آلها و ایلها٬ نقش احزاب سیاسی را بازی می کنند!
نویسنده : احسان شریعتی
موضوع : نسبت احزاب و روشنفکران
س : نسبت میان احزاب و جوامع چیست؟
ج : به طورکلی، احزاب را میتوان، مانند طبقات اجتماعی و اتحادیههای صنفی، پدیدهای دانست که، به معنای دقیق کلمه، متعلق به عصر مدرن است؛ یعنی، مربوط به جوامع پیشرفتهی صنعتی، که طبقات اجتماعی در آن شکل گرفتهاند، و همانطور که اتحادیهها منافع صنفی ـ طبقاتیشان را نمایندگی میکنند، در سطح سیاسی نیز، به تعبیر گرامشی، تنش یا چالشی حول “هژمونی” یا سرکردگی یا رهبری این منافع سیاسی جاری است. این طبقات اجتماعی، در جامعهی کل، که در آن، احزاب نقش واسطه یا میانجی را، میان مردم یا جامعه مدنی، با نهاد دولت، ایفا میکنند، (یا آن چیز که ما به “دولت” ترجمه کردهایم، و در فارسی خلطی بین دو مفهوم “حکومت” و “دولت” وجود دارد).
این احزاب، در تجمع همهی اعضاء یا کنگرهها، سیاستهای مختلف راهبردی و مدیریتی را به بحث گذاشته، و مواضع و خطوطی را در کارپایه و برنامه یا پلاتفرم و پروگرامهایی برمیگزینند، و به تصویب میرسانند. در جوامع پیشرفتهی صنعتی بهاصطلاح دموکراتیک، این خطوط را در شکل “دموکراسی نمایندگی” در مجلس بیان میکنند، و بعد، در تقسیم قوا، قوهی مجریه (exécutif) تابعی از تصمیمات دو قوهی دیگر، و بهخصوص قوهی مقننه است، که در حاکمیتی قانونبنیاد، این تصمیمات مربوط به این خطوط راهبردی را، به شکل قوانین اعلام میدارد. بنابراین، بازیی دموکراتیک سبب میشود تا احزاب در آن نقش تعیینکننده بیابند. اما، در جوامع پیش ـ سرمایهداری، از نظر مرحلهی رشد تاریخی، احزاب سیاسی با گروهبندیهای موسوم به سنتی درآمیختهاند. بهطور نمونه، در جوامع عشیرهای ـ قبایلی، آلها و ایلها نقش احزاب سیاسی را بازی میکنند، که البته در تاریخ ایران، و در منطقه هم، نقش سرنوشتسازی داشتهاند. فقط کافی است دقت کنیم که، در تاریخ اسلام، نقش خاندانهای مختلف، همچون قریش، چه بوده است؟ در تاریخ، بهخصوص در بحث خلافت، در دورهی “فتنهی بزرگ” جانشینی پیامبر و…، که از دل آن امویان و عباسیان و… و علویان بر آمدند، و هر یک سیاستهای خاص خود را در پیش گرفتند، سلسلههایی تاسیس شد، با سنتهای قبلی ساسانی و بیزانسی آمیختند، و مدلهای حکومتیی بعدی را ساختند. در این مرحله، معیار خون و خانواده، و معیارهای فرهنگ سنتی پررنگ است، و نقش عمدهای بازی میکند. در حالی که، در جوامع صنعتی، معیارهای اصلی را بیشتر ساخت و بافت اقتصادی ـ اجتماعی تشکیل میدهد، یعنی، نقشی که، طبقات اجتماعی، در تولید جمعی بازی میکنند.، شکل مشترک کار در اینجا اما، برخلاف کار در دوران اصناف ملوکالطوایفی مانع از رشد فردگرایی نیست، و افراد فقط بر حسب تعلق قومی ـ قبیلگی، و حتی صنفی ـ شغلی مورد قضاوت قرار نمیگیرند. احزاب سیاسی هم، در چنین سپهر سیاسیای، منافع و چشماندازهای متناقض اقشار و طبقات را بیان و نمایندگی میکنند.
س : چه جوامعی قادر به تحزب هستند، و چه جوامعی از نهادهای مدنی سرباز میزنند، یا احساس نیاز به این نهادها را نمیکنند؟ در جامعهی ما این نسبت از ابتدا چگونه بوده است، و چه مراحلی را طی کرده است؟
ج : بهطور کلی، جوامع تاریخی ـ سنتی و جوامع مدرن، دارای تفاوتهای اساسیی تاریخی و ساختاری ـ فرهنگی اند. در ایران، بهعنوانِ یک جامعهی در حال گذار از سنت به مدرنیته، بهویژه از عصر مشروطه بدینسو (از ۱۰۵ سال پیش)، که ایران وارد دوران جدید شد، ورود به تجدد، از نظر سیاسی، بهتدریج با پیدایش احزاب سیاسی همراه شد. بهطور مثال، در عصر مشروطه، شاهد رشد گرایشات و تشکلهای اجتماعیون ـ عامیون و اعتدالیون هستیم، که این طیفها بهتدریج بهشکل احزاب سیاسی خود را نشان میدهند. اما، مشکل بنیادیتر این بود که، چون در ایران طبقات اجتماعیی جدید شکل نگرفته بود، شبکهبندیها و ساختارهای سنتی، که در رأس آن روحانیت، بازار، دانشگاه، و امثال این نهادها قرار داشتند، توانستند، تا حدودی، محل تجمعات و شکلبندیهای سیاسی شوند، که بعدها، چه احزاب از درون آن بیرون آمده باشد، و چه جبههها و ائتلافهای کلیتر، در این قالبها، خواستههای سیاسیی جامعه بیان میشد.
اما، احزاب به معنای دقیق و فنی کلمه، و در تجربهی اروپای غربی دورهی مدرن، یعنی مجهز به ایدئولوژیهای جدید و متکی به طبقات اجتماعی، در شرایط ایران، بنا به تعریف طابق النعل بالنعل، از بدو امر، وجود خارجی نداشته است! بنابراین، حتی در دورههای متأخرتر، ایران مشخصات احزاب اروپایی را تجربه نکرده است. مانند احزابی که بهخصوص بعد از انقلاب صنعتیی انگلیس، و انقلاب کبیر فرانسه، شکل گرفتند (فرانسه و انگلیس بهطور خاص، چون کشورهایی بودند که در آن لیبرالیسم سیاسی مسلط شد، و سپس، در آنها جنبش کارگری و سوسیال دموکراسی شکل گرفت، و احزابی را ایجاد کرد)، میتوان گفت که نمونههای معادل آن را ما هنوز در ایران تجربه نکردهایم، و فقط به شکل نظری، و در سطح عقاید و ایدهها، وارد ایران شدند. بنابراین، چون زمینه و مابهازای اجتماعیی آنها، همچون جنبش کارگری و طبقه کارگر، هنوز قوام نیافته بودند، گاه میان عالم نظر و واقعیت عملی ـ اجتماعی فاصله وجود داشت، و معلوم نبود این احزاب، بهطور نمونه تشکلی مانند حزب توده، که زمانی واقعاً یک حزب را تشکیل میداده است، از نظر بافت اجتماعی، و بازیگران اصلی و بنیانگزاران، بهطور واقعی و متناسبی، برخاسته از مبارزات طبقه ی کارگر یا ازطبقات پاپولر (مردمی)، مثل دهقانان و کارگران و ..، باشند! برخی از روشنفکران، به این ایدهها، مثل کمونیسم و سوسیالیسم و… گرایش پیدا کرده، و سپس هنگام تشکیل این بافت، ممکن است مجموعهای از روشنفکران و نخبگان، بهطور کلی، حتی برخاسته از طبقات فئودال و بورژوا و…، جمع شده باشند. البته، اقشاری هم از نیروهای مردمی و اقشار کارمندی، معلمان، فرهنگیان، و کارگران هم بدان پیوسته باشند. چون در آن زمان در ایران، نه گروهبندیهای کارگری، و نه طبقه وجود داشته است، و طبعاً در واحدهای تولیدی به تدریج شکل میگرفته است. مثلاً در پالایشگاه نفت آبادان، کارگران فعالیت و نقش داشتهاند، اما این، با طبقهی کارگر متشکل و خودآگاه، به مفهوم جامعهشناختی و گورویچیی کلمه، که جامعهی صنعتیی پیشرفته میسازد، متفاوت است. درنتیجه، این کاستیهای سوسیولوژیک، در عرصهی سیاسی هم منعکس شده، و احزابی به وجود میآیند که، ممکن است از نظر عقاید، چپ یا راست باشند، اما، از نظر واقعیت، با بافت اجتماعی، و با ایدههای پیشگامان و بنیانگزارانش متفاوت باشند. یعنی، از نحبگان و طبقات متوسط و بالا برخیزند، هرچند از طبقات محروم دفاع کنند، یا بالعکس، از طبقات محروم بوده، مانند لومپنپرولترها یا حاشیه نشینان تولید، که از منافع راست افراطی، بورژوازی، و فئودالیسم، یا دیکتاتوری و وابستگی، دفاع کردهاند، که در کودتای ۱۳۳۲ شاهد نقش این عوامل و عناصر شبهمردمیی آن بودیم. بنابراین، در جهانزیست و تاریخ معاصر ما، نمیتوان با الگوبرداری از مدلهای غربی، به ارزیابیی سیاسی این احزاب بپردازیم، بی توجه به تحلیل جامعهشناختی از بافتار و ساختار و شکلگیریی تاریخی نسبت این اقشار و احزاب. با نظر داشت این مقدمه کلی است که باید وارد بحث حول موارد و مثالهای مشخص و انضمامی شد.
س : چرا در ایران هیچگاه احزاب قوی، که در جامعه نفوذ گسترده و مداوم داشته باشند، یا دارای پایگاه نسبتاً ثابت باشند، شکل نگرفته، و اغلب احزاب صعود و سقوط میانمدتی داشته اند؟
ج : مسلم است که، یکی از مشکلات اساسیی جامعهی ما، همین شکل نگرفتن جامعهی مدنی و اتحادیهها و اصنافی است که اقشار و طبقات مردمی را نمایندگی میکنند. یعنی، در طول تاریخ، خصلت استبدادیی نظام سیاسی نمیگذاشته (و به نفعاش نبوده) که جامعهی مدنی و نمایندگاناش، چه صنفی ـ سندیکایی، و چه سیاسی، که احزاب باشند، متشکل شوند، و بیان درستی در سطح مطبوعات و رسانهها بیابند، و بتوانند در مجلس و پارلمان و نهادهای مدنی، این منافع و دیدگاهها را بیان کنند. بهطور کلی، این مشکل اساسیی کشورهای در حال پیشرفت تاریخی است، که سابق به آن جهان سوم میگفتند. یعنی در آفریقا و آسیا و آمریکای لاتین و جهان جنوب، و بهطور خاص در کشور ما ایران. البته چون ایران وارث تمدنی بوده که بهطور مشخص از ۴ قرن پیش افول کرده (و آخرین نمادهای ضعف و اضمحلالاش هم از دوران صفویه است)، و شکستهایی که ایران تجربه میکند، و تجزیه هایی که شروع میشود. اما بعد، خودآگاهی نسبت به اینکه ایران لااقل از نظر نظامی ناتوان شده، پیدا میشود. سپس، برای جبران این عقبماندگی از طریق نظامی، نخبگان به خارج اعزام میشوند، تا تکنولوژی را، که حریف تاریخی، یعنی غرب، در آن از ما پیشی گرفته را کسب کنیم، و این رکود را جبران کنیم. تاریخ انحطاط ایران، البته نسبت به سایر جوامع، مثل جوامع آفریقایی و بعضی از جوامع آسیایی و آمریکای لاتین، متفاوت است. در واقع کشور ما، بهطور خاص استعمار، و یا چیزی را که غربیها به آن بدویت جوامع ابتدایی میگویند، نداشته است. یعنی در ایران، تاریخ و تمدنی وجود داشته، که هم در دورهی پیش از اسلام، یک امپراطوری بوده، و هم بعد از اسلام، بهصورتِ خلافت یک امپراطوری را تشکیل داده است. بنابراین، بعد از عثمانی است که میتوان گفت به تدریج این فاصله زیاد میشود، و غرب بهطور کیفی جهش میکند . نشان جهش تکنولوژیکی و علمی، و سپس، حقوقی ـ سیاسی، گسستهای معرفتشناختیی علمی، و انقلابهای جدید صنعتی و سیاسی در انگلیس و فرانسه، در هر دو بعد است. این انقلابها رخدادها و جهشهای کیفیای بودندکه، در همین چند سده، جوامع غربی را فرسنگها از ایران و کشورهای مسلمان پیش انداختند. و خلاصه، جوامعی به وجود میآیند که در آن جامعهی مدنی، از طریق احزاب، نمایندگی میشود. در حالی که، در ایران، سیر معکوس وجود داشت، یعنی بعد از انحطاطی که پس از صعود و افول صفویه حاصل شد، و تا دورهی قاجاربه به اوج رسید. البته ما در انقلابهای جدید منطقهی خودمان، از زمان مشروطه، پیشگام بودهایم، ولی صد سال بیشتر از این تحول نمیگذرد، و هنوز به نتایج قطعیای که مطالبات و اکتساب خودآگاهیی تاریخی و ملی داشته، بهرغم دستاوردها، نرسیدهایم، یا اینکه با گشتها و حرکات زیگزاگی، و بیلان شکننده، همراه بوده است.
در چنین موقعیتی، بُعد سیاسی نیز تابع همین فرایند کلیی تطور و رشد تاریخی است. یعنی در مجموع، باید آن را همهجانبه ببینیم، به شکل تاریخی، اجتماعی، و فرهنگی، که یک بعدش هم حوزهی سیاست است. چون برخی وقتها تحلیلهای سیاسی فقط به شرح زد و خورد نیروهای سیاسی یا اعمال قدرت محدود میماند. بافتار یا کانتکستی که در آن قدرت و نیروهای سیاسی عمل میکنند، دیده نمیشوند، و بهجای بررسیی موقعیت و مناسبات، به قول ژاک رانسیر، تنها “سوژه”های عرصهی سیاست، حلاجی میشود. وقتی این مجموعه را با هم ببینیم، انتظارمان از میزان پیشرفت تاریخیای که داشته ایم، پدیدارشناختی، و واقعبینانهتر میشود. مثلاً در همین انقلاب اخیر، یعنی انقلاب اسلامی بهمن سال ۵۷، اگر بخواهیم آنرا در کوتاهمدت ارزیابی کنیم، ممکن است پسرفت هایی را شاهد بوده باشیم، در حالی که، اگر دید بلند مدت داشته باشیم، متوجه میشویم که مردم در این انقلاب در برابر دیکتاتوری و وابستگی، به شکل جدیدی، تماماندام، به صحنه میآیند. خودِ این تجربه، مدلی جدید برای همهی کشورهای جهان جنوب میشود. مدلی که حتی در انقلابهای بعدیی منطقه و سایر کشورها هم تأثیرگذار بوده است. هرچند در اهداف این انقلاب، که استقلال، آزادی، و عدالت اجتماعی بود (به غیر از استقلال که در مقایسه با گذشته حاصل شده)، در زمینهی احقاق حقوق و آزادیها و عدالت اجتماعی، هنوز راه زیادی در پیش داشته باشیم، و با آرمانهای انقلاب فاصله زیاد باشد. اما زمانی که با دیدی بلندمدت تاریخی و ساختاری نگاه شود، و با سایر انقلابها، از جمله فرانسه، روسیه، و دیگر جاها مقایسه کنیم، متوجه میشویم که، به هر حال خواست تغییر و ارتقای آگاهیها بالاخره روزی نتیجه میدهد، و همین الان هم این آگاهیها به شکل ظرفیتی حضور و وجود دارد. یعنی هیچ چیز از بین نمیرود. این پسرفتها که مشاهده میشود را باید موقت دید و دانست. در مجموع، خودِ این تلاشها، و این شور تغییر، ولو اینکه جامعه را دچار بحرانهای تازهای سازد (مثل آن چه در برخی حرکتهای موسوم به بهار عرب میبینیم)، و حتی ممکن است شاهد انحرافات و پسرفتهای مقطعی باشیم، یعنی جامعه به بحران و جنگ داخلی و عدم امنیت و… کشیده شود، اما، در مجموع، نشان میدهد که این ملتها خواستار تغییرات اساسی و ساختاریاند. در وضعیتی که، به هر حال، بعد از استعمار، در دورهای به استقلال رسیدهاند، اما هنوز به آن نوع جوامع پویا و شکوفا، و مدلها یا آرمانهایی که وعده داده میشد، نرسیده اند. بنابراین، الان بپاخاسته و قیام کردهاند. البته ممکن است هزاران مشکل و چاه و چاله و بنبست و بحران نیز بر سر این راه برای آنها بهوجود آید، یا خطرات وانحرافاتی در آن نهفته باشد، اما خودِ اصل خواست تغییر و تحول، حقانیت و مشروعیت دارد.
ایران نیز، همچون گذشته، این خواست را یک قرن است که دنبال میکند، و در این زمینه پیشرفتها و پسرفتهایی داشته است. این است که اگر بخواهیم کلی بنگریم، باید تحلیلی همه جانبه و نگاهی کلی از این روند داشته باشیم. حالا، در زمینه مثلاً همین احزاب سیاسی، بهطور مشخص، میدانیم که (به جز دورانهایی که شکافهایی یا در حاکمیت یا در وضعیت موجود پیدا شده، مثل دورهی مشروطه، نهضت ملی، انقلاب بهمن، و مشخصاً این سه دوره)، از بالا، در روند و روال عادی، هرگز و هیچگاه اجازه و رخصت شکلگیریی احزاب سیاسی وجود نداشته است. مثلاً احزاب فرمایشی و نمایشی در دورهی پهلوی شکل گرفت: یک روز تصمیم میگرفتند دو حزبی باشد، مثل حزب ملت و حزب مردم و…، و بهقولِ شاعر: حزب ملت، مخالف مردم، حزب مردم، مخالف ملت! نتیجهی کار یکی بود. یا اینکه، دفعتاً، خواست شاهانه بر این قرار میگرفت که نظام تکحزبی شود، مثل اواخر دورهی رژیم گذشته، که حزب فراگیر ملیی “رستاخیز” اعلام شد. ایشان شنیده بود که مثلاً در کشورهای کمونیستی نظامات تکحزبی وجود دارد، ولی در آن نظامات کمونیستی و فاشیستی خواسته نمیشد که همه باید به حزب بپیوندند. حزبیها نخبگانی محسوب میشدند، و شما برای اینکه به حزب بپیوندید، باید تلاش میکردید. همهی جامعه عضو حزب نبودند! اما در اینجا گفته شد که همهی آحاد مملکت باید عضو حزب باشند، وگرنه میتوانند پاسپورت خود را بگیرند و از کشور بروند. یکی هم پیدا شد گفت من میخواهم بروم، آنها هم گفتند این دچار اختلال دماغی بوده است! منظور اینکه در یک چنین جامعهای اجازهی تشکل و فعالیت حزبی وجود ندارد. درنتیجه، تنها شکلی از تجمع و تشکل که میماند، اشکال کار زیرزمینی و مخفی و قهرآمیز و چریکی و… بود، که طبعاً از آنها هم مبارزهی مدنی و صنفی و سیاسی به معنای دموکراتیک آن، برنمیآمد، چون آنها نهادهایی هستند برای جنگ، نه برای مبارزات قانونیی مسالمتآمیز و خشونتپرهیز.
س : بهطور کل، چرا هم از جانب عامه، و نیز روشنفکران، نگاه منفی نسبت به احزاب وجود دارد، و از چه چیز نشأت گرفته میشود؟
ج : ظاهراً، و به طریقاولی، بهخاطر عملکرد غلط احزاب بوده است. یعنی اگر تاریخ را بازبینی کنیم، میبینیم نخبگان، به طورکلی، و روشنفکران، در سطح سیاسی، اشتباهات تاکتیکی و انحرافات زیادی داشتهاند. مثلاً از زمان مشروطه، درگرایش اجتماعیون ـ عامیون، در دورهی تقیزاده، روشهایی به کار گرفته شد، که منسوب به امثال او بود. مثلاً دست به ترور مخالفان سیاسی خود میزدند، یا تا مرز ارتکاب به خیانت، به منافع ملی پشت میکردند. بعضیها هم وابستهی سیاسی شدند. مثلاً احزابی بودند طرفدار این یا آن قدرت خارجی. بعضی احزاب هم که مثلاً در دورههای بعد بازیچهی دست سیاستهای منطقهای و خارجی شدند، یا حتی در زمانهایی توسط آن قدرتها به وجود آمدند، مثلاً در جریانات جداییی کردستان و آذربایجان، که روسیه، بعد از اشغال، در خروج از ایران در شهریور سال ۲۰ تعلل میکرد. در مسئلهی فرقههای دموکرات و غیره، یا قبل از آن، در جریان جنگل، شاهد چنین وقایع فجیعی بودیم، که میدانیم به دلیل اینکه لنین و شوروی در مجموع تشخیص دادند که حمایتشان را باید از جنبش جنگل بردارند، چرخشی پیش آمد.
در دورهی مبارزاتِ نهضت ملی هم باز حزب توده نقش منفیای دربارهی نهضت ملی و جبههی مصدق ایفا کرد، که مثلاً چرا باید شعار ملی شدن صنعت نفت را بدهیم؟ مثلاً نفت شمال باید استثنا شود. یا مسئلهی دورهی جنگهای چریکی، که در سازمان مجاهدین در سال ۵۴ تغییر ایدئولوژیکی پیش آمد، که تبعاتی را به همراه داشت . همهی اینها، خاطرات منفیای از شکل گاه حزبی است که در خاطرهی ملی به وجود آمده است، که اگر آنها را جمعبندی کنیم، متوجه میشویم که ناشی از شرایط دیکتاتوری، و عدم شفافیت فعالیت سیاسی بوده است، یعنی گروهی در مرکزیت و رأس این سازمانها تصمیماتی را میگرفته، که به بحث گذاشته نمیشده است، بنابراین، در کنگرهای که به صورت روشن و شفاف بحث شود، که ما میخواهیم بعد از این وارد فاز مبارزات (حالا چه مسالمتآمیز و چه قهرآمیز) شویم، و سپس بنابر تصویب اکثریت به آزمون گذاشته شده، و بعد نیز به صورت تناوب هم باشد،(یعنی یک دوره موقت بوده که بعد بتوان دوباره تجدیدنظر کرد، که اگر غلط بود، بازگشت کرد)، هیچکدام در جامعه ما وجود نداشته است.
ما تجربهی کار دموکراتیک نداشتهایم، درنتیجه، به صورت خودانگیخته، عدهای پیشگام یا روشنفکر جمع میشدند، و کاری را انجام میدادند، و ممکن هم بود انحرافات شخصیتی یا شخصی، خصلتی یا حتی گروهی (یعنی یک فکر غلط گروهی)، به وجود آید، که البته در اثر ورود ایدئولوژیهای وارداتی این شخص طرفدار آن میشد. مثلاً در گروههای چپ گرایشی به سمت چین، شوروی، آلمان، و قدرتهای خارجی وجود داشته، که در مقابل گرایش مستقل ملی نیز بوده است. اینها موجب انشعاباتی در گرایشها میشد. در گرایش مثلاً سوسیال دموکراسی بهطور کلی، یا چپ در ایران، احزاب حاکم بیشتر احزاب فرمایشی و نمایشی بوده، که وابسته به رأی سلطان بودند. در این میان میماند نیروهای ملی و مردمی و آزادیخواه و روشنفکران. البته همیشه تجربهی کار جمعی، بهطور کلی، در کشور ما ضعیف بوده است. ما در کارهای جمعی خیلی قوی نیستیم. مثلاً در فوتبال هم که بازی میکنیم، ممکن است بازیکنی از خود مهارتی نشان دهد، و جلو برود، اما این کار تیمی نیست. در بازیهای المپیک هم در بازیهای انفرادی، ما بیشتر مدال میگیریم. اینها نشان میدهد که جامعهی ما، بهطور کلی، به دلیل همین علل تاریخی که گفتیم، یا وضعیت سیاسیی استبدادی، کار جمعی را یاد نداده، و ساختارهای آن هم به وجود نیامده است. از آنهایی هم که به وجود آمده، تجربهی مثبتی نمانده است. به این دلیل، این خاطرهی منفی، از کار حزبی، در اذهان مانده است. در دورهی اخیر هم مد شده و رواج یافته (که این یک ایدهی غلط است) که کار حزبی یا سیاسی از نظر ارزشی تحقیر میشود. در بین روشنفکران، اصلاً نفس کار سیاسی یا حزبی، با تفکر و فلسفه و فرهنگ مغایر است.
س : برخی روشنفکران در تقبیح احزاب تا جایی پیش میروند که حتی روشنفکری چون جلال آلاحمد را بهدلیل وابسته بودن به احزاب ملامت میکنند.
ج : روشنفکران دربارهی آلاحمد یا شریعتی یا دیگران، به جای اینکه تاریخچهشان را “تاریخی” بررسی کنند، “یکپارچه” میبینند. مثلاً آلاحمد در دوره جوانی، گرایش به کار سیاسیی حزبی داشته، اما در دورهای که به بلوغ فکری و فرهنگی رسیده، اتفاقاً کار حزبی نمیکرد، فقط کار فرهنگی، و آن هم به صورت فردی داشته است. ولی این دورههای مختلف را با هم میآمیزند، و میگویند ایشان یک فرد سیاسی یا حتی حزبی بوده است، در حالی که، این جور نبوده، مگر اینکه سیاست را به معنای تعهد کلی بگیریم.
روشنفکر باید اصلاً تعریفاش همین تعهد اجتماعی باشد، و اگر این تعریف را نداشته باشد، او دیگر روشنفکر نیست. حتی فیلسوفان محض و کلاسیک هم یک گرایش سیاسی و تعهدی داشتند. ما به فیلسوفانی میگوییم کامل، که یک فلسفهی سیاسی هم از آنها، به شکل روشن، استنتاج شود. مثل افلاطون، هایدگر، مارکس، هگل. بنابراین، این نیست که کسی که اهل فکر و فلسفه یا فرهنگ باشد، نباید دیگر اصلاً به سیاست بپردازد. نحوهی پرداختن به سیاست است که مهم است، که آیا، ما عمیق و ریشهای و ساختاری میاندیشیم، یا اینکه سیاست منظور ما همین سیاست رایج است.
میدانیم که، در حال حاضر، از نظر علمی، سیاست دو مفهوم دارد: یکی سیاست به معنای رایج، که در زبان فرانسه به آن لپولیتیک میگویند (زبان فرانسه زبانی است که واژگان علوم سیاسی اولین بار در آن ساخته شد). یک زمان به نفس امر سیاسی لُپولیتیک میگوییم، یعنی نفس امر سیاسی، با سیاست، به معنای رایج و روزمره، فرق دارد. شما موضعگیری سیاسی در حوادث میکنید. آن همه بازیگران سیاسی نظر میدهند و بحث میکنند، اما متفکر باید راجع به خود امر سیاسی یا لُپولیتیک نظر داشته باشد. بنابراین، فیلسوفی مثل سارتر، در برابر مسائل روز موضع میگیرد، ولی در راستای چشمانداز فلسفیای که اتخاذ کرده است. در ایران هم روشنفکران ما متعهد بودند. مثل آلاحمد یا شریعتی. و این به معنای آن نیست که اینها، بهخصوص شریعتی، وابستگیی خاصی به یک خط و یک حزب سیاسی داشتهاند.
س : به نظر میآید جنابعالی نیز عدم وابستگیی شریعتی و جلال آلاحمد به احزاب را یک نوع امتیازه تلقی کردهاید، چرا اصلاً باید چنین دیدگاهی وجود داشته باشد؟
ج : بله. این خصوصیت به نظر من نقطهی قوتشان بودهاست.
س : چه اشکال دارد که یک روشنفکر عضو یک حزب یا گروهی باشد؟ و اصلاً شاید این یک نقطهی ضعف برای شریعتی یا جلال باشد.
ج : البته فکر آن دست افکار عمومی این است که چون تجربه منفیای از احزاب هست، اینکه کسی وابستگی به حزبی نداشته باشد، یک نقطهی قوت تلقی میشود. ولی، از طرف دیگر، وقتی میخواهیم تداوم راه آن متفکر را ببینیم، یکی از نقاط ضعفی که به آنها گرفته میشود، این است که، تشکلی نداشتند. مثلاً نیروهای حسینیهی ارشاد، در دههی ۵۰، آزاد شدند(در اواخر دهه ۴۰ تا ۶۰). باید پرسید که سرنوشت این نیروها چه شد؟ متاسفانه، چون تشکل و تحزب نداشتند، یا جذب فعالیتها و گروههای رایج شدند، یا بعد از انقلاب سرگردانیای پیش آمد، و مثلاً به چپ و راست گرایش یافتند. اما اگر خودِ دکتر شریعتی یک حزب یا تشکلی میداشت(نه اینکه خود ایشان بنیان گزار یک حزب میبود)، و مشخص میشد که چه تشکلی در جامعه از نظر سیاسی نزدیکتر به این افکار است، این میتوانست مانع بسیاری از پراکندگی و سرگردانی و انحرافاتی که ایجاد شده، شود. بنابراین، این یک نقطه قوتی نیست که از نظر عملی ما حزب نداشتهایم، یعنی اینکه شریعتی وابستگیی حزبی نداشته یا بعد از ایشان شاگرداناش متشکل نبوده، نقطهی قوت محسوب نمیشود. اما، در حال حاضر، همانطور که اشاره کردید، در افکار عمومی این به عنوان نقطهقوتی است، و حتی همهی آنهایی هم که خودشان متشکل بودند، امروزه میگویند ما تعلق حزبی نداشتهایم، یا الان نداریم! که این به دلیل همین شکستهای پیاپیای بوده که مبارزات سیاسی، بهطور کلی، و هم چنین حزبی، در تاریخ ما متحمل شده، و نتیجهاش این شده است که، بدبینیای نسبت به هرگونه کار حزبی و سیاسی به وجود بیاید.
س : تأثیر بلوکهای قدرت، مثل حزب تودهی تحت تأثیر شوروی، چه اندازه در بی اعتمادیی افکار عمومی نقش داشته است؟
ج : البته، قدرتهای خارجی، بهخصوص در دورهی انحطاط و شکست و عقب نشینی، در کشور ما، از نظر تاریخی، تا یک دورهای، نقش فزاینده داشتهاند، و تا دورهی مشروطه این مسئله نمایان بوده است. یعنی، از زمان صفویه، که اروپا وارد رابطه با این قدرت در برابر عثمانی شد، این نقش آغاز میشود. مثلاً در عالی قاپو و اصفهان، هنوز اثراتاش در نقاشی و هنر دیده میشود. هلندیها و تجار و ادیان اقلیت در آنجا حضور تاریخیشان مشهود است. یعنی تا دورهی قاجار، که بهخصوص دو قدرت انگلیس و روس نقش تعیینکنندهای در ایران بازی میکنند، و روی سرنوشت حکومت و اپوزیسیون هم نقش دارند، این تأثیر پدیدار است. مسئلهی وابستگی، خود یک بدبینیی عمومی را بر فعالیتهای سیاسی، و احزابی که تحت تأثیر این قدرتها بودهاند، ایجاد میکند. مثلاً یک شخصیت تاریخی مثل سید ضیاءالدین طباطبایی، که طرفدار انگلیس بوده، در کودتای ۱۲۹۹ نقش بازی میکند. یا قبل از او، تقیزاده روشنفکری بوده که در آغاز انقلابی یا مردمی بوده، ولی بعد میبینیم کارش به جایی میرسد که میآید و پای قراردادی را امضا میکند. همین نقش منفیی این شخصیتهای سیاسی، که از روشنفکران هم بودند، بدبینیای را از نظر سیاسی، در تودههای مردم، نسبت به اصولاً روشنفکران و سیاسیون و احزاب رسمی، به وجود آورده است. و همینطور که اشاره کردید، تا به امروز هم ادامه دارد.
البته نقشهایی هم همیشه قدرتها در این حوادث داشته اند. یعنی، گذشته از آن بینش توطئه، تئوریهای توطئه (که موسوم به دایی جان ناپلئونی است)، که همهی کارها، کار انگلیس و… است، و در جامعهی ما نیز قوی است. غیر از این، واقعاً هم به شکل علمی، هرچه جهان درحال کوچکتر شدن است، و وابستگیی سیاستهای جهانی به همدیگر بیشتر میشود، تأثیرگذاری قدرتهای کوچک و بزرگ بر یکدیگر، بهعنوانِ عنصر خارجی، را نمیتوان نادیده گرفت، یعنی، دخالت یا نقش قدرتها و نیروهای خارجی. اما این، همه را نمیتواند توضیح بدهد که جامعه به خود متکی و خودباور نیست و بدبینی دارد. فکر میکنم بیشتر در دورههای شکست و عقبنشینی است که این حالت به وجود میآید. مثلاً بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲، ما یک دورهی یأس و انفعال و… داریم، که در اشعار و ادبیاتمان هم متجلی است. مثل اخوان ثالث. وقتی حرف میزند که: “دیدی دلا که یار نیامد / گَرد آمد و سوار نیامد / زان همرهان سست عناصر / کاری به جز فرار نیامد” که به مصدق و اطرافیاناش اشاره دارد. میبینیم که یک دورهی یأس و انفعال و… و بدبینی نسبت به فعالیتهای سیاسی حاکم است. ولی بعد، باز یک جنبش انقلابی به وجود میآید، گرایشاتی در جامعه و امیدی ایجاد میشود، که هم در دورهی مبارزات قهرآمیز چریکی است، و هم در دورهی انقلاب اسلامیی بهمن ۵۷ است، و هم در همین دورهی اصلاحات، که ما دیدیم باز یک امیدهایی به وجود آمد در جامعه مدنی، که احزاب و تحرکی به وجود آمد. پس اینها بستگی دارد به اینکه چقدر جامعهی سیاسی باز میشود، فعال میشود، نشاط به آن برمی گردد، یا اینکه دچار رکود و بنبست و عقبنشینی میشود. این در دورههای مختلف موقتی است. ولی نمیتوان گفت که کُلاً جامعهی ما به این شکل است، و این نظر را دارد. امروزه هم اگر باز شرایط باز شود، و شفاف و روشن باشد، بهطور مثال، تشکلها و احزاب و جبهههایی سالم و مستقل و ملی و مردمی بخواهند یک چشمانداز علمی و درستی را بر اساس خرد جمعی پیش ببرند، به نظر من، باز در حوزهی سیاسی یا حزبی، اقبال به وجود میآید. ولی، در حال حاضر، نه این اقبال وجود دارد، و نه رخصت و اجازهی همچنین جو و فعالیت و…، یعنی، از بالا و پایین، هر دو طرف، یک موانعی وجود دارد.
س : در صورت شکلگیریی نهادهای مدنی، و قدرتمند شدن آنها، جامعه دارای چه قدرت و ظرفیتهایی خواهد شد؟
ج : میتوان گفت احزاب، بنابر تعریف، براساس مدلهای ایدهآل تیپیک کلی، یعنی ایدئولوژیک، شکل میگیرند. مثلاً فرض کنیم احزاب لیبرال یا ناسیونالیست یا سوسیالیست (براساس گرایشهای اجتماعی مختلف) یا نواندیش مذهبی و…، گرایشات مختلفی دارند که میتوانند مدلهای (پروژههای) مختلف اجتماعی را روشن کنند، و به اشتراک بگذارند. در جامعه هم رأیای را ایجاد کنند، و سپس، اشتراکات یا اختلافاتشان برای جامعه روشن شود. بنابراین، در زمینهی نظری به جامعه چشمانداز میدهند. البته، احزاب واقعی، نه احزاب ساختگی و موقتی، که یک شبه در یک انتخابات به وجود میآیند، احزابی که واقعاً در جامعه ریشه دارند، و گرایشات موجود در جامعه را به شکل صریح نمایندگی میکنند. بنابراین، اولین بخش، گلاس نوست است. یعنی شفافیت بخشیدن، به تعبیر اصلاحاتی که در شوروی شد. بعد از اینکه نظرات موجود در جامعه روشن شد، گرایشات در این جامعه به شکل شفاف بیان میشود، در اینجا گام بعدی میتواند در جهت ایجاد یک هم رأیای یا اجماع بر سر آن اشتراکات برداشته شود که باید تحقق یابد. یعنی خواست جامعه باید تحقق پیدا کند. اگر ما یک جمهوری یا دموکراسیای داشته باشیم، و طبعاً خواست عمومی بر اساس یک حاکمیت و قانون باشد، سپس باید این قوانین، این پروژههای اجتماعی، به شکل قانون به بحث گذاشته، و در پارلمان دربارهی آن شور، که لازمهی تحقق آن است، به نمایش یا به بحث گذاشته شود، و در مرحلهی بعد، توسط قوه مجریه(دولت) اجرا شود. البته این اجراییه یا دولت، خود بر اساس آن توافقاتی که ملت روی آن اشتراک نظر دارند، موقت است. در این بازی دموکراتیک، احزاب روی قواعدی با هم به توافق میرسند. بنابراین، جامعه متشکل میشود، و از حالت تودهوارِ بی شکلِ انفجاری، که میتواند مثل یک زلزله هر لحظه آن جامعه را تثبیتزدایی کند، و از درون آن هر چیزی دربیاید، که ما در مواقع بحران و انفجار اجتماعی میبینیم که چه وضعی پیش میآید(یعنی آشفتگی و ناامنی، و حتی تا مرحلهی جنگ داخلی ممکن است پیش برود)، درمی آید، و میتواند جامعه را کنترل و نظارت کند. یعنی هم توسط خودِ جامعه برای آن نظارت به وجود بیاید(البته نه توسط یک نیروی جدا از جامعه بر جامعه، و خلاصه قوام و انسجام اجتماعی بیشتر به وجود بیاید) و هم خواستهها از طریق مسالمتآمیز بیان شود. بنابراین، اولین گام این است که وقتی احزابی به وجود میآیند، و در جامعه حاکمیت قانون بنیاد میشود، ما از مرحلهی، به قول تئوریسینهای قرارداد اجتماعی، طبیعی، وحشیانی، و توحش، به یک حالت تمدن یا مدنیت میرسیم، و مبارزهی سیاسی به شکلی مسالمتآمیز و اصلاحی درآمده، و از حالت رادیکالِ خشونتگرایانه خارج میشود. این اولین دستاورد آن است. بعد، احزاب خواستهای سیاسی را بیان میکنند، همانطور که سندیکاها خواستهای صنفی، اقتصادی، و طبقاتی را بیان میکنند. احزاب هم از نظر سیاسی، مدیریت اجتماعی، و سیاستگذاریهای کلی، میتوانند در برنامههایی که ارائه میدهند، این مطالبات را نشان دهند. راهحلها و آلترناتیوهایی که دارند را در جامعه بشناسانند. بنابراین، احزاب میتوانند نقش مهمی داشته باشند. منظور از احزاب، به معنای کلیی کلمه، یعنی همان نهادهای سیاسی ـ مدنی است. اگر این احزاب و نهادهای مدنی نباشند، جامعه نمیتواند خواستههای خود را بیان کند، چون تشکلی وجود ندارد که خواستها بتوانند به شکل رسمی و قانونی بیان شوند، و درنتیجه، جامعه دچار تزلزل و بحران دائمی است.
س : آیا احزاب همیشه منتقد حکومتها هستند، یا امکان تسهیل مدیریت جامعه را هم بهوجود میآورند؟
ج : نه. حاکمیت بخشی از احزاب است. یعنی احزاب، معنای کلیای است که ما میگوییم. خودِ حکومت هم متشکل از احزابی است. یعنی پوزیسیون و اپوزیسیون در جوامع دموکراتیک دور میزند، یعنی متناوب است. گاهی، این احزاب اپوزیسیون، حاکماند، گاهی احزاب پوزیسیون تبدیل به اپوزیسیون میشوند. در جوامعی که تبدیل صورت نمیگیرد، یعنی تناوب وجود ندارد، طبعاً، احزاب اپوزیسیون، همیشه منتقد به حکومتی، که همیشه در سر کار میماند، هستند. در واقع، فقط جنبهی انتقادی پیدا میکنند، و این خود یکی از آن خصوصیات منفیای است که در جوامع استبدادی پیش میآید. یعنی احزابی که وجود دارند، همیشه منتقدند، و هیچ پیشنهاد سازندهای نمیتوانند داشته باشند، چون در آن موضع قرار نمیگیرند. همیشه در موضع نقدند. ولی، اگر قدرت دوّار و متناوب باشد، مثلاً من میبینم حرفی که میزنم باید شش ماه بعد، یا چند سال بعد، خودم به اجرا بگذارم، بنابراین حرفی باید باشد که معقول و متناسب و عملی باشد. درنتیجه، مسئولیت اجتماعی و سیاسیی من بالا میرود، و وجدان و خودآگاهی و مسئولیت و پاسخگویی به وجود میآید. در حالی که، در جوامع دیکتاتوری و استبدادی، حتی اپوزیسیون آن هم پوزیسیون به شکل منفیاش میشود. یعنی در واقع، راهحلهایی که ارائه میدهد، معکوس راهحلهایی است که حاکم ارائه میدهد. گاهی بدون در نظر گرفتن تبعات و نتایج حرفی که زده میشود. البته همیشه هستند نیروهایی که اصولی و منطقی باشند، و بخواهند که واقعبین باشند، ولی اینها در اقلیت قرار میگیرند، چون کارایی ندارند، به بازی گرفته نمیشوند، در حاشیهاند، و به حرف نیروهای اصولی و اصلاحی و سازنده توجه نمیشود، و درنتیجه، راهحلهای افراطی یا رادیکال شکل میگیرد، و در آن مواقع عملیتر میشود. حالا موارد غیراصولی ممکن است وابسته باشند، ممکن است اشکال دیگری مثل جنگ داخلی، جنگ خارجی پیش بیاید، و اینها نقش بازی کنند، اما راهحل آنها واقعی میشود. یعنی جای واقعیت و تخیل عوض میشود. به قول نویسنده کالبدشکافی چهار انقلاب:”در دورانهای انقلابی، اصلاحطلبان ایدهآلیست یا خیالپرداز میشوند. در دورههای مسالمتآمیز معمولاً انقلابیون تخیلیاند.” و این گونه است که بستگی دارد به اینکه این دورانها چه چیزی ایجاب میکند. اما بهقولِ معروف کارد و دسته فقط خواست این نیروهای سیاسی نیست. که مثلاً شما فکر کنید چون انقلابی هستید، همیشه میتوانید همهجا انقلاب کنید و پیش ببرید. یا اینکه اصلاحطلبید، همیشه دورهی اصلاحطلبی باقی خواهد ماند. نه! اینها به دوراناش بستگی دارد. یک وقت میگویید اصلاحات، که دیگر دوران اصلاحات تمام میشود. مثلاً شاه در دورهای به فکر اصلاحات افتاد که دیگر کار تمام شده بود. بنابراین، هرچیزی زمانی دارد، و این زمان به دست خواست و اراده نیروهای سیاسی هم حتی نیست، بلکه، مجموعه شرایط و روند فرایند پیشرفت امور است، و این دورهی تاریخی است که مشخص میکند که چه چیز بر چه چیزی غالب میشود. بنابراین، ما در حال حاضر، در شکل کنونی هم، در یک دورهی ابهام به سر میبریم.
یک زمانی من در یک جایی صحبت میکردم (دانشگاه کاشان)، که میپرسیدند الان اصلاحات باید بکنیم یا انقلاب؟ میگفتم به چه دلایلی انقلاب ناممکن است و به چه دلایلی اصلاح ناممکن است. بنابراین، ما یک راهحل سومی را باید برویم. چون، انقلاب به معنای کلاسیک آن، یا اصلاح به معنای سنتیی کلمه، جواب نمیدهد. منظورم این است که از قالبهای کلیی ذهنی باید خارج شویم. ببینیم الان در شرایط کنونی از چه چیز داریم صحبت میکنیم، و راهحل چیست. حالا چون موضوع، موضوع احزاب و امر تشکل سیاسی است، باید روی آن فکر کنیم که ما در چه شرایطی هستیم، آیا در شرایط علنیِ مسالمتآمیزِ قانونی میشود احزابی تأسیس کرد، که در کادر قانون اساسی، خواستار فعالیت و تغییرات باشند، یا در چارچوب موجود نمیشود این کار را کرد. این سوال جدیای است که باید به آن پاسخ داد. همین جوری هم نمیتوان پاسخ داد. چون وارد یک بحث سیاسی میشویم، و از حالت نظری خارج میشویم. (کانون : این جمله گویا دستکاری شده و کلماتی تغییر داده شدهاند!)
س : اگر میزان آگاهیهای عمومی، تحزبها را در جوامع نهادینه و مستحکم میکند، آیا میتوان پذیرفت که جوامعی مثل هند یا پاکستان یا مصر،که احزاب قوی دارند، از جامعهی ایرانی آگاهترند؟
ج : البته یک نسبتی بین آگاهی و تشکل از نظر معیارهای جامعهشناسی وجود دارد. مثلاً فرق طبقه با شکلبندیهای ما قبل، از نظر تاریخی، به قول جورج… در این است که، طبقه، سازمانیافتهتر و متشکل است. آگاهی هم بدون تشکل در واقع قابل سنجش نیست. مثلاً الان در کشور ما آگاهی بالا است. حجم ترجمههایی که میشود، و توجهی که به بحثهای فکریی متفکران بزرگ دنیا، روشنفکران، و… در جامعهی ایران میشود، نشان میدهد که ما به یک جامعهی مدنیی به هرحال پیشرفتهتری، حتی از اکثر کشورهای همجوار، به جز دو مورد ترکیه و هندوپاکستان، سر و کار داریم، البته از نظر جامعهی مدنیی ما، و به وجود آمدن یک طبقهی متوسط و رشد کارهای فرهنگی که میزان مطالعات است. البته شاید اینها هیچ کدام از نظر کمی بهطور دقیق آمارگیری نشده، ولی تا جایی که بعضی از آمارشناسان، مثل امانوئل تد، نویسندهی فرانسوی کتاب فروپاشی امپراطوری شوروی، و همچنین کتاب اخیرش، که در مورد فروپاشی امپریالیزم آمریکا است، میگوید که، مثلاً ایران، یک جامعهی پیشرفتهتری از نظر نرخ رشد نسبت به کشورهای دیگر است. مثلاً فرض کنید در حد اروپای شرقی حتی ممکن است رشد کرده باشد. پس نشان میدهد که در جامعهی ما آگاهیها وجود دارد، ولی پراکنده و غیرمتشکل است، و نمیتواند سازمانیافته خود را بیان کند، ولی وجود دارد. از همین آثاری که تولید میکند. اما دو سنت در هند، که بهعنوانِ بزرگترین دموکراسی دنیا وجود دارد، بهنامِ سنت تحمل تنوع است. چون جامعهای بوده که از اول متکثر بوده، و از ادیان و فِرق مختلفی تشکیل شده است. بنابراین، در مدیریت هند نشان میدهد که نه فقط در قیاس با ایران، بلکه اصلاً با خود دموکراسیهای بزرگ دنیا هم، قابل بحث است. اینکه چگونه همچنین جامعه متنوعی میتواند مدیریت شود و پیش برود، نشانگر تساهلی است که گاهی هم ممکن است به جنگهای داخلی هم کشیده شود. البته برخوردهای قومی و دینی در هند زیاد است، ولی در مجموع در این کشورها سنتی وجود دارد بهنامِ تساهل و تحمل و عدم خشونت و… هند و پاکستان جوامعی هستند که در تاریخ معاصر، از نظر دینی جدا شدند، ولی از نظر فرهنگی یکی هستند. در مورد ترکیه نیز، همانطور که میدانیم، از همان زمان مشروطه، که همهی افکار از این طریق وارد و خارج میشده، ترکیه یک مرکز چهارراهی بوده است. یعنی یکی از منابع خود مشروطهخواهیی ایران هم، از نظر علمی ـ معرفتی، خود ترکیه بوده است، و بعضی جوامع خاص مثل مصر و لبنان در کشورهای عربی. اینها از نظر فرهنگی قابل قیاس با خود ایران هستند، و شاید در بعضی از حوزهها پیشرفتهتر هم باشند. و از جمله خود همین مسئلهی احزاب سیاسی، که ممکن است در کشور ما این هم از ویژگیهای فرهنگیی ایران باشد، که کار جمعی نداریم، یا دموکراسیی سیاسی نبوده است.
به هر حال، تجربهی حزبیی ما خیلی ضعیف است، یعنی تجربهی احزاب سیاسیی متشکل موفق، حتی در سطح حکومتها و حاکمیتها هم. پیش از انقلاب، که اشاره کردیم، یک روز دو حزبی میشد، یک روز تک حزبی، یعنی، از نظر حزبی، خود حکومت هم ثبات نداشت. پس از انقلاب هم، احزابی که در سطح حکومت تشکیل شد، مثل حزب جمهوری اسلامی و…، موفق نبودند. حاکمیت دارای یک حزب نیست، بلکه گرایشاتِ مختلفِ یک جبههای است از گرایشات متنوع، که اینها هم معلوم نیست که وقتی مثلاً فرض کنیم الان که اصولگرایان دست بالا را یافتند، اینها بر سر چه اصولی توافق دارند. چون ما میبینیم چهرههای خیلی متنوع و متضادی گاهی در این جبهه هستند که گاهی با هماند، ولی گاهی هم از هم دور میشوند، و الزاماً با هم سر همه چیز، سر همان اصولی که میگویند، توافق ندارند. این به این دلیل است که یک حزب نیستند. افرادی هستند، محافلی هستند، گرایشاتی هستند که گاهی سوابقشان هم ناشناخته است. مثلاً بعضیها سابقهدارترند، خیلی قدیمیاند، بعضیها ممکن است برای انتخاباتها جدیدالولاده به وجود بیایند و از بین بروند. این است که، چه در سطح حاکمیت، و چه در سطح اپوزیسیون، ما ساختارهای حزبیی شفاف و روشن و ملی و مردمی نداریم که باز باشد.
در سطح اپوزیسیون هم، یکی فرض کنیم نیروهای بازمانده از نظام سابق، اینها نتوانستند یک حزب معقول، که حداقلهای این نوستالژیای را که مطرح میکنند، از سطح بازگشت به نظام گذشته را نمایندگی کنند، این را ایجاد کنند . بهطور مثال، گروههایی مثل مجاهدین خلق، که اینها هم به دلیل اینکه از کشور به عراق رفتند، و با انقلابات ایدئولوژیکی که در بین آنها بوقوع پیوست، و یک گرایش فرقهگرایی در آنها به وجود آمد، و هم چنین سبب بازیی قدرتها با آنها شد، و… اینها باعث شد که در خود جامعهی ایران، ما احزاب اپوزیسیون به رسمیت شناختهشده نداشته باشیم. حتی احزاب ملی و ملی ـ مذهبی و… هم که میخواستند در کادر قانون اساسی عمل کنند، اینها به رسمیت شناخته نشدند. مثل نهضت آزادی و ملی ـ مذهبیها و… و درنتیجه، اینها به صورت محافلی نیمه مخفی، نیمه علنی، و نیمه رسمی باقی ماندند، که گاهی به آنها حمله شده، و تازه همه میفهمند که حضور دارند. ولی از نظر قانونی هم تکلیف آنها روشن نیست: در زنداناند، آزادند، میتوانند فعالیت کنند، نمیتوانند فعالیت کنند؟! بعد حتی خود در حاکمیت کنونی، و در خصوص گرایش اصلاحطلبها و احزابی چون مشارکت و سازمان مجاهدین انقلاب، که اینها هم، چون، یا اجازهی فعالیت نداشتند و یا به هر حال به رسمیت بودنشان زیر سوال رفته، لغو مجوز فعالیت دارند، درنتیجه، معلوم نیست این خانه احزابی که وجود دارد، اینها چه احزابی هستند، و چه کسی را نمایندگی میکنند، چقدر قدرت دارند، چه کسانی هستند. و تا حدودی مشکلاتی که در همین انتخابات جدید خود را نشان داد، مربوط به همین فضاست، که فقط یک جناح از حاکمیت گرایشاتاش را میتواند بروز دهند. البته معلوم نیست با چنین وضعیتی از نظر احزاب سیاسی، انتخابات ریاست جمهوریی بعدی چگونه میشود. چون باید تمام ملت و تمام کاندیداهای موجود در آن شرکت کنند. اینها مشکلات قانونی و سیاسی است که بهخصوص در سالهای اخیر تشدید شده است.
س : و شما دلیل آن را فقدان احزاب میدانید؟
ج : نه. دلیل این روندی که پیش آمده، در دهه ۷۰ که اصلاحات پیش آمد، برخلاف دههی۶۰ که ما در حال جنگ، و همچنین درگیریهای داخلی و… بودیم، بعد از جنگ و شرایط جهانی، حاکمیت به این نتیجه رسید که گشایشی لازم بوده، بنابراین یک روند اصلاحی آغاز شد. و گشایش در سطح مطبوعات و هم چنین تحمل و دگراندیشی و دعوت از مخالفین و اینکه مشارکت بیشتری در بازی سیاسی داشته باشند. اما این روند که اوج آن در دو دورهی انتخاباتی بود که اصلاحطلبان پیروز شدند، به مرحلهای رسید که حالا بحرانهای پیاپیای که در دورهی اصلاحات ایجاد شد، از نظر تحول کیفی به آنجا انجامید که حاکمیت بر سر یک دوراهی قرار گرفت، که یا باید راه پروژهی اصلاحی را طی کند، یا پروژهی بازگشت به اصول موردنظرشان، که دیگران به آن محافظهکاری میگویند. برخی هم میگویند اصولگرایی، یعنی بازگشت به چارچوب قبلی. میتوان گفت این روند بازگشت، در دهه ۸۰ دست بالا را یافت، و در انتخابات قبلی، باز جامعه بر سر یک دوراهی، که خود حاکمیت ایجاد کرده بود، قرار گرفت، که کدام راه را انتخاب کند؟ یعنی باز به طرف اصلاحات برود، یا به طرف دیگر. شرایط جهانی به سمت اصلاحات و گشایش مساعد بود. به دلیل اینکه در امریکا هم برخلاف دوران محافظهکاران، نومحافظهکاران، دموکراتها حضور پیدا کرده، و معمولاً وقتی دموکراتها روی کار میآیند، نسبت به جمهوریخواهان، در آمریکا سیاستهای جنگی در جهان فروکش میکند. اما در ایران این حادثه اتفاق نیفتاد، و عکس آن پیش آمد. یعنی در انتخابات گذشته ما شاهد بحرانی شدیم که نمونهاش فقط در کشورهای آفریقایی و گاهی در کشورهای آمریکای لاتین و…، دیدهایم . البته در اروپا هم گاهی بوده، ولی منظور این است که یک بحران خیلی حاد سیاسی پیش آمد، که درکل موجودیت احزاب و دموکراسی سیاسی را زیر سوال برد.
س : آیا در انتخابات گذشته رابطهای میان نبود احزاب و بحرانهای ایجاد شده وجود دارد؟
ج : مسلماً. مثلاً در همین دوران هم اگر دقت کنیم، میبینیم احزاب کمرنگتر از شخصیتها ظاهر شدند، و بیشتر بحث این بود که مثلاً کاندیدایی از انزوا درآمده، حالا در صحنه سیاسی فعال شده، اما اینکه پلاتفرم یا پروگرام این حزب، خط را تعیین میکند، میتوان گفت بین نه اصلاحطلبان، نه محافظهکاران، نه اپوزیسیون، و نه پوزیسیون وجود نداشته است. یعنی ما با احزاب قویای که دارای برنامههای روشن اجتماعی باشند، و رهبران و شخصیتها و بازیگرانشان تابع آن برنامهها باشند، رو به رو نیستیم. بیشتر نقش شخصیتهای سیاسی، و اینکه پیرامون آنها چه ائتلافهایی صورت میگیرد، یا چه محافلی به وجود میآید، و چه حمایتهایی میشود، تعیینکننده است، تا اینکه نقش احزاب!
بهطور کلی، احزاب در کشورما، آنهایی که در داخل کشور هستند، ضعیف اند، در خارج کشور هم، احزاب ضعیف و پراکندهاند. بهطور کلی، میتوان گفت یکی از بحرانهای کشور ما، و مشکلات و نواقص و کاستیهایی که دارد، نبود احزاب قوی است. چون احزاب قوی در اثر یک تجربهی مبارزات دموکراتیک سیاسیی طولانی مدت به وجود میآیند، و چون حوادث تاریخیی کشور ما، چه پیش از انقلاب و چه پس از انقلاب، اجازه نمیداده که چنین روندی شکل بگیرد، ما احزابی نداریم. این احزاب هم که الان بیشتر در حد یک اسم هستند، گفتیم محصول یک شکافها یا دورههایی که گشایشی، فاصله ای، بحرانی پیش میآمده، بوده است، و مجال آزادیی بیان یا تشکلی پیدا میشده، که آن هم خیلی محدود بوده، و با همه بدبینیهایی که جامعه دارد، از اینکه اعتماد لازم را به احزابی که نزدیک به افکار خودش هستند، ندارد. درنتیجه، جامعه آمادگی و اعتماد اینکه متشکل شود هم نداشته است. شرایط بیرونی هم که اجازه نمیداده، چون بهای سنگینی بهخصوص برای تشکل سیاسی باید میپرداخته، که جامعه حاضر نمیشده آنرا بپردازد. درنتیجه، احزاب ضعیفاند، و خودِ همین، یکی از عوامل پراکندگی و شکل نگرفتن یک مقاومت مدنی است، که میتواند خطرناک باشد. یعنی در کل، انقلاب و کشور و منافع ملی و آرمانی و عقیدتیِ ما را میتواند شکننده کند، و به خطر بیندازد! در مواقع تاریخی حساسی که ممکن است کشور مورد تهاجمی قرار بگیرد، و آن دفاع لازم در برابر خطر خارجی و داخلی که در داخل هم مثلاً نیروی استبدادی سرنوشت جامعه را در دست بگیرد، باز هم جامعه قدرت مقابله و مقاومت و دفاع از خود را نخواهد داشت. اینها مسائل و خطراتی است که ما در صد سال اخیر در ایران به عینه دیدهایم که همیشه انقلابها چگونه بعد از این همه مبارزات و تلاشهایی که شده، به ناکامی انجامیده است. یکی از دلایل آن، نبود همین احزاب است، و البته نبود احزاب یا ضعف احزاب هم اشتباهاتی است. که من اشتباهات را هم از جانب خود روشنفکران میدانم و هم از جانب شرایط بیرونی نامساعدی که حاکمیتها و قدرتهای جهانی برای آن ایجاد کرده اند. هر دو مورد دخیل هستند. این نیست که فقط بگوییم، چون الان نیم نگاه بدبینانه هست که مسئولیت را متوجه خود این احزاب میکند. بعضی از نگاهها هم هستند که نگاهشان به خارج است. یا خود احزاب در توجیه خود میگویند چون دیکتاتوری بوده، ما متشکل نشدیم. این کافی نیست، توجیهکنندهی تشکل نداشتنِ درست نیست! چون چگونه است که شما در سختترین شرایط سرکوب و خفقان میتوانستید دور هم جمع شوید و یک گروه چریکیی انقلابی بسازید؟ چگونه نتوانستید دور هم جمع شوید و یک حزب سیاسیی منسجم که خطر و ضربه پذیریاش کمتر است، بسازید؟ این است که نمیتوانند توجیه کنند چون دیکتاتوری خارجی بوده، جامعه نتوانسته احزابی بسازد. یا اتحادیههای صنفی و انجمنها و سازمانهای غیردولتی چرا ساخته نشده است؟ نمیتواند فقط این باشد! این شرایط بیرونی اختناق و بهایی است که پرداخته میشود. اما اینکه جامعه چرا استقبال نکرده، این هم به خاطر یک موانع ذهنیای که اشاره کردیم و آن اشتباهات عملکردی که خود این احزاب داشته اند. ما باید به جای اینکه اینها را واکنشی تحلیل کنیم، مثل برخی روشنفکرانی که توضیح دادیم چون حالا حزب توده این جوری بوده و یا آلاحمد فلان کار را کرده یا در سازمان مجاهدین فلان اتفاق افتاده یا اجتماعیون ـ عامیون فلان تاکتیک را داشتند، و اینکه چه حوادثی در حزب جمهوری رخ داده، به جای اینکه این طور تحلیل کنیم، باید روی اینکه چه پیشنهاد سازندهای، یعنی چه راه خروجیای در حال حاضر وجود دارد، فکر کنیم.البته با در نظر گرفتن تمام تجربیات تاریخی. ولی واقعیت این است که، از نظر علمی، شما همان جور که سیاست لازمه در جامعه، مدیریت یک جامعه، یک خط سیاسی میخواهد که شما بتوانید مطرحاش کنید، همان جور هم باید تشکلی که بتواند آن سیاست را تحقق بخشد، که به شکل احزاب و جبهههای سیاسی است، به وجود بیاید، و از نظر نظری هم تئوری لازم تبدیل به پروژه شود (تئوری حزبی)، تا جامعه بتواند متشکل شود. البته همه این بحث هایی که ما میکنیم، فعلاً در حد نظری است، ولی منظور این است که حتی در سطح نظری هم باید دانست که چه میگوییم و چه پیشنهاد روشنی در ذهن ما است. حالا اینکه عملاً چه میکند و چه کار میخواهد بکند، بحث بعدی است .
تاریخ انتشار : ۰۰ / آبان / ۱۳۹۱
منبع : سایت راهنامه / منبع اصلی : ماهنامه نسیم بیداری / شماره ۲۹
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ