“ما ایرانیها” / “این ایرانیها”
عازم استانبول شدم. برای چندروز.
مثل بسیاری از “ما ایرانیها” که سالهااست سفر میکنیم بهآنجا و اصولاً هرجا که اینجا نیست: برای خرید، برای دریا و آفتابش، برای نوشیدن آب رازیانه در کافههایش، برای دیدن کاخ سلاطین و کنجکاوی برای حریم سلاطینش، برای دیدن مناظری که سریالها هوسش را بر دلها انداخته. دریچهای به غرب برای ایرانی، همچنان که سالها دریچهای به شرق بودهاست برای غربی (قطار اورینت اکسپرس از ۱۸۸۳ اروپا را به استانبول وصل میکرد). یکی میرود برای شرقیبودنش و دیگری برای غربیبودنش. هستند کسانی که میروند به استانبول برای اینکه نه این است و نه آن، و یا اینکه هم این است و هم آن. همانی که اورهان پاموک با”استانبول”اش و شخصیتهای داستانهایش مهرش را بر دلها انداخته و این شهر را کرده است یک کارت دعوت؛ دعوت به محلات مختلف این شهر و آدمهایی که شبیه ما هستند و نیستند. جادوی ادبیات باشد یا افسون تاریخ، لائیسیتهٔ آتاتورکی باشد یا دینداری آزادانه، مساجد پُرتردد باشد یا کافه های رنگانگ، استانبول را میزبانی بزرگوار کردهاست با امکان هممحضری. میشود ساعتها در محضر شهر و آدمهایش نشست و خستهنشد. میتوان لابلای مجسمههای باستانی عصر اسکندر قدم زد و گوش سپرد به اذان مسلمین و یا مثلا در دو قدمی مسجد آبی و سبز و قرمز نوشید (چای و…)، به سلامتی نمازگزاران. هویت هایی که مدام بدل میشوند به یکدیگر و یا قرارمیگیرند در موقعیتهای ناظر. ناظر بر یکدیگر. یکی مباهات میکند به اصالتش و دیگری به گشودگیاش. شهری پُرگریزگاه: اروپایی نخواستی، آسیایی؛ از ارتفاع خسته شدی، قعر محلات و سراشیبیهایش. از کوچه پس کوچههای مرطوب و اسرارآمیز گرفته تا میادین شاهانه و محتشم. عثمانی نخواستی بیزانس و البته موذنهایی که دستهجمعی شروع میکنند به خواندن اذان با رعایت نوبت دیگری و به نوبت سرمیدهند «حی علی صلاه» را و غربی و شرقی را یادآوری میکنند که اینجا شش قرن است مُلک اسلام است.
در مسیر فرودگاه تا شهر که قرار بود اتوبوسی “ما ایرانی”ها را یک به یک به هتل های خود برساند، راهنما که دخترکی بود جوان شروع کرد به دادن توضیحاتی کاربردی: استفاده از سیم کارت تلفنی ترکی بهجای استفاده از شماره ایرانی که گران تمام خواهد شد، شرکت در مهمانیهای شبانه بر روی کشتی با هفتاد دلار، جشن شبهای ترک با حضور موسیقی ترک، رفتن به بازار چرم، و… دستآخر این خواهش که قبل از پیاده شدن به راننده که با همین همتعالیها روزی میگذراند، پولی داده شود و اینکه در این دست و دلبازیها بهنوعی چهره توریست ایرانی است که ارج و قرب پیدا میکند. از هموطنان میشنیدی که به یمنِ پولِ “ما ایرانی ها”، استانبول این شده است، وگرنه تا چندی پیش ماجرا چیز دیگری بود. اندک اندک که مسافرین اتوبوس کمتر میشدند، باب صحبت را با راهنمای ایرانی باز کردم. دختر جوان شاکی بود از هموطناناش، و رفتارهای غیراجتماعیی آنها: پول نمیدهند، اتوبوس را نرسیده به مقصد کثیف میکنند، کنجکاویای برای مراکز تاریخی ندارند، چمدان چمدان میخرند، و حتی گاه در بازگشت به فرودگاه، با شکایت صاحبان هتل، باید پتوهای هتل را از چمدانها بیرونکشید. اینها را با نوعی احساس “خودمتمدنشدهپنداری” میگفت.
دلخور از این تصویر به هتلهایمان رفتیم تا چندروز بعد بازبیایند و ما را برگردانند.
چند روز بعد همین مسیر را به سمت فرودگاه برمیگشتیم. این بار مردی جوان راهنمای بازگشت ما بود. تمامی مسیر را از خودش حرف زد بهعنوان ایرانیای که سالها است در ایران نیست، اما مفتخر است به ایرانیبودن. تاریخچهٔ بناهای تاریخی سر راه را توضیح میداد و توضیحاتاش همیشه ربطی پیدا میکرد به ایران و هنرهای هفتگانهی ایرانی. از هتلی بزرگ که گذشتیم شروع کرد: “اینجا یکی از بزرگترین هتلهای استانبول است و سوئیتی دارد که فقط بزرگان عالم را به خود راه میدهد، مثل باراک اوباما، و ما افتخار آن را داشتهایم که کاری کنیم که لیلا فروهر هم چند روزی در اینجا ساکن شود!” روبروی دلماباغچه کاخ آتاتورک باز همان ماجرا: “در اینجا بزرگترین قالی جهان قرار دارد که توسط ایرانیها بافتهشده و از سوی رضاشاه به آتاتورک هدیه داده شده”. تا برسیم به پل معروف استانبول که آسیا و اروپا را به هم وصل می کند یکسر در ستایش دیروزِ سرنگون و اقتدارش و اعتباری که برای ایرانیها دست و پا کرده سخن گفت(مثلاً خرید زمینی بزرگ در استانبول از سوی پهلوی اول و ساختن کنسولگری ایران در این شهر). به پل معروف که رسیدیم دیگر آساش را رو کرد: “این پل را همانجایی نصب کردهند که خشایارشاه در جنگ با یونان کشف کرد که بهترین نقطه استراتژیک است برای آرایش نیرو و به دریا انداختن کشتیها”، و بدین ترتیب، افتخار این پل را به نام ایرانیها ثبت کرد. کف شدید حضار جا به جا نشان میداد که اگر خدای ناکرده “این ایرانی”ها در این استانبولگردیی چند روزه دچار خودکمبینی شده بودهاند، دارند با شنیدن این همه افتخارات از لیلا فروهر تا خشایارشاه، دستخوشِ غرور ملی میشوند. در ادامه تا فرودگاه پسرک راهنما زیاد از “ما ایرانیها” سخن گفت: “ما ایرانیها در مقایسه با فرهنگهای دیگر بسیار مردمان مؤدب و متمدنی هستیم، با دهان پُر حرف نمیزنیم، استفاده از کارد و چنگال را بلدیم، بدمستی نمیکنیم، و قس علیهذا…”
از اتوبوس که پایین آمدیم، خدمتاش گفتم: خیلی استفاده کردیم، اما، مشکلی هم برایم پیدا شدهاست. آمدنا، همکارتان ایرانیها را موجوداتی دلهدزد، ندیدبدید، دو پولی، بیفرهنگ و…، معرفی کردند، که آبرویی برای این قوم بهجا نگذاشتهاند. برگشتنا، در محضرتان فهمیدیم که ملتی هستیم متمدن، تاریخدار، مبادیی آداب، و… جواب داد: مزخرف گفته. اسماش چه بود؟ خانم! اصلاً: “این ایرانیها” عجیب موجوداتیاند!…
یک چیز روشن است: “ما ایرانیها”، “این ایرانیها” را دوست نداریم. این “ما”ی معاصر دلخور و البته دلخوش به خشایار و قدرت محتشمش! وگرنه میشد تهران معاصر را نیز دعوتی کرد پُر وسوسه. چه چیز کم داریم؟ اورهان پاموک را؟ تاریخ را؟ جغرافیا را؟ ما که از این همه کم نداریم! داریم؟ “ما ایرانیها”!؟