مارکسیسم ایرانی یعنی چه؟
مصاحبه با سوسن شریعتی / مصاحبهکننده : ـــــ
موضوع : بخش اول گفتگوئی بنام نوگفتمان چپ ایرانیزه
س : در ابتدا بهتر است پاسخی برای این پرسش داشته باشیم که آیا تفکراتِ مارکسیستی اصولاً نوعی نگاهِ انتزاعی و فلسفی است یا در بطن یک رویکردِ عملی که از قبل وجود داشته شکل گرفته است، و اینکه آیا میتوان مارکسیسم را یک تفکرِ فلسفیِ وابسته به تاریخ و زمان دار دانست که در شرایطِ فعلیِ جهان، یک فلسفهٔ مرده به حساب میآید؟
ج : بد نیست که ما بحث را از خودِ این تعبیرِ “تفکراتِ مارکسیستی” آغاز کنیم. مارکسیسم چیست ؟ مارکس، خود در جدلی با طرفدارانِ ژول گِد، یکی از چهرههای برجستهٔ سوسیالیستِ فرانسهٔ پایانِ قرنِ ۱۹، جملهٔ معروفی را میگوید : “شکی نیست که من مارکسیست نیستم.” همین جمله، منشاءِ قرائتهای بسیار متفاوتی از مارکسیسم، همچون تفکری فلسفی و نیز سیاسی، شده است. از جمله اینکه : مارکسیسم یک سیستمِ فلسفیِ پایان گرفتهٔ یک بار برای همیشه نیست، قبل از هر چیز یک دیدگاه است، اگر چه تئوریهایش را به گونهای علمی، یعنی به شکلی سیستماتیک عرضه کرده است ( آلتوسر ). آنچه که وجههٔ سیستماتیکِ تئوریهای مارکس را تضمین میکند، آنالیزِ اَشکالِ متفاوتِ مبارزهٔ طبقاتی و اتصالِ میانِ آنهاست.
ایدههای اصلیِ مارکس را شاید بتوان چنین خلاصه کرد :
۱. طبقات و مبارزهٔ طبقاتی ( یعنی پدیدههای تاریخی را همچون فُرمهای متعدد و پیچیدهٔ مبارزهٔ طبقاتی دیدن ).
۲. سرمایه و کارِ حقوق بگیری ( همان حرکتِ سرمایه که ریشهٔ ارزشِ اضافی است ).
۳. ماتریالیسمِ تاریخی ( این ایده که : موجودیتِ اجتماعی است که آگاهی را تعین میبخشد و نه برعکس ).
نباید فراموش کرد که اگر چه مارکس بعد از نگارشِ دو رسالهٔ “فقرِ فلسفه” و نیز “مانیفستِ حزبِ کمونیست” و طرحِ ایدهٔ دیکتاتوریِ پرولتاریا در سالهای ۱۸۵۰ ـ ۱۸۴۸ موجبِ نوعی گُسستِ تئوریک و سیاسی با اَشکالِ قدیمیِ سوسیالیسم میشود، اما در عینِ حال متکی است بر یک سنتِ فکریِ لااقل صد ساله. سنتِ فکریای که با چهرههایی چون ژان ژاک روسو، سن سیمون و فوریه تشخص مییابد و جریاناتی که سوسیالیسمِ اُتوپیک یا تخیلی نام گرفتهاند ( بلانکی، پرودن، کابه و… ).
س : موقعیتِ طبقاتی و تاثیرِ قدرتِ صنعت مثلاً در انگلستانِ آن دوره که به نوعی برای طبقهٔ کارگر موقعیتِ قدرت مند تعریف شده است، به نظر میتوانسته نوعی استحکامِ عملی برای این موقعیتِ نظری فراهم کند. به لحاظِ تاریخی، رجوع به تئوریهای مارکسیستی زادهٔ گرایشهای نخبه گرایانه در جوامع بوده یا بدنهٔ جامعه با گرایش به سوی چنین تفکراتی نخبگان را وادار به ارائهٔ تحلیل و راهِ حل در این زمینه کردهاند ؟ به عبارتِ دیگر، مارکسیسم زادهٔ دانشگاه است یا خیابان؟
ج : مهمتر از موقعیتِ نظریِ پیش گفته شده، موقعیتِ اقتصادی و مناسباتِ طبقاتی کشورهای فرانسه، آلمان و انگلستان در سالهای شکل گیریِ مارکسیسم است. اگر چه این سه کشور، موقعیتهای کاملا مشابهی از منظرِ مناسباتِ طبقاتی ( بورژوازی ـ پرولتاریا ) و بخصوص شکل گیریِ طبقهٔ کارگر ندارند، اما جنبشِ کارگری در این هر سه کشور آغاز شده است. در آلمان، بورژوازی فقط در شمالِ غربی مسلط است و در اتحاد با زمینداران عمل میکند. در فرانسه، گسترشِ صنایعِ بزرگ، طبقهٔ کارگر را تبدیل به یک قدرتِ تعیین کننده در حوزهٔ سیاست ساخته و از همه مهمتر این طبقه سازماندهیِ خود را آغاز کرده است. در انگلستان به عنوانِ صنعتیترین کشورِ اروپایی نیز طبقهٔ کارگر موقعیتِ محکم و تعریف شده دارد و جریاناتی چون ترد ـ یونیون (trad-union) و شارتیسم (chartism) صاحبِ نفوذِ جدی هستند. ردپای همهٔ این تنشهای نظری و دسته بندیهای سیاسی در درونِ جنبشِ کارگری را در انترناسیونالِ اول میتوان دید، جایی که مارکس، به عنوانِ یکی از تئوریسینهای این جنبش، نقشِ مهمی بازی میکند و در برابرِ چهرههایی چون پرودن و باکونین موفق میشود دیدگاههای خود را به کرسی بنشاند ( رویکردِ طبقاتیِ مارکس رادیکالتر از پرودن و رویکردِ سیاسیاش محافظه کارانهتر از باکونین بود ).
اگر چه مارکس، منتقدِ جدیِ ایدئولوژیها بود، اما مارکسیسم که طی یک روند بدل به یک سیستمِ بسته و هماهنگِ ایدئولوژیک با قطعیتهای خود شد ( تحزب، سانترالیسم، رهبریتِ متمرکز، دیکتاتوریِ پرولتاریا و… )، توانست با پس زدنِ ایدههای سوسیالیستیِ دیگر، رهبریِ جریاناتِ کارگری را به دست بگیرد. مثلاً سوسیالیستهای تخیلی را. سوسیالیستهای آزادی طلب را ( باکونین ). سوسیالیستهای تعاونی گرا و مشارکتی را ( پرودن ). مارکسیسم زادهٔ نیازِ خیابانی بود، یعنی این شرایطِ پراتیک بوده است که امکانِ ادغام و تلفیقِ تئوریِ انقلابی ( مارکسیسم ) و نهضتِ کارگری را فراهم کرده، چنان چه غیبتاش میتوانسته مانعِ آن گردد.
س : مارکس، دکترای فلسفه دارد، اما خود یکی از ارکانِ جنبشِ کارگری و اساساً تئوریسینِ این جنبش است. این همراهی را چگونه میبینید ؟ آیا موجی از جنبشِ کارگری در حالِ شکل گیری، در حالِ حرکتِ خود رونده بوده است و مارکس به نوعی سوار بر این موج شده، یا به عکس، جنبشِ کارگری آگاهیِ خود را از وجود داشتن و “طبقه” شدن، مدیونِ مارکس است؟
ج : مارکس خود سه شرط را برای امکانِ گسترشِ تئوریهای انقلابی قائل است : گسترشِ تضادهای مربوط به تولیدِ کاپیتالیستی، تمرکزِ پرولتاریا در جنبشِ سیاسیِ تودهای و البته شناختِ دقیقِ این شرایط. این نکته را که مارکس، دکترای فلسفه دارد و در نتیجه از یک فرماسیونِ محکمِ نظری برخوردار است البته نمیتوان نادیده گرفت. اما آنچه که مارکس را بدل به تئوریسینِ جنبشِ کارگریِ قرنِ نوزدهم میسازد اساساً بیربط به محیط دانشگاهی است و بخصوص زادهٔ گرایشهای نخبه گرایانهٔ اجتماعِ خود نیست ( مارکس پس از گرفتنِ دکترای خود دربارهٔ “تفاوتِ فلسفه و طبیعت در نزدِ دموکریت و اپیکور” اجازه و امکانِ تدریس در دانشگاه را نیافت و پس از مدتی کوتاه، که به ژورنالیسم میگذرد، به فرانسه مهاجرت میکند، فرانسهای که در سالِ ۱۸۴۸ در وضعیتِ انقلابی است ). شرایطِ ملتهب و انقلابیِ آن سالها از یک سو، شکل گیریِ طبقهٔ کارگرِ ناراضی از توزیعِ ناعادلانهٔ دستاوردهای رشدِ سرمایه داری و از همه مهمتر آگاهی از قدرتِ خود به عنوانِ یک طبقه، زمینههای اصلیِ شکل گیریِ تئوریهای مارکسیستی است. تئوریهایی که چنان چه اشاره شد در ادامهٔ یک سنتِ قدیمیِ ریشه دارِ عدالت خواهانه از قرنِ هجدهم به بعد است. مارکس، خود یکی از اکتیویستهای جنبشِ کارگریِ در حالِ شکل گیری در فرانسه و انگلیس است و نقشی که در انترناسیونالِ اول بازی میکند، پا به پای جریاناتِ کارگریای است که نسبت به موقعیتِ ویژهٔ خود در جامعهٔ سرمایه داری آگاه شدهاند و به تعبیری از وضعیتِ “طبقهای در خود” بدل شده به “طبقهای برای خود”. یعنی آگاه به موقعیت و منافعِ خود نیز. اشاره شد که تئوریهای مارکس به عنوانِ اولین تئوریسینِ سوسیالیسمِ علمی ( سوسیالیسمِ علمی اصطلاحی بود که قبل از مارکس پرودن از آن استفاده کرد در برابرِ سوسیالیسمِ تخیلی ) و مبتکرِ جنبشِ کارگریِ بین المللیِ معاصر، طی صد و اندی سال همواره موضوعِ نزاعهای ایدئولوژیک و نیز سیاسی بوده است. نزاعهایی که از همان انترناسیونالِ اول آغاز شد ( سالِ ۱۸۶۴ در لندن )، در دورهٔ دومِ تاریخِ نهضتِ کارگری یعنی دورهٔ شکل گیریِ احزابِ سوسیالیستی و انترناسیونال (۱۸۹۱ در گوتا ـ آلمان) ادامه یافت، با گسترشِ امپریالیسم و انقلابِ روسیه ابعادِ جدیدی به خود گرفت ( انترناسیونالِ کمونیسم ـ ۱۹۱۹ ـ روسیه ) و در دورهٔ اخیر که عصرِ عمومیت یافتنِ مبارزاتِ انقلابی در سطحِ جهانی، انشعاباتِ جنبشِ کمونیسمِ بین المللی، و بحرانِ سوسیالیسمِ تحقق یافته است هم چنان ـ کم و بیش ـ وجود دارد.
از جریاناتِ رویزیونیستی ـ رفرمیستیِ اروپایی در دومین انترناسیونال گرفته تا رادیکالیزمِ بولشویزم و پیروزیِ انقلابِ اکتبر و به دنبالِ آن پیدایشِ احزابِ کمونیستی در اروپا و بعد مائوئیزمِ چینی و… همگی خود را وفادار به تفکرِ مارکسیستی میدانند و هر کدام با ادعای تطبیقِ آن با شرایطِ اجتماعی و طبقاتیِ خاصِ جوامعِ خود.
باید دانست که سوسیال دموکراسیِ آلمان که ترکیبی از ایدههای لاسال و اندیشههای مارکسیستی بود با تسلطِ گرایشِ رویزیونیستی و رفرمیستیِ چهرهای چون برنشتاین، اساساً از همان سالهای آغازینِ قرنِ بیستم راهی متفاوت را به لحاظِ نظری و نیز رویکردِ سیاسی در برابرِ بورژوازی و قدرت در پیش گرفت. راهی بسیار متفاوت از راهی که رادیکالهای مارکسیست، مثلِ لنین و رزا لوکزامبورگ انتخاب کردند و اتفاقاً موجبِ انشعاب و نهایتاً انهدامِ انترناسیونالِ دوم شد.
سوسیالِ دموکراسی در اروپا و بلشویزم در روسیه دو رویکرد و نیز دو قرائتِ متفاوت از مارکسیزم بود. انترناسیونالِ دوم، ارگانیزاسیونی بود که خود را موقتی میدانست، استقلال و خودمختاریِ احزاب و گروهها در آن تضمین شده بود، انعطافِ جوامعِ کاپیتالیستی را برای دادنِ امتیاز به طبقهٔ کارگر پذیرفته بود، انهدام و مرگِ اتوماتیکِ سرمایه داری را رد میکرد و قدرت را مطلقاً در اختیارِ پرولتاریا نمیخواست.
س : نهضتِ جنگل و گرایشهای چپ گرایانهٔ این نهضت، یادآورِ نوعی انقلابیگری و عدالت خواهی است که به شکلی خاطرهای اثرگذار را در حافظهٔ تاریخیِ مردمِ ایران حک کرده است، تا آنجا که به رغمِ ردِ گفتمانِ مارکس از سوی طبقهٔ حاکم، چه قبل و چه پس از انقلابِ اسلامیِ ایران، حتی از سوی حاکمیتِ دینیِ پس از بهمنِ ۵۷ نیز موردِ ستایش قرار میگیرد. حتی به کمی نزدیکتر که برگردیم، مثلاً اعترافاتِ خسرو گلسرخیِ مارکسیست ـ لنینیست علیهِ حاکمیتِ پهلوی در چند سالِ اخیر از سیمای جمهوریِ اسلامی بدونِ نظر داشتِ هویتِ مارکسیستی ـ لنینیستیِ مبارزاتِ وی پخش میشود. با این تفاسیر آیا مقطعی از تاریخِ ایران وجود داشته که طی آن جریاناتِ مارکسیستی به خاطرِ جذابیتِ انقلابیِ خود، در جامعهٔ ایرانی بُروزِ تمام عیار یافته باشد؟
ج : ورودِ اندیشههای مارکسیستی در ایران به دورهٔ سومِ جنبشِ کارگری و پیروزیِ مارکسیسم ـ لنینیسم در روسیه بر میگردد ( سالهای قرن ۲۰ میلادی ). از همان سالهای اولیهٔ پس از پیروزیِ مشروطه عناصرِ سوسیال دموکراتی که در ارتباط با محافلِ سوسیال دموکراتِ قفقاز بودند در ایران نیز فعالیتهای خود را آغاز میکنند. در جنبشِ جنگ و جنبشِ خیابانی نیز ردِ پای آنها دیده میشود ( حزبِ مساوات و حضورش در کنگرهٔ مللِ شرق ). در دورهٔ رضاشاه، یک تلاشِ تئوریک با محفلِ تقی اَرانی و مجلهٔ دنیا شروع میشود. اینها مقدماتِ ورودِ اندیشههای مارکسیستی به ایران است و عمدتاً در ذیلِ انترناسیونالِ سوم به رهبریِ حزبِ کمونیستِ شوروی تعریف میشود.
س : مختصاتِ مارکسیسمی را که واردِ ایران شد چگونه میتوان تشریح نمود ؟ آیا این مارکسیسم همراه با درکِ مشخصی از جامعهٔ ایرانی بود ؟ و اساساً آیا گرایشهای مارکسیستی در ایران همراه با آشنایی به سیرِ تحولِ اندیشههای چپ گرایانه بوده است؟
ج : آشنایی با مشخصاتِ انترناسیونالِ سوم برای فهمِ مختصاتِ مارکسیسمی که واردِ ایران شد اهمیت دارد. از جملهٔ این مشخصات : افشا و تصفیهٔ رفرمیستهای سوسیال دموکرات، ضدیت با بورژوازی بیامکانِ گفت و گو، افشای گرایشهای ملی گرایانه، تمرکزگرایی افراطی، نوعی اُرتدوکسی و رویکردِ مُتصلب و قرائتِ رادیکال از آراءِ مارکس است. مارکسیسمی که در ایران پا گذاشت نیز این مختصات را با خود داشت، بیآنکه آشناییای با قرائتهای دیگر داشته باشد. بیآنکه درکِ مشخص و میدانی از جامعهٔ خود داشته باشد. اما اوجگیریِ دایرهٔ نفوذِ مارکسیسم با قرائتِ روسیِ آن، همزمان با سالهای جنگِ دومِ جهانی است. پیروزی روسیه بر ارتشِ هیتلری، موجبِ اتخاذِ رویکرد و روشهای جدیدی از سوی شوروی برای گسترشِ دایرهٔ نفوذِ خود میشود. بین المللِ کمونیسمِ سالهای 20 و 30، جای خود را به کمینفرم (cominforme) میدهد. با دو هدف : از یک سو، متحد الشکل کردنِ رفتار و رویکردِ جریانات و گرایشهای مارکسیستی در کشورهای متفاوت به قصدِ تضمینِ نوعی نگاهِ ارتدوکس، و از سوی دیگر شکل دادن به موقعیتی جدید به نامِ کمپِ سوسیالیست. برای تحققِ این دو هدف راههای متعددی اتخاذ گردید و از آن جمله بود برقراریِ شبکهای از احزاب در کشورهای متفاوت و نیز ساخت و سازِ بلوکی از سرزمینهایی که در آنها احزابِ کمونیستی به قدرت رسیده باشند.
س : شاید در ذهنِ عامهٔ جامعهٔ ایرانی لفظِ مارکسیسم به نوعی با حزبِ توده پیوند خورده باشد. ظهورِ حزبِ توده عملاً مصادف است با پیدایشِ احزابِ کمونیست در اروپا. آیا به لحاظِ تئوریک هم این حزب پشتوانهٔ نظریِ قوی داشت یا صرفاً به دنبالِ یک سری بهره برداریهای سیاسی در خلاءِ پیش آمدهٔ سیاسیِ ایران بوده است ؟ آیا حزبِ توده را میتوان نمادِ آگاهیِ طبقهٔ کارگرِ ایران قلمداد کرد، یا اصولاً این حزب ارتباطی با آگاهی یا آگاهی بخشی به طبقهٔ کارگر داشت؟
ج : با سقوطِ رضاشاه و در شهریورِ ۲۰ است که ما با یک جریانِ قویِ سیاسی ـ حزبی رو بروییم که برای اولین بار به شکلِ علنی خود را پیروِ تئوریِ مارکسیسم به روایتِ لنینیِ آن میداند : حزبِ توده ( لازم به ذکر است که در سالهای اولیه، حزبِ توده صراحتاً از تعلقاتِ مارکسیستی سخنی به میان نمیآورد ). و این تقریباً هم زمان است با پیدایشِ احزابِ کمونیست در کشورهای اروپایی. حزبِ توده از جوِ ضدِ انگلیسی که در جامعه وجود داشت نهایتِ بهره برداری را میکند و تبدیل به حزبی قدرت مند میشود.
آشناییِ طیفی از جامعهٔ ایرانی و بخصوص نخبگان با تفکراتِ مارکسیستی، با واسطگیِ حزبِ توده، عمدتاً تحتِ تاثیرِ قرائتِ بلشویکی ـ استالینیستی و سوسیالیسمِ روسی بوده است، و آن هم بدونِ هیچ گونه سابقهٔ ذهنی از رقابتها و نزاعهای ایدئولوژیک در درونِ مارکسیسم و بخصوص هیچ گونه آشنایی با نظریههای سوسیالیسم و مارکسیسمِ اروپایی و البته غیبتِ کاملِ آشنایی با کُتب و متونِ اصلیِ مارکس.
میبینیم که موقعیتِ نظریِ پا گرفتنِ اندیشههای مارکسیستی در ایران چه تفاوتِ فاحشی دارد با اروپای سالهای پایانیِ قرنِ نوزدهم، و حتی چه تفاوتِ فاحشی دارد با موقعیتِ مارکسیسم در روسیه. هیچ پیش زمینهٔ جدیِ گستردهای به لحاظِ نظری وجود ندارد. نه تنها در رابطه با مارکسیسم که باید آن را در ذیلِ پروسهٔ مدرنیتهٔ غربی فهمید، بلکه دربارهٔ نحلهها و سنتهای فکریِ دیگر نیز، مثلاً لیبرالیسم، همین مشکل وجود دارد، یعنی عدمِ سابقه. وجههٔ نظریِ ماجرا را هم که به کناری بگذاریم، ساختارِ طبقاتیِ جامعهٔ ایرانی نیز تفاوتهای اساسی با جوامعی داشته که این ایدهها در آن شکل گرفت. نه موقعیتِ بورژوازی تعریف شده بود و نه موقعیتِ طبقهٔ پرولتار یا کارگر. آیا جامعهٔ ایرانیِ آن سالها، جامعهای است صنعتی ؟ نیمه فئودالی ؟ آیا بورژوازیِ ملی داریم یا بورژوازیِ کمپرادور قدرتِ مسلط است ؟ نه تنها نقاطِ مادیِ عزیمت و ضروری در رویکردِ مارکسیستی روشن نبود، بلکه پشتوانههای نظریِ آن نیز شکل نگرفته بود. به همهٔ این دلایل نقشِ حزبِ توده، بیشتر نقشی سیاسی در نزاعِ قدرت بود و نه الزاماً نمادِ آگاهیِ طبقهٔ کارگر.
س : جریانِ خلیل ملکی چطور ؟ آیا فصلِ مشترکِ نظری یا وحدتِ عملی با حزبِ توده هم داشته است یا در مقامِ عمل ما با چند چهرهٔ متفاوت از قرائتِ مارکسیسمی در ایرانِ آن زمان مواجهیم؟
ج : در همان سالها قرائتِ مستقلِ دیگری از مارکسیسم در حالِ شکل گیری است که در نخستین قدم خود را در برابرِ حزبِ توده و پس از آن در برابرِ شوروی تعریف میکند و رهبریِ فکریِ آن عمدتاً در دستِ خلیل ملکی بود، اما منزوی ماند. حتی در سالهای ۴۰ با رادیکالیزه شدنِ جنبشِ سیاسی و پیدایشِ گروههای چریکیای که بخشی خود را متاثر از مارکسیسم ـ لنینیزم میدانستند ( اگر چه منتقدِ شوروی ) شاهدِ غیبتِ این آگاهیهای نظری نسبت به قرائتهای موازی در تفسیر از مارکسیسم هستیم و البته شاهدِ همان پرسشهای همیشگی که بالاخره باید از روستا آغاز کرد یا از شهر. چین را الگو گرفت یا شوروی را. آلبانی را یا… بحرانِ الگو و بحرانِ نظری موجب شد که تفکراتِ مارکسیستی بروزی تمام عیار پیدا نکند.
س : قبل از پیروزیِ انقلاب جمعیتی که خود را مذهبی هم میدانستند بر پایهٔ تفکراتِ ضد امپریالیستی و توجه به تضادِ طبقاتی تحتِ تئوریهای مارکسیستی، عملاً خود را دخیل در مبارزاتِ ضدِ پهلوی دانستند. اما به نظرم دورهٔ حضورِ آنان پس از انقلابِ ۵۷ کمرنگ و محو شد. آیا میتوان این نوع از مارکسیسمِ ایرانی را تمام شده تلقی کرد و به عبارتِ دیگر آیا میتوان گفت مارکسیسمِ ایرانی کی و کجا تمام شد ؟ یا اینکه شما معتقد به ادامهٔ حیاتِ مارکسیسم در ایران، هر چند کم رَمق، تا دههٔ اخیر هستید؟
ج : نمیتوان منکرِ این واقعیتِ مسلم شد که گفتمانِ مارکسیستی با کلیاتی چون ضرورت داشتنِ مکتب هم چون راهنمای عمل، توجه به تضادِ طبقاتی، ضرورتِ مرزبندی با امپریالیسمِ جهانی، تکیه بر محرومان همچون موتورِ حرکت و تکیه بر پیشگامِ انقلابی همچون کاتالیزور، توانست اثراتِ قابلِ توجهٔ نظری بر کلِ جنبشِ سیاسیِ علیهِ نظامِ شاهنشاهی بگذارد. جنبشی که به رغمِ این تاثیرپذیریها، خود را مذهبی تعریف میکرد و با بدبینی به رقبای مارکسیستِ خود مینگریست. بارِ دیگر باید تاکید کرد که همهٔ این تاثیرگذاریها در ذیلِ قرائتِ لنینی از مارکسیسم صورت میگرفت.
مارکسیسمِ ایرانی کی و کجا تمام شد ؟ به این سوال تنها با طرحِ یک سوالِ دیگر میتوان پاسخ گفت. مارکسیسمِ ایرانی یعنی چه ؟ آیا مقصود مارکسیسم در ایران است یا منظور آن مارکسیسمی است که در گفت و گو با مختصاتِ فرهنگی و اجتماعیِ جامعهٔ خود توانسته است به ترکیبِ جدیدی دست پیدا کند و برای آن ایرانیتی را به دنبال آورد ؟ هم چنان که مثلاً میتوان از مارکسیسمِ روسی، چینی، اروپایی و… صحبت کرد ؟ قسمتِ دومِ سوال هم همین اشکال را ایجاد میکند : کی و کجا تمام شد ؟ اصلاً زمانِ آغازِ مارکسیسمِ ایرانی مگر روشن است که حال بتوان به زمانِ اتماماش پرداخت. آیا از میان رفتنِ کمونیسم را به عنوانِ الگوی سیاسی، با فروپاشیِ بلوکِ شرق و نیز شوروی، میتوان مساوی با بیاعتباریِ تئوریهای مارکسیستی دانست ؟
سیستمهای نظری، در هم میریزند، ساکت میشوند، عقب نشینی میکنند، دورهٔ فترت را میگذرانند و به اَشکالِ دیگری بازسازی میشوند و جایی دیگر، جوری دیگر، ممکن است سر بزنند، اما تمام نمیشوند و البته شاید نه دیگر به عنوانِ یک سیستم، به حیاتِ خود ادامه میدهند. به عنوانِ نوعی تفکر و به قولِ آلتوسر به عنوانِ نوعی رویکرد تمام نمیشوند، حتی اگر دیگر بهگونهای سیستماتیک به آنها نگاه نشود. نمیتوان انکار کرد که بسیاری از تاملات و ملاحظاتِ فلسفی و اقتصادیِ مارکس در جریاناتِ فکری و علمی و حتی دانشگاهیِ اروپای قرنِ بیستم لحاظ شده و اثر گذاشتهاند ( از مکتبِ فرانکفورت در حوزهٔ فلسفه، تا مکتبِ آنال در حوزهٔ تاریخ و… ). به لحاظِ عملی و سیاسی نیز ممکن است برای همیشه در اقلیت بماند. ممکن است بشود اقلیتی فعال و ذی نفوذ، اما در هر حال به حیاتِ خود ادامه خواهد داد. خیر و شرِ ادامهٔ حیاتِ یک تفکر را موقعیتِ فرهنگی، اجتماعی و اقتصادیِ یک اجتماع تعیین میکند. تئوریهای مارکسیستی در اروپا، سرمنشاء پیدایشِ احزاب، سندیکاها و قدرتهای سیاسیِ بسیاری شد و اگر چه در بسیاری اوقات قدرت را به دست نیاورد، اما تبدیل به نیروی فشاری بسیار جدی شد و توانست قدرتهای حاکمِ جوامعِ سرمایه داری را وادار به دادنِ امتیاز کند ( حقوقِ کارگران، کاهشِ ساعاتِ کار، بیمهٔ کار، مرخصی و… ). همانی که شریعتی نامش را به سرِ عقل آمدنِ سرمایه داری نامیده است.
تاریخ انتشار : ۱۰ / مرداد / ۱۳۸۸
منبع : سایت شاندل / منبع اصلی : روزنامه اعتماد ملی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ