بیشتر سلمان بود تا ابوذر ۲
میزگرد دوم بحث پیرامون شناخت شخصیت دکتر شریعتی، آموزههای اسلامی، عرفانی، سیاسی او، و نسبتاش با روحانیون، با حضور دکتر احسان شریعتی و امیر رضایی برگزار شد.
امیررضایی : من فکر میکنم شریعتی یکبار در آثارش از روشنفکر آواره استفاده کرده است. و باز فکر میکنم نماد روشنفکر آواره خود شریعتی است، به این مفهوم که به هیچ پایگاه قدرتی، چه قدرت سیاسی، چه اقتصادی، و حتی قدرت طبقاتی متکی نبود. در واقع مراد شریعتی از روشنفکر آواره همین است، یعنی روشنفکری که تنها تکیهگاهاش و خواستگاه و آرماناش مردماند و در جهت آن آرمان تلاش میکند و بهطور ریشهای با زر و زور و تزویر مخالف است. دنبال تمتعات دنیوی و مادی نیست و این نقطهی متعالی است. الان در واقعیت میبینیم که روشنفکران هرکدام به جایی متکی هستند، ولی شریعتی چنین چیزی نبود، و میگوید اگر روشنفکر میخواهد اثرگذار باشد، باید از همهی عواملی که انسان را در قید و بند قرار میدهد پاک شود و به یک خلوصی برسد. آن خلوص و پاکی درونی هم در فهم اندیشهها و تفکرات و هم در رفتار اجتماعی و سیاسی که او داشت، خیلی مهم بود.
امیررضایی : به نظرم آن را دربارهی “روشنفکر مهاجر” میگوید، که درعینحال، خودش هم مهاجر بوده است. شاید روشنفکر مهاجر، همسایه و همجوار روشنفکر آواره باشد. اینکه شما میگویید روشنفکر مهاجر است که در هیچ نقطهای نمیایستد و همواره در حال هجرت است، شاید بشود از آوارگی یک تفسیر عرفانی هم کرد. آن سراسیمگی و شوریدهحالی که شریعتی بهکار برده و خودش هم همینطور بوده است. من البته در روشنفکر آواره بیشتر جنبهی بیرونی و عینی میبینم تا جنبهی درونی و حالی و احوالی. روشنفکری که استقلال دارد و قائم به ذات است، ولی شریعتی سراسیمگی و شوریدهحالی هم داشت که اصلاً اجازه نمیداد یکجا قرار بگیرد. شریعتی با “قرار” هم مخالف است. آن دگرگونیی مستمر درونیاش، انسان را به یاد عرفای بزرگ مثل مولوی و حلاج و عینالقضات میاندازد. درعینحال که شریعتی این شوریدگیی دائم را داشته، مهاجر هم بوده است. البته با تفسیرهایی که ما داریم، شاید هر سه مفهوم سراسیمه، آواره، و مهاجر یک معنا داشته باشد یا به هم نزدیک باشد.
احسان شریعتی : به این معنا که کلاً در قطببندیهای موجود نمیگنجد. مثلاً سنتیها و مدرنها برای خودشان پایگاهی و پاتوقهایی دارند، اما یک قشری این میان هست که هم ریشه در سنت دارد و هم تجدد را فهمیدهاست، و میداند که چه گسست معرفتشناسی در دنیای جدید ایجاد کرده که سنتیها نمیدانند، و از طرف دیگر متجدد مدرنیست هم نیست که تجدد را صددرصد بپذیرد، و بین قطبهای مختلف در حالت شدن و صیرورت بهسر میبرد. از طرف دیگر قطببندیی ایدئولوژیهای مختلف را هم نمیپذیرد، و به قالبناپذیری فکری و شخصیتی میاندیشد. بهخاطر اینکه هنوز این راه سومی که پیشنهاد میدهد، در جامعه نهادینه نشده، بنابراین هنوز حالت آواره دارد.
امیررضایی : در واقع روشنفکری که تسلیم مدرنیته میشود، طبعاً نمیتواند با مذهب سر سازگاری داشته باشد و قطعا در برابر مذهبیون نواندیش میایستد. روشنفکرانی که اینطور موضعگیری میکنند بهطور پیشینی با مذهب تعارض دارند. هرکس که از مذهب قرائت جدیدی به دست دهد، متعرض او میشوند. من اگر بخواهم احساس خودم را بگویم، فکر میکنم اگر شریعتی در تاریخ معاصر ایران نبود، بسیاری از همسالان من به مارکسیسم گرایش پیدا میکردند یا نیهیلیست میشدند. شریعتی یک نسلی را در این مرحله نجات داد و این یک واقعیت است. هر وقت به گذشتهی خودم رجوع میکنم، شاکرم که خداوند مرا در مسیر دکتر شریعتی قرار داد، تا بتوانم واقعیت زندگی، مذهب، و تاریخ را ببینم. شریعتی با قرائتی که از چهرههای اسطورهای و تاریخی و نمادین کرد، ما را واکسینه کرد و دیدیم علیای داریم که از لنین بالاتر است. آن زمان مارکسیستها یک چهرهی اسطورهای از لنین ساخته بودند که بیخطا یا خطاناپذیر بود، الگو و سرمشق بود. ما میگفتیم که علی را داریم. در برابر چهگوارا، حسین را داریم. اینگونه یک سنجش در ذهن ما ایجاد میشد و کفهی نمادها و چهرههای مذهب خودمان سنگینی میکرد.
احسان شریعتی : علت این تناقض این است که مسائل سیاسی تاریخی انقلاب ایران را با بحثهای معرفتی اشتباه میگیرند و میگویند که چون این قرائت اسلام سنتی بر ژئوپولتیک ایران یا جهان اسلام بر روشنفکری دینی میچربد، بنابراین اینها برنده میشوند. این پیشبینیای بود که مرحوم جزنی میکرد که: چون کلید انحصاری تفسیر متون مقدس و نیز قدرت بسیج توده در دست سنتیهاست، اینها بر روشنفکران و انقلابیون مذهبی چیره خواهند شد و محصول کار روشنفکران را تصاحب خواهند کرد، درحالیکه پاسخ این است که روشنفکران مسلمان در عین اینکه در میان نسلهای جوان و متوسط شهری و… یک نوع گرایش به سمت دین ایجاد میکنند، اما یک بدیلی هم برای مذهب سنتی ایجاد میکنند که در جامعه و مذهب و سنت ریشه دارد، و اینها میتوانند بدیل پایدار و مقاومت مؤثری در دراز مدت، در برابر بنیادگرایی و سنتگرایی ایجاد کنند، و اینهایند که میمانند و بههمین علت است که میبینیم در همهی پروندههای فکری، اجتماعیی ایران، پایهی تفکرات شریعتی احساس میشود. بنابراین نمیتوانند این فکر را از میدان به در ببرند، آنچنان که سایر آلترناتیوهای غیرمذهبی را بیرون کردند. شریعتی و امثال او یک نوع قرائت یا بینش جدیدی از تاریخ دین ارائه میدهند که در واقع یک نوع شناخت عقلانی، انتقادی، تاریخی، اجتماعی، و انضمامی است، و چهرههای مذهبیی اسطورهای را از حالت احساسیی خرافیی سنتیی منفعل، یا در صورت سیاسی شدن، بنیادگرایانهی بیمحتوا بیرون میآورد و آلترناتیوی ارائه میکند که این چهرههای مذهبی میتوانند با معیارهای انسانی مورد قضاوت قرار گیرند. مثلاً امام علی در ابعاد مختلف آزادیخواهی یا عدالتطلبی یا تعالی و آگاهیای که در جامعهی خودش ایجاد میکند، مدلی در برخورد با مخالفین، در پذیرش تنوع عقیدتی و رگههای انسانگرایانه، عدالتخواهانه، و آزادیخواهانه در تاریخ اسلام نشان میدهد، که با جنبشهای بزرگ آزادی و عدالت در عصر جدید، همسویی دارد، و امام علی مدلی میشود که انقلابیای مثل گلسرخی میگوید که: مدل سوسیالیسم من، امامحسین یا امام علی است. شریعتی اینها را به ارزشهایی تبدیل میکند که یک روشنفکر مدرن انقلابی امروز هم میتواند بپذیرد.
امیررضایی : در خصوص گفتهی آقای شایگان باید دو سؤال از ایشان کرد:
۱. ایشان بین دین و سنت خلط بحث میکند و این دو را یکی میگیرد. میگوید شریعتی با قرائت سنت، غول سنت را بیدار میکند و این غول به عرصهی عمومی میآید. در تفکر شریعتی میان دین و سنت تفاوتی اساسی است، و شریعتی در واقع سنت را نقد کرده است. باید از آقای شایگان پرسید که اگر دین و سنت در تفکر شما یکی است، چطور شریعتی سنت را نقد کرده است؟ یعنی رویکرد سنتگرایانه و فقهگرایانه را هم در بازخوانی اسلام نقد کرده است.
۲. اگر جریان روشنفکریی ایران همین پروژهی شریعتی را ادامه میداد و به جای مدرنیزاسیون برونزا، که میخواست جامعه را از بیرون مدرن کند، همین پروژهی اصلاح دینی را پیش میبرد، چنانکه در غرب این پروژه دو سه قرن ادامه یافت و شاید ۱۴ متفکر شاخص داشته باشد، در این صورت آیا آن غول سنت بیدار میشد و قدرت را در دست میگرفت؟ قطعا اینطور نبود. یا به قول شما غولی به وجود نمیآمد، یا ممکن بود در نطفه خفه شود. اگر روشنفکران در این پروژه و در قالب جامعه ایران عمل میکردند، فرایند و نتیجهی این پروژه بسیار مثبت بود. شریعتی، یکه و تنها به میدان آمد و نقد دین نهادینه و سنتی و موجود را آغاز کرد و از یک دین راستین دفاع کرد. طبیعی است که این پروژه نمیتواند با یک نفر در ایران به نتیجه درخشان و مثبتی در کوتاهمدت برسد. این پروژه به یک جریان روشنفکری قوی و نیرومند احتیاج داشت که این کار را انجام دهد. حالا باید این نقد را به جریان روشنفکریی لائیک در جامعهی ایران وارد کرد که شما در واقع نه تنها از این پروژه حمایت نکردید، بلکه در برابر آن ایستادید و پروژهی خودتان را که متناسب با واقعیت فرهنگی، و تاریخی ایران نبود، پیش بردید، و چه بسا بیدار شدن غول سنت ناشی از پروژهی غلط شما بوده باشد. اینطور نیست که شریعتی یک دین سنتی را احیاء کرده و بعد آن دین سنتی، قدرت سیاسی را در دست گرفته باشد. شاید پروژهی سکولاریزاسیون، لائیزاسیون، و مدرنیزاسیون شما بوده است که در واکنش به آن، نیروهای سنتی قدرت گرفتند و بیدار شدند. جامعه در بیتوجهی شما به تاریخ و فرهنگ و سنت خودش به چنان عکسالعملی رسید، و این کاری بود که شریعتی نکرد.
امیررضایی : دقیقاً این، عکسالعمل به همین رفتار بود. مثلاً در نظام شاه، روشنفکرانی بودند که از مدرنیزاسیون برونزا حمایت میکردند، در این میان جامعه هرچه بیشتر در لاک سنتیی خودش فرو میرفت، هویتگراتر و بنیادگراتر میشد، و به دنبال این بود که در یک مقطع تاریخی از خود واکنش نشان دهد. درست برعکس این را نظر بگیرید، یعنی اگر نظام حاکم، بسته و سنتی باشد و بخواهد دین نهادینه را پمپاژ و تبلیغ بکند، عکسالعمل جامعه این خواهد بود که از دین به نوعی گریز میکند. در طول تاریخ این عکسالعملها قابل مشاهده است، مثلاً در جایی که نظامیها قدرت گرفتند جامعه به سمت عرفان رفت، مثل واکنش جامعه ایران به حملهی مغول.
احسان شریعتی : نظریهی آقای دکتر شایگان یک تناقض دیگر هم دارد که ناشی از دو دورهی فکریی ایشان است. در دورهی اول که دورهی “آسیا در برابر غرب” و “خاطرهی ازلی و بتهای ذهنی” است، تحتتأثیر اندیشههای فردید بودند، و این تز غربزدگی را هم فردید مطرح کرد. الان هنوز ردپای تز فردید در بحث ایشان دیده میشود که باز غربزدگی را مطرح میکنند. بهطور خلاصه، غربزدگی که فردید مطرح میکند، یک نوع نگاه ذاتانگارانه دارد که شرقی توسط غرب، غربزده شده، صاعقهای به شرقی زده و او را از خود بیگانه کرده است. از جانب دیگر، مناسبات تاریخی را تقدیری میبیند، بهاین معنی که ما جبراً وارد دنیای مدرن میشویم، یا باید سنت را بپذیریم یا مدرنیته را. یا غرب یا شرق. ما نمیتوانیم از این بدیل خارج شویم.
آقای شایگان در دورهی دوم، که بعد از کتاب “انقلاب مذهبی چیست؟” شروع میشود، میگوید که ما باید دنیای جدید را بپذیریم و سنت را به بُعد خصوصی ببریم. با اینکه میگوید ما در درون، شرقی و سنتگرا هستیم، اما در شکل بیرونی باید کاملاً غرب را بپذیریم، یا به شکلی که خود فردید هم بعدها گفت: سنت را به شکل بنیادگرایانه حاکم کنیم و در برابر غربگرایی مقاومت کنیم. اما شرق و غرب برای شریعتی در بحث غربزدگی، دو ساحت وجودیی هر انسانی است. در قاموس عرفانی سهروردی، شرق محل نور است و برآمدن خورشید، و غرب محل غروب خورشید. در بحث ژئوپلتیک تاریخی هم شریعتی مناسبات شرق و غرب را از عصر ایران و روم تا دوره صلیبی و دوره جدید، به شکل تاریخی دیده، اما اینها را به شکل ذاتگرایانه یا فلسفی و تقدیری ندیده، که نتیجه بگیرد ما همیشه محکوم هستیم غرب را بپذیریم یا به آن شکل عکسالعملی با آن در بیفتیم، بلکه در هرکدام از غرب و شرق، ضعف و قوتی را تشخیص داده است. حتی در کویر، نقدهایی بر سکون و رخوت در شرق و سلطه و قدرت در غرب و حتی ابعاد متافیزیکی و سیاسی آن دارد، اما جنبههای مثبت غرب، مثل روشنفکری و اومانیسم و نوزایی و پیشرفتهای حقوقی و علمی و تکنولوژیک و پذیرش دستاوردهای بشر جدید بعد از گسست معرفتی دوران مدرن، را هم میگوید، و از یک موضع سنتگرایانه یا بنیادگرایانه اینها را نقد نمیکند، بلکه میخواهد از آن جنبهی سلطهگرایانه استعماری و استثماری و فروکاهنده متافیزیکی، که سکولاریزاسیون باشد، تفکیک کند.
پیش از نقد آقای شایگان نسبت به ایدئولوژیزاسیون سنت، این عبدالله العروی(فرانسویها لاروی میگویند و در ایران هم همینجا افتاده است) بود که این نظریه را در کتاب “ایدئولوژی عرب” مطرح کرده بود و منظورش این است که سنت، ایدئولوژیزه شده و تبدیل به بنیادگرایی میشود. از نظر آقای شایگان که این بحث را به ایران میآورد، ایدئولوژیای که شریعتی میگوید همان چیزی است که سنت را تبدیل به بنیادگرایی کرده و تفکر نظام بعد از انقلاب هم تفکر شریعتی است، در حالیکه توجه نمیشود که شریعتی در ایدئولوژیزاسیون سنت خرافی موروثی میخواهد آن را تبدیل به تفکر آگاهانه و هدایتگرانه در صحنه عمل بکند، منظورش نقد سنت است، همان پروژهی اصلاح و مدرنیزاسیون که در غرب هم طی شد و دین از حالت بدبینانه نسبت به جهان در دنیای کاتولیک، به زندگیی واقعی و مدیریت سیاسی اجتماعی تبدیل شد و با توسعه و بهروزیی این جهانی همراه گشت.
شریعتی در اسلام و تشیع هم چنین پروژهای را در پیش میگیرد که در واقع غربزده نیست(که ناخودآگاه دچار غرب شده باشد)، روشنفکر از این حالت خارج میشود، به صورت انتخابگر وارد گفتوگو با افق غرب میشود و آگاهانه جنبههای صحت و سقم هر بعد را بررسی میکند و دست به انتخاب و اجتهاد میزند. اما در آن شکل تقدیرگرایانه است که ما به قول فردید دچار صاعقه میشویم و در برابر آن اختیاری نداریم. البته مرحوم فردید معتقد بود که من تنها غربزده خودآگاه هستم و بقیه بهصورت مضاعف و غیرمضاعف و مرکب ناآگاهند. از نظر فردید حتی خود غربیها هم غربزده بودند، حکمای اسلام هم مثل ابنسینا و فارابی یونانزده بودند و اگر آن را رها میکردی خود اسلام هم غربزده بود. گاهی دکتر میگفت که آلاحمد در غربزدگی احساس میکند که گویی هرچه از غرب میآید بد است، و ما باید به آغوش مادر هند برگردیم. در این فرض، خود اسلام هم از غرب آمده است، چون از غربِ ایران وارد شده(با خنده). با اینکه در بینش فردیدی گفته میشود که بحث ما جغرافیایی نیست، ولی گویی به این مباحث فروکاهیده میشود، در حالیکه در شکل عرفانی سهروردی، وقتی کربن میگوید همه مشرقیان عالم متحد شوید، میگوید یک اروپایی ممکن است شرقیتر باشد تا یک شرقی، و یک شرقی میتواند غربیتر از یک اروپایی باشد. اینجا بحث اصلاً جغرافیایی نیست.
اما از جانب دیگر، اگر منظور آقای شایگان همان بحث جزنی باشد، میتواند یک بحث قابل تأملی از نظر تاریخ و واقعیت ظاهری پدید آمده باشد. پاسخ این بحث هم این است که اگر متفکران خاصی نبودند این وضع پیش نمیآمد؟ من یک نمونه تاریخی را مثال میزنم: در دروهی بعد از دیکتاتوری ۲۰ سالهی رضاخان، تا زمانی که ارتش سرخ حمله میکند، در همین خراسان ما، مردم احساس میکنند که آزاد شدهاند و همهی هیأتهای مذهبیی سنتی بعد از ۲۰ سال سرکوب و مدرنیزاسیون بیرون میریزند و یک اسلام سنتی را حاکم میکنند، تا جاییکه اصلاً سنتگرایی در آن دورهی بعد از شهریور ۲۰ بیداد میکند. بعد از انقلاب هم همینطور است. این نشان میدهد که جامعه این ظرفیت متراکم را دارد و واکنش خودش را نشان میدهد و باید به شکل دیگری با آن تعامل داشت. بسیاری از این آقایان روشنفکران در آن زمان متوجه این امر نشدند، اما شریعتی با شناخت جامعه و دین، خطرات را پیشبینی کرد و گفت برای اینکه این جامعه به سعادت برسد، ما باید از طریق اصلاح دینی نجاتاش دهیم، به این معنا که خود دین را از زندان ارتجاع آزاد کنیم، قبل از اینکه مسلمین را از زندان استعمار و استبداد نجات دهیم.
امیررضایی : تئوریی اصلیی شریعتی این است که در اسلام، روحانیت نیست. یعنی در هیچیک از ادیان ابراهیمی روحانیت نداریم. میگوید روحانیت، پدیدهی متأخری است که از غرب وارد اسلام شده است، چون تفکیک بین روحانیت و جسمانیت در مسیحیت قرون وسطی بوده، ولی در اسلام چنین تفکیکی وجود ندارد. بنابراین میگوید طبقهای به نام روحانیت که امتیازات و امکانات ویژهای داشته باشد، اساساً در اسلام وجود ندارد. عالم دینی است که بر اساس ضرورت تاریخی بهوجود آمده و رسمیتی ندارد. این روحانیت در طول تاریخ متأثر از مسیحیت شکل میگیرد، سازماندهی میشود، نهاد روحانی شکل میگیرد، و سلسله مراتب آن خیلی شبیه به سلسله مراتب کلیسای مسیحی است، و از همینجاست که آن شکاف به وجود میآید. بهنظر من، شریعتی با لباس خاص مخالف نبود، اما با لباسی که رانت ویژه و امتیازات ویژه بههمراه داشته باشد، مخالف بوده است. بههمین دلیل است که شریعتی با عالم دینی هیچ مخالفتی ندارد. بههمین دلیل هم هست که روابط خوبی با این علمای دینی داشته و اصلاً آن را برای بسط اندیشهی دینی ضروری میداند، و اصلاً دنبال ریشهکنیی آن نیست. شریعتی با آنها که دین را به دنیا میفروختند در تعارض بود. بههمین دلیل است که نمیگوید اسلام فردا، اسلام علمای دینی نخواهد بود.
البته به نظر میآید که شریعتی یک جایگاه ویژهای برای روشنفکر قائل هست و در تفسیر و فهم دین و بسط اندیشهی دینی، امید بیشتری به روشنفکران دینی دارد. بههمین دلیل است که شریعتی در تفسیر “العلما ورثۀ الانبیا”، علما را روشنفکران میداند.
شریعتی به این هم اشاره میکند که ادیان و پیامبران بزرگ الهی که مردمی هم بودهاند، توسط روحانیون زمانشان قربانی شدهاند، یا اینکه پس از مرگ هر پیامبری، حلقهای از روحانیون ایجاد میشد که دین را براساس منافع خودشان و خاستگاه طبقاتیی خود و امتیازاتی که داشتند، تفسیر میکردند، و آن را به انحراف میکشاندند.
احسان شریعتی : پارهای نکات در اینجا مهم است. تلقی شده که شریعتی یک چهرهی ضد روحانی(آنتی کلریکال) به تعبیر فرانسوی بود. چون روحانیون کلیسایی در فرانسه با سلطنت و فئودالیزم همسو بودند، بعد از انقلاب کبیر فرانسه یک گرایش ضد کلیسا و حتی ضددین بهوجود آمد که به یک جنگ داخلی هم انجامید، و دهقانان مذهبی در نقاط مذهبی مثل “وانده” فرانسه در برابر انقلاب مقاومت کردند. دکتر این مسأله را در رسالهی “اگر پاپ و مارکس نبودند” توضیح داده است، ولی وضعیت در شرق متفاوت بوده و ما روحانیت به معنای مسیحی و کاتولیک نداشتیم، و در اسلام هم چنین ارگانی وجود ندارد.
خود دکتر از یک خانوادهی روحانی و عالمان دین بود.(از طرف مادری و پدری) و این نهاد را دقیقاً میشناخت. پدرش که یکی از منابع فکریی اصلیی شریعتی است، تحصیلات حوزوی داشته و خود دکتر هم مقدمات را نزد پدر و اساتید آن زمان خوانده بود، اما هنگامیکه تاریخ را نقد میکند و نهادها را به شکل طبقاتی میبیند، نهاد روحانیت را به عنوان ایدئولوگهای طبقهی حاکم میبیند، که توجیهگر وضع موجود بودند. درعینحال، جنبهی عکس آن را هم دیده، که پیامبران و چهرههای روحانی، که عالمان نامیده میشوند، منتقد وضع موجود بودند. اینجا، مذهب، علیه مذهب است. این واژگان در قاموس شریعتی، تعریف مشخصی دارند.
شریعتی میخواست روحانیون پاک را دعوت کند که عالم یا روشنفکری باشند که در جهت راه انبیاء حرکت میکنند. نمیشود گفت که شریعتی ضد روحانی بود، آنچنانکه برداشت گروه فرقان بود، که زر و زور و تزویر را به شکل مکانیکی میدید، و هر روحانی را نمایندهی تزویر میدانست. این برداشت سطحی بود و بر اساس آن اقداماتی انجام شد که ضرباتی به تفکر شریعتی در جامعهی ایران زد. در حالیکه اگر به پیشینهی فکریی این گروه توجه کنیم، در دوره اول که تفاسیر مسجد حجرشان منتشر میشد، رفرنس شریعتی نداشت، حتی بنیانگذارشان روحانی بود، و مدلهایی که از شهید اول و ثانی و شریفواقفی و حنیفنژاد و شریعتی پنجم ارائه میدادند، نشان میدهد که یک رگهی روحانی، یک رگهی مجاهدین خلق و یک رگهی شریعتی دارند. آنها بعد از شهادت دکتر به شریعتی تکیه کردند و بعد از اطلاعیهی مطهری ـ بازرگان بود که خیلی جملات شریعتی به شکل واکنشی نقل میشد. الان در ذهنیت جامعه همه اینها مخدوش و درهم شده است.
یادم است که مرحوم آقای لاهوتی میگفت: من از دو کار آقای دکتر خیلی خوشم میآید، یکی آنجا که یک روحانی را توصیف میکند که این خیلی دقیق است و نشان میدهد که چقدر حالات و ضعفها و قوتهای یک روحانی را میشناسد، و یکی هم آنجایی که چشمهای آن دختر را در باغ ابسرواتوار توصیف میکند. میگفت من این دو قطعه را از حفظم. اتفاقاً بهعنوان یک روحانی خیلی از این نقدهای شریعتی لذت میبرد.
این یک نوع گرایش در روحانیون نسبت به آثار دکتر است.
الآن تحقیقات هم نشان میدهد که یکی از قشرهایی که علاقهی خاصی نسبت به شریعتی دارند، طلاب هستد. من دو سال پیش در نمایشگاه دیدم که در غرفههای قم و حوزه، خیلی به بحثهای شریعتی تمایل نشان می-دادند.
احسان شریعتی : مواضع رسمی و علنیی مرحوم مطهری در مورد مرحوم دکتر با آنچه که پس از مرگ ایشان و به شکل یادداشتها و نامههایی منتشر شد، تفاوت دارد. آنطور که در آن یادداشتها یا نامه به آیتالله خمینی نوشته شده، برخورد ایشان خیلی منفی بوده است. بعضی نقطهنظرات و اختلافنظرها مثل اسلامسرایی و… بوده، اما بعضی نکات مثل اینکه این پدر و پسر (شریعتیها) برای موقعیت روحانیت خطری ایجاد میکنند، بسیار تند بود. بعد از آزادی دکتر، یکبار ما رفتیم منزل ایشان و یکبار هم ایشان منزل ما آمدند. آن چیزی که ما رسماً در این دو ملاقات دیدیم، برخورد علمی و خوبی بود. من خودم از جوانی آثار ایشان را مطالعه میکردم و از داستانراستان گرفته تا درسهایی از نهج البلاغه و عدل الهی را خوانده بودم. در منزل ایشان، دکتر میگفت که احسان ما به کتابهای شما علاقهمند است و خوانده و میخواهد یک دوره هم تحصیلات حوزوی داشته باشد. شما جایی را معرفی کنید، که ایشان هم به مسئول حوزهی چیذر تلفن زده بود و قرار شد به آنجا برویم. یعنی ظاهر امر دوستانه بود. هنگامیکه ایشان به منزل دکتر آمد، کتاب ۲۳ سال را که آن زمان به نام دشتی معروف شده بود آورد و به دکتر گفت که من فکر کردم شما بهترین کسی هستید که میتوانید به این کتاب جواب بدهید. این دنبالهی همان بحث “محمد خاتم پیامبران” بود. در واقع دکتر را به عنوان یک مورخ اسلام که به بهترین شکل میتواند این مسأله را توضیح بدهد و دفاع کند، قبول داشت.
اما نمیدانم در پشت صحنه چه پیش آمد که ایشان، بهخصوص بعد از جریان شهادت دکتر، در مجالس ترحیم هم شرکت نکرد. دکتر سروش و دیگران گفتهاند که ایشان آن زمان در لندن بود. در ایران هم مهندس بازرگان را متقاعد میکند که با هم یک مطلبی منتشر کنیم، دربارهی اینکه باید در آثار ایشان تجدیدنظر شود. البته مهندس بازرگان در اطلاعیهی دوم متن ایشان را تصحیح میکند.
من فکر میکنم ریشهی این اتفاقات به دوران ارشاد بر میگردد که بهرغم اینکه ایشان موافق بوده دکتر جزء سخنرانان باشد، اما در روند کار، همانطور که مرحوم آقای دوانی هم در خاطرات خود اشاره میکند، وقتی که میبیند از کار دکتر استقبال میشود، و از سوی دیگر، نیروهای سنتی هم فشار میآورند، تا حدی از نظر احساسی ناراحت میشود و حتی با مدیریت ارشاد درگیر میشود و از حسینیه کنار میکشد. همین هم تهاجم را نسبت به حسینیه بیشتر میکند، و حتی نیروهای سنتی، نظام سابق را متقاعد میکنند که حسینیه را ببندد. اسناد اینها هم منتشر شده که در واقع بین بعضی روحانیون و دستگاه سابق توافق شد تا اینکه غائلهی حسینیهی ارشاد بخوابد.
امیررضایی : پس از سفر شاه به شیراز، نیروهای سنتی خواستند که حسینیهی ارشاد بسته شود و شاه بلافاصله پس از بازگشت به تهران، دستور بسته شدن حسینیه را میدهد.
امیررضایی : البته فکر میکنم آقای مطهری بعد از آزادی دکتر از زندان، بیشتر از دو بار با دکتر ملاقات کرد. یکبار آقای عبدالعلی بازرگان به من میگفت که در دانشگاه ملی آن زمان، یک سخنرانی برای دکتر گذاشته بودیم. دکتر صبح آمد و من رفتم فرودگاه برای استقبال از ایشان. دکتر گفت من تا الان نخوابیدم و خیلی خسته هستم. مرا به خانهی برادر خانمام ببر، تا صبح با آقای مطهری گفتوگو میکردیم . البته نوع کار مطهری اینطور نبود که تا صبح بیدار بماند.
احسان شریعتی : این برای زمانی است که من از ایران خارج شده بودم. یک سفر هم در حج با هم بودند.
امیررضایی : در تحلیل رفتار آقای مطهری، باید مطهری متقدم و متأخر را از هم جدا کرد. در زمان مطهری متقدم، دکتر هنوز یک چهرهی شاخص نشده بود و مطهری فکر میکند که پدیدهی جدیدی را کشف کرده است. آقای محمد ملکی که آن زمان پیکانی داشت و روحانیون را اینجا و آنجا میبرد، به من گفته بود که من داخل ماشین بودم که مطهری آمد و آن دو مقاله( زرینکوب و شریعتی) را در دست داشت. گفت این دو مقاله را بخوان و در وصف این مقالات برای من صحبت کرد. میگفت آن موقع من هم برای اولین بار اسم دکتر شریعتی را شنیدم. زمانی که دکتر هنوز به تهران نیامده بود. ولی در مطهری متأخر، باید به جنبههای روانشناسیی مرحوم مطهری بیشتر دقت کنیم. مرحوم مطهری حالت دیالکتیکی هم داشت، یعنی درعینحالیکه سخت تحتتأثیر شریعتی قرار میگیرد، حداقل در فرم، نه در محتوا، بسیاری از اصطلاحات و مفاهیم را هم از شریعتی گرفته است(چون شریعتی اصطلاحاتی نظیر جهانبینی و… را در اندیشهی دینی و انسانشناسیی دینی باب کرد). از سوی دیگر اختلافها و رقابتها و محبوبیت شریعتی و اثرگذاری او بر نسل جوان، مطهری را نگران کرده بود، بهویژه اینکه برخورد آقای مطهری در آن نامهی آخر، اصلاً برخورد یک متفکر فیلسوف نیست. حالت تحقیرکنندگی دارد، در حالیکه میتوانست بهراحتی شریعتی را نقد کند.
امیررضایی : “سولانژ بودن” یک واقعیتی داشته و خواهر زن صاحبخانهی دکتر در پاریس بوده که در دریای مانش غرق میشود. خبر مرگ او به دلیل عاطفهای که دکتر نسبت به او داشته، زمینهساز یک تحول و انقلاب روحی در شریعتی میشود، چنانکه خودش در مقالهی “معبد” کویر به آن اشاره کرده است. شریعتی یک تحول بزرگ روحی داشته، چنانکه اقبال و بسیاری از عرفای بزرگ داشتهاند، که میگوید او آن صاعقه بود که پس از مرگاش بر من فرود آمد، مثل ملاقات شمس با مولوی. صاعقهی عرفانیی شریعتی با مرگ “سولانژ بودن” رخ داده است. به نظر میآید که شریعتی خیلی مدیون شخصیت سولانژ بود. دربارهی شاندل هم در جایی میگوید که در کشورهای از نظر فرهنگی عقبمانده، مانند ما، وقتی ما “نقل قول” میکنیم و حرفی را از قول کسی میگوییم، این، اثربخشتر است.
شریعتی شاندل را، که مخفف نام خودش هم هست، بههمین دلیل اختراع کرده و برای اثرگذاریی بیشتر است و قصد دیگری ندارد. چون یکی از دوستان روشنفکر ما منتقد شریعتی بود که چرا تو با این کار ما را سر کار گذاشتهای؟ ما دنبال شاندل میگشتیم، درحالیکه شاندلی وجود نداشت.
احسان شریعتی : در مورد سولانژ باید بگویم که حوادث واقعی خیلی نمیتواند راهنما باشد. درست است که ممکن است واقعاً یک خانمی یا دختری در باغ “ابسرواتوار” بوده باشد، ولی در واقع نگاه دکتر است که آن را میفهمد، زیرا همانجا هم میخواهد نشان دهد که چرا این حرف آندره ژید که “بگذار عظمت در نگاه تو باشد” غلط است، ولی خودش همین کار را میکند. ممکن است خیلی هم واقعی نباشد، همچنانکه خود آن داستان میخواهد این را نشان دهد.
امیررضایی : یعنی شما معتقدید سولانژ بودن نیست؟
احسان شریعتی : نه، منظورم این است که یک مصادیقی را میبیند، مثلاً بلانسبت شما را میبیند،(با خنده) بعد در نگاهاش یک جلوهای میکند و آن را میپروراند. این یک سبکی در ادبیات است که چیز تازهای نیست. مثلاً دانته شخصیتهایی میسازد که گاه خودش است و با او وارد مناظره میشود. دکتر در داستان “حسن و محبوبه”، تصویر نمادینی از حسنآلادپوش و محبوبه متحدین میپرورد که همان روزها خبر شهادت آنها رسیده بود. به صورت دو معلم تصویر میشوند که به ده رفتهاند، درحالی که میتوانست دو نفر دیگر باشند. گاهی آقای رهنما برخی از نوشتههای “کویر” را با تاریخ اشتباه گرفتهاند، که مثلاً در فلان سال این وقایع رخ داده، درحالیکه خیلی از اینها ممکن است ساختگی باشد، یا آمیخته تخیل و واقعیت، و بههرحال، نمادین است. دکتر با خود شاندل هم گاهی متفاوت است و همیشه خود شریعتی نیست. خود شریعتی همانطورکه شما اشاره کردید، در گفتوگوهای تنهایی و کویریات است، یعنی درست است که یک پیکر به هم پیوسته است، اما خود واقعی او اینجاست که میگوید من کدامام؟
امیررضایی : من شریعتی را یک مجموعهی همبسته و پیوسته میدانم که نمیتوان اسلامیات او را از عرفاناش تفکیک کرد.
الآن بسیاری از روشنفکران ما از عرفان صحبت میکنند، اما عرفان آنها نظری و عقلی است، درحالیکه شریعتی بهعنوان یک سالک، عرفان عملی را دنبال میکرده است و عشقورزیی درونی داشته است. همین عرفان هم شریعتی را به اوج برد، عرفانی که گستاخی، شجاعت، دلیری، پاکی، و فروتنی را به شریعتی بخشیده بود. شریعتی یک جملهای دارد: کسی مرا نساخت، خدا ساخت. این همان خدای عرفانی شریعتی است که او را به جایی میرساند که اوج فداکاری است. حتی خورد و خوراک خودش را از یاد میبرد. خانوادهاش را فدا میکند. کدامیک از ما الان قدرت انجام این کار را داریم؟ یک آتشی در دروناش شعله میکشید که خودش هم در حرارت آن ساخته میشد و انسان ممتازی از خودش میساخت. او به جایی میرسد که بزرگترین پایگاه اجتماعی مردمی را در طول تاریخ روشنفکری داشته و هیچ متفکر دیگری به اینجا نرسیده است. دلیلاش هم این است که توانست تمام خصایص کبر و غرور و حسادت و رقابت را در خود بخشکاند و به تعالی برسد، به اوج عطوفت و مهربانی. اگر الان شریعتی در جامعهی ما بود، با آن روح حساس و دردمندی که داشت، هزاران بار سکته کرده و مرده بود.
احسان شریعتی : اخیراً شنیدهام که گویا از کتاب آقای رهنما یک تصوری به دست آمده که دکتر در زندان یا بعد از آن دچار تحولاتی شده که رادیکالیسماش فروکاهیده شده و نسبت به دستگاه و رخدادهای اجتماعی و سیاسی روز، نرمتر شده و میخواهد آشتی برقرار کند.
اگر منظور این باشد که دکتر در دورهی آخر بعد از زندان، پختگیی بیشتری نسبت به مسائل مختلف پیدا کرده بود، این درست است، و آثاری هم دارد که البته این دو تا نیست. “بازگشت به خویش” و “انسان، اسلام، مکتبهای مغرب زمین” که با تیتر جعلیی “اسلام علیه مارکسیسم” در کیهان منتشر شد، جزواتی بود با جلد آبی که قبل از چاپ و زندان ما داشتیم. از حسینیه میگفتند که این جزوات در چاپخانهی حسینیه به دست ساواک افتاد، بعد از اینکه نتوانستند از دکتر مصاحبه تلویزیونی بگیرند…
حتی ملاقاتی با رضا براهنی ترتیب دادند که متقاعد شود نوشتهای بدهد. نقشهی براهنی این بود که بعدها بیرون از زندان بتواند افشا کند و ضربهای به رژیم سابق بزند که زد، ولی دکتر متقاعد نشده بود و میگفت در میان نسل جوان آن زمان بین چهرههای لائیکی مثل ساعدی و براهنی و دکتر مقایسهای پیش آمده بود که چه کسی زودتر میشکند و فرار میکند و افکار عمومی نمیپذیرفت که ما، ولو به شکل یک تاکتیک، مصاحبهای بکنیم و بعد کار دیگری بکنیم. از این نظر دکتر در مقابل این مسأله مقاومت کرد و در شرایط استثنائی هم آزاد شد.
شاه از الجزایر آمد و تلفنی گفت که ایشان آزاد شود. تنها نقشهای که میتوانستند بهکار ببرند، چاپ همین مقالات در روزنامهها بود که هیچ بار سیاسی نداشت و البته با اعتراض دکتر مواجه شد، تحت عنوان “اگر بیشرمی کیهانها نبود، من خود را آتش میزدم” آقای حاج سید جوادی هم علیه کیهان شکایت کرد.
آن احساس که میگویید بعد از رفتن من برای ایشان به وجود آمد، فقط به این دلیل نبود. شرایط سخت دکتر در آن دورهی آخر که خانهنشین و زیر نظر بود و مدام تهدید میشد که نوشتههایش را با خود ببرند. گاه زنگی در نیمهشب زده میشد و ما نوشتههای ایشان را پنهان میکردیم. در شرایط سختی کار و زندگی میکرد و از نظر جهتگیریها، رادیکالتر شده بود. نوشتههایش مثل “حر” یا “حسن و محبوبه” این را نشان میدهد. باید توجه داشته باشیم که دکتر در دو سال زندان کمیته، همیشه و بهطور مستمر صدای شکنجهی دانشجویاناش را میشنید و زجر میکشید.
درحالیکه آنجا زندان موقت بود و دائم نبود، اما دکتر ۱۸ ماه در آنجا در سلول انفرادی بود و یکی از کارهایی که میخواست بنویسد، اما وقت نکرد، همین تجربهی سلول انفرادی بود و اینکه چطور همهی خاطرات انسان از بین میرود و بعد دشمن شروع میکند به بازکردن روزنهای به شرط همکاری، و بازجویی پس دادن که چگونه باید با تصویرسازیها و کلمات بازی کنی که چیزی را لو ندهی. یادم هست که ایشان میگفت احمدرضا کریمی را در سلول من انداخته بودند که ببیند من در خواب چه میگویم. بنابراین، این برداشت که دکتر سازشکارتر شده باشد، غلط است.
بعد از تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین، یکسری از بچههای گروههای هنری حسینیه ارشاد مثل آلادپوش و متحدین که بچههای مذهبی سازمان بودند، مجموعه سؤالاتی تحت عنوان “سؤالها و جوابها” و خودسازی انقلابی تهیه کرده بودند که من خودم رابط اینها با دکتر بودم. بحث این بود که دکتر پاسخ بدهد و جزوهی مانیفستواری تهیه شود. به چنان چیزی نیاز بود که پاسخی باشد برای اینکه در برابر این جریانات چه کنیم. دکتر به شکل شفاهی گفت و ما پیاده کردیم و به اینها دادیم و خود نوارها را پاک کردیم که مشخص نباشد از دکتر بوده. دکتر ویراستاری کرد و آنها تکثیر کردند.
درباره وصیت به استاد حکیمی، این یک شیوهای بوده و با توجه به کار اصلیی ایشان در “الحیات”، که پیرایش احادیث و روایات شیعی و مجلسی و تشخیص صحیح و ناصحیح بود، شخصیتی بودند که مورد وثوق و اتفاق جامعهی دینی و روحانی بود، از این نظر با شریعتی آشنا بود و گوهر کار دکتر را قبول داشت. این یک شیوهای بود که نشان میداد دکتر یک منبع ذیصلاح و مورد وثوق جامعهی شیعی آن زمان را پذیرفته است. ایشان هم خواند و آقای اسفندیاری گفتند که استاد عقیده دارند آثار دکتر هیچ اشکالی ندارد و باید به همین شکل چاپ شود.
شخصیت استاد حکیمی از جوانب مختلف اشتراکاتی با دکتر داشت. آن پیرایشگری و تصفیهی منابع فرهنگی یکی از کارهایی بود که خود شریعتی پیشنهاد میداد. از جانب دیگر، جنبههای اخلاقی و روحیهی عدالتگرایانهای که در شخصیت ایشان و آثارش منعکس هست و دوستی دکتر با ایشان باعث شد که چنین متنی بنویسد. این را هم باید توجه داشت که گاهی دکتر در نوشتههایش راجع به افراد اغراق میکرد و جزء همان شیوهی جذب نیروها و افراد روشناندیش و پروردن یک نقطهی مثبت در هرکسی که میدید، بود. ممکن است شریعتی از خود من هم یک همچنین تصویری ساخته باشد که نماد است(با خنده). آن احسانهایی که میگوید همان فرزند معنوی است که کولهبار و عصای او را میگیرد و راهاش را ادامه میدهد.
این هم یک سبک ادبی است و خطاب به هر عصری و نسلی است، نه شخصی. من بهخاطر اینکه از ۱۰، ۱۲ سالگی در جلسات دکتر و استاد با این بحثها آشنا شده بودم، نامههایی به دکتر مینوشتم که خیلی لحن عقیدتی و انقلابی داشت و دکتر در پاسخ، آن نامهها را مینوشت و گفته بود که البته اینها همه خوب است و خبر از رشد و بلوغ تو میدهد، ولی بخوان و بخوان و بخوان تا… و دچار جوزدگی نشوی. آنزمان، جو مبارزات قهرآمیز بسیار سنگین بود.
بعد از زندان ما شبها با دکتر مینشستیم و دربارهی برنامههای ایشان و اینکه کدام موفق شده و کدام نشده بحث میکردیم. این برنامهها پیش از زندان طراحی شده بود که با زندان به تأخیر افتاده بود. دکتر میخواست این برنامهها را در خارج، مثلاً جنوب لبنان که آقا موسی صدر و چمران آنجا رفته بودند و خبر میرسید که امکاناتی هست، انجام دهد، یا در اروپا یا در آمریکا. میخواست حسینیهی ارشاد در تبعید را راهاندازی کند و آنجا مقدماتاش را میگفت. مسألهی دیگری هم که میگفت خاطرات زندان بود که چه حوادث تلخ و شیرینی داشت، مثل سرکار گذاشتن رئیس کمیته(با خنده).
احسان شریعتی : بله. اینها خودش یک سلسله خاطراتی بود. یکی هم حوادث روز، مثل جریان مجاهدین و مسائل روحانیت و نوع برخورد دستگاه بود. در همان یک سال، حوادث سخت و مهمی رخ داد که من شاهد واکنشهای دکتر نسبت به آنها بودم و خودش یک پروندهای است.