منوی ناوبری برگه ها

جدید

از توتالیتاریزم رویاها، تا محتومیت واقعیت‌ها

 

سوسن شریعتی

 
 
 
نویسنده : سوسن شریعتی
 
موضوع : درباره‌ی ضرورت و شرایط بازسازی مفاهیم
 
 
“اول قرار نبود که بسوزند عاشقان / بعداً قرار شد…!”
 
با تشکر از دوستانی که امکان حرف زدن را برای ما فراهم کردند. این موقعیت‌ها برای افرادی مثل ما، فرصت‌های خوبی است برای تمرین حرف زدن، حرف زدن نه در خلاء، که در این غار دموستنس، که روزگار ما است.(۱) فهم این مطلب که چه چیز را باید گفت؟ چگونه باید گفت؟ چقدرش را باید گفت؟ کدام قسمت‌اش را صراحتاً، و کدام بخش‌اش را در لفافه؟ در این آرایش نوین نظریه‌ها و صف‌بندی‌ی نوین سیاسی‌ی نظریه‌پردازها، دیگر فقط بحث درباره‌ی حقیقت نظریه به خودی خود و در انتزاع مطرح نیست، که باید وسواس آن را هم داشته باشی که این حرف و سخن از دهان تو که خارج شد، بر کدام بستر می‌نشیند، و به کدام ذائقه خوش می‌آید.
 
این بدیهیات را گفتم برای این‌که مشکل اولیه‌ی خودم را توضیح داده باشم. البته مشکل ما و امثال ما یکی دو تا نیست. قرار است از یک سری مفاهیم و ایده‌های از مد افتاده حرف زده شود. حرف‌هایی که می‌گویند دیگر خریدار ندارد، و یا این‌که خریداران‌اش، طبقه یا قشری که به لحاظ تاریخی محکوم‌اند. بنابراین، مشکل دوم این است که چگونه و تحت چه شرایطی این کالاهای از مد افتاده را قابل عرضه کرد، که زمانه، زمانه‌ی عرضه و تقاضا است.
 
بعد از طرح این مشکلات می‌رسیم به مسئله‌ی اصلی و موضوع بحث : چرا این موضوع : از توتالیتاریسم رویاها، تا دیکتاتوری‌ی واقعیت‌ها (درباره‌ی ضرورت شرایط بازسازی مفاهیم).
 
 
رسم این شده است که تاریخ بیست ساله‌ی اخیر به یمن ماشین جامعه‌شناسی این‌گونه پایین و بالا می‌روند :
 
الف) آنچه که بر ما رفته است، به یمن و یا به گردن ایدئولوژی بود.
ب) رویکرد ایدئولوژیک از مقتضیات انقلابی‌ی زمانه بود و رادیکالیسم.
ج) رادیکالیسم از سر غرب‌ستیزی بود.
د) غرب‌ستیزی به خاطر توهم بازگشت به خویش بود.
ه) بازگشت به خویش از سر توهم مدینه فاضله و اتوپیاگری بود.
 
(البته می‌توان علمایی‌تر هم فرموله کرد) و بدین‌گونه با نشاندن مدرنیته در برابر ایدئولوژی، مدنیت در برابر انقلابی‌گری و رادیکالیسم، جامعه مدنی در برابر مدینه فاضله و آرمانی، ما در برابر محتومیت دیگری قرار می‌گیریم، و آن پذیرفتن واقعیت است، آن‌چنان که هست. این تسویه حساب با مفاهیم را “عصر عقلانیت” می‌نامند. تا دیروز به نام مدینه‌ای فاضله “روح جهان بی‌روح” (تعبیر فوکو از انقلاب اسلامی) جامعه تک‌صدایی شد، و امروز با رفرانس دادن به همان تجربه، و این امر که “ما رفته‌ایم این راه را، نه بهرام است و نه گورش”، همه‌ی ابزارهای باز کردن دریچه‌ای به وضعیتی دیگر ناکارآمد معرفی می‌شود. دیروز یک نسل ماند روی دست خودش، و امروز نسل جدید مانده است روی دست مسئولین.
 
انگیزه‌ی من در این بحث، دعوت به بازنگری‌ی این مسلمات است. این مولفه‌هایی که امروزه ظاهراً از بدیهیات تلقی می‌شود. دعوت به بازنگری‌ی این مفاهیم از منظر تاریخی است، و نه صرفاً جامعه‌شناسانه. علوم انسانی به یکدیگر احتیاج دارند، و برای فهم امر واقع می‌توانند به یکدیگر کمک رسانند. گفت‌وگوی تاریخ و جامعه‌شناسی از الزامات عقلانیت امروز است. ما عادت کرده‌ایم به این‌که از کنار ادوار تاریخی‌ای که در آن زندگی می‌کنیم، بگذریم. به عبارتی، می‌گذاریم تاریخ از دست‌مان در برود. البته این بازگشت به تاریخ، کار سخت و پرمخاطره‌ای است، چرا که تاریخ زمین محکمی نیست، مواج است، و هیچ‌گاه نمی‌توان قاطعانه گفت که ما بر آن مسلطیم. تاریخ یعنی “علم انسان‌ها” و یا دقیق‌تر “انسان در زمان”. زمان متوالی، جاری، و در‌عین‌حال متحول و در حال تغییر.
 
با نشاندن این مولفه‌های ظاهراً بدیهی در جایگاه و روند تاریخی‌شان، شاید بتوان تعریف دوباره‌ای به دست داد، و از قطعیت‌شان کاست، تا حرف‌ها گوشت و پوست و استخوان پیدا کنند، و درنتیجه، قابل استفاده برای دیگران باشد. برای فهم امروز باید همه‌ی تاریخ را بسیج کرد، برای این‌که دل‌خوش نباشیم به یک قرائت از تاریخ. این است که انگیزه‌ی اولیه در اینجا، تجدیدنظر، یا به عبارتی، زیر سوال بردن این صغری کبرای منطقی و عقلانی است. قصه را از اول، از دوباره نوشتن است. نه به قصد نبش قبر کردن، بلکه برای نشان دادن این امر که واقعیت‌های دیروز، هم‌چنان‌که واقعیت‌های امروز، چند پهلو و چند وجهی بوده، و نمی‌شود فقط با بازسازی‌ی یک بعد از آن، تاریخ را شناخت، معرفی کرد، و به نام تجربه به خورد مردم داد.
 
از این رو، در آغاز، من وارد بحث نظری در باب صحت و سقم این مفاهیم، که ردیف شد، نمی‌شوم. به وجهه‌ی مادی و عینی‌ای که این مفاهیم در ذهن جامعه و آدم‌ها پیدا کرده بود، و صف‌آرایی‌ای که بر این اساس انجام می‌شد، خواهم پرداخت. ما راه دیگری به جز این‌که از خودمان شروع کنیم، نداریم.
 
این مولفه‌های برشمرده، هم‌چنان‌که در حوزه‌ی نظری چند بعدی، چند تعریفه، و متکثرند، و درنتیجه، بحث‌بردارند، و اجماعی بر آنان نیست، در حوزه‌ی اجتماعی و تاریخی نیز، چند بعدی، چند تعریفه، و متکثر بوده‌‌اند، و امروز، از آن‌رو به نظر بدیهی، یک دست، و منطقی می‌آیند، که بر یک قرائت استوار و مبتنی بر بخشی از تجربه‌ی تاریخی‌اند. این رتق و فتق تاریخ بیست ساله‌ی اخیر، از آغاز براساس یک مونولوگ انجام گرفته است. مونولوگ افرادی مشخص، از افق‌های فکری‌ای واحد، با گذشته‌ای کمابیش مشترک، و دارای خط سیری همگون. از همین روست که، در این تئوریزاسیون تجربه‌ی مشخص و مشترک، و نقد و بررسی آن، به نوعی اجماع رسیده‌اند. نقد و بررسی‌ای، در جای خود، بسیار میمون و مبارک، به دو شرط : یکی این‌که تعمیم به کل واقعیت متکثر و چند ساحتی‌ی دیروز داده نشود، و دوم این‌که، مسئولیت تاریخی‌اش را به عهده بگیرد.
 
در آن روزهای نخستین انقلاب، که حشر نیروهای سیاسی و جریانات فکری و ایدئولوژی‌های رنگارنگ بود، حتماً بسیاری از هم‌‌نسلی‌های من به یاد می‌آورند که صف‌آرایی‌های ایدئولوژیک به گونه‌ای دیگر بود.
 
دیروز، رویکرد ایدئولوژیک تخطئه می‌شد، چرا که معطوف به تغییر، نقد وضع موجود، التقاطی، و خلاف‌خوان بود، وحدت کلمه را نمی‌پذیرفت. مذهب را به ساحت عقل، علم، و زمان می‌کشاند، و به یمن آن از سیطره‌ی نگهبانان رسمی آن خارج می‌ساخت، و از این رو، به حاشیه رانده شد، و امروز رویکرد ایدئولوژیک تخطئه می‌شود، چرا که سیاه و سفید می‌بیند، وحدت کلمه‌ای است، وجود متکثر را به یک کل واحد تقلیل می‌دهد، عقلانیت مدرن را نمی‌پذیرد، تحول را درک نمی‌کند.
 
می‌بینیم که در هر دو حالت، بحث، باز هم ایدئولوژیک می‌ماند. چرا که بر یک قرائت از ایدئولوژی تکیه می‌کند، و واقعیت دیروز را به یک تعریف از آن تقلیل می‌دهد. ایدئولوژی‌ستیزی امروز، همان‌قدر ایدئولوژیک است، که بنیادگرایی‌ی دیروز. هم دیروز که حمله می‌برد و نقد می‌کرد، ایدئولوژیک بود، و هم امروز به نام ایدئولوژی‌ی جدید، رویکرد قبلی را می‌کوبد، و ایدئولوژیک می‌ماند.
 
با نشاندن این مفاهیم در بستر تاریخی‌اش، می‌بینیم که بحث‌های انتزاعی در باب این مولفه‌ها بی‌فایده است. خود این تناقضات، حداقل این مطلب را برای ما روشن می‌کند که نه ایدئولوژی معنا و کارکردی واحد داشته است، و نه ایدئولوژی‌ستیزی آنقدرها که می‌گویند کشتی نجات است.
 
مفهوم انقلاب نیز همین سرنوشت را پیدا کرد. برای برخی انقلاب به معنای حرکت بنیادین و زیربنایی‌ی فرهنگی اجتماعی، ساختن جامعه از طریق مشارکت مردم، ایجاد امکان رقابت و چالش اندیشه‌ها، و احساس و تجربه‌ی دموکراسی پس از نیم قرن سرکوب تلقی می‌شد، و برای برخی دیگر، انقلاب خلاصه می‌گشت در این فرمول که هر که با ما نیست بر ما است، جامعه‌ای تک صدا، اکثریتی صغیر که باید تبعیت کند، و اقلیتی معاند که باید حذف شود. امروز انقلابی‌گری و رادیکالیزم توبیخ می‌شود به نام مردم‌گرایی، دموکراسی، حرکتی بنیادی و زیربنایی. رادیکالیسم در اهداف، با به کارگیری روش‌های غیرمسالمت‌آمیز یکی گرفته می‌شود، و درنتیجه، تخطئه می‌گردد.
 
غرب نیز همین‌گونه فهمیده می‌شد. دیروز، غرب‌زدگی جرم بود، و امروز، غرب‌ستیزی کفر است.
 
برای برخی، غرب، دو وجهی بود. یکی استعمارگرایانه، که باید با آن مبارزه می‌شد، و دیگری فرهنگی، که باید شناخته می‌شد، فهم می‌شد، و از دستاوردهای علمی فکری‌اش برای مبارزه با تحجر و عقب‌ماندگی استفاده می‌گشت. برای برخی دیگر، غرب، شیطان بزرگ بود، که لیبرالیسم و مارکسیسم، و دیگر مکاتب فکری، همه ستون‌پنجم‌هایش بودند، و نوکر اجنبی. امروز نقد به جامعه‌ی سرمایه‌داری، و داشتن نگاه انتقادی به مدرنیته، نپذیرفتن الگوی جهانی‌شده‌ی غربی، به حساب عقب‌ماندگی و غرب‌ستیزی و… گذاشته می‌شود.
 
اتوپیا و اتوپیاگری هم همین بلا سرش آمد. دیروز، برای برخی، اتوپیا عبارت بود از، باید باشد و نیستی که امروز ما را امیدوار به آینده می‌کرد. دعوت مدام به حرکت، به حرکت و هجرت همیشگی، و به تعبیر شریعتی: نه به جایی رسیدن، به سویی رفتن، و از همین‌رو، محتومیت امر واقع را نمی‌پذیرفت، و امیدوار می‌ماند، به‌رغمِ زمان و زمانه، و برای برخی، اتوپیا عبارت بود از: تحقق این دنیایی‌ی مکان‌دار و زمان‌دار آن مدینه فاضله‌ی موعود، و به زیر چتر آن کشاندن همه‌ی آحاد ملت.
 
امروز اما، اتوپیا مساوی شده است با گورستان رویا، و تنها راه‌حل خشکاندن و حرکت در همین چاردیواری‌ی واقعیت.
 
می‌بینیم که تعریف این مفاهیم، و عوارض اجتماعی فرهنگی‌ی متعلق به آنان، یک جور نبوده، یک جور آدم نمی‌ساخته، و تصور واحدی را القا نمی‌کرده است. تجربه‌های دیگری نیز وجود داشته که فرصت توضیح و ارائه پیدا نکرد. برای کسانی، این رویکرد، رهایی‌بخش، امیدآفرین، و حرکت‌زا بود، و از همین‌رو، به حاشیه رانده شد، و مزاحمت ایجاد کرد، چرا که در اقلیت ماند. همان زمان، البته گفتمان غالبی بود، اما خلاف‌اش را هم می‌شد شنید. در برخی جهات و در وجوهی حتی همه به هم شبیه بودند، اما می‌شد از تفاوت‌ها هم سخن گفت… و این جنگ و جدال الگوها، هم امکان انتخاب برای نسلی فراهم می‌کرد، هم ضمانتی برای ساختن جامعه‌ای چند صدایی بود.
 
بنابراین به یک معنی، راست است که امروز عصر عقلانیت آغاز شده، به شرطی که مسولیت عصر بی‌عقلی‌مان را بپذیریم.
 
به نام همین عقلانیت جدید است که پس از این مقدمات می‌رسیم به اصل بحث، و آن، طرح “ضرورت بازسازی‌ی مفاهیم”.
 
 
الف) ضرورت بازسازی مفاهیم
 
از چندین حیث این امر ضروری است :
 
از یک سو، نگاهی دارد به گذشته، و آن، احقاق حقوق از نسلی که فرصت نیافت این عقلانیت جدید را تجربه کند. از سوی دیگر، نگاهی دارد به امروز، و آن، دادن امکان جور دیگری دیدن، جور دیگری فهیمدن، برای نسلی که به دنبال آمد و امروز می‌شنود : “ما رفته‌ایم این راه را، نه بهرام است و نه گورش”، و دیگری تضمین تداومی در ذهنیت تاریخی و حافظه‌ی مدنی، و در نهایت، نگاهی دارد به فردا، و آن، بازسازی‌ی امر تاریخی به منظور فهم زمان حاضر و اجتناب از تکرار خطا.
 
می‌بینید که این رفت و برگشت بین دیروز و امروز، به نیت خیر انجام می‌گیرد. اگر بپذیریم که باز تعریف و بازسازی‌ی این مفاهیم به همه‌ی دلایل اربعه‌ی فاعلی، غایی، صوری، و مادی ضروری است، و بپذیریم که به‌رغمِ اجماع ظاهری‌ای که در منتفی دانستن آن‌ها به نظر می‌آید، هنوز می‌تواند به گونه‌ای به کار امروز و فردای ما بیاید، مجبوریم که تعریف آن‌ها را از سر بگیریم. آفت‌زدایی کنیم، سهم تجربه‌ها را، سهم زمانه را، سهم آدم‌ها را از یکدیگر جدا کنیم، تا در این بلبشوی “کی بود، کجا بود، من نبودم” پر مغلطه، شاید بتوان از برخی مفاهیم و ارزش‌ها اعاده‌ی حیثیت کرد.
 
 
ب) شرایط بازسازی‌ی مفاهیم
 
ایده‌ها هم مانند انسان‌ها تاریخچه دارند. بنابراین، در مرحله اول باید به سراغ چرایی و چگونگی‌ی پیدایش آن‌ها رفت، و بعد خط سیر زندگی‌شان را تعقیب کرد. از سرنوشت‌شان آگاه شد. عوارض مثبت و منفی‌شان را بررسی کرد، تا در مقایسه بین “آنچه که بوده” و “آنچه که شده” بتوان سهم “حقیقت” را از “واقعیت” جدا کرد. این روش در مورد ادیان، مکاتب، و انسان‌ها نیز صادق است، اگر نخواهیم مسئولیت آنچه که هست را از گردن خود برداشته، و به گردن آرمان‌ها بیندازیم.
 
از آنجا که ایده‌ها در بستر اجتماعی‌ی تاریخی‌ی خود، دچار سرنوشت‌های غریبی می‌شوند، ما ناچار به بازسازی‌ی مدام آن‌ها هستیم. ایده‌ها، ظرفیت خود را در چالش مدام با زمانه و نیازهای زمانه‌ی خود می‌توانند بسنجند، و ارتقا دهند. با طرح مدام آنچه که هستند و آنچه که نیستند، ابهام‌زدایی و رفع توهم مدام. میزان موفقیت‌شان به میزان پاسخ‌های مناسبی است که می‌توانند به سوالات روزگار خود عرضه کنند. سوالات زمانه ما چیست؟
 
۱. چه پیوندی می‌تواند ممکن و متصور باشد میان منِ شرقی‌ی جهان سومی‌ی مسلمان با انسان قرن بیستمی‌ی مدرن جهانی.
 
۲. برای رهایی مردم از عقب‌ماندگی و غل و رنجیر سنت، چه باید کرد؟ دست به دامن الگوهای موجود شد؟ مذهب را به خانه راند؟ به ساحت اجتماع وارد کرد و در آنجا به تسویه‌حساب پرداخت؟ اقتباس کرد؟ دنبال ترکیب گشت؟ از موی سر تا ناخن پا یک‌سر تسلیم فرنگی شد؟
 
می‌بینیم که برخلاف شایعه‌ی موجود، امروز نیست که عصر عقلانیت آغاز شده؟ این سوالات مربوط به حدود نیم قرن پیش است. سوالاتی که هر بار آمد جدی شود، و پاسخی گیرد، به تیغ زر و زور و یا تزویر، ابتر شد. به فراموشی سپرده شد، و امروز باز از سر گرفته شده است.
 
طرح مفاهیم و ایده‌هایی چون رویکرد ایدئولوژیک، بازسازی‌ی اندیشه‌ی دینی، رنسانس اسلامی، اصلاح دینی، اصلاح انقلابی، و بازگشت به خویش، همه تلاشی بود برای پاسخ به این سوالات هنوز معتبر. چنانچه بنیادگرایی عکس‌العملی بود در برابر این معضلات. این دو را نمی‌توان در یک کیسه ریخت و هر دو را به یک چوب راند. اولی، پروژه‌ای بود که نیمه‌تمام ماند، مُثله شد، و بعضاً توسط دومی مصادره گشت.
 
در این پروژه‌ی مصادره‌شده، ایدئولوژی “یک کتاب راهنمای تعمیر موتور یا یک راهنمای طباخی نیست”، ایدئولوژی “یک کتابچه‌ی راهنمایی که افراد بخواهند از روی آن راه یابند، و گنج پیدا کنند، نیست”(۲) چنین تلقی‌ای از ایدئولوژی، تلقی‌ی یک مومن متعصب عامی است، که به جای فراگرفتن علومی که او را به شناخت مذهب و مبانی‌ی اساسی‌ی مذهب هدایت کند، یک رساله‌ی عملیه از یک مجتهد جامع‌الشرایط می‌گیرد، و هر مشکلی که در زندگی دارد، در صفحه‌ای از مسائل مربوط به آن، جستجو می‌کند، و جواب‌اش را خیلی روشن، صریح، و قاطع پیدا می‌کند.
 
ایدئولوژی یک مجموعه عقاید توجیه‌کننده‌ی وضع حاکم نیست. رویکردی نقادانه به امر واقع است. ارزیابی‌ی انتقادی‌ی از محیط است. اعتراض و انتقاد به منابع سنتی‌ی اقتدار. تلاش برای اندیشیدن به نظم اجتماعی سیاسی‌ی جامعه، نه با تکیه بر مدلی ثابت برای جامعه، بلکه با حفظ یک چشم‌انداز اتوپیایی از آنچه که باید باشد و نیست. ایجاد تغییر است از طریق وارد کردن واقعیت‌های نابهنجار موجود در بطن جامعه و زمان، به احساس و آگاهی توده. نگاهی است که، در پرتو “علم و زمان”، پویایی‌ی حرکت را ضمانت می‌بخشد. قالب نیست، جهت است. “جهت حرکت را تعیین می‌کند، نه شکل ثبوت را”(۳)
 
 
در این پروژه، انقلاب و رادیکالیسم نیز معنای دیگری دارد. غرض از انقلاب، انقلاب در درون سنت‌ها است، تحول در بینش است. حرکتی بطنی، اما زیربنایی است. در اهداف، رادیکال است، بی‌آنکه “جبرا همه‌ی عواقب ناهنجاری‌های یک روش انقلابی را تحمل کند”(۴)
 
 
… و اما غرب، در این پروژه‌ی ناتمام :
 
“… در برابر غرب مهاجم، نه باید چشم‌ها را بست، و نه باید به آن خیره ماند، بلکه باید دید و درست دید. اگر به سوی او اقبال کنیم، رویاروی به دام‌اش افتاده‌ایم، و به کام‌اش، و اگر از او ادبار کنیم، نه تنها به ارتجاع گرفتار شده‌ایم، که از پشت صید غرب شده‌ایم…”(۵)
 
در این نگاه، نمی‌توان بدون کسب قدرت استقلال علمی مستقل شد، و دنیای امروز و تمدن امروز را نفی کرد، چرا که چنین کاری دعوت به ارتجاع است. چنان‌چه رونویسی مجدد و کپی‌برداری‌ی مطابق اصل هم تقلیدی کورکورانه و ناکارآمد است. در این رویکرد به مدرنیته، برخورد روشنفکر برخوردی نه بلوک‌وار، که گزینشی است. تطبیق تنوعات فرهنگی، و شناخت ممیزات بومی، و ترکیب آن با دستاوردهای جهانی‌ی مدرنیته است. تلاش برای یافتن مدل‌های ممکن و جدید است.(۶)
 
ساختن “قلعه و دژ با دیوارهای مستحکم برای سنگر گرفتن در درون آن نیست”(۷)
 
در این پروژه، اتوپیا و مدینه‌ی فاضله، یک چشم‌انداز است، نه بازسازی‌ی یک جهان بسته‌ی فرازمان و فرامکان در این جهان. جامعه و انسان را یک شدن دائمی بی‌پایان دانستن، و درنتیجه، تن ندادن به فاتالیسم، نفی پایان تاریخ، نفی پایان انسان، دفاع از اتوپی ارزش‌ها، و نه اتوپی‌ای که از واقعیت ساخته می‌شود. وعده‌ی بهشت بر روی زمین نیست، دعوت است به امید، حرکت، و تغییر.
 
“… به جای رهایی یا قید، باید جهت را انتخاب کرد، نه شکل بودن، نه بودن بی‌شکل. بلکه شدن تکاملی‌ی دائمی، حرکت و هجرت همیشگی، نه به جایی رسیدن، به سویی رفتن…”(۸)
 
 
سخن کوتاه
 
این پروژه ناتمامU و مولفه‌های ترکیب‌دهنده‌ی آن، متکی بر شناخت، نقد، و تغییر است. از این رو، پذیرفتن دعوت آن، انسانی می‌سازد آگاه، پویا، نقاد، و مسئول. انسانی نه قالبی نه قلابی. نه مقلد، که مجتهد، و به این معنا، شاید بتواند برای این نسل بی‌امید، گرفتار در این مخمصه‌ی توتالیتاریسم و فاتالیسم، پنجره‌ای باشد به سوی آزادی.
 
این متن بخشی از سخنرانی سوسن شریعتی در “جامعه زنان انقلاب اسلامی” است.
 
 
پاورقی :
 
۱. دموستنس، خطیب معروف رومی که برای تمرین فن خطابه به غاری تنگ و خاردار می‌رفت، تا تمامی‌ی حرکات‌اش با گزند خارها تنظیم شوند.
 
۲. مجموعه آثار ۲۳ / جهان‌بینی و ایدئولوژی / ص ۱۰۳، ۱۱۱، ۱۱۹
 
۳. حسین رهیاب. دفاع جوهری از منطق درونی‌ی ایدئولوژی، رویارویی‌ی برداشت‌های نادرست، دفترهای بنیاد. در حاشیه متن، به کوشش بنیاد فرهنگی شریعتی.
 
۴. مجموعه آثار ۲۱ / زن / ص ۵۲
 
۵. مجموعه آثار ۲۰ / چه باید کرد / ص ۱۱۵
 
۶. سارا شریعتی. “درباره‌ی شرایط امکان مدرنیته دینی”، دفترهای بنیاد. در حاشیه متن.
 
۷. صادق زیبا کلام، گفتن یا نگفتن. ص۳۳
 
۸. مجموعه آثار ۴ / بازگشت / ص ۸۵
 
 
تاریخ انتشار : ۰۰ / اردیبهشت / ۱۳۸۱
 
منبع : ماهنامه آفتاب / شماره ۱۵
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ویرایش : 0 بار / شروینedit
Print Friendly, PDF & Email

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سه × چهار =

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.