مخالفین و موافقینِ سیال
یکی از پدیدههای درخورِ کنکاش، در بازخوانیی کارنامه و تاثیراتِ دکتر علی شریعتی، وجود “مخالفین و موافقینِ سیال ” او است! این پدیده، که بهطور ویژه، در سه دهه پس از پیروزیی انقلاب بهتمامی خودنمائی کرد، نشان از آن دارد که، بسیاری از شیدائیها، و نیز نفرتها، بیش از آنکه از جوهرهی رخدادی منشاء گیرد، معلولِ شرایطِ پیرامونی است. جلوهی بارز این رویداد، رفتارِ جریانِ موسوم به چپ، دربارهی آراء و اندیشههای شریعتی است. او، به مددِ فضاسازی این طیف، در دههی اولِ انقلاب، در قامتِ سردمدارِ فکریی اندیشهی امامت و جامعهی هدایتشده، به مخاطبینِ پُر شور، عرضه گشت.
در دههی دوم، و به موازاتِ حذفِ تدریجیی آنان از حکومت، انتشارِ اسنادی از پروندهی دکتر شریعتی در ساواک، به مثابهی دستاویزی، برای مطرح ماندنِ این جریان در عرصهی فرهنگ و سیاست، مورد استفاده قرار گرفت. و در دههی سوم، همزمان با بازگشتِ اینان به حاکمیت، و اصطکاکِ چهرهی ساختهشدهی از شریعتی توسط ایشان در دههی اول، او، بهراحتی، به محاق و بایگانیی تاریخ انقلاب گسیل داشته شد. این رفتار، اگر چه شریعتی را از عرصهی فرهنگِ دینی و سیاسیی کشور حذف نکرد، اما، مخاطبان را، در پذیرشِ تفاسیری که، در هر بُرهه، از اندیشه و عملِ نخبگان، ارائه میشود، به شدت محتاط نمود.
در گفت و شنودی که در پی میآید، دکتر احسان شریعتی به بازکاویی این رویداد، و نیز، تاثیراتِ مخالفین و موافقینِ سیالِ شریعتی بر عرصهی فرهنگ و سیاستِ ایران، پرداخته، و سعی دارد، تا راهکاری برای پی بردن به جوهرهی اصلیی اندیشهی پدرش به دست بدهد. او، بر این باور است که، داوریهای کنونی دربارهی شریعتی، نشان میدهد که، ذهنیتِ عمومیی مردم، فارغ از فضاسازیهای جریانی، شکل گرفته است.
ج : باید بین متفکر و آثارش، و تبعاتِ آن در جامعه، مرزی کشید، و تفاوت قائل شد. در واقع، باید تاثیرشناسیی (impact study) آن را مطالعه کرد، که با درونمایهی فکرِ آن فرد فرق میکند. در عرصهی عمومیی جامعهی ما، جنگی سیاسی و ایدئولوژیک جاری است، و به تبعِ آن، در هر دورهای، ارزشها و مفاهیم و چهرههای نمادینِ جامعه هم، دستخوش، این مبارزه میشوند، و بستگی دارد که، به قول دکتر، “جغرافیای حرف” چه باشد، و آن اندیشه و تفکر، چگونه فهم شود. یکی از طنزنویسان میگفت: “در ایران همهی مفاهیم جابهجا استفاده میشوند، ولی، عجیب این است که، همه هم منظور همدیگر را میفهمند!”. مثلاً، برخلافِ مردمِ همه جای دنیا، در اینجا، چپها لیبرال هستند، و راستها انقلابی! به علاوه، باید بین اینکه افراد چه میگویند، ولی، منظورِ واقعیشان چیست، تفکیک قائل شد، چون، با این تفکیکها است که، میشود فهمید، چرا از همان آغازِ فعالیتِ یک فرد، برداشتهای ضد و نقیضی از اندیشههای او میشود.
پیش از انقلاب، ما در یک جامعهی مستبد و پلیسی به سر میبردیم، که در آن فقط میشد به شکلِ بسیار نمادین و مبهم صحبت کرد. همین مسئله هم، بر ابهامِ قضایا میافزود، چون، اگر دستگاه، خیلی روشن میفهمید که، شریعتی چه میگوید، و منظورش چیست، ریشهی او را میکند، و اجازهی حرف زدن به او نمیداد. بنابراین، همین دغدغه، که ایشان چه میگوید، و منظورش چیست، خودش محملی بود که به او امکان و فرصتِ ادامهی حرفزدن را میداد، فرصتی که یک روشنفکر هرگز نداشته است. این نخستین ابهام بود که دستگاه گذشته با آن مواجه میشد، و برای رفعِ این ابهام، ابتدا باید میفهمید که او چه میگوید، و مهمتر اینکه، باید میتوانست بفهمد و ارزیابی کند که او چه تاثیری میگذارد، چون، رژیم علاقهای هم به فهم درونمایهها و اندیشهها نداشت، و بیشتر، به تاثیرِ آنها فکر میکرد. در آغاز، رژیم حتی چنین تصور میکرد که جریانِ شریعتی میتواند جلوی رادیکالیسم و مبارزاتِ مسلحانه را بگیرد، و یا در مقابلِ مارکسیسم و کمونیسم مانعی ایجاد کند، ولی، بعد که دید قضیه برعکس شد، و مبارزین، محافلِ سخنرانیی او را پایگاه قرار دادهاند، و حرفهای دکتر، بیشتر به تعمیقِ مبارزهی قهرآمیز انجامیده، آمد و درِ مجالسِ سخنرانیی او را بست، و دکتر را تحت تعقیب قرار داد، ولی، اندیشههای دکتر تاثیرش را گذاشته بود. یکی از دلایلِ این تناقضات، این است که، آن محیط، شفافیت را برنمیتابید، و همه مجبور بودند به شکلِ سمبلیک حرف بزنند. این برداشت، از آثار و حرکتِ شریعتی، حتی در میان مبارزین و مخالفین هم بود.
ج : مخالفین هم برداشتهای خاصِ خودشان را داشتند. مثلاً مجاهدینِ آن زمان میگفتند: شریعتی برای ما یک پشتِ جبههی فرهنگی بود، یک ماکسیم گورکی بود، ولی، لنین نبود. یک ماکسیم گورکیای بود که هنر و ادبیات را دامن میزد، و جوّی میساخت که، ما میآمدیم و در آن فضا نیرو میگرفتیم. اینها، اصولاً، در نوعِ قرائت و بهرهگیریشان از اندیشهی شریعتی، به منفعتِ سیاسیی آن توجه میکردند.
بعد از انقلاب هم، همین وضع پیش آمد. امروز، عدهای از اصلاحطلبان، انتقادی که به دکتر وارد میکنند، این است که، اندیشههای او ظرفیتِ خوانشِ توتالیتر را دارد، در حالی که، اتفاقاً، این نوع خوانش را، خودِ اینها باب کردند. در دههی اولِ انقلاب، آنها این قرائت را داشتند که شریعتی ناقدِ دموکراسیی لیبرال بوده، و خواهانِ نوعی دموکراسیی هدایتشده و متعهد است، و لذا، سوءاستفادهای که التقاطیها و لیبرالها و امثالهم میخواهند از شریعتی بکنند، غلط است، و شریعتی در واقع همخوان با گرایشِ عامِ انقلاب است، که به سوی نوعی رهبریی عقیدتی و نظامِ هدایتی حرکت میکند. بعدها، که خودِ آنها لیبرال شدند، و میخواستند با نظام، تسویهحساب کنند، به شکلِ نمادین، با شریعتی تسویهحساب کردند، در حالی که، باید دید، این بحث در موردِ شریعتی، اساساً واقعی بوده یا نه؟
به هر حال، هر نسلی، و هر جریانی، خواسته است شریعتیی مطلوبِ خودش را بسازد، مثلِ حضرتِ عیسی، که در افریقا سیاهپوست است، و در اروپا چشمهای آبی و موهای زرد دارد. در هر جائی، مسیح را، آنطور که میخواهند، میسازند، و میفهمند. نسلها و عصرهای مختلف هم، از شریعتی، چنین تصور و قرائتهائی دارند، و جالب اینجا است که، تصاویری هم که از او چاپ میکنند، متفاوت است. مثلاً، الان کتابی از تصاویرِ شریعتی چاپ شده، که در اول انقلاب، خودِ ما هم نمیتوانستیم چاپ کنیم! اگر به پوسترها و عکسهای آن زمان نگاه کنید، شریعتی بر فراز کوهی ایستاده، و قلمی در یک دست گرفته، و یک کلاشینکف در دست دیگر دارد، درحالی که بارانیی هم پوشیده، که ابداً ربطی به کلاشینکف ندارد![با خنده]. خودِ این تصاویرِ ترسیمشده، در دورههای مختلف هم، فرق دارند.
نسلِ چهارمِ انقلاب که بهکلی از این موضوعات منقطع شده، ولی، نسلِ سومِ انقلاب، در وبلاگهایشان، از جملاتِ “کویریاتِ” شریعتی استفاده، و از ادبیات و عرفانِ دکتر استقبال میکند، و شریعتی میشود مثلِ تیپِ چهلچراغیها! و مطبوعِ نسلِ جدید! بنابراین، برداشتهای مختلفی را که از این آثار و اندیشهها میشود، باید از خودِ تفکرِ شریعتی و آثارِ وی تفکیک کرد.
اما، سئوالی که دربارهی خودِ شریعتی و مجموعه تفکراتِ او مطرح میشود، این است که: آیا تفکرِ او منطق و نظامی دارد؟ نظامِ فکریی شریعتی، مثلِ نظامِ قرآن، یا نظامِ حافظ، یک نظامِ منطقی و ریاضیوار نیست، که در آن، هیچ نوع تنش یا پارادوکسی وجود نداشته باشد، البته، با توجه به این نکته که، پارادوکس با تناقض تفاوت دارد. پارادوکس ناسازگارنماها یا تنشهائی هستند که، ممکن است پس از بررسی، مشخص شود که متناقض نیستند، مثلِ تناقضِ بینِ عقلانیت و معنویت، و یا پارادوکسِ بینِ روشنفکری و دین. چنین پارادوکسهائی در انسان هست، اما، بهرغمِ همهی این تنشها، تعادلی هم در انسان هست، که اگر نباشد، انسجام و تعادل به هم میریزد، و دچارِ اسکیزوفرنی میشود. بنابراین، در اندیشهی شریعتی، چنین تناسبی هست، و وجهِ سلبیی آن به شکل زر و زور و تزویر، و مبارزه با این سه بعد، و در وجهِ اثباتی هم، به شکلِ “عرفان، برابری، و آزادی” جلوه میکند. معنیی “عرفان، برابری، و آزادی” این است که، نوعی از دیانت و اخلاق و عرفان را میخواهد با عقلانیتِ انتقادیای که میتواند مدیریت اجتماعی، آزادی، عدالت، و توسعه را ترویج بکند، آشتی بدهد. این، در دنیای عرفانی و دینیی ما، یک نوع نوآوری است، که ما، چگونه میتوانیم از هویت و سنت و دین، روایتی داشته باشیم که، با دنیا، و سعادت اجتماعی، همخوانی داشته باشد.
ج : هر دورهای گفتمان و پارادایمی بهخصوص دارد. این گفتمان، در دورهی دکتر، طبعاً، انقلاب و مبارزه بود، و جهان و جامعهی ما، جهان و جامعهی ایدئولوژیها و انقلابات بودند، بنابراین، بهرغمِ آن جوِّ رادیکال، دکتر، با اینکه با همهی انقلابیون سر و کار داشت، ولی، در این همدلی و همسوئیی با آنها، بدان گونهای نیست که، کاملاً به آنها ضمیمه شود، بلکه، دکتر، به دلیل اینکه، به شکلی ظریف، از گفتمانِ حاکمِ دورانِ خود، فاصله گرفته، هنوز هم باقی مانده است. دکتر، حتی در تندترین شعارها و تِزهائی که دارد، مثلِ شهادت: “اگر میتوانی بمیران، اگر نمیتوانی بمیر”، خطمشیی آگاهی، و استراتژیی فرهنگی را تعقیب میکند، یعنی میگوید: شهادت، روشنگریی ارزشهای مسخ شده است، نه درگیری و جنگ، بنابراین، درست است که به گفتهی او:”هر انقلابی دو چهره دارد: خون و پیام”، ولی، در واقع، محور و نقطهی مرکزیی این تفکر، نه تنها شهادت، که امامت و رهبری، یعنی پیام و عقیده است، و هدِف امامت و رهبری، تعویض قدرتها و کسبِ قدرت نیست، بلکه، هدف، رهبریی فکری و اخلاقیی جامعه است، که هدف و رسالتِ انبیاء هم بوده است. میبینیم که، دکتر، در اینجا، در واقع، استراتژیی خود را تبیین میکند، و از جوِّ حاکم فاصله میگیرد.
حالا، ما هم، در دورهای هستیم که، بعد از انقلاب، چه در اینجا، و چه در جهان، در مسئلهی حقوقِ انسان و آزادیها، تجدیدنظر شده، و ایدئولوژیهائی چون فاشیسم و مارکسیسم، و خودِ لیبرالیسم، به عنوانِ مادرِ اصلیی ایدئولوژیها، دارند سعی میکنند منتقدِ اصلیی ایدئولوژی شوند. در این دوره هم، همه سعی میکنند از اندیشهی نمادهای خود، خوانشهای دموکراتیک داشته باشند. در اینجا، ما باز، باید فاصلهی لازم را با فضای مسلط داشته باشیم، و تسلیمِ جوِّ حاکم نشویم.
ج : کما اینکه، اگر، در آن زمان، شریعتی، صرفاً همسو با فضای مبارزاتی و رادیکالیی حاکم، حرکت میکرد، امروز، چیزی از اندیشههای او باقی نمانده بود، چون، دورهی آن نگرشها تمام شده است.. اگر امروز از شریعتی چیزی برای ما باقی مانده، به خاطر فاصلهای است که او از سرمشقها و گفتمانهای زمانِ خود گرفته است. الان، که دورانِ گفتمانِ حقوقِ بشر و دموکراسی است، باید فاصلهای را برای خود قائل شویم، چون، از این به بعد، گرفتارِ لیبرالیسم، و تفکرِ واحدِ جهانی، و اقتصادِ بازار میشویم، و اساساً، داعیهی انقلابی و اخلاقی و فکریی ما، زیر سئوال میرود، و “وادادگی” پیش میآید.
ج : چون در ایران گفتمانی رسمیت پیدا کرده که اسلامی، انقلابی، مدافعِ مستضعفان، و بهویژه، فلسطین و جهانِ سومگرا است، در دافعهاش، بخشی از نسلِ جوان و جامعه، فکر میکنند که ارزشهای ضد اینها مثبت است، درحالی که، واقعیت این است که، ما، اگر در شکلِ جهانیتری هم بیندیشیم، و فقط به شکل دعوای محلی و منطقهای به آن نگاه نکنیم، متوجه میشویم که، همزمان با جهانی شدن، مبارزهای هم علیه جهانیشدن در جریان است، و هر جا کنفرانسِ سرانِ کشورهای ثروتمند و صنعتیی جهان گذاشته میشود، ضدِ آن هم، توسطِ تمامِ جنبشهای اعتراضی و انتقادی، برگزار میشود، که به دنبالِ جهانی دیگر و بهتر هستند، و نه آن روایتی که میخواهد نظمِ نوین و تفکرِ واحدی را ایجاد، و عالم و آدم را، تبدیل به مصرفکنندهی خودش کند. این را، متفکرینِ عمیقترِ غرب هم میدانند، و به آن انتقاد دارند.
چند وقت پیش، بحثی دربارهی گزارشی دربارهی فلسفهی قرن بیستم داشتم، و از خلالِ بررسیی چند تحقیق، که در فرانسه انجام شده بود، نشان دادم که، چگونه متفکرینِ اروپایی دارند تمدنها و فرهنگهای دیگر را مطالعه میکنند، تا ببینند آنها چه نوع عقلانیتی داشتهاند، و ارزشهای عام و جهانشمولِ آنها چه بوده است، تا دوباره، خود را بازخوانی کنند، و ببینند که چگونه میتوانند با دیگران مشارکتِ متقابل داشته باشند، و به ارزشهای جهانشمولِ جدیدی برسند. ما، باید رویکردی انتقادی نسبت به جوِّ غالب، یعنی جهانیشدن، و ایجادِ یک جهانِ مجازی، یعنی جهانِ انفورماتیک و سیبرنتیک، و قارهی جدیدی که اینترنت دارد باز میکند، و کوهی از اطلاعات را بر سرِ انسان میبارد، داشته باشیم. در این جهانیسازی، رقابتِ ارزشها نیز پیش میآید، و در برابرِ آن باید مقاومتِ فکری، فرهنگی، و انتقادیی منسجمی شکل بگیرد. پروژهی شریعتی، که پیش از او توسط سیدجمالها و اقبال لاهوریها شروع، و پس از او، توسطِ برخی روشنفکران دنبال شد، در واقع، نشان میدهد که، این رویکردِ انتقادی، باید، نسبت به جریانِ غالب، حفظ شود، و ضمنِ اینکه، سخن را در “جغرافیای حرف” میبینند، در محل نبینند، و یک تعادلِ هویتی را هم حفظ کنند، و با کلیهی جنبشهای فکری و اجتماعیی انتقادی و اعتراضیی دنیا همسو باشند! بر اساس این اندیشه، ما باید فاصلهمان را با گفتمانِ حاکم حفظ کنیم، و در آثارِ دکتر نیز، آن را، نشان دهیم.
در برابرِ انتقادی که از شریعتی میکنند، که او به نوعی گرایشِ توتالتیر تمایل دارد، و افکارش ارتجاعی است، طبعاً، ما، با این رویکرد، بهشدت مقابله میکنیم، و نشان میدهیم که، این طور نیست، و اتفاقاً، آزادیخواهیی دکتر شریعتی، در مرزِ آنارشیسم، یعنی، نفیی هرنوع سلطه و قدرت، قرار دارد. بینشِ تاریخیی او، بهقدری رادیکال است، که اساساً هیچگونه نظامِ فکریی بسته و دگماتیسمِ قرونِ وسطائی یا مارکسیستی را برنمیتابد، و پیوسته اینها را نفی میکند، و مثالهای زیادی را در این زمینه مطرح میکند. اساساً، مفهومِ ایدئولوژی در نظرِ شریعتی، بیشتر معادلِ با همان مفهومِ اولیهای است که ایدئولوگها میخواستند، یعنی، به عنوانِ علمِ ایدهها و علمِ انتقادی، که در برابرِ ایدهآلیسم و متافیزیک، بسازند، و بگویند که: شناخت، به شکلِ تجربی، چگونه شکل میگیرد، و تکوین و ژنتیکِ ایدهها چگونه است. شریعتی میگوید که: ایدئولوژی، در ادامهی غریزه، و بنابراین، متاثر از همان تعریفِ اولیه است، و نه متاثر از تعریفِ مارکس، که آگاهیی وارونه است. همان گونه که مارکسیسم در آن سالها رقیبِ ایدئولوژیکِ ما بود، اینک نیز، لیبرالیسم را رقیبِ ایدئولوژیکِ خودمان میدانیم، و همانطور که در سالهای ۵۰، بچه مسلمانها تغییرِ ایدئولوژی دادند، و به سمتِ مارکسیسم رفتند، امروز هم، تغییر ایدئولوژی میدهند، و لیبرال و لائیسیست میشوند، که با آزادیخواهیی واقعی فرق دارد. آزادی ربطی به “ایسم”ها ندارد. اینها به دنبال سکولاریسم و لائیسیسم و لیبرالیسم میروند، که با آزادی فرق دارند، و در واقع، به سمتِ یک ایدئولوژی میروند. این ایدئولوژی، دو تبعهی منفی و معکوس دارد، که یکی از آنها، در زمینهی عقیدتی و اخلاقی است، و اینها از این جنبه ضعیف میشوند، و یکی هم، در بعدِ اجتماعی است، که مطلقاً به طرفِ راست متمایل، و تسلیمِ نظامِ سرمایهداری، و نظمِ نوینِ جهانی میشوند.
ج : روشنفکری را میتوان به معنای عام گرفت، و پروژهی روشنگری را هم روشنفکری تلقی کرد، که از قرن ۱۸، و یا، دورهی رنسانس و دورهی روشنگریی دینی شروع شد، ولی، روشنفکری، بهطور خاص، بعد از انقلابِ فرانسه، و بهخصوص، بعد از قضیهی دریفوس، پدید آمد، که نوعی تیپولوژی، و اوجِ آن در سارتر بود. از این نوع روشنفکری، در سایرِ کشورها هم، تقلید میشد، و در ایران، اوجِ آن، در آلاحمد بود، که روشنفکریی روزگارِ خود را نمایندگی میکرد. دورهی روشنفکری، بهخصوص روشنفکریی انقلابی، که بیشتر در مارکسیسم، و چهرههائی مثل چهگوارا، و جنبشهای سوسیالیستی، یا جنبشهای ناسیونالیستیی جهانِ سوم، بروز میکرد، اینک، افول کرده، و ما واردِ جهانِ جدیدی شدهایم، و درنتیجه، روشنفکری، در سطحِ عمومیی جهان هم، تا حدودی، ضعیف شده است.
ج : نمیشود این را گفت، ولی، میشود گفت که، از آن شکلِ ایدئولوژیک و انقلابی، درآمده است، و ما، الان، بیشتر متفکرینی را داریم که، منتقد هستند، مثلِ پستمدرنهائی که در دورانِ گذشته بودند. اینها، روشنفکرانِ سالِ ۶۸ به بعد هستند، که بعدها، به متفکرینِ ناقدِ نظمِ نوین تبدیل شدند. در ایران، جنبشِ روشنفکری، به معنای آرمانخواهانهی خود، افول کرده، و بیشتر پراگماتیست و محافظهکار شده است.
نسل جوان، و دانشجویانِ ما هم، همینگونهاند، و چه از نظرِ علاقه به مسائلِ فکری و عقیدتی، و چه از نظرِ مایهگذاریی عملی و مبارزاتی، با دانشجویانِ آن زمان تفاوتهای اساسی دارند. این، یک وضعیت عمومی است، با این همه، مسئلهی روشنفکری، به این معنا است که، نیاز به یک آگاهیی انقلابی داریم، و باید چشماندازهای جدیدی را جلوی روی جامعه قرار بدهیم، ولی، ما، چون در جهانی هستیم که نامِ آن را میتوان “جهانِ نسبیت و پیچیدگی” گذاشت، این نیاز باید مختصاتِ خودش را داشته باشد، و از نظرِ فلسفی و علمی، باید تعاریف به صورتِ کارشناسانهتر و واقعگرایانهتر و عملیتری مطرح شوند. باید از ادعاهای بزرگ دست بر داریم، و یک کمی درونگراتر و معنویتر شویم. میتوان گفت که، ما، نسبت به گذشته، که سیاسیتر و عملگراتر بودیم، به معنویتِ بیشتری نیاز داریم، و الان باید درونمایههای عرفانی و فلسفی و اخلاقیی بیشتری را در اختیار داشته باشیم. و برنامههای اجتماعی هم، باید، فنیتر و کارشناسانهتر شوند.
ج : همانقدر مصداق دارد که گفتیم روشنگری از نظرِ او رسالتِ انبیاء بوده است. او از تعبیر تخیل انقلابی توسطِ روشنفکر استفاده میکرد. در آن برهه، روشنفکر میتوانست جامعه را متحول کند، برای اینکه تحول مصداق داشت، و نیاز و ضرورتاش همچنان و همیشه وجود دارد. جامعهای که تخیلاش را از دست بدهد، و آرمان و اتوپیا نداشته باشد، تسلیمِ شرایطِ کاهنده و بسته خواهد شد، مثل جوامعی که، به قول دکتر، قرنها است که در وضعیتِ خود ماندهاند. جوامعی متحول میشوند، که در آن، انسان از خود تعریف جدیدی را ارائه بدهد، و بفهمد که میتواند جامعهی بهتری بسازد، و این پویائی در او هست. روشنفکر، پیشقراولِ فکریی این جریان است، برخلاف آکادمیسین، که فقط جریانِ فرهنگیی سنتی را تفسیر و توجیه میکند، و هیچ دغدغهای ندارد.
ج : من وقتی فلسفه خواندم، صورت مسائلِ فلسفی، از صورت مسائلی که دکتر شریعتی، به عنوانِ جامعهشناس، یا حتی دینشناس، و روشنفکر، مطرح میکرد، متفاوت بود. فلسفه، مسائل را جوهری و نفسالامری میبیند، و دغدغهی پراگماتیک ندارد. به عبارت دیگر، به کارکردها و برداشتها و نیروها و فهمها، یعنی با شرائطِ تولیدِ فکر کار ندارد. ولی، فلسفهی جدید، یعنی دورهی پسامتافیزیک، را که خواندم، نظرم، هم به فلسفه، و هم به میراثِ دکتر، عوض شد.
ج : بله. هنگامی که به فلسفهی محض پرداختم، طبعاً، کارِ دکتر، از نظرِ فکری و فلسفی، کممایه و سطحی به نظر میرسید، ولی، بعد، که خودِ عقلانیت یا آگاهیی فلسفیی محض توسط فیلسوفانی چون شوپنهاور، نیچه، مارکس، فروید، و… زیر سئوال رفت، نشان داد که، انسان فقط آگاهیی محض و فردیتِ وی نیست، بلکه، شرایطِ زیستیی اجتماعی و روانیی شکلگیریی ذهن، که بخشِ مهمِ آن ناخودآگاه است، و یا جنگ غرایز و ارزشها، و… همه نشان میدهد که، انسان قابلِ تقلیل به مفاهیمِ انتزاعیی موجود در فلسفه نیست، و لذا، همدلانهتر به میراث دکتر بازگشت کردم.
ج : من، در دورهی کارشناسیی ارشد، فلسفهی محض میخواندم، یعنی فلسفهی یونان، قرون وسطی، و فلسفهی مدرن، از جمله دکارت، و کمتر با فلسفهی جدید آشنائی داشتم، ولی، از دورهی کارشناسیی ارشد به بعد، به دنبالِ هایدگر رفتم، که در ایران هم تاثیر داشت، و آرای احمد فردید و اینها را مطالعه کردم. البته قبلاً هم آشنائیهائی با اندیشهی او داشتم، اما، سطحی بود. به دنبالِ بحثِ هایدگر، به نیچه بازگشتم، و بعد، به پستمدرنها و بحثهائی توجه کردم، که میتوان گفت، نوعی تجدیدنظرِ انتقادی بود. بعد از این دوره، جریانِ فکریی شریعتی، در ذهنام، جایگاهِ جدیدی یافت، و آن را مجدداً بررسی کردم.
ج : بله. حادثهی تاریخیی آن این بود که، در سال ۵۴، تغییرِ ایدئولوژیکِ سازمانِ مجاهدین پیش آمد، که نشان میداد، نسلی از مبارزینِ مسلمان، از نظرِ گرایشاتِ معنوی و فلسفی، دچارِ ضعف هستند، و لذا، میرفتند و دستگاههای آمادهی نظری را میپذیرفتند، مثلِ امروز، که دچارِ این ضعف هستیم، و از دستگاههای آمادهی نظری استفاده میکنیم، و میگوئیم نباید نظریهای را تاسیس کرد، و این توهم است که بخواهیم یک نظامِ فکری را بسازیم، و بیائید از همینهائی که موجودند، استفاده کنیم. این نگرش، طبعاً، تبعاتِ فلسفی خواهد داشت. این، یکی از دلائلی بود، که باعث شد، دکتر خواندنِ فلسفه را به من توصیه کند. دلیلِ دیگر، علاقهی خود دکتر به این موضوع بود. اتفاقاً، برخلافِ تصویری که از دکتر ترسیم کردهاند، که او یک مورخِ سیاسی ـ انقلابی و احساساتی است، دکتر اهلِ فلسفه، عرفان، و ادبیات بود.
ج : نه. اینطور نیست. من خودم از کودکی، یادم هست که، دکتر فلسفه، به معنای مثلاً فلسفهی افلاطونی، را به ما یاد میداد. خاطرم هست بچه بودم، و به مزینان میرفتیم، در راه، دکتر برای ما نظریهی مُثُلِ افلاطون را توضیح میداد، و اینکه، ایدوس (ایدهها) در نظریهی او چه هست. شبهای کویریی پرستارهای هم بود، و من دقیقاً یادم مانده، که پدر چه میگفت. یعنی، دکتر از همان ابتدا، به فلسفه و نظامهای فلسفیی غربی، توجه داشت، و تاریخِ تکاملِ فلسفه، یعنی شکلگیریی عقایدِ فلسفیی غرب را هم میآموخت، و هم میآموزاند، لیکن، رویکردش نسبت به شناختِ اسلام، و تاریخِ آن، باعث شد که، کمتر به جنبههای درونیی فلسفی بپردازد، وگرنه، در اسلامشناسی هم، هر آیهای را با آرای فلسفی مقایسه میکند، و در بسیاری از مسائل، از هگل، و در مواردی، از سارتر و مارکس و هایدگر، مثال میآورد، بنابراین، اینطور نبود که دکتر هیچ نسبتی با فلسفه نداشته باشد، بلکه، اینها، “سرخط” هائی بودند، که من، در مقالهی “نیندیشیده ماندههای فلسفیی شریعتی”، خواستهام آنها را ردیابی و ریشهیابی کنم، و دستگاهِ فلسفی و متدولوژیی دکتر را توضیح بدهم.
ج : هر دفعه که آثار دکتر را میخوانم، و یا مرا به آثار او توجه میدهند! نکات جدیدی پیدا میکنم. این پتانسیل هنوز در جامعه هست. من به شهرستانها که میروم، میبینم هنوز جرقههائی از اول انقلاب، و پتانسیلِ عظیمی از توجه به دکتر وجود دارد.
ج : بله. همینطور است. بنابراین، ما در اینجا، با ساحتها و وجوهی از شریعتی آشنا میشویم، که قبلاً، چون در خارج بودیم، اصلاً به این وجوه توجه نمیکردیم، و خیال میکردیم که اینها مرده و تمام شدهاند.
ج : مثلاً، اینکه، ادبیاتِ شریعتی، برخلافِ تیپِ روشنفکر، توانسته عمیقاً در میانِ مردمِ عادی و محیطهای سنتی، و حتی در بعضی از شهرهای دورافتاده، جا باز کند، و مردم عادی از ادبیات او استفاده میکنند. جالب اینجا است که، در مواردی دیدم که، مردم، با حرفهای شریعتی، مراسمِ مذهبی اجرا میکنند! این شاید تنها تجربهی روشنفکریی ما از صدر مشروطه تا کنون باشد، که ادبیاتِ یک روشنفکر، بتواند، این گونه، در سطحِ مردمِ عادی و متدین، مطرح شود. این نکته، به ما میآموزد که، توجهی دکتر به سنت و دین و عرفان، و همچنین، هنرمندانه بودنِ بیانِ او، حساسیتهائی را در جامعه ایجاد کرد،ه که مطلقاً کار سادهای نیست، و یک جور نبوغِ هنری میخواهد، که در دکتر شریعتی، به صورتی استثنائی، وجود داشت. شاید نشود آن نبوغ را تکرار کرد، اما، تجربهای است که، از نظر روشی، میتوان به آن توجه کرد.
مشکلی که الان ما داریم، ایجادِ ارتباطی ذهنی و عاطفی با مردم است. مثلاً، خودِ من، واقعاً در ایجادِ این ارتباط، با نسلِ جوانی که با آنها سر و کار دارم، دچارِ مشکل هستم. این، واقعاً نکتهای است که باید از شریعتی بیاموزیم. به قول هایدگر، باید بتوانیم راحت فکر کنیم، و ما میگوئیم، باید بتوانیم ساده حرف بزنیم، و آن هم به شکلی زیبا و هنرمندانه. یک وقتی، به شاعرانه حرف زدن، به دیدهی تحقیر نگاه میشد، ولی، الان، خودِ فلسفه هم، در موردِ شعر و هنر، تجدیدنظر کرده، و در واقع، از این دو موضوع، اعادهی حیثیت شده، و شعر، به عنوانِ عالیترین بیان، در نظر گرفته میشود. هنر و بیان، یک فرم دارد، و یک محتوا. فقط محتوای متعالی نیست که تاثیر میگذارد، بلکه، نحوهی ارائهی محتوا، و به عبارتی، فرم هم، بسیار مهم است، و شریعتی، به این فرم، دست پیدا کرده بود. یکی هم، جنبهی اخلاقیی بحثهای دکتر است، که حتی، در انتزاعیترین مفاهیم هم، به روشنی به چشم میخورد. یکی هم، نوعِ نگاهِ او به مفاهیمِ دینی است، آن هم، در برههای که، از فرطِ استفاده، این ارزشها، فرسوده شده بودند.
ج : قبل از “بازسازی”، به قولِ علمای جدید، بهتر است “واسازی” شوند! شاید در زمان اقبال میشد از بازسازی یا (reconstruction) حرف زد، چون، خیلی عجله داشتیم که زودتر همهچیز را بازسازی کنیم، ولی، حالا، سخن از واسازی یا ساختارگشایی (deconstruction) است، یعنی باید ساختارها را باید به شکل معکوس به قطعات و ذرات اولیه تبدیل و تقسیم کنیم، درست مثلِ اتومبیلی که تکتکِ قطعاتاش را باز میکنیم، تا ببینیم جوهره و اندیشهی اولیه، یا نیندیشیدههایش، چه بوده است.
ج : البته، در ابتدای انقلاب، این شیفتگی، چه در نسل جوان، و چه در کلِ جامعه، نسبت به آرمانهائی بود، که انقلاب، در چشماندازِ مردم قرار داده بود، و شریعتی هم، از این جهت، مطلوبِ همگان بود، و در همهی شهرها، این شیفتگیی نسبت به او، احساس میشد. این جوّ الان افول کرده، ولی، همهی اینها، به دورهها و مقاطعِ تاریخیی بحرانهائی برمیگردد که خودِ جنبشِ اجتماعیی ایران از آن متاثر بوده است. در دههی ۶۰ میبینیم که ناگهان همهچیز فرو میپاشد، و مخالفتهای زیادی علیه شریعتی اظهار میشود، ولی، در دههی ۷۰ گشایشی پیدا میشود. وقتی دقت میکنیم، میبینیم که، اینها مصادف است با جنبشهای اجتماعی. مثلاً، در دورهی انقلاب، چون جشن بود، و امید به اینکه میتوانیم جهانِ بهتری برای خود بسازیم، و همگان انرژیی زیادی برای ساختن داشتند، از شریعتی هم استقبال زیادی شد، ولی، در دههی ۶۰، شریعتی مهجور شد. در دههی ۷۰ بازگشایی پیدا شد، و این روحیه در مردم پدید آمد که میتوانیم اصلاحاتی را انجام بدهیم، و توجه به شریعتی زیاد شد.
ج : خودِ این گرایش هم دارد افول میکند، ولی، نوعی بازگشتِ به شریعتی دیده میشود. الان، که من در شهرستانها به محیطهای دانشجوئی میروم، میبینم آن پرسشها و تردیدها هنوز وجود دارند. سئوالاتِ دانشجویان عمدتاً حولِ دو محورِ “ایدئولوژی” و “امامت” دور میزنند، و به شریعتی انتقاداتی میشود، که بیشتر ناشی از بدفهمیی مفاهیمِ اصلیی اندیشه و تفکر او است. ولی، از آنجا که شریعتی نمونهی اعلای راهِ سومِ بین سنت و مدرنیته بوده، همچنان این ایماژ و تصویر و اسطوره برقرار است، و آن ذهنیتهای منفی را خنثی میکند، یعنی، شبههها بسیار حاشیهای هستند، و از بین ۱۰۰ نفر، ممکن است ۱۰ نفر چنین مسائلی را مطرح کنند، وگرنه، ۹۰ نفر خواستارِ “بازفهمی” و “درستفهمی”ی افکارِ او هستند.
ج : بهخصوص که، دربارهی شریعتیشناسی، کارِ علمیی چندانی هم انجام نشده، و بیشتر نوشتهها بر اساسِ حب و بغض بوده، و در هیچ کدام تعادلِ علمی، که به وسیلهی آن بتوان منحنیای از تاثیرِ آثارِ شریعتی، و سیرِ فکریی او ترسیم کرد، در دست نیست. چون، به هرحال، او، در اندیشههای خود، در هر دورهای، سیری داشته، و پنج دوره را گذرانده، و باید “شریعتیی آخر” را ملاک قرار داد، و آخرین نظریاتِ او را باید جامعترین نظریاتِ او دانست. باید از آخر شروع کنیم، و به بررسیی دورههای قبل بپردازیم، درحالی که، عمدتاً، تصویری که از او ترسیم میشود، شریعتی در دورانِ ماقبلِ آخر، یعنی دورهی حسینیهی ارشاد است، که او در مقابلِ میکروفن ایستاده، و جملاتی از قبیل: “اگر میتوانی بمیران، و اگر نمیتوانی بمیر”، و، “هر انقلابی دو چهره دارد”، و “شهید، قلب تاریخ است”، را تکرار میکند، و یا حملات بدی به فیلسوفها میکند و از اصطلاح”فلسفیدن” استفاده میکند و یا دموکراسی لیبرال را “نقابی بر چهره فاحشهای” توصیف میکند و بهانه به دست کسانی میدهد که، این عبارات را، درشتنمائی میکنند، و گاهی هم، با توسل به آنها، کلیتِ اندیشهی او را زیر سئوال میبرند.
ج : تمنای شناخت هست، و قابلیتِ تصدیقی قوی هم دارد، یعنی اندیشههای دکتر شریعتی فضای بازی را ایجاد میکند، که میتوان در آن نظراتِ مختلف را بیان کرد و شنید، و دیالوگِ بین اندیشههای گوناگون را برقرار ساخت. خوشبختانه، هنوز در جامعه، یک پتانسیلِ قوی برای شناختِ شریعتی، وجود دارد، و ما باید از این حسنِ اقبال، برای راهیابی به یک تجربهی فرهنگیی صحیح، استفاده کنیم، و تمام ضعفهای گذشتهی خود و دیگران را، با نقدی عالمانه، محک بزنیم، و جمعبندیی درستی را انجام بدهیم، و یک خطمشیی درست فرهنگی و ملی و اعتقادیی نوآورانهای را در پیش بگیریم.
ج : نامههای دکتر به من بیشتر حالت سمبولیک دارند، یعنی این نامهها به فرزندان نوعیی او نوشته شدهاند. دکتر از این نامهها استفاده میکند، تا در واقع، حرفهای خودش را بزند، بنابراین، بیشتر منِ نوعی مدنظر او بوده است، ولی، به هرحال، من، به نوبهی خودم، تلاش میکنم که، بیش از آنکه مدافعِ شریعتی باشم، یا مدح و ثنای او را بگویم، تصویری واقعی از اندیشهی او ارائه کنم، و اگر در جائی، اطلاعاتِ غلطی از او داده میشود، به عنوانِ یکی از شهود، اطلاعاتِ درستتر و موثقتری را در اختیارِ جویندهی حقایق قرار دهم، اما، پروژهی دکتر شریعتی، قبل از او وجود داشته، و پس از او هم، ادامه پیدا کرده. ما حالا به یک شریعتیی دوران خودمان نیاز داریم، چون، دورانِ ما عوض شده است.
ج : این شریعتی باید دو صفت داشته باشد، یکی اینکه، وفادار به پروژهی قبلی باشد، و ریشه در اصالتها داشته باشد، و دیگر اینکه، باید نوآور و پاسخگوی مسائلِ جدید باشد.
ج : خاطرات، بهخصوص در دورهی آخرِ خانهنشینیی دکتر زیاد است. معمولاً شبها مینشستیم و با دکتر بحث میکردیم، و به عنوانِ نسلِ جوان از دکتر سئوالاتی داشتیم. من، در آن زمان، ۱۵، ۱۶ سال بیشتر نداشتم، و تازه با جریاناتِ سیاسی، و شاگردان، دکتر، آشنا شده بودم، بهنوعی، نقشِ رابط را بین دکتر و بچههای حسینیهی ارشاد و دانشجویانِ او بازی میکردم، که بعضی از پرسش و پاسخهای آن دوران، در جلد ۲۳ مجموعه آثار، “جهان بینی و ایدئولوژی”، یا در جلد ۲، “خودسازی انقلابی”، که عرفان، برابری، آزادی باشد، آمده است. شرایط بسیار بدی بود، چون سال ۵۴، اوجِ خفقان بود، و دکتر حتی در نوشتن هم مشکل داشت، که اینها را کجا بگذارد، که نریزند و جمع نکنند و نبرند.
ج : بله، چون یک سال و نیم در کمیتهی مشترکِ ضد خرابکاری و در یک سلولِ انفرادی زندانی بود، در حالی که، کمیتهی مشترک، یک زندانِ موقت بود. هیچ کس را این قدر طولانی در آنجا نگه نمیداشتند. محیطی پر از آزار و فشارهای روحیی هولناک بود، و دائماً مبارزین را شکنجه میدادند که از آنها اقرار بگیرند، و بنابراین، افراد در آنجا به صورتِ موقتی بودند، و وقتی دورهی بازجوئی و شکنجهشان تمام میشد، آنها را به زندانهای دیگر میفرستادند، اما دکتر را در آنجا نگه داشتند، و عملاً روحیهاش را خرد کردند. این دوران طولانی، تاثیرِ روانیی بسیار بدی بر او گذاشته بود. اگر عکسهای قبل از این دوران را با بعد از آن مقایسه کنید، بهخوبی متوجهِ این تغییر خواهید شد. دکتر بعد از این زندان کاملاً پیر، و صورتاش متورم شده بود.
ولی ما، از جهتی این بخت و شانس را داشتیم که، در این دورانِ آخر، در محضرِ دکتر باشیم. چیزی که از او به یادم میآید، امیدی بود که بهرغمِ همهی فشارها و شکستها و حرمانها، در او وجود داشت. دکتر همیشه از چند جبهه، اعم از حاکم و محکوم، مورد هجوم بود، با این همه، نگاه بسیار شادابی به زندگی داشت، و رسالتی را احساس میکرد، و به جوانان، و نیز گل و شکوفه و طبیعت، علاقهی خاصی داشت. این نگاهِ او، در رفتارش نسبت به خانواده و مردم، کاملاً مشهود بود. به آینده امیدوار، و به نیروئی قدرتمند متکی بود، و این روحیهی او، برای ما، بسیار آموزنده بود. در نامههائی هم که برای من مینوشت، کاملاً این روحیه منعکس است. موقعی که ایشان به خارج آمد، متاسفانه من در امریکا بودم، و نتوانستم ایشان را ببینم، ولی، در نامههایمان تبادل فکری داشتیم. به هر حال دکتر برای ما حالت پدرِ عادی را نداشت، چون همیشه از ما دور بود. هر وقت ما در مشهد بودیم، او در تهران بود، و وقتی در تهران بودیم، او در پاریس و دانشجو بود. در واقع، تنها در همین یک سال آخری که از زندان آمد، دائما با هم بودیم، و درنتیجه، آخرین خاطراتم به همین دوران برمیگردد. سال ۵۴، از همه نظر، سالِ سرکوبِ جنبشهای انقلابی، و سال خیانتها بود.
ج : برخلافِ آنچه که سعی میشود در جامعه القاء شود، دکتر بیشترین تاثیر را بر طلاب داشت، و آنها با او ارتباط داشتند، و از شهرهای مختلف به دیدناش میآمدند. با روحانیونِ اندیشمندِ دورانِ خود هم ارتباطی مداوم داشت. از سال ۵۵، خاطرهای از مرحوم مطهری دارم. ما همیشه به منزلِ ایشان میرفتیم، و ایشان هم به دیدن ما میآمدند. یادم هست به منزلِ ایشان رفته بودیم، و دکتر به مرحوم مطهری گفت که این احسان ما کتابهای شما، از جمله درسهائی از نهجالبلاغه را دارد میخواند. من چند کتاب از ایشان خوانده بودم، و سئوالاتی داشتم. دکتر به مرحوم مطهری گفت که احسان میخواهد یک دوره دروس حوزوی بخواند. آقای مطهری همان جا به مسئول مدرسه چیذر تلفن زد، که ما برویم آنجا، و ثبت نام کنیم. آن موقع، خانهی ما در خیابان جمالزاده شمالی بود، و من دیدم که عملاً نمیتوانم برسم. یک بار هم آقای مطهری به خانهی ما آمدند، و کتابِ ۲۳ سالِ دشتی را آوردند، و گفتند تنها کسی که میتواند خوب جواب این کتاب را بدهد، شما هستید. بعدها که دیدم نوشتهها و یادداشتهائی از آقای مطهری علیه دکتر درآمده، خیلی متعجب شدم، چون با خاطرات و برداشتهای من از رابطهی آن دو نمیخواند. آقای مطهری دکتر را به عنوانِ یک مورخِ تاریخِ اسلام قبول داشت، و پیش از آن هم در مجموعهای که حسینیه ارشاد به نامِ “محمد، خاتم پیامبران” در آورد، دکتر مقالاتی نوشته بود، و آقای مطهری میخواست که دکتر در ادامهی آن بحثها بازهم بنویسد. دکتر بهشتی هم با پدر ارتباط صمیمانهای داشت، و هر وقت از هامبورگ میآمد، به دیدن او میآمد. دکتر با دکتر بهشتی، دکتر باهنر، آقای گلزاده غفوری، و مجموعهای که کتابهای درسی را مینوشتند، همکاری داشت. آقای بهشتی از روحانیون متجدد محسوب میشد. دو نفر از روحانیون خراسان هم بودند، که از طرفِ امام خمینی به دیدن دکتر میآمدند، گمانم اقای مهامی و آقای طبسی بودند.
ج : خیر. این مربوط به سالهای پیشتر بود. در سالهای آخر، چهرههائی مثل مرحوم آقای لاهوتی، و از مشهد آقای خامنهای و آقای تهرانی، و در تهران هم روحانیونی میآمدند که اسامی آنها به خاطرم نیست. یک عده هم، از قبل، با ایشان مرتبط بودند، مثلِ آقای صدر بلاغی، که از دورهی حسینیه ارشاد بود. یا آقای خسروشاهی، که گاهی به دیدن ایشان میآمد، و یا بعضیها که از زندان آزاد میشدند، عمدتاً در منزل آقای علی بابائی به دیدن دکتر میآمدند. دکتر تا آخر عمر با روحانیون، بهخصوص چهرههای سیاسی و مبارزِ روحانی رابطه داشت. در جریانی هم که در حسینیه ارشاد پیش آمد، میتوان گفت که اختلاف بیشتر بین آقای مطهری و آقای میناچی در نحوهی مدیریت و اطلاعرسانی دربارهی جلسات سخنرانی دکتر بود. در جلسهای که در مشهد تشکیل شد، آقای مطهری در این باره انتقاداتی به آقای میناچی داشت، و دکتر سکوت کرده بود. دکتر اساساً اختلافی با کسی نداشت، و زیاد در این موارد نظر نمیداد، و کار خودش را میکرد، و با همه برخوردِ همدردانه و همدلانه داشت. بیشتر تحریکات از بیرون بود، هر چند زمانی که آقای مطهری از حسینیهی ارشاد کنارهگیری کرد، دیگران حالت بینابینی داشتند، اما دکتر با کسی مشکلی نداشت، و ارتباط هم بین دکتر و آقایان برقرار بود.
ج : بله. ایشان بهخوبی در جریانِ مسائلِ مربوط به دکتر بودند. آقای خامنهای همسایهی استاد شریعتی بودند، و به استاد هم علاقهی زیادی داشتند، و همیشه به ایشان سر میزدند. آن روزها در منزل آقای فرحبخش جلساتی بود، و جوانها جمع میشدند، و ایشان در آنجا گفتند همهی امید من به شما جوانها است. قبل از مسافرت از ایران، من آقای خامنهای را در جبهه جنگ دیدم. ما رفته بودیم که به ستاد فرماندهی جنگ دارو ببریم، و با دکتر چمران ملاقات داشتیم. موقعی که برگشتیم، آقای خامنهای را دیدیم که با عدهای از سوسنگرد برمیگشتند. ایشان گفتند بیا بنشینیم و صحبت کنیم. ایشان رابطهی قدیمی و طولانی با خانوادهی ما و دکتر داشتند.