منوی ناوبری برگه ها

جدید

فرهنگِ اعتماد

سارا شریعتی
سارا شریعتی، روشنفکر نوگرای ملی ـ مذهبی

.

نام سخنرانی : فرهنگِ اعتماد
سخنران : سارا شریعتی
موضوع : با فقر مبارزه کنیم یا به فقرا کمک کنیم؟
مکان : موسسه رحمان



بیش از سی سال پیش، پدرم موضوعِ انشایی به ما داد: با فقر مبارزه کنیم، یا به فقرا کمک کنیم؟ در جامعه‌ی دو قطبی‌ی زمان شاهی، جامعه‌ی فقر و غنا، کار و سرمایه، زمانی که به تعبیر آن بازجو، سیاسی شدن به قیمت بلیط اتوبوسی بود که می‌خریدیم، و ما را از شمال شهر به جنوب شهر می‌رساند، و در این‌جا به جایی جغرافیایی با تضادِ طبقاتی‌ی فاجعه‌بارِ موجودِ در جامعه آشنا می‌شدیم، بر می‌آشوبیدیم، مساله‌دار میشدیم، و سیاسی. مساله‌ی مرکزی‌ی جامعه، فقر بود. دریچه‌ای که، از خلالِ حساس کردنِ بدان، پدری می‌توانست فرزندش را به جهانِ اجتماعی سوق دهد. فقرِ اجتماعی، مساله‌ی واحد و مرکزی‌ی ما بود. اما، در آن پرسش، دوگانه‌ای وجود داشت: مبارزه یا امداد؟ مبارزه با فقر، یا کمک به فقرا؟ در ادبیاتِ مذهبی‌ی دورانِ ما، از آن تحتِ عنوانِ کارِ حسنی و کارِ حسینی نام برده می‌شد. امام حسین مظهرِ مبارزه بود، و امام حسن نمادِ امداد. دوگانه‌ی آن زمان کارِ حسنه و کارِ صالحه بود. کارِ سیاسی، یا کارِ اجتماعی. مبارزه‌ی کلان، یا امدادِ خرد. کوچک، برای ما، زیبا نبود، و ناخودآگاه، می‌دانستیم که، پاسخِ “صحیح “به این پرسش، مبارزه با فقر است.

پاسخ به این سوال، تعیینِ مسیرِ زندگی بود، و نسلِ ما، نسلِ “یا این یا آن”. نسلِ دو راهی‌های انتخاب. این پرسش، همیشه، پرسشی اگزیستانسیل بوده است. پرسشی با لحنی کی‌یر که‌گوردی در “رساله‌ی ناامیدی”. پرسش از زندگی. بعدها، در زندگی‌ی پدرم دیدم که، خود، “هم این و هم آن” را انتخاب کرده بود. در‌عین‌حال که، مشی‌ی وی مبارزه با فقرِ عینی و ذهنی بود، اما، در محلِ تولدش در روستا، کارِ حسنه را با صالحه درآمیخته بود. اما پرسش‌اش، ما را در برابرِ یک دوگانه قرار می‌داد. دو راهی‌ای که، به تعبیرِ کی‌یر که‌گورد، هر کدام را انتخاب می‌کردیم، به ناامیدی می‌رسیدیم، ناامیدی‌ای که بعدها فهمیدم الزاماً بارِ منفی ندارد، و می‌تواند خود یک مبدا و یک جهش باشد، و راهِ دیگری را در برابر‌مان بگشاید.

از آن زمان، بیش از سی سال گذشته است. سی سالی که در طی آن، مبارزه را انتخاب کردیم، و یک دوره مبارزه‌ی انقلابی را از سر گذرانده‌ایم. امروز، اما، پس از طی‌ی این تجربه‌ی انقلابی، مبارزانِ دیروز، به امدادگرانِ امروز، بدل شده‌اند، و از مبارزه با فقر، به مطالعه‌ی فقر، و کمک به فقرا، گرایش یافته‌اند. هم‌چنان درگیرِ مساله‌ی اجتماعی‌اند، اما، به دلایلِ بسیار، از مبارزه‌ی کلان و ریشه‌ای سیاسی، به سمتِ کارِ اجتماعی گرویده‌اند. تحلیلِ این فرایند، موضوعِ بحثِ من نیست، اما، فرزندِ دیروزی، که من باشم، امروز، خود، به مادری بدل شده، و بارها خواستم در جایگاهِ پدرم، دریچه‌ی ورودی پیدا کنم، تا این بار، فرزندم را، به جهانِ اجتماعی سوق دهم. از خودم می‌پرسیدم: مساله‌ی مرکزی‌ی ما چیست؟ از کجا شروع کنم؟ و بارها دیدم که، این، تجربه‌ای است که، اگر نگویم تکرار نمی‌شود، اما تکرارش سخت و دشوار است. چرا؟ در پاسخِ خامِ اولیه، خواهم گفت که، به این دلیل که، برای طرحِ دوگانه‌ی مبارزه یا امداد، پیش‌فرضی لازم است، و آن، “دیگری” است. توجه به دیگری، دوستی، نوع‌دوستی، داشتنِ دغدغه‌ی اجتماعی. در حالی‌که، همه‌ی تحقیقاتِ اجتماعی، و تجربیاتِ شخصی، نشان می‌داد که، آنچه که نسلِ جدید، بیش از هر چیز، درگیرِ آن است، به تعبیرِ فوکو، “دغدغه‌ی خود” است، نه دیگری. جامعه‌شناسان، از این فرایند، تحتِ عنوانِ “فردگرایی در جامعه‌ی مدرن” نام می‌برند. جامعه‌ی جدید، به تعبیرِ الیاس، “جامعه‌ی افراد” است، و فرد، خود را، در کانونِ توجهات قرار می‌دهد. آینده‌ی من، سرنوشتِ من، کارِ من، بدنِ من. “من”، با تمامِ هیبت‌اش، بازگشته است، و “دیگری” را به سایه برده است. عصرِ امروز، عصرِ فرد است، و خواستِ توجه به دیگری، تو را با “درِ بسته” رو به رو می‌کند. آیا این توضیح کافی بود؟ آیا می‌توانستم با مفهومِ فردگرایی، این درِ بسته را توضیح دهم. نه! به نظرم کافی نبود. فردگرایی، خودخواهی، توجهِ صرف به زندگی‌ی شخصی، به تنهایی، توضیح‌یدهنده‌ی رفتارِ نسلِ جوان نبود.

در میانِ نقدهایی، که به یکی از مطالبِ من، تحتِ عنوانِ “زمانِ امید، یا نسلی که عاشق نمی‌شود”، نوشته شده بود، به مفهومِ دیگری برخوردم: بی‌‌اعتمادی. دوستی نوشته بود: نسل جدید، اعتمادش را، از نسلِ دیروز، و آرمان‌هایش، “نسلی که کله‌اش زیادی داغ بود”، پس گرفته است. ما متهم بودیم به عدمِ صداقت، به این‌که خود را نقد نکرده‌ایم، به این‌که زندگی را پیشِ پای آرمان‌های‌مان ذبح کردیم. درنتیجه، امروز، در ناامیدی یا بی‌ اعتمادی‌ی نسلِ جدید سهیم‌ایم. شریک‌ایم. مسئول‌ایم. مقصریم! بی‌‌اعتمادی، نه به عنوانِ مفهومی جایگزین و آلترناتیوِ فردگرایی. نه! به عنوانِ مفهومی مکمل یا شاید مبنا. بی‌‌اعتمادی‌ی نسلِ جدید به گذشته و گذشتگان، به آینده، به تغییر، به کار جمعی، به “دیگری”. و از این رو، برای هر کاری، “تضمین” می‌خواست. بی‌‌اعتمادی‌ای که، در این پرسش‌ها، خود را نشان می‌داد: شما که کردید، چه شد؟ چه نتیجه‌ای گرفتید؟ چه تضمینی هست که تکرار نشود؟

اعتماد، مفهومی ساده، در دسترس، و در‌عین‌حال، بسیار سخت است. آنچه باعث می‌شود پرسشِ مبارزه یا امداد، از اساس شرایطِ امکان نیابد، چرا که انتخابِ هر کدام، پیش‌فرض‌اش انتخاب دیگری است، نه خود: “مبارزه”، برای داشتنِ جامعه‌ای بهتر. “امداد”، برای داشتنِ هم‌نوعانی توان‌مندتر. در هر دو حال، این دیگری است که اولویت می‌یابد. بسیاری از تحقیقات، در خصوصِ وضعیتِ اجتماعی‌ی ایران، بی‌‌اعتمادی را، یکی از مهم‌ترین مشکلاتِ جامعه‌ی ایران می‌دانند. بی‌‌اعتمادی به دیگری، که باعث در خود خزیدن می‌شود. بی‌‌اعتمادی‌ای که، عرصه‌ی عمومی را خالی می‌کند، و حوزه‌ی خصوصی را فعال می‌کند. بی‌‌اعتمادی‌ای که، ما را به تعبیرِ دوستی، “به مجموعه‌ای از نسل‌های تک‌افتاده”، یک “جماعتِ بی‌‌هم”، بدل می‌کند، نه یک “ملت”، و “خواستِ با هم بودن” را، که به گفته‌ی ارنست رِنان، تعریفِ یک ملت است، تکذیب می‌کند. بی‌‌اعتمادی‌ای که، منجر به قطعه قطعه شدن و قبیله‌ای شدنِ جامعه می‌گردد. بی‌‌اعتمادی، محصولِ گذشته‌های متفاوت، داستان‌های زندگی‌ی مختلف، و خاطراتی که، “دیگری”، در آن، نقشِ متهم را بازی می‌کند. بی‌‌اعتمادی‌ی نسلِ جدید به نسلِ گذشته، جامعه به سیاست‌مدار، مردم به مبارزان، مبارزان به یکدیگر. بی‌‌اعتمادی‌ای که، الن پیرفیت، حتی بحرانِ اقتصادی را بدان نسبت می‌دهد، و بحران اقتصاد را، بحرانِ اعتماد می‌داند.

اعتماد را، حسِ امنیتِ فرد، در رابطه‌اش با خود یا با دیگری، تعریف می‌کنند. حسِ امنیت در رابطه با دیگری. این مفهوم هم، در لغت‌شناسی، از عمد، به معنای تکیه کردن به کسی یا جایی است. به معنای اطمینان، خود را به کسی واگذار کردن. در لاتین confaince، به معنای خود را به کسی سپردن است. در تعریفِ هر دو واژه، دیگری بلافاصله با خود همراه می‌شود. اعتماد، انواعی دارد، که واژگانی چون: اعتمادِ به نفس، اعتمادِ اجتماعی، اعتمادِ ملی، و اعتمادِ سیاسی، به وجوهِ مختلفِ آن اشاره دارند، اما، اساسِ اعتماد، که به عنوانِ “اعتمادِ آغازین و مبنایی” نام‌گذاری می‌شود، اعتمادِ انسان به خدا است، که به حوزه‌ی امرِ قدسی، امرِ دینی، تعلق دارد. اعتمادِ انسان به خدا، حسِ اطمینان، ایمان. ایمان و اعتماد، در زبانِ لاتین، هم‌ریشه‌اند. دورکیم، ایمان را، قبل از هر چیز، “از خود درآمدنِ فرد، و فراتر رفتن از وجودِ خویش” تعریف می‌کند، و کانونِ حرارتی‌ی ایمان و اعتماد را جامعه‌ی همنوعان می‌داند. بر این اساس، می‌توان، “اعتمادِ اجتماعی” را، وجهی از “اعتمادِ آغازین”، که همان ایمانِ انسان به خدا است، دانست. از این رو است که، زمانی که این ایمان، این اعتماد، این حسِ امنیت، خدشه‌دار می‌شود، از صفتِ تندی چون خیانت نام می‌برند. خیانت به اعتماد. خیانت به امید. خیانت به امانت. چرا خیانت؟ چون، اعتماد، در سطحِ یک قراردادِ اجتماعی نیست، که می‌تواند به هم بخورد، و با به هم خوردنِ آن، جریمه شویم. اعتماد، یکِ بارِ قدسی، دینی، و اخلاقی دارد، که ضربه زدنِ به آن، با “خیانت” توصیف می‌شود.

در فلسفه، کسی که، به این مفهوم، بیش‌تر پرداخته، دریدا است، و در میان کلاسیک‌های جامعه‌شناسی، زیمل، در “جوامعِ رازآمیز”، بدان پرداخته است. زیمل، جوامعِ پیچیده‌ی امروزی را، “جوامعِ اعتماد” می‌خواند. اعتماد، از نظرِ زیمل، مهم‌ترین شاخصِ جوامعِ پیچیده است، چرا که، “زندگی بر هزاران پیش‌شرط بنا شده، که فرد به هیچ عنوان نمی‌تواند مبنای آنها را بشناسد، و امتحان کند، اما، باید آنها را با اعتماد بپذیرد”. بدونِ اعتمادِ به خود، خودی‌ها، یا به دیگران، غریبه‌ها، جامعه وجود ندارد. ما هر روز فرزندمان را تعقیب نمی‌کنیم تا ببینیم آیا واقعاً به مدرسه می‌روند یا خیر؟ در خیابان که گم می‌شویم، و از غریبه‌ای آدرس می‌پرسیم، صحتِ پاسخ‌اش را با دیگری چک نمی‌کنیم، یا برای اطمینان از سلامتِ غذایی که در رستوران سفارش می‌دهیم، به آشپزخانه‌اش سر نمی‌کشیم. اعتماد کردن، درنتیجه، هم‌چون یک “قراردادِ ضمنی”، یک رفتارِ اخلاقی، در جهت، به رسمیت شناختن، دیگری، و زیستِ مشترک عمل می‌کند.

تحقیقات و کتبِ بسیاری در خصوصِ اعتمادِ اجتماعی و اعتمادِ سیاسی نوشته شده است. “جامعه‌ی اعتماد”، از الن پیرفیت، که تزِ دکترایش “پدیدار‌شناسی‌ی اعتماد”، و تزِ مکمل‌اش، “ایمانِ دینی و اعتماد” نام دارد، و کتاب‌هایی تحتِ عنوانِ “احساسِ اعتماد”، و “جامعه‌ی اعتماد” را نیز نوشته است. او در کالژ دو فرانس سخنرانی‌ای تحتِ عنوانِ ” معجزه‌ی اقتصاد” ایراد کرد، و علت معجزه‌ی اقتصادی را، نه کا ر، نه منابعِ طبیعی، و نه سرمایه، بلکه، اعتماد دانست. پیرفیت می‌پرسد: چه چیزی رشد را ممکن می‌کند؟ از زمان آدام اسمیت، مارکس، وبر… همه در موردِ عللِ ثروتِ جوامع پرسیده‌اند، و بر نقشِ عواملِ مادی تاکید کرده‌اند، اما، کم‌تر به مانتالیته، ذهنیات، و خلق و خوی، و رفتارِ افراد توجه کرده‌اند. او، با مطالعه‌ی تاریخِ مسیحیت، نشان می‌دهد که، در این تاریخ، آنچه وی “اتوس اعتماد” می‌نامد، امکانِ خلاقیت، تحرک، رقابت، و ابتکارِ عملِ عقلانی و مسئول را فراهم آورده است. با همین عنوان، کتابِ دیگری هم، تحتِ عنوانِ “جامعه‌ی بی‌‌اعتمادی”، از جانبِ که‌یان الگان و پییر کاهوک انتشار یافته است. از سال‌های ۱۹۹۰، تحقیقاتِ کمی‌ی بسیاری نیز، برای سنجشِ اعتماد و بی‌‌اعتمادی در جوامعِ مدرن، انجام شده است. نتیجه‌ی این آمار، نشان می‌دهد که، کشورهای اسکاندیناوی از اعتماد بیشتری برخوردارند، و بی‌اعتمادی، ربطِ مستقیمی با رفتارِ غیرِ مدنی دارد.

تحلیلِ ریشه‌ی بی‌‌اعتمادی‌ی اجتماعی، که در ایران از آن نام بردم، خود، محتاجِ پژوهشِ مفصلی است. در اینجا، من، با توجه به زمانِ بحث، به یک “طرح مساله” اکتفا می‌کنم، اما، می‌توان پرسید که: ریشه‌های این بی‌‌اعتمادی در کجا است؟ از چه زمانی شروع شده، و نشانه‌های آن کدام است؟ در میانِ جوانان، این حسِ “عدمِ تعلق”، که مبنای مهاجرت‌های وسیع است، در میانِ روشنفکران، این گرایش به “حداقلی کردن”، که خود را در همه‌ی حوزه‌ها نشان می‌دهد: اقلی کردن دین، کم‌هزینه کردنِ سیاست، بی‌‌خطر کردنِ فرهنگ، تفریحی کردن هنر…، در میانِ مردم، این وسواسِ حفظ کردنِ “داشته ها”، و محول کردنِ “کمبودها” به آینده‌ای که، بیش‌تر میل دارد منتظرش باشد، تا این‌که آن را بسازد، از کجاست؟ آیا این‌ها ریشه در بی‌‌اعتمادی به “آینده” و به “تغییر” ندارد؟ این‌که یاد گرفته‌ایم تا، از آینده بترسیم، به جای آن‌که، آن را بسازیم، این “تئوری‌ی بقا”، که چشمِ ترس‌خورده‌ی ما را، نسبت به هر کنشِ جمعی‌ای، و نسبت به هر دیگری‌ای بدگمان می‌سازد، در کجا ریشه دارد؟ دوستی به من می‌گفت: “می‌ترسم باز پشت‌ام را خالی کنند، خودم بمانم و خودم”. خودم یک‌بار گفتم: ترجیح می‌دهم با طنابِ خودم به چاه بروم، تا پشتِ پرچم دیگری. از دیگری ترس‌خورده‌ایم. دیگری‌ی متهم، دیگری‌ای که در آن سال‌ها با ما نبود، در برابرمان بود. دیگری‌ای که، در این سال‌ها، تنهایمان می‌گذارد. این است که “به من چه؟”، “به تو چه؟”، ترجیع‌بندِ حرف‌ها است، و “رازِ بقا”ی ملت قلمداد می‌شود. قاصدِ تجربه‌های همه تلخِ “امید” به ما می‌گوید که: این دیگری‌ی غریبه، با وعده‌هایش و امیدهایش، “دروغ است و فریب”. بی‌‌اعتمادی‌ی اجتماعی اما، خود، برگردانی از بی‌‌اعتمادی‌ی سیاسی نیز هست. بی‌‌اعتمادی‌ای که، از جانبِ مسئولین، به یک سیاست، و به یک علم حکومتی، بدل شده است، جامعه‌ی ما را، به جامعه‌ی انضباطی، جامعه‌ی مراقبت و تنبیه، بدل کرده، و سیاستِ نظارتِ هرچه بیش‌تر را، به جای سیاستِ اعتماد، نشانده است.

اشاره کردم که، تحقیق در خصوصِ ریشه‌های این بی‌‌اعتمادی، محتاجِ پژوهشِ مفصلی است، اما، من صرفاً به سه عامل، که به شکلی خام، احساس می‌شود در این بی‌‌اعتمادی‌ی اجتماعی نقشِ مهمی دارند، اشاره می‌کنم. نخست، تاریخ. تاریخِ گسست‌های ما. تاریخی که، تحولاتِ ما را، نه به شکلِ پیوسته، انباشته، و پایدار، بلکه، هر بار به یک گسست، یک انقطاع، و یک شوک، بدل کرده است. این تاریخ، وجهِ ناگفته و نانوشته هم دارد، که همان حافظه‌ی جمعی‌ی ما، و خاطراتِ شخصی‌ی ما است. حافظه‌هایی منقطع، متکثر. حافظه‌هایی که، اغلب، در کتبِ تاریخ‌مان، راه نیافته‌اند. گاه، حافظه‌ای فراموش‌شده‌اند، حافظه‌ای که، دیگر به یاد نمی‌آوریم، اما، به شکلِ ناخودآگاه، در رفتارِ اجتماعی‌مان، بروز پیدا می‌کنند. گاه، حافظه‌ای ممنوع‌اند، و در این حال، به شکلِ یک زخمِ درمان‌نشده، در خاطرات‌مان هست، و به مناسبتی، هر از چندی، به خونریزی می‌افتد. این حافظه‌های دوست و دشمن‌ساز، که، جامعه را دو قطبی می‌کند، و “ما”ی اجتماعی را خدشه‌دار می‌سازد. دومین عامل، سیاست است. سیاستی که ما را ترس‌خورده کرده است. سیاستِ پُر هزینه. سیاستی که، پدر را وا می‌دارد، به فرزندش وصیت کند، که واردِ کارِ سیاسی نشود. سیاستی که، والدین، به فرزندان‌شان نصیحت می‌کنند، تا از آن پرهیز کنند. سیاستی که، در فرهنگِ عامه‌ی ما، می‌گویند پدر مادر ندارد، و بی‌‌اخلاق است، و ناامنی و بی‌‌اعتمادی ایجاد می‌کند. سیاستی که، به‌طور تاریخی، در جوامعِ ما، با استبداد عجین شده، و بسیاری از پژوهش‌گران، آن را ذاتِ جوامعِ شرقی، آسیایی، یا جنوب می‌دانند. و سوم دین. گفتم که، اعتمادِ آغازین و مبنایی، به حوزه‌ی دین، و امر قدسی، تعلق دارد. یکی از دلایلِ این تحولات را نیز، می‌بایست، در تغییرِ جایگاهِ دین در جامعه، جستجو کرد. دینی که، اگر دوگانه‌ی توکویلی‌ی “اقتدار” یا “پایداری”، را مبنا قرار دهیم، اقتدار را انتخاب کرده است، و سرنوشتِ خود را، نه با نهادِ خانواده، که با نهادِ قدرت پیوند زده است. در این حال، طبیعی است که، در کانونِ مسائلِ اجتماعی‌ی ایران قرار گیرد، و به عنوانِ یک هدف، یک cible، شناسایی شود، و نشانه گرفته شود. این دینِ به افراط برون‌گرا، سیاسی‌شده، و دنیوی شده، دین را، با کاستی‌ی وجهِ درون‌گرایانه، معنوی، و به تعبیرِ مهندس بازرگان، وجهِ “خدا و آخرت”ی، روبرو کرده است. (سخنرانی مهندس بازرگان تحتِ عنوانِ “هدفِ انبیا: خدا و آخرت” از نظر من بر مبنای چنین تحلیلی بود، و هشداری نسبت به افراط در دنیوی و سیاسی کردن دین، نه چرخش و تجدیدنظر در افکارِ کسی که، خود، نظریه‌پردازِ دینِ اجتماعی بود). تقاضای معنویتی، که دیگر، در این دینِ به افراط دنیوی‌شده، تامین نمی‌شود، در مواجهه با عرضه‌ی سخاوت‌مند آنچه که تحتِ عنوانِ “معنویت‌های جدید” و “عرفان‌های نوظهور” می‌خوانند، قرار می‌گیرد، و از آن استقبال می‌شود. درنتیجه، می‌توان گفت که، تاریخ، سیاست، و دین، هر کدام، به نحوی، در مزمن کردنِ این بی‌‌اعتمادی‌ی ریشه‌دار، سهیم بوده‌اند.

اما چگونه می‌توان این اعتمادِ رخت بر بسته را به جامعه ما بازگرداند؟

در سال‌های چهل، سال‌هایی که مبارزانِ سیاسی می‌خواستند بعد از دوره‌ی نهضتِ ملی، تشکلات را، این بار، با مشی‌ای قهرآمیز، بازسازی کنند، به این نتیجه رسیدند که، مردم، بعد از آنچه، به غلط یا درست، “خیانتِ حزبِ توده” می‌نامیدند، نسبت به هرگونه فعالیتِ سیاسی، بدگمان‌اند، درنتیجه، برای جلبِ اعتمادِ مردم، باید خون داد و فدا کرد. خون و فدا، راهِ‌حلِ مبارزانِ سیاسی‌ی دهه‌ی چهل و پنجاه بود، برای بازگرداندنِ اعتمادِ مردم. شریعتی اما، در آن زمان، می‌گفت که‌، ای کاش، به جای شهیدانی دیگر، ما به سراغِ آگاهی‌بخشی می‌رفتیم، که مردم ما، بیش از هر چیز، به آگاهی نیازمندند.

راهِ‌حلِ ما چیست؟ اعتمادِ اجتماعی را، اعتمادِ به دیگری را، چگونه می‌توان بازگرداند؟ پرسش، پرسشِ کلانی است، و طبیعتاً، نسخه‌ی از قبل پیچیده‌ای نداریم. یکی از الگوها، سیاست است. در سیاست، زمانی‌که قوه‌ی مقننه، وکلای مجلس نسبت به قوه‌ی مجریه، رئیس جمهور یا وزرای کابینه، در مواردِ مشخصی، بی‌‌اعتماد می‌شوند، استیضاح‌اش می‌کنند. از او می‌خواهند توضیح دهد، و پس از توضیح، به او رای‌ی اعتماد یا عدم اعتماد می‌دهند. آیا راهِ‌حلِ بی‌‌اعتمادی‌ی ما، استیضاحِ عمومی است؟ یکدیگر را به پرسش گرفتن و توضیح خواستن؟ آیا “گفت‌و‌گو”، چاره‌ی دردهای ما است؟ این، اولین پاسخی بود که، به ذهنم می‌رسید. ما نیازمندِ رای اعتمادِ به هم بودیم، و این رای، تنها، پس از گفتگویی ملی و همگانی، ممکن می‌شد.

دیشب اما، نمایشِ “خدای کشتار” یاسمینا رضا را در تئاترِ شهر دیدم. ماجرای دو خانواده، که دو فرزندشان با هم درگیر شده بودند، و بزرگان می‌خواستند بر سرِ درگیری‌ی کودکان، به شکلی کاملاً متمدنانه و روشنفکرانه، گفت‌و‌گو کنند، و ماجرا را حل کنند. اما، هرچه گفت‌و‌گو بیش‌تر طول می‌کشید، وضع وخیم‌تر می‌شد، و در نهایت، در‌گیری، از دو فرزندِ خانواده‌ها، به والدین، و به متنِ خانواده‌ها نیز گسترش پیدا کرد. ظاهراً، راهِ‌حل، گفت‌و‌گو نبود. خدای کشتار، در درونِ هر کدام از بازیگران، خفته بود، و به مناسبتِ این گفت‌و‌گو، بیدار شده بود، و بیداد می‌کرد. فکر کردم، ما، به “رای‌ی اعتماد”، نیاز نداریم. این رای، در یک یا چند جلسه‌ی استیضاح، صادر نخواهد شد. رای، کارِ سیاست است و دادگاه و داوری، و در حالی‌که، هر کسی، در موضعِ دادستان یا متهم، قرار گیرد، گفت‌و‌گو، به جدل منجر می‌شود، و به دورتر شدنِ هرچه بیش‌ترِ فاصله‌ها.

ما به “رای‌ی اعتماد” نیاز نداریم، به “فرهنگِ اعتماد” نیازمندیم. فرهنگی که، هم‌چون کشاورزی، که معنای دیگرِ کلمه‌ی فرهنگ (culture) در لاتین است، و مبنای تمدنِ انسانی، نیازمندِ شخم است، و کشت و کار و آبیاری و پرورش. و برای برداشتِ محصول، به صبر. ما، به کارِ عمیق، و زمانِ درازمدت نیازمندیم، تا بتوانیم، در ایجاد و پرورشِ فرهنگِ اعتماد، مشارکت کنیم. خواهید گفت: بالاخره فرهنگِ امداد است یا مبارزه؟ اولین پاسخ این است: “هم این و هم آن”، هم این و هم آنی که، در نهایت، راه‌گشای مسیرِ “دیگری” است.


تاریخ انتشار : ۱۸ / آبان / ۱۳۹۱
منبع : آرشیو اینترنتی سارا شریعتی

ویرایش : شروین یک بارedit


.

Print Friendly, PDF & Email

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سه + شش =

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.