شریعتی، معرفی تیپ جدید دیندار
نویسنده : سوسن شریعتی
موضوع : ـــــ
با شریعتی هرگونه پیشداوری را باید کنار گذاشت. او، چنانچه خود دربارهی شاندل میگفت، “نگاهی برای دیدن”، “زبانی برای گفتن” و “روحی برای زیستن” است. ترکیبی است از این سه ساحت. ترکیبی که خود محصول یک سری پارادوکسها است، پارادوکسهایی چنان در هم تنیده که خود تبدیل میشوند به یک موقعیت، موقعیتی نه متصلب، که ضامن اصلی دینامیسم درونیی منطق و نگاه و شکل زیست او. تقلیل او به هر یک از این سه، محصول ذهن کلیشهپرور فهم مثلهساز و یا نگاه یکسونگر است. ذهن و فهم و نگاهی، که برای “پی بردن” به امری، مجبور است از گزارههای ساده آغاز کند، و تکثیر ساحتها را نشانه تشتت حیات بداند.
کار او، برقراریی رابطهای جدید میان خودآگاهی(که آن را مذهب میداند)، و آگاهی اجتماعی(که آن را روشنفکری میخواند) است که منجر به سر زدن انسانی میشود متفاوت.
به شریعتی، بهعنوان مصلح مسلمان، جامعهشناس دیندار، و متفکر اجتماعی بسیار پرداخته شده، و به پرسشها و پاسخهای متفاوتی نیز دامن زده است. تبدیل اصلاح دینی به پروژهی اجتماعی، کشاندن مذهب به حوزهی جامعه، بیدار کردن دیو خفتهی سنت، ایدئولوژیک کردن دین، بهرهگیری از اسطورههای مذهبی به قصد تهییج و بسیج و… محورهای اصلیی این پرسش و پاسخ پیرامون اندیشهی او را تشکیل میداده است. بر سر درست و باطل بودن این همه، هیچ اجماعی نبوده و نیست. نه در میان مسلمانان، نه در میان نامسلمانها. گاه مسلمانان را برآشفته، گاه غیرمسلمانان را. گاه اصحاب سنت را، گاه پیروان مدرنیته را، و بسیار اوقات هر دو را با هم. گاه به این دلیل که دین را قوت و قوام بخشیده، و گاه از آن رو که دین را با معطوف کردن آن به دنیا تضعیف کرده است. گاه از آن رو که مذهب خانهنشین متواضع کم ادعا را به خیابانها کشانده، و گاه از این رو که مذهب را بیمتولی و بیمفسر رسمی خواسته و اجتهاد را به همهی آحاد دیندار تعمیم داده است.
شریعتی، علاوه بر همهی آنچه که مختصراً در بالا بدان اشاره شد، کار دیگری نیز کرده است، کاری شاید مهمتر از آن همه، و آن، معرفیی تیپ جدید دیندار است. معرفیی الگویی متفاوت به دیندار مسلمان امروز، در هم ریختن همه پیشفرضهای موجود و مستقر در ذهن یک مومن نسبت به امکان دینداریی خود. گشودن راههای بیپایان ایمان. وسوسهی پا گذاشتن به سرزمینهای ناشناختهی مذهب را در دل مومن مطمئن انداختن. طرحاندازی شک و یقین، تردید و اطمینان، اضطراب و آرامش توامان. شریعتی انسان را ناراضی میخواهد، نه نومید، و نه به قطعیت رسیده. انسان نومید در ناتوانیی خود دستوپا میزند، و آنکه به قطعیت رسیده جستوجو را رها خواهد کرد. انسان ناراضی اما، به امید دستیابی به رضایتی ایدهآل، به راه ادامه میدهد.
شریعتی در دعوت خود از همان آغاز با دو تیپ مخاطب روبهرو است: دو مخاطب بیشباهت به یکدیگر، و گاه متضاد با هم. دو مخاطب، با دو سطح توقع، و متعلق به دو دنیای متفاوت:
ـ از یک سو انسان آزاد مضطرب، در کشاکش میان دو وضعیت، دو دنیا. انسانی در آستانهی یک گسست، انسان قرن بیستمیی جهان سومیی مسلمان ایرانی، که همهی این مولفههای فرهنگی را با خود یدک میکشد. انسان آگاه و مضطرب. مضطرب چرا که آگاه، آگاه به عقوبت سلطهی عقلانیت خودمختار و مدعی، ناظر وضعیتهای تراژیک انسان مدرن: گرفتار در چنبرهی تکنیک و سرمایهداری. انسان آگاه . مضطرب: مضطرب چرا که آگاه به محتومیت انهدام دنیای کهن، آگاه به ناتوانی و عجز سنن برای بخشیدن اطمینان و امنیت، آگاه به عدم کفایت او برای پناهی شدن در این وانهادگی. چنین انسانی چگونه میتواند دیندار بشود و بماند؟ آیا انسانی که در دو راهیی انتخاب میان دینداری ی سنتی و بیدینیی جهان مدرن در نوسان است، امکان آن را دارد که به شکل سومی بیندیشد، که نه این باشد و نه آن؟ انسانی که برای حفاظت از حریم آزادی و انتخاب خویش مجبور نباشد به انکار ارادهای برتر روی آورد، و یا اینکه برای اثبات این اراده برتر، اراده و انتخاب خود را نادیده بگیرد؟ انسانی که نه در آرامش امن و ساکن یقینهای کهن لم بدهد، و نه در حریم قطعیتهای پوزیتیویستی و عقلمدارانهی انسان مدرن خانه گرفته باشد.
ـ از سوی دیگر مومن متعصب مانده و محصور در سنتهای کهن مرز و بوم خویش. مومنی که برای ایمان داشتن، سوال نکرده است. با ایمان به دنیا آمده و مومن از دنیا رفته است.
شریعتی خود چنین تجربهی دوگانهای را از سر گذرانده است: گسست از دنیای کهن و آگاه به پیامدهای فرهنگی، انسانی، و اجتماعیی چنین گسستی در تاریخ غرب. هم به ضرورت چنین گسستی باور دارد، و هم به جوانب آن آشنا است. با جامعهای سر و کار دارد که هنوز در چنبرهی سنت و جهل گرفتار است، و میداند که خروج از این گردونه مستلزم تغییر و تحول در جهانبینی و بینش آحاد این ملت است، و نیز به تجربهی مدرنیته و پیامدهای آن(از اولویت افتادن عقل فردی به مثابهی سرچشمه حقیقت و مشروعیت، شک و ظن نسبت به وعدههای عصر روشنگری و اسطوره ترقی و پیشرفت، بیاعتباری علمگراییی محض برای اثبات حقانیت یا عدم حقانیت امر قدسی) آگاه است. به عنوان انسان متعلق به عصر مدرن، و پس از تجربهی یک گسست بنیادین، دیندار میشود، و بهعنوان یک مصلح اجتماعی با دینداریی جامعهی خود در چالش است و آن را نمیپسندد، و میداند که چنین دینداریای یکی ار موانع اصلیی گذار به روشنایی، خودآگاهی، و آگاهی اجتماعی است.
در مقام یک متفکر، اولی را باید دعوت به بازگشت به مذهب کند، و در مقام مصلح، دومی را دعوت به پرسش و تغییر. به اولی نشان دهد که: این بازگشت دوباره به مذهب، نه پسروی، که رشد است، محصول یک انتخاب است، و به دومی نشان دهد که: مذهبی بودن او شکننده، ناتوان، و عاجز است. در جان مضطرب و پریشان اولی باید اطمینان ایجاد کند و افقی گشوده نشان دهد، و دومی را باید در باورهایش به تردید افکند.
شریعتی با انسان در وضعیت سر و کار دارد و انسان انتزاعی، با انسان موجود زمانه و زمان خود. انسان زندانی که به یمن آگاهی توانایی آن را مییابد که از حصار خارج شود، انسانی که در حال انتخاب و کشف مرزها و محدودیتهای زندگی و به عقب راندن آن مرزها باشد. از همین رو، دستاندرکار شناسایی آسیبها، کمبودها، و خطراتی است که او را در میان گرفته است. در نگاه او، یکی از این کمبودها کنار گذاشته شدن نگاه معنوی و خیر دوستی و حذف اندیشهی استعلایی از زندگی است، و یکی از این آسیبها، نوع و کیفیت دینداری و وضعیت دینداران جامعهای است که در آن زندگی میکند. مولفههای اصلی این تفکر بر محور آن کمبود و این آسیب میچرخد.
در دعوت شریعتی دو پروژه مستتر است : رفرم دینی به مثابهی پروژهای اجتماعی، و دعوت به دینداری به مثابهی رستگاری فردی. خطاب اولی اجتماع است، و دومی فرد. دعوت به دینداریی جمعی نمیکند. دینداریی جمعی را زیر سوال میبرد. دعوت او، برای اتخاذ نگاه مذهبی، فرد است، و آنگاه که جامعه را خطاب میگیرد، به قصد سنتزدایی و خرافهزدایی است.
مشکل و معضل گفتمان او شاید در همین دوگانگیی مخاطب(انسان دینگریز و انسان دینمدار) از یک سو، و یگانگیی دعوت از سوی دیگر، باشد. پروژهای خطیر: دعوتی که رو به دنیای جدید دارد، اما از قالبی بهره میگیرد کهن و تاریخی، و درنتیجه، در معرض خطر اغتشاش بدفهمی و ملغمه. با درسآموزی از تجربهی غرب، تحول در اندیشهی دینی و تغییر در دستگاه مذهبی ر ا الزامی و تعیینکننده میداند، و نیز با تکیه بر همان تجربه، از طریق اثبات ضرورت نگاه مذهبی به جهان، میکوشد از درافتادن به خطرات و انحرافات مدرنیتهی موجود پرهیز کند. دعوتی که اگرچه متکی به تجربه، مشاهده، و آزمون است، اما معطوف به پروژهای آرمانی است. دعوتی نه انتزاعی، و نه پوزیتیویستی. انتزاعی نیست، چرا که مدام در کار اثبات وجوه پراتیک و شدنیی دعوت خود است، و پوزیتیویستی نیست، چرا که محتومیت روند را نمیپذیرد، که با دخالت انسان آگاه و عنصر آگاهی میشود مسیر امور را به سمت ایدهآل کشاند. درانداختن طرحی نو و امیدوار به امکان کنترل عواقب و پیامدهای منفیی ممکن برای انسان و جامعه.
دعوت او با بنیادگراییی مذهبی و نیز بنیادگرایان مدرن متفاوت است. هر یک از این دو، با عمده کردن ضعفهای متقابل، بر حقانیت دنیای خود پای میفشرند، و امکان هرگونه بدهبستان را از یکدیگر میگیرند. بنیادگراییی مذهبی مدام ضعفهای مدرنیته موجود را به رخاش میکشاند، تا اثبات کند که مذهب میبایست همچنان میداندار باشد، و بنیادگرایی مدرن بلایای سلطه سنت را یادآوری میکند، تا حذف او به حاشیه راندناش را نتیجه بگیرد. شریعتی اما چنین برخورد فلهای را نمیپسندد، و در حال چون و چرا با هر دو دنیا است. او مدام در حال طرح این پرسشها است: دین مرهم کدام درد است؟ و کدام کمبود را جبران میسازد؟ کدام دین و چگونه فهم و درک دینی میتواند گشایشی باشد؟ چه کیفیتی در مذهب توان آن را خواهد داشت که کیفیت زندگی را دچار تغییر و تحول سازد، تغییر و تحولی که دیگر مکاتب ساخته و پرداختهی دست بشر از ایجادش ناتوان است. چگونه دینی و کدام دینداری میتواند به انسانیت انسان کمک رساند، به فهم و درک و آگاهیی انسان از خود منجر شود، بیآنکه ساحتی از ساحتهای متعدد زندگی تعطیل بماند. شریعتی به مقوله دین از این منظر مینگرد. او بحث خود را از حقانیت دین و لزوم آن آغاز نمیکند، از شناسایی نیازهای انسان حرکت میکند و به دین میرسد. عمدهی این سوالات، و درنتیجه پاسخهای ممکن آن، معطوف به انسان است. انسانی که به درجهای از خودآگاهی رسیده و یا باید برسد، تا به شرح و ترسیم نیازها و خواستهها و گرایشات خود بپردازد، و از مذهب خواهان پاسخ باشد. انسان مضطرب در جستوجوی حقیقت، و نه صرفاً انسان در جستوجوی تسلی و آرامش. انسانی که “عقل” و “دل” و “نگاه” را به تعبیر اقبال به مصاف با مذهب برده و سیراب برمیشود. نه آن دل مومنی که عقل را تعطیل میکند تا دلش در پناه مذهب آرام گیرد.
شریعتی، درنتیجه، دغدغهی دیندار ماندن ندارد. دیندار شدن چرا. نمیخواهد دیندار را در دین خود پابرجا کند، میخواهد دیندار جدید بسازد، و معرفی کند. دینداریای که محصول گسستی آگاهانه و مختار از دو محتومیت است، و نه محصول مماشات و مونتاژ. انسانی که میاندیشد، به خود، در جهان، در جامعه… انسانی که با شک و آزادی آغاز میشود، نه انسان محصول زمانهی خود. چه زمان تقویمی و چه زمان تاریخی. انسانی که جسارت پرسیدن دارد و شک کردن و جستجو کردن. او، هم به دین عوام کار دارد، و هم به بیدینی خواص. تلاش او البته نه گرفتن خط میانه، که فراهم آوردن امکان برقراریی رابطهای جدید با باورها و احکامی است که توامان مولفههای اساسیی دین را میسازند، دینی که ربط انسان را با منبع قدسی ترسیم میکند.
“… حقایق اسلامی و شیعی، حقایق ثابت و لایتغیر است، و آنچه که باید تغییر کند، نوع اعتقاد و کیفیت ابزار زمان، وسایل مادی و معنوی، و شکل و شیوه و نوع کوششی است که در احیاء و حفظ و نشر این حقایق ثابت داریم…” مجموعه آثار ۷ / شیعه / ص۱۷۸
گستره و محتوای این بازبینی
الف) همدستی خدا و انسان (باز تعریف گناه و رستگاری)
“… و در آغاز هیچ نبود، کلمه بود، و آن کلمه خدا بود…”
“… کلمه در جهانی که فهمش نمیکند، عدمی است که وجود خویش را حس میکند، و یا وجودی که عدم خویش را…”
“… هر کسی گمشدهای دارد و خدا گمشدهای داشت. هر کسی دو تا است و خدا یکی بود…”
“… کسی نمیخواست، کسی نمیدید، کسی عصیان نمیکرد، کسی عشق نمیورزید، کسی نیازمند نبود، کسی درد نداشت!…”
“… انسان را آفرید و این نخستین بهار خلقت بود….” کویر و سرود آفرینش
خدا دستاندرکار آفرینش است و انسان همدست و همداستاناش. کدام انسان؟ انسان آگاه عاصی عاشق نیازمند دردمند. انسانی که به وضعیت خود میاندیشد، و قادر به چون و چرا و پرسش است. امکان عصیان در برابر همهی آمریتهای مسلط را داراست. حتی در برابر کلمه، که همان خدا است. انسانی که دردمند است، چرا که به وضعیت تراژیک و وانهادگیی خود در زندگی آگاهی دارد. دردی که بهای آزادی و عصیان او است. انسانی که بهای استقلال و خودکفایی خود را باید بپردازد، و درنتیجه مسئول است. در چنین نگاهی هیچ سرپیچیای از ارادهی الهی انجام نگرفته، و مفهوم گناه و احساس خطاکاری موتور حرکت دیندار نیست. دیندار، مخاطب کلمه، وجدان و شعور حاکم بر جهان است، و رسالتاش کشف و گفتوگو با آن. رستگاری انسان در گرو عصیان و جستوجوی بازگشت است. رستگاری یعنی انسان ممکن و کرانمند با تکیه بر آگاهی و مسولیت خود، و با وجود اضطرابها و تنهاییهای نفسگیر، بتواند امکانات بر گذشتن از وضعیت و محدودیتهای خود را فراهم آورد، و به کمال و به بیکرانه راه پیدا کند. از این رو، انسان و خدا همجوار یکدیگرند، و نه در برابر هم، و نه در جنگ و جدال با یکدیگر. انسان، کودک یا نوجوانی نیست که توسط معلمی خشن و مقتدر تنبیه شده باشد، و ترسخورده و تسلیم، یا مجبور به انکار اقتدار و جسارت خود گردد، و یا اینکه برای اثبات هویت تحقیرشدهی خود به انکار ارادهای برتر بپردازد، و خداوند نیز آن روح مقتدری نیست که انسان را حقیر و تابع و بیگناه بخواهد. اگر چنین نبود، خداوند فرشتهی بیگناه معصوم و بیخطا را وادار نمیکرد که در برابر انسان ظلوم و جهول سجده کند. اگر چنین بود شیطان آگاه به خطاکاری انسان را از بهشت نمیراند. خدا با انسان درد مجهول ماندن را فراموش میکند و انسان با خدا درد زندانی بودن را. انسان قادر به بدی را به نیکی دعوت میکند، و قادر به عصیان را به تسلیم میخواند. او تسلیم انسان عاصی را میخواهد، و نه کرنش فرشتهی بیگناه را.
“… و خدا آدم را آفرید، تا او، معبر رام و همواری گردد در زیر گامهای ارادهی خداوندی، انسان، مسیر خدا و رهگذر خواستنهای خدا گردد. در این راه، سرمنزل مرموزی که خدا چنین به شتاب به سوی آن میتازد، انسان است. راه و رهرو و مقصد هر سه یکی است: تثلیث عامیانهی رو به توحید، خدا مشتاق ملاقات خویشاوند زمینیی خویش است، و انسان، مشتاق رهاییی خود. انسان، راه هموار خدا میشود، تا خدا زودتر خود را به انسان برساند، و اینجا است که انسان هرچه در برابر او بیشتر تسلیم میشود، بیشتر مقصود نهاییی او میشود، و غایت آفرینش، که این همه شورانگیز است، زودتر تحقق مییابد…” مجموعه آثار ۲۴ / انسان / ص۳۴۸
“… انسان، مقصود نهاییی خداوند، و غایت آفرینش است. انسانی که به یمن آگاهی و هبوط دست به کار آفرینش خود میشود. شریعتی، در قصه خلقت، با نگاهی سبب سوراخکن، و دل و عقلی آزاد، راه را برای دینداریای متفاوت باز میکند. دینداریای که نه بر پایهی احساس گناه و عذاب وجدان جانی تحقیرشده، بلکه به دنبال دعوتی دوستانه و وسوسهی یک امید شکل میگیرد. چنین نگاهی، انسان را، نه زندانیی محض سنت و مشیت میخواهد، که از اندشیدن و آزادیی خود به هراس میافتد، و نه انسان را بینیاز و قائم بالذات میداند، که دو پا بودن خود را با انسانیتاش مساوی بپندارد. احساس دینی در دل انسان هبوط کرده، محصول اراده و انتخاب است، تعیین جایگاه جهانیی خویش، و نه نتیجهی هراس و جهل و ضعف. خداوند، دیندار مقتدر، آگاه، و مستقل را میخواهد، و تبعیت موجود محتوم و ترسخورده، خداوندگاری او را ارضا نمیکند. عصیان و آگاهی لازم و ملزوم هماند، و هر دو، دو رویه از یک سکه، که ارادهی انسانی نام دارد…” مجموعه آثار ۲۴ / انسان / ص۲۴۲
وقتی رستگاری از رهگذر عصیان، عبور از خطوط ممنوع، و تجربهی هبوط و تنهایی، و درنتیجه گسست، ممکن شود، وقتی گناه اولیه گناه نباشد، ممنوعیتها را برنتافتن فضیلت آدمی محسوب شود و رستگاری، کشف و شهود ارادهای آزاد برای گفتوگو با خداوند گردد، طبیعتاً، نگاه مومن به خود، به زندگی، و به دیگری جور دیگری خواهد بود. اخلاقی که بر چنین مبانیای استوار است، انسان اخلاقیی متفاوتی را میپروراند، و جامعهای که با تکیه بر این آحاد شکل میگیرد، جامعهای متفاوت خواهد بود. از این رو است که شریعتی از بازبینی نسبت میان انسان و خدا، خالق و مخلوق، و عابد و معبود شروع میکند، تا در پرتو آن بتواند به حوزههای متفاوت دینداری بپردازد.
ب) اخلاق معطوف به زندگی ـ معطوف به انسان(سنتزدایی از اخلاق)
هنگامی که آفرینش براساس همدستی و مشارکت خالق و مخلوق انجام شود، انسان نیز برای ساختن اصول و قوانین زندگیی شخصی و اجتماعیاش دارای سهم است.
آزادی، فضیلت انسان است، و آگاهی او، ودیعهی این آزادی، و این هر دو، او را در طبیعت و جهان ممتاز و نیز تنها میکند. آزاد است، اما متعین نیز هم. آزاد است که از قوانین تعینبخش، غریزه، سرپیچی کند، چنانچه از امر الهی سرپیچی کرد. اما این آزاد بودن، جستوجو برای خوشبختی یا رستگاری را منتفی نمیکند، و او را کافی نیست. او، برخلاف دیگر پدیدهها و موجودات، مدام باید در کار این پرسش باشد که این آزادی را چگونه باید به کار بندد؟ در چه مسیری به کار بندد؟ و به چه مقصودی؟ کدام انتخاب به آزادیی او میافزاید؟ و یا از آزادیی او میکاهد؟ اگر آزادی موهبت او است، تعیین و محدودیتی که غریزه بر او تحمیل میکند را چگونه باید سامان دهد؟ چه نسبتی میتواند میان آزادیی خود و محدودیتهایش برقرار کند؟ آزادیی او و آگاهیاش نسبت به محدودیتهای خود باید به کار خوشبختی و رستگاری او بیاید. بد و خوب، خیر و شر، زشت و زیبا چیست؟ و از کدام مسیر میگذرد؟ پاسخها به این سوالات بسیار است و متنوع، و پلورالیتهی سیستمهای اخلاقی از همینرو است. وجدان اخلاقی محصول درک انسان از آزادیی طبیعیی خود است. انسانی که در تجربهی زندگی به امکانات و تواناییهای خود و نیز ناتوانیهایش پی میبرد، و میپذیرد که برای رشد و جاودانگی نیازمند نیرو و ارادهای فراتر و برتر است.
شریعتی “اخلاق ستیز” را در برابر “اخلاق پرهیز” مینشاند. اخلاقی معطوف به زندگی. چیزی از استمرار، چیزی از تازگی. یک سلسله دوایر متداخل. زندگی یعنی پیوسته قرار گرفتن در وضعیتهای جدید، برخاستن و نشستن از گوشهای به گوشهای. جابهجاییی مدام. خو نکردن به یک وضعیت. زندگی، درعینحال، یعنی حسرت یک گذشته، و نیز امید به آیندهای بهتر. بازسازیی آنچه که باید باشد و نیست. ساختن و پرداختن ناممکنی. رفتن به سوی ناشناختهی ممنوع، و موقعیتهای چندپهلو و بلاتکلیف. اخلاقی که بر محور زندگی میچرخد، گوشت دارد و پوست، و درنتیجه، بعد و حجم. پرهیزکار نیست، دعوت به ناشناخته را میپذیرد. اخلاقی که غنا، استحکام، و تعادل خود را در چالش و ریسک باز مییابد و ارتقا میبخشد، نه در پرهیز و هراس. اخلاقی ماندن در خلاء، در محرومیت، و در خلوت و انزوا، تعطیل کردن ساحتهای متعدد انسان بودن است. خداوند اطاعت انسان عاصی را میخواهد، و میتوان نتیجه گرفت که اخلاق، تعهد، و وفاداری، و پرهیز آن انسانی را میخواهد که قادر به بیوفایی، حرص، و پیمانشکنی باشد. تعهد، وفاداری، و پرهیزکاریی آن دینداری پذیرفتنی است که از بستر آزمون و تجربه برگذشته باشد. اخلاقی که نه آنقدر مفعول است که با چند نصحیت قانع شود که به سمت ممنوع نرود، و نه آنقدر ضعیف که ترس برجایش بنشاند، به سراغ غیرمترقبه میرود و حفظ خود را در میانهی آتش تضمین میکند. در چنین درکی، از انسان خواسته نمیشود که چشمهایت را از زیبایی برگیر، چشمانت را بر وسوسه نینداز، تا در دام نیفتی، از خانهی امن باورهایت بیرون نیا. تا نلغزی راه نرو. اگر نمیخواهی تنبیه شوی، خطا نکن. انسان اگر از تنبیه شدن میترسید که میوهی ممنوع را نمیخورد. خداوند انسان را به زمین فرستاد تا با پای خود و به دست خود و با تکیه بر تواناییهای خود، و البته تحت هدایت او، به آسمان بازگردد. انسان ساکن دو ساحت است: دنیای متعین مادی، و دنیای بیکرانه، و در این میان، اخلاق، مجموعه قوانین، ملاکها و معیارهایی است که با توسل بدان میتواند گذار از “هست” را به سوی “باید باشد” تضمین کند. ملاک و معیاری که به آزادی او جهت میبخشد. چنین اخلاقی از یکسو مبتنی بر تجربه، مشاهده، و آزمون و خطا است، و مدام در حال نو به نو شدن، و از سوی دیگر، مشروط به آگاهی و شعور حاکم بر هستی است، که جهت ثابت این کشف و شهود متحول را ترسیم میکند. متغیر است، چرا که انسان حامل آن است، و هدفمند است، چرا که از خردی برتر الهام میگیرد. اومانیسمی استعلایی که به شکوفایی در زندگی، همین دنیا و هماکنون، راه میبرد، و درعینحال، رو به حیات جاودان دارد. در چنین درکی، دنیا و آخرت، آن جهان و این جهان، ارادهی الهی و ارادهی انسانی، تقدیر و تدبیر، جبر و اختیار در هم آمیخته، و به هم پیوستهاند. پافشاریی شریعتی در نفی نگاه دوآلیستی، و نفی تقسیم آن به زمین و آسمان، و قائل شدن به وجود سلسله مراتب در هستی، و سپس تعمیم آن به زندگی و اجتماع و دست آخر انسانها، مسلماً به معنای باور به “وحدت وجود” نیست. او از “توحید وجود” صحبت میکند. جهانی در حرکت، هزارتو و چندلایه، با وجوهی متعدد و متکثر، و نه سلسلهمراتبی و ثنوی. همجواریی اقنومها: طبیعت، انسان، و خدا. با بینهایت راهها و شاهراهها و راهباریکههایی در میان این سه. درنتیجه، بیکران امکان برای طیی طریق رستگاری و شریعت، راهباریکههایی که به سرچشمه میرساند. شریعت، راه است، مسیری است که باید طی شود، اگر میخواهی به سرچشمه برسی. راه رستگاری از همین دنیا میگذرد، و در همین دنیا، و نه با پشت کردن به آن. چنین درکی از جهان، در برابر فرمالیسم، پلورالیسم را مینشاند، در برابر دگماتیسم، انعطاف و تحرک را نشان میدهد. در برابر ثنویت، توحید را، در برابر بندگی، آزادی را، در برابر سلسله مراتب، برابری را، و در برابر نهاد، حیات را.
ج) معنویتی خودگردان
انسان که آزاد شد و راههای طی طریق به سوی حقیقت بینهایت، مرزهای دنیا و آخرت که به هم نزدیک شد و آزادی و تعین، تقدیر و تدبیر همدست و همداستان، سلسله مراتب که در هم ریخت و آدمها به هم نزدیک، مذهب که بیمتولی گشت و خداوند رحمان و رحیم، تیپ جدید دیندار شکل میگیرد: بالغ، عاقل، امیدوار، متواضع، و قابل دسترس. بالغ، درنتیجه بینیاز به متولی، عاقل، درنتیجه متکی به اندیشه و آگاهی. امیدوار، درنتیجه دارای اختیار و اراده. متواضع، چرا که آشنا به محدودیتها و نیازمندیهای خود. انسانی که منکر غرایز، وسوسهها، و تردیدهایش نیست، این همه را مبارزه میداند، اما بدانها مباهات نمیکند. قابل دسترس، چرا که شبیه انسان ممکن موجود، اما در جستوجوی کمال.
انسان مذهبی، در پرتو علم و زمان، سیر و سلوک خود برای دستیابی به حقیقت، و نزدیک شدن با خدا، دیگر نیازمند واسطهای نیست. مذهبی بودن، در قرار گرفتن در قالبهایی منجمد و مدلهایی متصلب تعریف نمیشود، و مومن مدام در حال تجدیدنظر و کشف و تجربهی اشکال متعدد نزدیکی با منبع قدسی و امر استعلایی است، و با تبعیت از مدلهای ثابت سنتی و قراردادی، خود را از وضعیتهای جدید تجربهی دینی محروم نمیسازد. او جهان را بیسلسله مراتب میبیند، و برای همسویی با جان هستی، خود اقدام میکند. همان خودی که در حال نو به نو شدن است، و در حال ریسک کردن، خطرها را به جان خریدن، افتادن و برخاستن، بیاحساس گناه اما نیازمند، مستقل اما در حسرت پیوند. سمبلها، نمادها، اسوهها، و اسطورههای مذهبی در نگاه چنین دینداری نشانههایی هستند که به او در این سیر و سلوک کمک میرسانند. امکاناتی که به او فرصت میدهد تا به نسبت خود با امر قدسی، جان جهان، و شعور حاکم بر آن بیندیشد، احساس مذهبی و تجربهی دینیی خود را مدام به مصاف ببرد و غنا بخشد. این الگوها، درنتیجه، قالب نیستند، فرصتاند.
د) نسبت دیندار با نمادها و اسوههای مذهبی(فرمبخشی جدید سمبلها)
اسطورهها، چه خلق انسان باشند، چه حقیقت تاریخی، بهترین، زیباترین، غیرقابل دسترسترین فضایل و خصایل را نمایندگی میکنند. همهی آن چیزهایی که دیندار میخواهد باشد و داشته باشد، نیست و ندارد. آنها شبیه همگان نیستند، شبیه آدمهای معمولی دمدست، و از همینرو حیرتانگیز و افسانهای به نظر میآیند. آنها دارندگان همان حکمت ظالهایاند که همگان فاقد آنند. آنها نه در زمان میگنجند و نه در مکان، خللناپذیرند و جاودان. برخلاف همگان که زمانمندند و مکاندار. مشکل در این است که این همه فاصله، این همه عدم تشابه، اسطورهها را چنان دور و غیرقابل دسترس میکند که دیگر رابطه با آنها، حتی الگوپذیری از آنها، ناممکن است. دیندار میداند که چنین کمالی ممکن نیست، و این عدم امکان در رسیدن به آنها، و شبیه شدن به آنها، دیندار را از تلاش خسته و نومید میکند، رابطه با آنها قطع میشود، و چنین گسستی آدمها را راضی میکند به همین “نیم ـ الگو”های دمدست. در این صورت، بود و نبود آنها نوعا علیالسویه است. راه دیگر این است که به اسطورهها وجهی انسانی داده شود. از قدسیت آنها کاسته و هبوطشان از آسمان به زمین، تدارک دیده شود، و بدین ترتیب محضرشان قابل دسترس، و تلمذ در نزدشان شدنی. مشکل در این است که چنین جابهجایی آنها را مشمول زمان و مکان خواهد ساخت. از آن جاذبهی مغناطیسیی نبودن در دسترس چیزی به جای نمیماند، و میشوند مدلی در میان مدلهای دیگر. معاصر میشوند و عصری، و درنتیجه خللپذیر. و اما بدترین شکل و گاه خطرناکترین رابطهی ممکن با این اسطورهها، همذاتپنداری است. الیناسیون. خود ـ اسطورهپنداری. مسخ شدن توسط همین مدلها. از خودبیگانگی، یکسره هوش و عقل باختن، اندک اندک خود را اسوه پنداشتن، و درنتیجه، دیگران را همه حقیر و محتاج توسل به خویش برای رستگاری. پس تکلیف دیندار چیست؟ او چگونه ربط و پیوندی میتواند با اسطورهها و نمادهای مذهبی برقرار کند؟ چه نیازی به آنها دارد؟ توسل به آنها برای او چه به ارمغان میآورد؟ اسوهها این نقش را دارند که سطح توقعات ما را از خودمان بالاتر برند، و بدینگونه منشا خیر شوند. آنها، غروهالوثقی انسان سرگردان پس از هبوط هستند، که با توسل و چنگ انداختن به آنها، بتواند بالا رود و بالاتر، و از سطح روزمرگی فاصله گرفته، و به یمن این فاصله، زشتی را ببیند، جور را برنتابد، به روزمرگی خود نگیرد و…
شریعتی، به دنبال شناساییی این معضلات، به دنبال راهی پیدا بود میان آن سه بیراهه: نه چندان دور که غیرقابل دسترس، نه چندان نزدیک که محکوم روزمرگی، و نه مسخ و از خودبیگانگی. یعنی نشاندن آنها در زمانهی خودشان، نشان دادن کنشها و واکنشهای آنان در برابر زندگی، در برابر وسوسهی زندگی، در برابر قدرت، در برابر ثروت، در برابر عشق، در برابر مردم، در برابر دشمن. یعنی دادن بعد و حجم به آنها، و نشان دادن اینکه چرا و به چه دلیل رفتار اینها الگوساز، اسطورهای، و متفاوت بوده است. نشان دادن اینکه آدم بودهاند و در معرض تزلزل، شک، خطا، و درعینحال، متفاوت بودهاند، به دلیل آنکه در برابر این وسوسهها و دامها جور دیگری رفتار کردهاند. درنتیجه، ممیزهی آنها، نه در قدسی بودن آنها، که در مقاومتشان است، در ارتقای سطح توقعات از خود، در فراتر رفتن از محدودیتهای ممکن برای رسیدن به کمال. فهم و درک چرایی این تفاوت، امکان الگوپذیری را برای دیندار به وجود میآورد، و متواضعاش میگرداند، تا خود را از نوع دیگری بودن محروم نسازد، و به اسطورهها این شانس را میدهد که به حیات خود در میان دینداران ادامه دهند، بدون آنکه دچار بدفهمی شوند. دیندار بالغ پذیرفته است که من بعد در جهان باید به نیروی تفقه و تعقل خود، و در پرتو کلام قدسی، و راه و رسم پیامآور آن، راه رستگاری را طی کند. دینداری که در زمانهی ختم پیامبران و عصر غیبت، بیواسطهی نایب به سر میبرد، میداند که باید خود در بستر زندگیی موجود و ممکن با ذکر و یادآوری آن باید باشد، که دین میخواهد راههای گذر از موقعیت اولی به وضعیت دومی را پیدا کند.
ه) دیندار در اجتماع و در نسبت با دیگری
دیندار میداند که حوزههای متعدد زندگی، فعالیتهای اجتماعی، پرورشی، سیاسی، و فرهنگی، اماکن و امکاناتی برای رشد و ارتقای استعدادها و قابلیتهای انسان هستند، و محروم ساختن خود از حضور در این حوزهها به نام تقوی، پرهیز از دنیایی شدن، و اندیشه به آخرت جاودان، مومن و دیندار را منفعل، تعطیل، و تکساحتی میسازد. دیندار دنیانگر جستوجوی معنا و جاودانگی را رها نمیکند و چنین رفتاری او را در مقام منتقد معترض محتومیت امر واقع و نظم موجود مینشاند، و نیز ادعای آن را دارد که وعدههای انجام نشدهی مدرنیتهی موجود، مثلاً تضمین آزادیی انسان، را تحقق بخشد. مدرنیتهی موجودی که علم را زندانیی صنعت و سرمایهداری ساخت، و انسان را الینهی ماشین و تکنیک. سلسله مراتب میان آخرت و دنیا، روحانیت و جسمانیت، خدا و انسان، و… را برداشت و منتفی اعلان کرد، اما جامعه را به سلسله مراتب دیگری مبتلا کرد، آمریتهای سنتی ـ اسطورهای و دینی را به زیر سوال برد، و بردگیهای دیگری را خلق کرد. انسان را از سلطهی نهاد دین و متولیان آن آزاد ساخت، و گرفتار متولیان نهادهای دیگری ساخت.
اما دینداری که خود را همدست و همپیمان خداوند در امر آفرینش میخواهد، مسول، آزاد، و اخلاقی میاندیشد، دنیا را مزرع آخرت میداند، و این دو را وجوه یک تمامیت. محتومیت امر واقع را به یمن داشتن چشماندازی معنوی، و با تکیه بر قدرت خلاقیت، تحرک، و تجربهی خود برنمیتابد، و رستگاریی خود را بیواسطه و متولی جستوجو میکند، و راههای رسیدن به آن را بیپایان و متعدد میداند، مذهب را راه میبیند، و شریعت را راه باریک، و هر دو را مواج و در حرکت و معطوف به مقصد. میتواند خالق دنیایی باشد و یا حداقل امیدوار به خلق دنیایی باشد که در آن انسانها نه مهره باشند، نه مقلد. نه زندانیی مشیت باشند، نه زندانیی واقعیت. نه عزلتنشین باشند، نه عافیتجو. نه خوشبختی را رها کنند، نه کمال را. نه اندیویدوالیست باشند، نه بیهویت. نه عارفی باشند که دغدغهی سرنوشت شخصیی خود، او را به سرنوشت اجتماع بیاعتنا کند، نه سیاستمداری که قدرت چشمان او را و دلش را تیره سازد. در چنین نگاهی، قدرت معطوف به اخلاق است، و اخلاق معطوف به زندگی، و زندگی معطوف به انسان، و انسان معطوف به امر قدسی، و امر قدسی معطوف به ارتقای کیفیت حیات.
تساهل و پلورالیتهی درک دینی و تجربه مذهبی، معنویتهای خودگردان، تضعیف فرمالیسم مذهبی و نهادینه کردن دین، راه را برای رشد و توسعهی پلورالیتهی اجتماعی و سیاسی باز کرده، و خود میتواند رفرمهای اجتماعیی بنیادینی را موجب گردد: تغییر نسبت دیندار با متولیان دینی، نسبت مردان با زنان، کارگران و کارفرمایان، ارباب و رعیت، حاکم و تحت حکم، و… برابری، آزادی، و عرفان نیز. حقیقت و زیبایی و خیر نیز. خود، خدا، و مردم نیز. انسان، طبیعت، و لوگوس نیز، در توحیدی بههم آمیخته و در هم تافتهشده. دموکراسی را با سوسیالیسم میخواهد، و سوسیالیسم را همراه با دموکراسی، و این هر دو را معطوف به وضعیتی اخلاقی. چنین انسانی در نظام سوسیالیستی، نقاد توتالیتاریسم است، در دموکراسی، عدالت اجتماعی را تعقیب میکند، در نظام تئوکراتیک، از مردم، نفی واسطهها، و اجتهاد آزاد انسان مومن حرف میزند. در دموکراسی لیبرال، معترض به آرای راسها است و… خواهند گفت نمیشود هرچه خوبان دارند را با هم داشت، چنین ملغمهای شبهه میآفریند، و اغتشاش و نیز آشفتگیی فکری را نشان میدهد. شریعتی، اما نمیخواهد سیستمسازی کند، او مشوق رفتار جدیدی در برابر قدرت و سلطه، و قطعیتهای دیکته شده است.
با این وجود میتوان پرسید که این دینداریی ایدهآل تا کجا ممکن است و قابل تحقق؟ چگونه و طی چه روندی میسر است؟ با تکیه بر کدام نیرو و در چالش با کدام موانع؟ میشود ناکامیهای امروز را به گردن این پروژهی ایدهآلی انداخت و ابطال آن را نتیجه گرفت. مگر بنیادگرایی خود با شمارش ناکامیهای مدرنیتهی تحققیافته، رای به ابطال آن نمیدهد؟ و یا مگر جوامع سرمایهداری با ذکر بلاهای توتالیتاریسم نظامهای کمونیستی، ابطال آن را اعلام نکردهاند و پایان تاریخ را نتیجه نگرفتهاند؟ اینکه یکی ادعای فلاح و رستگاری جدیدی را با تمسک به شکستهای دیگری طراحی کند، امری است متداول و کلیشهای. شکست دیگری، آن یکی را به فکر چارهای جدید میاندازد. مسلمانان، ضعفهای تمدن مسیحی را، مسیحیون گرفتاریهای مسلمانان را، مذهبیون خطاهای لامذهبیها را، و بیدینان عقبماندگیهای مذهبیون را به رخشان میکشند، و هر یک حقانیت خود را از این رهگذر اثبات میکند. همگی جوری جایی راست میگویند. این یکی به دو کردن انتلکتوئلی، اما اگر به قصد عوامفریبی نباشد، این حسن را دارد که همهی مدعیان و طراحان راه برتر و راستین را وادارد که به اندیشه در باب آسیبهای پروژهی خود و پاشنههای آشیل موجود بپردازند، و از تکرار خطا و فاجعه بپرهیزند.
با وجود این همه، صحت و سقم و اعتبار هر پروژهای را، بهرغمِ همه عوارض مستقیم یا غیرمستقیم آن، میتوان با فاکتورهایی چون مرحلهی تاریخی، ممیزات فرهنگی ـ طبقاتی یک اجتماع، ذهنیت، نهادها، و سنتهای موجود محک زد و داوری کرد. اعتبار هر پروژهای را با توجه به چشمانداز تعیینشده، ابزار و اسباب تحقق آن، و نیروهایی که تحقق آن را به عهده دارند باید نتیجه گرفت و یا ملغی دانست. آیا شریعتی در تلاش خود برای معرفیی تیپ جدید دیندار، برای سنتزدایی از دینداریی موجود، برای تمرکززدایی از درک و فهم دینی، و فراهم آوردن شرایط جدید دیندار ماندن و آزاد بودن، برای ساختن جامعهای خلاق، پویا، با آحادی بالغ و آگاه و اخلاقی، موفق بوده است؟ تا کجا، چگونه، و با چه عوارض و ضایعاتی؟ چه وجوهی را نادیده انگاشته و چه وجوهی را برجسته کرده است؟ تا کجا “آنچه را که باید باشد” را با “آنچه که هست” در هم آمیخته و شبهه آفریده؟ سهم او در بدفهمیده شدن دعوتاش چه بوده؟ و… همه پاسخها ممکن است. میشود با تکیه بر همهی اتفاقاتی که امروز در جامعهی ما افتاده نتیجه گرفت که شریعتی سیسال پیش درست تشخیص داده بود وقتی که خطاب به دینداران جامعه خود میگفت: “تصفیهی منابع فرهنگی”، “پدر، مادر، ما متهمیم”، “مذهب علیه مذهب”، “بازگشت به کدام خویشتن”، “تشیع علوی و تشیع صفوی”، “پروتستانتیزم اسلامی”. درست تشخیص داده بود. وقتی که خطاب به طراحان ضرورت گسست از مذهب میگفت: “ماشین در اسارت ماشینیزم”، “الیناسیون”، “تمدن یا تجدد”، “انسان بیخود”، “انسان، اسلام، و مکتبهای مغرب زمین”، “دموکراسی راسها یا رایها” و…
از سوی دیگر میشود باز هم با تکیه بر همهی اتفاقاتی که امروز در جامعه ما افتاده، این را نیز هم گفت که آسیب عمدهی این دعوت همان کمالطلبیی او بود، گفتن همهچیز در آن واحد. این است که حرفهایی را که برای مخاطب دومی میگفت، اولیها دستآویز کردند، و آنچه را که برای اولیها گفت، دومیها بهانه ساختند، و بدین ترتیب پیام و دعوت او در این همهمه به گوشها نرسید. شاید به همین دلیل است که همه، از مخالف تا موافق، متفقالقولند که شریعتی دردمند بود و شورمند و خوشنیت و مردمی و ملی، اما، به جز قلیلی، از جوهرهی این درد و شور و نیت و مقصود و برنامه آگاه نشدند. با این همه، امروز که ما فهمیدهایم واقعیت آنچنان که میپنداشتیم یکسویه نیست، درک حقیقت از بینهایت راه میگذرد، زندگی هزارتویه است، و انسان چند ساحته، آنچه نقص او دانسته میشد، چندگانگی و چند وجهی بودن این اندیشه، درعینحال راز بقای او نیز گشت، و شاید به همین دلیل است که او را هنوز بر سر راه خود میبینیم. عبور از شریعتی؟ مسلم و ضروری است، به شرط آنکه به اتفاق خود او و همگام با او سری دوباره به اندیشههایش بزنیم، و بعد البته به دعاهای خیر او، هر جا که مصلحت دانستیم، برویم. او خود آموزگار برگذشتنها و گسستهای بنیادین بود.
ختم کلام :
شریعتی به ایرانیی مسلمان شرقیی قرن بیستمی میآموزد، تلاش میکرد بیاموزد، که چگونه میتوان آزاد ماند و دیندار نیز. اندیشید و تفقه کرد. قدم در شریعت گذاشت و به امید نوشیدن از سرچشمهی جاودانگی، از ایستادن سر باز زد، و جامعهای ساخت مقتدر، شکوفا، اخلاقی، و در پی تجربهی مدلهای متنوع رشد. دینداری آزاد، جسور، و البته فضول هم. شاید از همینرو است که این جسارت، آزادگی، و فضولی را سالها است که بر او نمیبخشند!
تاریخ انتشار : ۱۵ / تیر / ۱۳۸۴
منبع : روزنامه شرق
ــــــــــــــــــــــــــــــــ