غرب (۱۴۵۳)، بحران فکری و مذهبی در مسیحیت غربی به واسطه آشنایی ناگهانی با منابع فلسفی کلاسیک یونانیـلاتینی و ناتوانی دگماتیسم اسکولاستیکی در پاسخگویی به این بحران، (انشعاب پروتستانتیسمـ۱۵۱۷) تنش رادیکال میان قدرتهای سیاسی با دستگاه کلیسایی که در تلاش برای فراهم کردن پایههای استقلال خود بودند، ظهور کاپیتالیسم و… وجوه اصلی این انهدام است. نظم قدیم جهان، زندگی و اجتماع، بر پایه همدستی و همداستانی قدرت و مذهب، در هم ریخته است و هر یک از این دو نهاد به جان خود و به جان یکدیگر افتادهاند. اندیشیدن به آن باید باشد که نیست، درنتیجه دغدغه اصلی نخبگان این زمانه است. دو رویکرد را میتوان مشاهده کرد : رویکردی واقعیتنگر، تجربهگرا و نظممحور و دیگری حقیقتمحور، کمالگرا و تغییرنگر. اولین رویکرد با پیشقراولی ماکیاول (اگرچه قبل از او هم دیگرانی به شکل پراکنده در این باب صحبت کرده بودند) نقطه عزیمت را برای هر طرحاندازی نو، امر واقع میداند و تنها ملاک ارزیابی امر واقع را خود واقعیت. مشخصات چنین نگاهی را میتوان اینچنین برشمرد : گزینش از میان امور و چشم پوشیدن از برخی چیزها، اداره آنچه که هست براساس تجربه و عمل.
سیاست، پرداختن به قدرت و تلاش به منظور کسب آن معنی میشود و دولت، نمادینترین کانون قدرت. دولتی که باید جهت برقراری نظم اجتماعی، تعادل و حکومتی مناسب، همه همت خود را متمرکز کند. همهچیز از بالا تدارک دیده میشود و از آنجا که سیاست بر محور دولت میچرخد هرگونه تغییر و اصلاحی فقط از کانال او ممکن و شدنی است و ضعیف بودن دولت را، عمدهترین مانع رشد و توسعه میداند. تحقق یک دولت مقتدر درنتیجه هدف نهایی قدرت است و مهمترین وسیله آن، درافتادن با همه قدرتهای موازی. (قدرتهای موازی همچون : قبیله، مذهب، آنارشی، گروههای سیاسی) دولت مسولیت جامعه را آنچنان که هست به عهده دارد به کمک مدیریت سالم و محتاطانه، دستگاه اداری کارآمد، امنیت ملی و… محاسن چنین رویکردی در این است که الگوسازی نمیکند. نگاهاش علمی است چرا که گزینشی و موردی برخورد میکند. ملاک، تجربه است و سیاست مبری از وجه استعلایی و قدسی. سیاست مشروعیتش را از خود میگیرد و در یک کلام سازماندهی سیاسی را بهطور کل براساس و معطوف به دولت میفهمد. نام دیگرش، سیاست همچون علم. اما معایب این دولت محوری را میتوان چنین برشمرد : دولت، از آنجا که سمبل قدرت است میشود منجی، موجودی مستقل که مردم فقط جزیی از آنند و زیرمجموعه آن و درنتیجه منافع اجتماع با منافع شهریار یکی پنداشته میشود. اتوماتیسم و خودبهخودی شدن عمل سیاسی یکی دیگر از وجوه منفی چنین نگاهی است. این واقعیت است که او را پیش میبرد، بیهدف مشخص، “اکنون” میشود هم نقطه عزیمت و هم چشمانداز سیاست. اتوماتیسمی که خود میتواند سرمنشا نوعی بحران شود. بشر و خوشبختی او دیگر محور اصلی سیاستورزی نیست بلکه نظم اجتماعی، خوب حکومت کردن تنها انگیزه قدرتمدار میشود. از همین رو گردانندگان سیاست میشوند یک سری تکنوکرات. همان که موسولینی میگفت : “همه چیز در درون دولت. هیچ چیز علیه آن. هیچ چیز خارج از آن.” انقلاب فرانسه بهطور بنیادین این نگاه دولتمدار و سیاست حکومتمحور که خوشبختی بشر را در ذیل آن دو میفهمید زیر سوال برد و راه دیگری باز کرد. دومین رویکرد، نگاه اتوپیایی به سیاست یا قدرت است و توماس مور، هم عصر انگلیسی تبار ماکیاول، سردامدار آن. رویکرد اتوپیایی بهرغمِ تشابهاتش با جنبشهای مذهبی هزارهگرایی و موعودباور، گسست بنیادینی را با جریانات اجتماعی قبل از خود پایهگذاری کرد. اتوپیا تحقق مدینه فاضله افلاطونی و یا شهر خدای مسیحیـآگوستینی بر زمین نیست. آن باید باشدی است که نیست، آن ناکجایی که توسط آدمها و برای همه آدمها، در همین دنیا و بر همین زمین باید فرض شود، کشف گردد و سپس خلق.
سرزمینی برای همه آدمها و به دست آنان و نه اجتماعی فقط برای مومنین. اجتماعی عادلانه، با امکانات برابر، بیسلسله مراتب. نقطه عزیمت در چنین نگاهی، وضع مطلوب است و به یمن فرض کردن یک وضعیت ایدهآل، وضع موجود را ارزیابی میکند. اتوپیک به باید باشد میاندیشد، ملاک ارزیابی امر واقع را نه واقعیت که حقیقت میداند و انسان و خوشبختی آن را محور میگیرد و نه نظم را. او امیدوار به تغییر است. اتوپی درنتیجه نه جادو است نه اسطوره. برای او واقعیت، ناتمام و در حال شدن است و درنتیجه نمیتوان به آن بسنده کرد. به تعبیر ارنست بلوخ اتوپیا سرچشمه حیات خود را به ناتمام بودن هستی، به هنوز نابوده آن مربوط میبیند. نوعی تنش هستیشناسانه که وظیفه خود را تمام ساختن و به اتمام رساندن آن میداند.(بلوخ) از محاسن نگاه اتوپیایی؛ میتوان رویکرد انتقادی به وضع موجود را برشمردو محتوم نپنداشتن آنچه که هست و اندیشیدن به انسانـ چه در خلوت و چه در جلوت(شهروند)ـ اما خطراتی که رویکرد اتوپیایی را تهدید میکند همانا برخورد فلهای و کلان است با واقعیت، در نظر نگرفتن وجوه ممیزه شرایط و پیچیدگیهای امر واقع، درک با واسطه زندگی و واقعیت، میل به الگوسازی و اعمال ارادهگرایانه آن، متحدالشکل دیدن زندگی… در حسرت دیروز از دست رفته یا به امید فردای نیامده. رابطهای مختل با اکنون. اتهام اصلی اتوپیا دوگانه است : ناشدنی است. شدنی هم باشد فاجعه به بار میآورد. (نظامهای توتالیتر) اشکالات این دو الگو، ماکیاولی و توماس موری را شاید بتوان اینچنین خلاصه کرد :
یکی امید را میگیرد، دیگری امید واهی ایجاد میکند. یکی همه مسولیت را به گردن دولت میاندازد و او را منجی میخواهد و دیگری انتظار ایجاد میکند و منتظر موعود میماند. یکی مرا زندانی محتومیت امر واقع ساخته چرا که عمدتاً بر محور اکنون چرخیده و دیگری مرا مهره و ملعبه یک الگوی ذهنی نموده است. یکی بسنده میکند به انسان موجود، دیگری منکر انسان موجود است. یکی همهچیز را قدرت میبیند و حفظ آن و دیگری در آرزوی تخریب آن. هر دو شهروند ضعیف میپروراند و متوسل. متوسل به دولت یا امدادهای غیبی. توازن قدرتبین شهروند و قدرت حاکم به هم میریزد و انسان را محکوم محتومیت و یا مشیت میسازد. ماکیاولیسم و ایدئولوژی دولت به یمن انقلاب فرانسه زیر سوال رفت و اتوپیسم هم به یمن الگوهای توتالیتر و… از همین رو و بنا بر همین وجوه متضاد خوب و بد، توامان است که ماکیاول را برخی آزادیخواهی دموکرات با دغدغههای دموکراتیک میدانند و برخی خادم همه دیکتاتورهای جهان. از یک سو مجسمه توماس مور را کمونیستهای اتحاد شوروی ساختند و کائوتسکی او را از بنیانگذاران سوسیالیسم مدرن نامید و از سوی دیگر کلیسای کاتولیک او را قدیس نام نهاد(در سال ۱۸۸۸) و بسیاری که او را یکی از برجستهترین معلمین اخلاق. طرح این قیاس البته صرفاً از آن رو است که به ما کمک میکند از این گردونه یا خارج شویم و یا به امکان وضعیتهای متفاوتی بیندیشیم. همانمایی که محصول یک ملغمه است. همزیستی اشکال مختلف قدرت. سه مدل سازماندهی قدرت با یکدیگر و به موازات هم : بر محور دولت، بر محور مذهب، بر محور قبیله و درعینحال آنارشیستی.
عمدهترین مباحثی که حولوحوش مقوله قدرت، سیاست، دولت ملی و… در دهههای اخیر از جانب روشنفکران، فعالان سیاسی و متفکران مذهبی مطرح شده است تلاش برای فهم و نقد این وضعیت بوده است و هر کدام یکی از این محورها را آسیب اصلی و مانع عمده رشد و توسعه فهمیده است. نداشتن دولت قوی را بسیاری عامل اصلی عقبماندگی و علت آن را وجود نهادهای موازی چون سیستم قبیلگی دانستهاند. کسروی برجستهترین نمونه این تفکر است و بر همین اساس، در آغاز به قدرت رسیدن رضا شاه از سیاستهای او در قبال قبایل و نهاد روحانیت استقبال میکند. جریانات چریکی دهه چهل و پنجاه (با گرایش مارکسیستی، چپ مذهبی، مذهبی سنتی و…) نیز غالباً از همین منظر (دولت محور) در برابر نظام شاهنشاهی ایستادند : افشای قدرت، سرنگونی نهاد سلطنت و باور به ضرورت کسب قدرت به منظور اعمال اصلاحات از بالا. این نگاه حتی در مورد جریانات سیاسی قانونگرا نیز معتبر بود : حرکت از بالا. تفاوت این جریانات البته در آن بود که قدرت را در پرتو و زیر سایه یک ایدئولوژی میخواستند. ایدئولوژی راهنمای عمل، شرط اعمال قدرت و کارد اصلی حکومت. غایب اصلی در این میان البته مردم بودند. نقش و جایگاه آنان تعریف شده نبود. همگی برای آنها و به نام آنها برخاسته بودند اما سهم آنها، میزان مشارکت آنها و اشکال مشارکتشان تعریف نشده بود. خیر، فلاح و رستگاری آنها، بهبود وضعیت زیست و کیفیت زندگی آنها وعدههایی بود که داده میشد اما معلوم نبود برای تحقق این همه، وظیفه و جایگاه خود آنها در این پروژه چیست؟
نسبت مردم و نخبگان باز هم تعریف ناشده باقی میماند، حتی اگر قرار بود این نخبگان نه دیگر درباریها و خانواده سلطنت که آوانگاردهای انقلابی باشند. انقلاب ایران محصول چنین نگاهی است : ضرورت تعویض قدرت، محوریت حکومت برای پیشبرد پروژه رستگاری و خیر، براساس مذهب، با تکیه بر مردم، به نام مردم و برای آنها اما بیمشارکت آنها. مشارکتی تعریف ناشده، فلهای و فوجوار. فوجی که میآمد و میرفت. حضور مردم طی این سالها کاملاً جزر و مدی بوده و هیچ کاراکتر تعریف شدهای نداشته است. نسبت مردم و دولت، حوزه عملکرد هر یک، مرزهای پیدا و پنهان این دو روشن نبوده است. در نبود چنین تعریف مشخصی از جایگاه دولت و ملت، بدیهی است که طرح اعتراضات، نارضایتیها و خواستهها از سوی اقشار مختلف جامعه (جوانان، طبقات فرودست، روشنفکران، زنان و…) نافرمانی، تضعیف حکومت، تشویش افکار عمومی و… تلقی شود و دولت قادر مطلق، کشتی نجات و موجودی که امروز و فردای مرا رقم خواهد زد. این است که در هر دو حالت، چه هنگامیکه دوستش داریم و چه زمانی که به او بدبینیم، او را همه کاره میدانیم. عامل اصلی بدبختی خود، یا عامل اصلی خوشبختیمان. دولت میشود همان منجی : دورغین یا صادق.
دولت که شد منجی، مسولیت خواهناخواه از دوش شهروند برداشته میشود. تجریبات تلخ، پرهزینه بودن مشارکت هم میشود مزید بر علت مسولیتناپذیری. مشیتگرایی تاریخی و تقدیرزدگی باستانی پیوند میخورد با عقلانیت مدرن و هر دو دستاندرکار این ماجرا که من شهروند دست از پا خطا نکنم و بگذارم همچنان قسمت ازلی بی حضور من بکنند و خرده نگیرم و فقط غر بزنم. شهروند غرغرو و البته پوست کلفت از یک سو و سردمدار مدعی نازک نارجی از سوی دیگر. سوالی که امروز یک شهروند، انسان مدرن، انسان مومن از خود میپرسد این است :
چگونه میتوان با این وضعیت به سیاست یعنی مشارکت در رقم زدن سرنوشت خود فکر کرد. آیا بین این دو رویکرد مجبور به انتخاب است؟ آیا راه سومی را میشود متصور شد یا سراب است. اگر هیچ کدام قابل اعتماد نباشد باید خانهنشین شد؟ اگر نخواهد خانهنشین شود چه؟ سوال این است : آیا مشکل ما نداشتن ملت قوی است یا نداشتن دولت قوی؟ یا اینکه این دو لازم و ملزوماند؟ امروز ما امکان آن را یافتهایم که از این گردونه یا خارج شویم و یا به اشکال دیگر تجربه اجتماعی فکر کنیم. اما برای اینکه بتوان به سیاست فراخواند، یافتن پاسخ به این سوالات حیاتی است. گفتن اینکه مشارکت یک ضرورت است دیگر کافی نیست. باید از چگونگی آن حرف زد و فراموش نکرد که مخاطب کسی است که دیگر حاضر نیست ملعبه شود و از قربانی شدن سرباز میزند. بنیادهای سیاست مطلوب : تعریف دوباره از وضعیت شهروند، تعریف دوباره از هدف قدرت.
یکی از تفاوتهای عمده شهروند غربی(جوامع دموکراتیک)، مثلاً در مقایسه با رعیت شرقی در نازک نارنجی بودن اولی و پوست کلفت بودن دومی است. اولی قدر خودش را میداند. برای خودشان و شئونی قایل است. عادت خوردن را به مرور زمان از دست داده، کم صبر است و پرتوقع و اصلاً تاب ناملایمتی را ندارد، زود به خودش میگیرد و هنوز نگفتی بالای چشمت ابرو است به گوشه قبایش برمیخورد، معرکه میگیرد و درنتیجه دیگری را (به خصوص قدرت را) وامیدارد که مراقب خودش، حرفاش و رفتارش باشد و مراعات حالش را بکند تا مبادا دلخوریای پیش بیاید. تازه دلخوریای هم که پیش آمد و زد و خوردی، باید سریعا به فکر چاره بود تا از دلش درآورد، باید منتش را کشید، عذرخواهی کرد و تضمین داد که دیگر این ماجراها تکرار نخواهد شد. اصلاً رمز موفقیت آدم نازک نارنجی در همین است که کاسه صبرش زود لبریز میشود و قادر به واکنشهای غیرقابل پیشبینی است. شاید به همین دلیل است که طلاق در چنین جوامعی مدتهای مدید است که دیگر اتفاق نمیافتد. قدرت راههای به دست آوردن دلهای نازک شهروندان را آموخته و شهروندان نیز راههای متعدد به رو آوردن نارضایتی. (حتی اگر نام دیگرش به سر عقل آمدن سرمایهداری باشد) و در این بده بستان پرمماشات هر دو در عقد یکدیگر باقی میمانند. (گیرم نه از سر عشق و صرفاً از سر مصلحت و به خاطر منافع متقابل.) دلیل دیگری هم دارد. قدرت میداند که صف خریداران بلند است و اولین بحرانی که در این زوج “دولتـملت”، به وجود آید رقبا سر میرسند و در این آشفته بازار با دادن وعدههای دلانگیزتر، ملت را ترغیب به قهر و خداحافظی میکنند.
رعیت شرقی اما پوست کلفت است. کمتوقع، صبور، بزرگوار و بخشاینده. زیست مدام در اضطراب، با ناامنی، پابهپای حادثه و شانه به شانه غیرمترقبه، پوستاش را کلفت کرده و خوب البته ضربهپذیرایاش را کمتر. اما به همان میزان حساسیت طبیعی پوستاش را از دست داده است. اگر شهروند غربی با اندکی گرما و یا سرما فغانش به هوا میرود و به دنبال خنکا و طراوت میگردد، حال تا جلز و ولزش بلند نشود، اعتراضش هم بلند نخواهد شد. درجه مقاومت او بالا است و هرچه هم بشنود بالای چشمش ابرو است خم به ابرو نمیآورد. او افتخارش در این است که از آن بیدها نیست که با این بادها بلرزد. به پایداریاش در برابر مصیبت مباهات میکند و هیچ از خود نمیپرسد که فرق پایداری با پذیرش چیست. او نه به خاطر خودش زود از کوره در میرود و نه برای دیگران. درنتیجه همگی با هم در همان کوره صبر و رضا میسوزند و میسازند. برای همین هم هست که دیگری، وقتی صبر او و کاسه پر حجماش را میبیند خود را ملزم نمیبیند. در بهترین شکل، دستی از سر لطف بر سرش میکشد و بر صبوری او گه گاه احسنت میفرستد و اینچنین او را میاندازد به رودربایستی با خودش و یا صدایش را بالا میبرد، گهگاه، تا او به رویش بالا نرود و توقعات بیجا نشان ندهد. در هر دو حالتـترس و تطمیعـ هیچ راهی برای این عروس کم توقعـملتـباقی نمیماند. همین که سایهای بر سرش باشد کافی است. او جوری قانع شده که دنیا تا بوده همین جور بوده و هیچ کس کاملاً خوشبخت نیست. اینجا هم طلاقی صورت نمیگیرد.
کدام یک بهتر است : یکی سر شهروند پوست نازک را کلاه میگذارد با بده بستان و حساب کتاب و قرار دادوستد. دیگری سر رعیت را کلاه میگذارد. از یک سو با شعر و اخلاق و از سوی دیگر از طریق به خود وانهادگی.
کدام بهتر است؟ عروس اولی، زرنگ است و حقاش را از روزگار میگیرد. دومی همه مباهاتش به وفاداری است. وفاداری به یک وضعیت بیرفا. همه فعالیتهای اجتماعیـمدنی فرهنگی باید تلاش برای بازگرداندن طراوت و حساسیت اولیه پوستی باشد، بالا بردن سطح توقع و پیدا کردن تضمینهای متعدد برای بقا. منظور اینکه، قدرت را نمیتوان نادیده گرفت اما میشود آن را با دولت یکی نپنداشت و سراغ اشکال دیگر سازماندهی آن رفت و بدین وسیله تعادل قدرت را – یعنی آزادتر بودن خود راـ تدارک دید. چرا که به گفته شارل پگی “دولت اگر قوی باشد ما را در هم خواهد کوبید و اگر ضعیف، ما منهدم خواهیم شد”. ماـهمان موجود بیشکل جزرومدیـ باید مراقب انهدام و بقای خود باشیم و این همه یعنی اندیشیدن به سیاست.
اما کدام سیاست؟ سیاستی که هم دگماتیسم اتوپیستی را وامینهد (پرهیز از الگوسازی) و هم تجربهگرایی دولتمدار را (پرهیز از اتوماتیسم واقعگرا). سیاستی که نوع بشر را در تمامیتش محور قرار میدهد و واقعیت چند وجهی او را فراموش نمیکند، حتی اگر خود موضوع انسان موضوع مشکوکی باشد. واقعیت اگرچه نقطه عزیمت حرکت است اما تمام شده نیست درنتیجه انکار ضرورت تغییر به بهانه نظم و عقل و مصلحت خود میشود برخوردی غیرواقعبینانه، تخیلی. اتوپیستی. اتوپیایی که تغییر در آن چنان صورت میگیرد که هیچ آبی از آب تکان نخورد، همگی بر سر جای پیشین خود نشسته باشند و دنیا در یک بیزمانی مجرد و مطلق در حرکت باشد. چنین تصوری ممکن است؟ ممکن نیست. از این رو هدف اصلی سیاست را به گونهای دیگر میتوان تعریف کرد : نه کسب قدرت که تعادل آن، کاستن فاصله شهروندـدولت. اندیشیدن به امکانات و شرایط مشارکت مردم، کشف فضاهای دیگری که شهروند بتواند به ارزیابی قدرت خود بپردازد، به عبارتی سیاست بورزد یعنی دربارهی سرنوشت خود و موقعیت خود در زمان و زمانه بیندیشد و آن را تجربه کند بیآنکه مجبور باشد برای این کار بر محور پوزیسیونـاپوزیسیون بچرخد.
میتواند نارضایتیها و کمبودها و توقعاتش را آرام و معقول در میان بگذارد بیآنکه لازم باشد ناگهان خشم فروخوردهای را سرریز کند و سرشکن، درعینحال دولتـمدار را عادت بدهد به شنیدن اعتراض، سروصدا، مخالفت. تساهلش را بالا ببرد تا هر تحرک اجتماعی را تشویش افکار عمومی نپندارد. قدرت را صرفاً دولت فهمیدن این اشکال را دارد که همه هم و غم شهریار میشود حفظ آن و درنتیجه هیچ چیز خارج از آن را نمیتواند برتابد. چنین باوری در نزد مردم نیز چنین عارضهای را به دنبال خواهد داشت : تقویت دولت و او را قادر مطلق پنداشتن و یا تضعیف آن و بیاعتنایی به آن و او را غاصب نامیدن. تنها شکلی که ما باز بتوانیم به نسبت دوباره خود با سیاست بیندیشیم اعاده حیثیت کردن از آن است از طریق نشان دادن راههای متکثر انتخاب با محوریت انسان. نشان دادن این واقعیت که سیاست اگرچه کسب اندیشیدن به قدرت است، تضعیف آن نیز هست، یکی به قصد بالا رفتن، دیگری به قصد پایین کشیدن و از همه مهمتر اگرچه سیاست قدرت است اما تکثیر آن، توزیع آن، تقسیم آن، و سهیم کردن هرچه بیشتر همگان نیز هست. ایجاد فضایی که تو مجبور به انتخاب بر سر این دو راهی نباشی : یا ظالم یا مظلوم. یا آلوده یا ترس خورده. یا بازیگردان یا بازیچه. فضایی که تو دستاندکار به تمامی بودن خود باشی و مسولیت آن را بپذیری و در برابر هر عاملی که نمیگذارد تو، خودت باشی باشی، بایستی. این حرف که سیاست آلوده است، وحشی است و حرامزاده… درست است اما به دردنخور. به دردنخور است چرا که هیچ معلوم نیست بتوان با پرهیز از آن و چشم برگرفتن از آن، پاک و مطهر و غیر وحشی ماند. این کلاهی است که خودمان بر سر خودمان میگذاریم. کلاهی بالای کلاههای دیگری که دیگران بر سرمان میگذارند. آیا لازم است که در این کش و واکش شبیه او شد؟ یعنی از جنس قدرت؟ ممکن است اما جبری نیست. باید به راههای متعدد سیاست ورزیدن (پرداختن به فردای خود) و شبیه خود ماندن اندیشید. کم است، نادر است، تحلیل میخواهد و تخیل.
توسعه و رشد، نیازمند یک سرچشمه الهام، یک وضعیت تمثیلی است تا بر آن اساس بشود سیاست را دوباره تعریف کرد. همان که ادگار مورن، جامعهشناس فرانسوی آن را سیاست چند وجهی (Politique multidimensionnelle) مینامید و شریعتی ناماش را گذاشته بود مثلث عرفان برابری آزادی. آیا این باز همان راه سوم نیست؟ نه. اما آدرس چرا. آدرسی که دغدغه رسیدن به آن، آدم را وادار به رفتن و گام برداشتن میکند. مگر نه این است که ما آدمها، به نفس گام برداشتن مشکوک شدهایم؟
تاریخ انتشار : ۲۶ / آبان / ۱۳۸۴
منبع : روزنامه شرق
ــــــــــــــــــــــــــــ