در چنبره حافظه یا تخیل
سخن از کدام خطر است. احتمالاً سخن از خطری است که هر یک از این دو میتوانند برای هر امر مستقری، سنت باشد یا قدرت، ایجاد کنند. سخن از دینامیزم درونی تخیل یا حافظه است که با تکیه بر هر کدام میشود حال را، موجود را، سنت باشد یا قدرت، به پرسش گرفت، منهدم ساخت، یا به آشوب کشاند. انسان ناراضی امیدوار به تغییر یا به دنبال ساختوساز جهانی است که محصول تخیل او است، یا در پی برگرداندن عصر طلایی است که بوده و دیگر نیست. یا بر اساس تخیل به فردای بهتر میاندیشد. یا با تکیه بر حافظه، دیروز از دسترفته را میخواهد برگرداند. دو نوع اندیشیدن به تغییر، و در هر صورت خطرناک و مشکوک. طرح این پرسش و تلاش برای یافتن پاسخی روشن، برای امروز ما بسیار ضروری است. مایی که طی تاریخ سیاسیی نه چندان دورمان، در ذیل هر یک از این دو مدل اندیشیدن به تغییر، عمل کردهایم.
“… اتوپیستهای قدیم شدهاند متولیان جزمهای جدید…” (پوپر). اتوپیاها شدهاند نوستالژی. میل به عبور در بسیاری اوقات بدل شده است به چادر زدن در حاشیه خاطرات. نویددهندگان فرداهای بهتر، شدهاند نگهبانان سرسخت حافظهها. پناه بردن به تخیل باشد، یا بازگشت به حافظههای محروم و فراموششده، هر دو خبر از نوعی بحران اکنون میدهد، نشانگر نارضایتی از حال، همان حالی که به دیروز و فردا توامان مشکوک است.
کدامیک خطرناکتر است؟ این که تخیل، سرمنشاء امید اندیشه به فردایی دیگر یا بهتر باشد را، بسیاری گفتهاند. اینکه میتوان بر بالهای خیال نشست و عبور کرد از مرزهای محدود و ممکن، فراتر رفت از هم اینجا و هم اکنون، جهان را بر انگارهای دیگر فرض کرد، و بر همین اساس ایبسا جهان را بر انگارهای دیگر ساخت. این که بشود پشت کرد به دیروز به قصد عبور از آن، از لابیرنت خاطرات بیرون آمد و رو کرد به افقهای گشوده فارغ از هرگونه نوستالژی و حسرت. این که فردا، و نه گذشته، بشود منبع مشروعیت آرزوها، این که گذشته بشود مرده ریگ و… از همین رو است که تخیل، همچون موتور حرکت و تغییر، برای متولی نظم مستقر، خطرناک فرض میشود. ای وای به روزی که امید فردایی دیگر به جانها بیفتد:
اما حافظه! حافظه بنا بر چه تعریفی و تحت چه شرایطی میتواند خطرناک تلقی شود؟ گفته شده و شنیده نیز، که برقراری نسبتی عاطفی و گزینشی با گذشته و عمدتاً متکی بر تجربیاتی زیستشده(بیواسطه یا با واسطه) خصلتی بازدارنده دارند و غالباً بدل میشوند به سقف، دام، حصار، و وفاداری میخواهند و پافشاری، اما این تذکر که همین حافظهها تحت شرایطی خصلتی انفجاری مییابند، نشان از این دارد که حافظه علاوه بر خصلت عاطفی و گزینشی، گاه بر جایگاه قضاوت و ارزیابی نیز مینشیند و میتواند سر منشاء حقطلبی، وعدههای جدید و منبع مشروعیتهای جدید نیز باشد. بیشک در اینجا سخن از حافظههای جمعی گروههای اجتماعی موجود در یک جامعه است و نوع نسبتی است که میان این حافظههای موازی برقرار است.
همین خصلت است که به حافظه نقش حمایتکننده و درعینحال تکیهگاه و سکو میدهد. همچنان که بدون حافظه فردی “خود”ی وجود ندارد، بدون حافظه مشترک نیز”ما”یی وجود نخواهد داشت. احساس تعلق داشتن به یک اجتماع فقط بر اساس درکی مشترک از گذشته ممکن میگردد و گذشته فقط به شرطی میتواند نقش حامی و تکیهگاه را بازی کند که نمایشی از”وحدت”، “قدمت” و “پیوستگی” باشد و هویت یک گروه اجتماعی یا یک ملت را تضمین کند. این تثلیث “وحدت، قدمت، و پیوستگی” در بسیاری اوقات تثلیثی است ساختگی و مصلحتی، ساختوسازی که برای بدست آوردن کلیتی واحد و قابل رفرانس مجبور به پردهپوشی و فراموش کردن بخشی از دیروز و بزرگنمایی بخش دیگر آن است. فراموشی صفحات تاسفآور گذشته و بزرگ کردن صفحات افتخارآمیز آن. اگرچه تاریخ عبارت است از این دو بعد منفی و مثبت، اما حافظه مشترک مجبور است با حذف بخش منفی گذشته، خود را شکل دهد. به عبارتی دیگر، مجبور است با ملی کردن حافظهها، جا را بر هرگونه حافظههای موازی و آلترناتیو تنگ نموده و از فدرالیزه شدن حافظهها جلو گیرد. از آنجا که تعادل سمبلیک یک ملت مبتنی بر اجماع است، این مهم با متولیگری قدرت انجام میشود. قدرت، متولی نظم مستقر و نیز حافظه جمعی مسلط است، و بنا بر همین ضرورت، مجبور به حذف و به حاشیه راندن حافظههای خاص و خاطرات عذابآور میشود. این سرکوب و کنترل گذشته، همیشه برای حفظ قدرت نیست، گاه به قصد خراب نکردن روحیه مردم است. یادآوری دیروز همیشه موجب افتخار یک ملت نیست. با این همه تعمیم و تحمیل یک تاریخ رسمی به قصد شکل دادن به یک حافظه مشترک از بالا، همیشه موفق نیست. دیر یا زود راندهشدهها، نادیده گرفتهشدهها در سر بزنگاهها بر میگردند، وحدت و یکپارچگی فرضی را به نام هویتهای متکثر به پرسش میگیرند و خواهان حقوق جدید میشوند و میدان اجتماعی را بدل به کارزار میان گروههای اجتماعی میسازند. همه فراموششدهها: سرکوبشدگان سیاست باشند یا طبقات فرودست، کارگران، کارگران مهاجر، اقوام ،و همه اقلیتهایی که توسط تاریخ رسمی نادیده گرفته شدهاند.
چرا حافظه ناگهان فعال میشود؟ دلیلاش به تردید افتادن در مفهوم ملت است. هر گروه اجتماعی بر اساس حافظه، خود را به قصد گرفتن امتیازات مادی یا سمبلیک، بازسازی میکند، زیست زیرزمینی پیدا میکند، و تمامیتی را به نام ملت متزلزل میسازد.
شورشها و خشونتهای شهری توسط جوانان نسل دوم مهاجرین مستعمرات سابق فرانسه در این کشور در سال ۲۰۰۵، که هر از چندی نیز تکرار میشود، نمودی از این حافظههایی است که ناگهان سر برمیدارد و پر سر و صدا و خشن خواهان به رسمیت شناخته شدن توسط حافظه ملی میشود. این ناگهان را تصویب قانونی درباره نقش مثبت فرانسه در استعمار کشورهای آفریقای شمالی در مجلس فراهم کرد. اینان بازماندگان بردگان اقیانوس هند و جزایر آنتیل هستند که در فاز اول ورود استعمار فرانسه به این مناطق به بردگی گرفته شدند و تاریخچههایشان هیچگاه در قرائت رسمی تاریخ فرانسه به ثبت نرسیده و جایگاه در خور خود را بازنیافته است.
آنها میخواهند که استعمار نیز در کنار انقلاب و ژاندارک و کمون پاریس، همچون صفحات کمتر درخشان این ملت، وارد تاریخ رسمی فرانسه شود. آنها خود را قربانیان فراموشی عمدی فرانسویها میدانند. سر ریز کردن حافظه اقلیتی که خود را براساس گذشتهای درخشان، مبارزات قهرمانانه آحادش، و رنجهایی که کشیده، تعریف میکند و خود را قربانی قدرتی میبیند که هنوز بعد از چند قرن حاضر نیست موجودیت او را بپذیرد. به رسمیت شناختن نقش استعمارگر، اعتراف به برقراری سیستم بردگی است، اعتراف به این واقعیت که فرانسه، مهد روشنگری و انقلاب برای آزادی، خود از بانیان بردگی و استعمار بوده است، اعتراف به این که ناپلئون سیستم بردگی را بار دیگر برقرار کرده است. تاریخ رسمی صدای این صفحات سیاه را نمیتواند درآورد و بازماندگان استعمارزدگان از فرانسه میخواهند که به صفحات سیاهاش نیز اعتراف کند تا بتوانند با یکدیگر در صلح و صفا زندگی کنند. زیست مشترک، بدون برقراری نسبتی جدید با گذشته ناممکن است. فرانسه هنوز از برخورد صریح با گذشته استعماری که هنوز نقطه کور تاریخ فرانسه است… دوست دارد فراموش کند تا وحدت ملی را متزلزل نسازد، اما این سکوت خود موجب بروز انشقاق شده است.
ژاک شیراک به دنبال این شورشها است که به این واقعیت اعتراف میکند. “کمترین بهانه کافی است برای اینکه تاریخ بدل به مادهای برای انشقاق شود، برای اینکه احساسات شدت یابد، برای اینکه زخمهای دیروزی سرباز کند”. همین ماجرا درباره نقش فرانسویها در کشتار یهود در جنگ جهانی دوم و همکاری فرانسه با نازیها وجود دارد. تا همین ۱۰ـ۱۵ سال قبل فرانسویها از همکاری دولت ویشی با نازیها سخن میگفتند، تا همکاری گسترده مردم با ارتش هیتلری به رو آورده نشود. در ۱۹۹۵ باز این شیراک بود که بالاخره به صدای بلند از این دوره سخن گفت:
اعتراف به خطا از سوی دولت رسمی، فراموششده را امیدوار به ورود در تاریخ و حافظه عمومی و مشترک یک ملت میکند. این است که ضرورت تعریف حافظه رسمی ملی بر اساس حذف برگهایی از تاریخ، خطری شده است برای مفهوم ملت و احساس ملی، چرا که با نادیده گرفتن تمامیت تاریخ، خواهان حفظ تمامیت ملت است، و از همین رو، نوعی زیست مخفی و زیرزمینی را به حافظههای موازی تحمیل میکند. پرورش نوعی فرهنگ خود قربانیپنداری، ایجاد رقابت بر سر اینکه هر کس خود را براساس تفاوتهایش، رنجهایش، و نه نقاط اشتراکاش تعریف کند و با تکیه بر آن خواهان امتیازات جدیدی شود، از عوارض دیگر این نوع نگاه یکپارچهساز به هویت ملی است.
در تاریخ معاصر ما نیز این نوع سر ریز حافظههای موازی که به دلیل ندیده شدن توسط قرائت رسمی، در سر بزنگاهها یا سر بر میدارند و به عرصه عمومی تزریق میشوند، یا برعکس به اتفاقات عمومی و ملی بیاعتنا میمانند، مصادیق بسیاری دارد و موجب حقطلبیها، رقابتها و نزاعهای خونینی شدهاند. تاریخچه قومیتها و بسیاری از گروههای سیاسی فعال در قبل از انقلاب، طبقات محروم (کارگران، دهقانان، حاشیهنشینان شهری)، اقلیتهای مذهبی و… جزو این حافظههای فراموششده و خاموش تاریخ ماست که هر کدام میتوانند در سر بزنگاهی سر بردارند و تهدیدی به حساب آیند.
به همه این دلایل است که پاسخ کازیمیر براندیز در باب خطرناکتر بودن حافظه از تخیل، قابل تامل است. انذارها در باب خطرات رویکرد اتوپیستی، تخیل همچون اندیشه به جایی دیگر، ناکجا باشد یا مجازی یا تحققپذیر، را ۳۰ سال است شنیدهایم و میشنویم. شاید وقت آن باشد که این بار به حافظهها، این آتشهای زیر خاکستر هم نظری اندازیم، نه با نادیده گرفتنشان، بلکه با به رسمیت شناختنشان. تنها راه برای این که وجدان تاریخی همچون محور وحدت شکل بگیرد، راه دادن تاریخچههاست به اندرون خود: برای اینکه بتوان به تغییر اندیشید و آن را ناممکن تلقی نکرد.
خطرناکتر از حافظه و خاطره هم وجود دارد و آن ناممکن تلقی کردن هرگونه تغییر است، یا برای اینکه هرگونه اندیشیدن به تغییر جرم تلقی میشود (مشکوک است به مخملین یا خونین)، یا به این دلیل که به نظر میآید هر بار با بازگشت دوباره تراِژیک روبرو شده است. اما مگر نه اینکه نومیدی کفر است؟ و مگر نه اینکه امید معطوف است به فردایی متفاوت با امروز؟ خُب، کدامیک شایستهتر است: ارتکاب جرم یا ورزیدن کفر؟ از همین رو است، شاید، که اندیشیدن به تغییر در جامعه ما شده است مثل اندیشیدن به ابسورد (عبث)، ناممکن، غیرقابل باور. محصور در چنبره تخیل، حافظه یا ابسورد.
ادعای اتوپیا، برای ساختوساز فردا، از طریق تبدیل حافظهها به الواح سپید، ادعایی است ناممکن. ممکن هم که باشد فاجعه به بار میآورد. ممکن نیست، چرا که نقطه عزیمت هر حرکتی، تجربه انسانی ما است. حافظههای تکهپاره نیز نمیتواند سیستم رفرانس باشد. تنها راهی که میماند: خلق دوباره خود هر بار از طریق به یاد آوردن دیروز است. اصل اول مدرنیته، همین همگامی “وفاداری” و “حرکت” است. رفتوآمد میان حافظه و تخیل، دیروز و فردا را در گفتوگو با هم نشان دادن: