بعد از این همه خردادها
نویسنده : سوسن شریعتی
موضوع : مدعیی انسان نوین بودن هنوز ممکن است
برخی گفتوگوها را نمیشود فراموش کرد. اگرچه همین جور سرپایی سر میگیرند، و تند و سریع نیز به پایان میرسند، اما یک ناگهانی آنها را نمادین، پرلایه و عصاره میکند، پر از سورپریز، مثل اینکه از پیش نوشته شده باشند: همین دیروز مثلاً، نشسته بودم در مجلسی.
هر کسی با کنار دستیاش صحبت میکرد و من هم با دختر جوان روزنامهنگاری که در کنارم نشسته بود وارد گفتوگو شدم. صندلیام از مبلی که او در آن قرار گرفته بود بلندتر بود و شاید به همین دلیل وقتی که جایش را به من تعارف کرد، قبول نکردم. تقریباً از اکثر میهمانان بزرگتر بودم. لم داده بودم و به حرفهایش گوش میدادم. داشت دربارهی نوعی از جوانی صحبت میکرد. دوستدار زندگی، لوکس، زیبایی، و اینکه همین تیپ شده است نماد، و اینکه درعینحال شاید بهانهای شود برای به پرسش گرفتهشدن انگیزهی جوانان امروزی. برای اطمینان خاطرش درآمدم که : بعید است. در گذشته شاید. معیار چیز دیگری بود. تراز مکتب باید میبودی و مدعیی انسان نوین. دوستدار زندگی بودن، نوعی افشاگری محسوب میشد… امروز که…
در لابهلای حرفهای من بود که ناگهان و با ظاهری متعجب شنیدم که میگفت: واقعا؟ در گذشته این جوری بود؟
برای چند لحظه رودست خوردم. با وجودی که از تعجباش متعجب شدم، اما گمان کردم واقعاً برای اولین بار است که دارد چنین حدیثی را میشنود. “واقعاً” را چنان جدی گفت که تمسخر پنهان لحناش را ندیدم. واکنش همیشگیام این بود که حافظههای صفر کیلومتر لابد خبر ندارد و با اطمینان درآمدم که : خب، بعله دیگه، شما اگر خوانده باشید…
خوشبختانه نگذاشت من که با حسننیت تمام آماده بودم یک دور قصه را برایش توضیح دهم، بیشتر از این به منبر بروم. مثل این بود که میخواست بگوید خودت را خسته نکن : راستی! این همه شاهکار به نام انسان نوین خلق شد؟
فهمیدم که بازی خوردهام. از همان اول مرا یا نسل مرا دست انداخته بوده است. همهی رنج او افتاده بود به گردن انسان تراز مکتب و انسان نوین و… و جهانی که قرار بود بسازد. شاید هم در اظهارات من، در مقایسهی آن زمان و این زمان، تحقیری نسبت به نسل جدید حس کرده بود، و ماجرا یک انتقامجوییی کوچک بود. به هر حال قافیه را باخته بودم و هیچ جور نمیشد جمع و جورش کرد.
هر توضیحی دست و پا زدن بود و آن یکی دستپاچگی مرا نباید میدید. ۲۴ ساعت از آن گفتوگو میگذرد و من یکی از همان مدعیان ساختن جهانی دیگر، جهانی سوم، هنوز از خودم دلخورم. نه برای اینکه جواباش را ندادم، برای اینکه وارد توضیحاتی شدم که او بهتر از من میدانست. نه برای اینکه بهتر از من میدانست، برای اینکه با همان “واقعاً” گفتناش همهی تجربیات مرا تحقیر کرده بود، برای اینکه…
این نگاه فلهای به دیروز، هرگونه تلاش برای توضیح آن را، تلاش برای مقبول افتادن تلقی میکرد. باید جواب این دختر جوان را بدهم. هنوز نمیدانم از چه راه؟ با اعاده حیثیت از انسان تراز مکتب، با اعاده از حیثیت آرزوهای آنها، با اعاده حیثیت از امید؟ اعادهی حیثیت از زندگی چطور : “… زندگی یعنی سرخوردگیی پی در پی امید…” (آلبر کامو، افسانه سیزیف)
جواب این دختر جوان را خواهم داد.
تاریخ انتشار : ۱۸ / خرداد / ۱۳۸۹
منبع : روزنامه شرق
ــــــــــــــــــــــــــــــــ