تا همین دیروز، بیست ساله بودم
با سوسن شریعتی در موردِ نسلی به گفتوگو نشستهایم که، به گفتهی او، از بدو کودکی تا جوانیی خود، افسونزدایی از انقلاب و جنگ و اصلاحات را توامان زندگی کرده است. از نظرِ سوسن شریعتی، همین سه عاملِ انقلاب، جنگ، و اصلاحات، آنقدر تعیینکننده هستند، که بتوانیم نسلِ متنوع و جدیدِ امروز را، براساسِ آن، و براساسِ واکنشی که نسبت به این سه تجربه نشان داده، تقسیمبندی کنیم. نسلی که، هم محصولِ تغییراتِ نسلِ پدرانِ خود هستند، و هم آکتورِ تغییراتِ بعدی. با این همه، سوسن شریعتی نگرانِ شکاف و گسستِ نسلیی امروزِ ایران نیست، چرا که معتقد است: شکافها نشانهی زنده بودنِ جامعه است، موجود زندهای که باید بیماریهایش را بشناسد تا تداوم یابد، تا، از این همه تناقض، از پا درنیاید، و خسته و زمینگیر نشود.
ج : اگر تعریفِ نسل، عبارت باشد از یک طبقهی سنی، که در زمانی واحد، و براساسِ زیستِ حوادثی مشابه، در مراحلِ تعیینکنندهی زندگیی خود دارای مشخصات و عادتهای فرهنگی و اجتماعیی مشترکی میشود، قاعدتاً پرسشِ شما به طیفِ سنیای برمیگردد که برآمده از افزایشِ موالید (دههی ۶۰) است. در دههی اول زندگیاش جنگ را شناخته، نوجوانی را در عصرِ سازندگی گذرانده، و با عصرِ اصلاحات به جوانی رسیده است، و نیز، همهی آنهایی که دههی اولِ زندگی را در دههی هفتاد طی کرده، و یک “پس از جنگ” و “پس از انقلاب” را نمایندگی میکنند، و البته همان طیفِ آخری، که نوجوانیاش مربوط به “پس از اصلاحات” است.
یافتنِ ویژگیهای مشترک، در میانِ این طیفِ سنیی پانزده ساله تا سی و اندی، کارِ دشواری است. بهخصوص که، شتابِ حوادث و تغییراتِ اجتماعی چنان است که، شکافهای دروننسلی را گاه بسیار جدیتر از شکافِ بین نسلی میکند. در این وضعیتِ متکثر، تعریفِ یکدست، و کشفِ اشتراکات، کارِ مشکلی است. نسلِ جدید به طیفِ وسیعی اطلاق میشود. آنچنان است که، مفهومِ زمانیی فاصلهی نسلی را، که ۲۵ سال میگویند، در هم ریخته است. آنهایی که امروز در دههی سومِ زندگیی خود به سر میبرند، یعنی آنهایی که به نوعی وارثِ بیواسطهی ارزشهای نسلِ قبل از خود بودند (ارزشهایی که دیگر در دههی هفتاد خریداری نداشت) و تجربهی جنگ و محدودیتهای اقتصادی را از سر گذراندهاند، تفاوتهای بسیاری با جوانترهایی دارند، که نوجوانیشان را در عصرِ اصلاحات و رشدِ اقتصادی و فضای بازترِ سیاسی گذراندهاند.
با این همه، همین سه فاکتورِ انقلاب، جنگ، و اصلاحات، آنقدر تعیینکننده است، که بتوان، خودِ این نسلِ متنوعِ جدید را، براساسِ آن، و براساسِ واکنشی که نسبت به این سه تجربه نشان دادهاند، تقسیمبندی کرد. این نسل، هم محصولِ تغییراتِ نسلِ پدرانِ خود هستند، و هم آکتورِ تغییراتِ بعدی. نسلی که، از بدو کودکی تا جوانیی خود، افسونزدایی از انقلاب و جنگ و اصلاحات را، توامان، زندگی کرده است، و از همین رو، همهی نقاطِ عزیمت هویتسازیی خود را، درهم ریخته، و به پرسش گرفتهشده مییابد. به یک معنا، آنتی رمانتیک، بی هیچ نوستالژیای برای گذشته، با فردی کردنِ انگیزههای اجتماعی، و میلِ به تغییر، تلاش میکند خالقِ الگوی جدیدی باشد.
این نسل، به عبارتی، وارث، و نیز، حاملِ تناقضات و درهمریختگی دنیای نسلِ قبلی است. بیهیچ افسون و افسانهای. در ستایشِ زندگی صحبت میکند بیهیچ توهمی. نسلی که، همهی تناقضاتِ بیرونی را، به شکلی درونی، زندگی میکند. واکنشی است به جامعهی پدران، اما هنوز بسیاری از عناصر دنیای قدیم را یدک میکشد. از همین رو، نسل یکپارچهای نیست، و همهی عناصرِ فرهنگیی دنیاهای موازی را با هم حمل میکند. این رفتار را، در سه حوزهی رفتارِ اخلاقی، رفتارِ دینی، و رفتارِ استتیکِ او، میتوان پی گرفت: تلاش برای تعریفِ جدیدی از اخلاق، که مفهومِ خیرو شر را انضمامیتر و انسانیتر سازد، رفتارِ گزینشی و ترکیبیی (ترکیبی از عقلانیت و خرافه) کاملاً فردیشده و بیواسطه و ناقض کلیشههای رسمی، رفتارِ زیباشناسی که بیانِ نوعی درهمریختگیی انواع است. (در حوزه موسیقی، در حوزه مد، در حوزه هنر، و…)
ج : دموکراتیزه شدنِ آموزش، انفجارِ جمعیتی، تغییر در ساختارهای طبقاتی، پیوند خوردن با افقهای غیر بومی… جامعه را در معرضِ مدلهای متفاوت و متکثرِ غیرقابلِ کنترلی قرار میدهد. در ثانی، تربیتکنندگان و شکلدهندگانِ این نسل، خود، دستخوشِ تغییراتِ غریب و نابهنگامی بودهاند. عصرِ اصلاحات، پرسشهای نسلِ من از خودش بود. همان خودِ انقلابی، اتوپیک، رمانتیکِ پنهانشده در پشتِ یک “ما”ی ملی، یک “ما”ی مذهبی، یک “ما”ی اجتماعی. عصرِ اصلاحات، فصلِ بازنگری در این مای کلان بود. این نسل، در دامنِ این “ما”ی در حال ریزش شکل گرفت.
این گرایش، در میانِ بزرگترها هست، که ۲۰ سالگیی خود را، با ۲۰ سالگی این نسل، مقایسه میکنند، و پس از آن را معلق نگه میدارند. ۲۰ سالههای پیش، همیشه ۲۰ ساله نماندند، تغییر کردند، با توهمِ وفاداری به ۲۰ سالگی. به نظر من، این فاصله، بیشتر از این روست که، نسل من، هیچ وقت، از تغییراتاش، به صدای بلند، صحبت نکرده است. یا ترسیده است و در برابرِ فرزنداناش واکنش نشان داده، یا منفعلانه میگذارد جوان زندگیاش را بکند، و به این وسیله، نوعی انتقام بگیرد از همه محرومیتهایی که کشیده( است (ما که جوانی نکردیم، تو جوانی کن). در هر دو حالت، یا استعفا داده است، یا شده است متولیی ناموفق دیروز. فاصله، این گونه اتفاق میافتد.
ج : نسل ما را نوعی نابگرایی تشخص میداد. یک جور رومیی روم یا زنگیی زنگ. اگرچه، این در معرضِ موقعیتهای ترکیبیی فرهنگی، و تهاجمِ عناصرِ متضاد قرار داشتن، ماجرایی قدیمی است، اما، واکنشِ ما، گرایش به نوعی گزینش بود. درکِ کلاسیک از هارمونی، ما را هل میداد به سمتِ گزینشِ عناصری که به هم شبیه است. در ذهنِ ما، حرفها باید “از دلِ هم بیرون میآمد”، اگر این بودی، دیگر نمیشد آن هم باشی. ما استعدادِ هضم و جذبِ عناصرِ متناقض را نداشتیم، و تمایلِ عمومیمان این بود که، سریع و روشن، جبههمان را روشن کنیم. یکدستیی بیشتری در دنیاهای ما بود. خیر و شر ساحتهای تعریفشدهتری داشت، قرار بود شبیهِ اسطورههایی شویم که قبولشان داشتیم، نه اینکه آنها را شبیهِ خود کنیم. انقلابی اگر بودیم، در همهی ساحتهای زندگی خود را باید نشان میداد، و سنتی اگر بودیم، به همین ترتیب، و امروزیها نیز، تا آخرِ منطقِ امروزی بودن میرفتند.
نسل امروز، به نظرم میآید، تفاوتِ فاحشی اگر با ما داشته باشد، نه در گسستِ از دیروز است، بلکه، در رفتاری است که، در آشتی دادن و کنارِ هم نشاندنِ عناصر بیربطِ به هم، نشان میدهد. موسیقیی نامجو همین نیست؟ از جاز و بلوز تا حاج قربان، از مولوی تا…، این درهم ریختگی است که نسلِ گذشته را مضطرب میسازد. در سینما مگر همین نیست: به نامِ هایدگر قتلهای ناموسی انجام میدهد(فیلمِ رستگاری در هشت دقیقه). زوجِ مدرنِ هنرمندی، که ناگهان، به پای درختِ مقدس که قرار میگیرد، دخیل میبندد(فیلمِ کنعان)… در خیابانها، در امامزادهها… در نسبتِ مذکر مونث، در پروندهی ازدواج/طلاق، در پروندهی عشق آزاد/صیغه، در ماجرای تحصیلاتِ بالای دختران و مهریهی بالا، و… همهجا میتوان این اختلاط انواع و اقسام را دید: هم این و هم آن. در سیاست نیز، میلِ به تغییر و عبور، از یک سو، و ایدهآلیزه کردنِ برخی از عناصرِ دیروزی، تا بتواند برای خود تباری تعریف کند و تدوامی. این تناقضات را در روشها هم نشان میدهد. عبورهای رادیکال و یدک کشیدن رودربایستیهای دیروزی.
ج : در موردِ تجربهی من، و امثالِ من، که یک غیبتِ طولانی از جامعهی ایران داشتهاند، و به نوعی، ظهور و بروزِ همین نسلِ موردِ بحث را شاهد نبودهاند، ماجرا ابعادِ ناگهانیتری داشت. حدوداً بیست ساله بودم که رفتم، و در چهل سالگی برگشتم، با این توهم که، آخرین بیست سالهها هستیم. زمانِ آدمِ دور از وطن، خصلتِ دوگانهای دارد. از یک سو، زمانِ بومی برایش متوقف مانده، و از سوی دیگر، در معرضِ زمانِ دیگری قرار داشته است، و در بازگشت، این خصلتِ دوگانه، سر منشا نزدیکیها و دوریهای بسیاری با نسلِ جدید میشود.
اولین نکته، مشاهدهی تغییرات در نزدِ همنسلیهای خودم بود: نوعی دماغسوختگی. بسیاری از همنسلیهای من، تجدیدنظرطلب بودند، و این نسلِ جدید، در دامنِ پدران و مادرانِ تجدیدنظرطلبِ خود بزرگ شده است. مقصودم اینکه، تغییرات فقط مختصِ نسلِ برآمده از نسلِ ما نبود، و تغییراتِ فاحشی، که نسلِ پدران کرده بودند، بسیار قابلِ توجه بود. من، زمانهی خودم را با خودم برده بودم، و در تمامیی مدت مراقبت کرده بودم، که دست نخورد، و تازه بماند، و طبیعی بود که، با همان زمانهی دستنخورده، برگشته باشم. در مواجههی با نسلِ جدید، میدیدم که، وقتی از بیست سالگیی خودم صحبت میکنم، برای آنها مثل این بود که صحبت از عهدِ عتیق است. تنها نقطهی عزیمتِ آشنا، برای من، در آغاز، طبیعتاً همین خاطرات بود، اما، برای او، یک دیروزِ دور محسوب میشد. خودِ این ماجرا، بینِ من و او، فاصله میانداخت. مشاهدهی دیگرم، این بود که، میدیدم، این نسل، با نسلِ ما، فلهای برخورد میکند. ما را سر و تهِ یک کرباس میبیند، گیرم تارش با پودش فرق داشته باشد. معلوم بود که این واکنش، محصولِ رفتارِ بزرگترها بوده است. همهی آنهایی که، یا خواستهاند فراموش کنند، یا به رو نیاورند، و به هر رو، به حافظهی فرزندانشان، نه حجم دادهاند، و نه بُعد. بیپرسپکتیو. وقتی دیروز، حجمِ مغشوشِ درهم و برهمی باشد، بیهیچ کنتراست و رنگینکمان، خب بدیهی است که به تمامی نادیده گرفته شود. نکتهی دیگر، همین درهمریختگی دنیاهای این نسل بود، که به ذائقهی من نمیخورد. یا بهتر است بگویم: منطقِ دورنیاش را نمیفهمیدم.
خاطرهی جالبی در همین مورد دارم. جشنِ سالانهی مجلهی چلچراغ بود. اولین تجربهی حضورِ من بود در میانِ هزاران جوانی که از شهرستانهای مختلفی آمده بودند. فضای عمومیی آن جشن، واکنشِ شرکتکنندگان، تشویقِ چهرههای متنوعی که بالای سِن میآمدند به عنوانِ منتخبان خوانندگانِ مجله، موزیکی که پخش میشد، حرفهایی که زده میشد، همهچیز به نظرم یک تجربهی کافکایی آمد. یادداشتی که، از نظرِ من، نوعی طنز و متلک، و در هر دو حال، نوعی قضاوتِ منفی نسبت به این اختلاط بود، نوشتم، و دادم به یکی از روزنامههای مرحوم همان روزگار(سال ۸۵ بود یا ۸۴). مجلهی چلچراغ این یادداشت را به عنوانِ مانیفستِ چلچراغیها چاپ کرد. آنچه را که من منفی گرفته بودم، آنها به آن مباهات میکردند.
ج : گمان میکنم شباهتِ ما به خانوادههایمان بیشتر بود. سنتی در ادامهی همان سنتِ خانواده عمل میکرد، و مدرن یا امروزی به همین ترتیب. به عبارتی، در درونِ خانوادهها سورپرایز کمتر دیده میشد. چنانچه امروز شاهدِ آنیم. با این همه، نسلِ ما هم، به عبارتی، واکنشی بود به سرخوردگیهای نسلِ پدرانمان. همان پدرانی که تجربیاتِ پس از شهریور ۲۰ و خردادِ ۴۲ را گذرانده بودند. همان آخرین نسلی، که به تعبیرِ مهندس بازرگان، از مبارزاتِ قانونی به جایی نرسیده بود. انقلابیگریی نسلِ ما، واکنشی به رفرمیسمِ لااقل دو دهه بود. واکنشی که از سالهای پایانیی دههی چهل خودش را نشان داد، و یک دهه بعد به انقلاب منجر شد. نسلِ ما شاید کمتر در معرضِ الگوهای متعدد و متکثر بود. با این همه، همان نابگرایی را در رفتارِ اجتماعی، دینی، و استتیک ما، میشد دید. یک نوع تا آخرِ منطقِ ماجرا رفتن. همین رادیکالیسم، خُب البته گاهی سرمنشاءِ درگیری با بزرگترها میشد. بزرگترهایی که، با نگاهی انضمامیتر، مشروطتر، و نسبیتر، به این تمامیتگراییی ما، نگاه میکردند.
ج : اختلاطِ انواع، و همزیستیی عناصرِ متضاد، هم میتواند پیششرط و مقدمهی گسست باشد، و هم شرایطی ضروری برای خلقِ الگوهای جدید. از این رو، در هر دو صورت، اجتنابناپذیر، اصلاً ضروری، و ای بسا مفید میتواند باشد. تجربههای اجتماعیی جوامع نشان میدهد، در هر صورت، گسست باشد یا تداوم، یا مثلاً خلقِ الگوی جدید، همهچیز بستگی به این دارد که، ما بتوانیم، بین دیروز و امروز، بین نسلها، بین تجربههای تاریخی، و پیشزمینههای فرهنگی، بین حدوث و قدوم، ربطهای آگاهانه و شفاف برقرار کنیم. اگر نابگرا هستیم، و اگر در ستایشِ اختلاطِ انواع صحبت میکنیم، انتخابی در کار باشد و ارادهای. دچارِ یک وضعیت بودن، بیشک، با ورود آگاهانه به آن، تفاوت دارد.
در یک کلام، این مواجهه با همنسلیهای فراموشکار و تجدیدنظرطلبِ خودم، از یک سو، و نسلِ جدیدِ متوهم نسبت به گسست، که در آرزوهایش جسور بود، اما، در روشهایش در تلاش برای یدک کشیدن همهی دیروز و همهی امروز، و ای بسا آشتی دادنِ آنها با یکدیگر، به این نتیجه رسیدم که، تنها راهِ برقراریی ارتباط، نه خودباختگی در برابر آنها است، و نه اسطورهسازی از دیروزِ خودم.
امروز، یاد گرفتهام، که در برخوردِ با آنها، وفاداری به دیروز را نشان دهم، با ذکرِ همهی آسیبها و بیماریهایش. آنها را نقد کنم، نه با تکیه بر ارزشهای زمانهی خودم، بلکه براساسِ تناقضاتِ درونیی خودشان. این شکافها، نشانهی زنده بودنِ جامعه است، موجود زندهای، که باید بیماریهایش را بشناسد، تا تداوم یابد، تا از این همه تناقض، از پا درنیاید، خسته نشود، زمینگیر نشود.