گفتگویی جدی دربارهی یک شوخی ۲
ج : به نکته جالبی اشاره کردید. نسبت جامعه و دو نسل با شریعتی همیشه نسبتی بوده است سیال. هر بار شبیه خودش به شریعتی مراجعه کرده است. خودی سیال و دستخوش تغییرات. البته این سیالیت خصلت اندیشه شریعتی نیز بوده است. تفکری منشوری و چند بعدی با ورودیهای متعدد. هر دری که بسته میشده و به عبارتی دمده میشده است، از دری دیگر به اندرون این تفکر پا میگذاشته. به همین دلیل تا به حال تمام نشده است. بارها طی این چند دهه مرگ شریعتی اعلام شد. دهه شصت گفته شد شریعتی به درد انقلاب میخورد و به کار سازندگی نمیآید. در دهه هفتاد گفته شد شریعتی ایدئولوژیک انقلابی است و چپ و دمده و برای عصر دموکراسی و جستجوی آزاد حقیقت حرفی ندارد. بنیاد فلسفی ندارد، دینداریاش گزینشی است و کاربردی و… براساس این تجربه میتوان گفت که زود است برای اعلام مجلس ترحیم جدید. البته نمیتوان این گرایش مسلط اساماسی را منکر شد، نسلی که همه چیز را «تند، زود و سریع» میخواهد، خیلی دورخیزهای نظری جدی ندارد، اما ارتباط این نسل با شریعتی محدود به این همه نمیشود! حتی اگر بگوییم به جوکها محدود میشود و بهانهای برای اسطورهشکنی یا انتقامگیری از وعدهدهنده امیدهای کاذب، باز هم یک اتفاق خوب افتاده، باز هم شریعتی بهانهای شده تا ما بفهمیم بهتره گول امید رو نخوریم و اگر به دنبال امید دیگری رفتیم، حواسمون رو جمع کنیم و بعد هی دنبال مقصر نگردیم و نندازیم گردن این و آن.
ج : «هی کچل. آهستهتر. آخرش ما رو به کشتن میدی.» (شریعتی ترک موتور دکتر چمران)!
ج : نه. البته نه فقط به این دلیل که علیه شریعتی نباید تبلیغ کرد و نباید اینها را پخش کرد و… بلکه به این دلیل که اصلا تا همین چندی پیش حتی فوروارد کردن را بلد نبودم. تلفن باز هم نیستم با دنیای مجازی هم از اساس میانهای ندارم!
ج : این را روانشناسان و جامعهشناسان باید بگویند. از دلایل روانشناسانه و اجتماعی که بگذریم، من نمیدانم. شاید بشود گفت دلیلش در فرقی است که میان استهزاء (Ironi) و طنز (Humour) وجود دارد. اولی دیگری را سوژه میکند و میخندد چون به قصد تخریب دیگری است و کمتر پای خودش به میان میآید. در طنز «من» نیز سوژه است و جزیی از یک موقعیت کمیک. الزاما به قصد تخریب نیست، بلکه فراهم آوردن نوعی امکان است برای فاصله گرفتن از یک موقعیت؛ از جمله از خود و پیدا کردن نوعی نگاه انتقادی. این طنز است که موجب پیدا شدن نوعی روحیه تساهل و پیش پا افتاده کردن امور میشود و نه استهزا. خندیدن همیشه معنایش شرح صدر نیست. کسی که فقط به دیگری میخندد، معلوم نیست پای خودش که به میان میآید، همانقدر تساهل نشان دهد. استهزا و طنز هر دو میخندانند. اولی خندیدن است به دیگری و به قصد تخریب، دومی خندیدن به یک موقعیت است از جمله به خود. اولی مانع عصبانی شدن نمیشود، دومی شرح صدر است و تمرینی است برای کنترل خشونت و بالا بردن سقف تساهل. ما عادت داریم بیشتر به دیگری بخندیم.
ج : یک دلیل تاریخی میتوان آورد : جامعه چند هویتی- چند قومیتی و چند زبانی را بدل ساختن به ملت، امری متاخر است و براساس الگوهای مدیریتی متعددی اتفاق افتاده است. باز مثال فرانسویها را میزنم. در انقلاب فرانسه مدل ژاکوبنی برای ایجاد این «ما»ی ملی و متحدالشکل کردن، از طریق حذف خشن تشخصات فرهنگی و مذهبی و قومی عمل کرد. مردمان شمال فرانسه (بروتاین) خودشان را بیشتر از اینکه فرانک بدانند، سلت میدانن. در انقلاب فرانسه هم پیوستند به سلطنتطلبها و نقش ستون پنجم را برای ارتش اتریش بازی کردند و سرکوب شدند. یا مردمان کرس در جنوب فرانسه و… از این جوکها در مورد قومها هنوز برقرار است. در بلژیک مردمان فلامان، در ایتالیا مردمان شمال ایتالیا علیه جنوبیها (جنوبیها را اصلا ایتالیایی نمیدانند و میگویند عربند و…) الگوی آمریکایی، تکثر غیرژاکوبنی است و با به رسمیت شناختن تشخصها عمل میکند. تلاش برای ایجاد یک «ما»ی مشترک از راههای مختلفی میرود و خلق الگوی متمرکز و تک یکی از آن راهها است. در ایران همین الگوی ژاکوبنی از قرن پیش باب شد و رضا شاه نماد آن سیاست بود. طنز نیز معمولا به عنوان ابزار از حیثیت انداختن و مرعوب کردن در همین راستا به کار برده میشود. شما را به کمک طنز ایزوله می کند تا شبیه او شوید. این مدیریت متمرکز و تک الگویی تکثر، ضد خودش را در خودش ایجاد میکند.
ج : بله. در این شکل از تحقیر دو اتفاق میافتد؛ یا شما پناه میبرید به دامان کسی که شما را تحقیر کرده- درست مثل بچهای که از مادرش کتک میخورد ولی به دامن او پناه میبرد؛ (دیالکتیک سوردل) و به این ترتیب میشوید «متشبه» : تغییر لهجه میدهید، تغییر تیپ و رفتار – یا اینکه برعکس موضع میگیرید، گارد میگیرید، همانی که هویتگرایی نام دارد. درست همان نسبتی که در سطح جهانی کشورهای در حال توسعه با کشورهای توسعهیافته برقرار میکنند. در سطح داخلی هم همینطور است. یک الگوی مرکزی ایدهآل تعریف میشود و برای تحقق آن هرگونه تفاوت و تشخص را به سخره میگیرد تا تو را شبیه مرکز کند. پیشداوریهای فرهنگی و ناتوانی در فهم «تفاوت» و برقراری رابطه با هر کسی که شبیه من نیست بستر مناسبی است برای بازی با آن. فرهنگ اجتماعی ما به تعبیر شما از یک سو تکه پاره است و از سوی دیگر تمرکزگرا و تکالگویی. این دیالکتیک میان تکثر و در عین حال شکل دادن به یک «ما» را نتوانسته است صورتبندی کند.
ج : من بچه تهران نیستم. تا پنجم دبستان مشهد بودم. در سالهای قبل از انقلاب که ایام بچگی بوده است و مجوز تردد به جز در فاصله خانه تا مدرسه نداشتیم. بعدش هم که غربتی طولانی. در نتیجه تهرانی که میشناسم و در آن تردد میکردم، به بعد از انقلاب و سالهای اخیر برمیگردد با اسامی انقلابی. به جز تک و توک خیابانهای اصلی شهر (بلوار الیزابت و خیابانهای متصل به آن!)
ج : (میخندد) خیابان شریعتی را بیشتر. خانه ما جمشیدآباد بود و طرف جاده شمیران فقط برای کباب خوردن میرفتیم!
ج : (با خنده) نه… هرگز! البته فانتزی ذهنی برایم ایجاد میکند : تقاطعها، اینکه خیابانهای زیادی به آن ختم میشود یا از آن منشعب میشود، ترافیکش سرسامآور است، شمال را به جنوب وصل میکند، اسامی مغازهها : موبایل شریعتی، ساندویچی شریعتی! (در آغاز انقلاب حتی یادم میآید یک مغازه تعمیرات ماشین را با این اسم دیدم؛ «پنچرگیری تشیع علوی.» کنجکاو شدم، دیدم صاحب مغازه دوستدار شریعتی است) هر کدام از این فانتزیها میتواند موقعیتهای سمبلیک تلقی شود. مطمئنم اگر خود دکتر زنده بود اسباب کلی خنده میشد. ولی خوشحالم که اسم این خیابان را مردم گذاشتند و محصول تصمیمگیری دولتی نبوده است. در واقع آن زمان (در آستانه انقلاب) صفوف تظاهرکنندگان به منزل آیتا… طالقانی میروند تا نام ایشان را روی این خیابان بگذارند (خانه آیتا… طالقانی در خیابان هدایت، شریعتی پایین) ایشان توصیه میکنند که به دلیل وجود حسینیه ارشاد اسم شریعتی گذاشته شود. بعد از انقلاب هم دیگه تغییر نکرد.
ج : خیر! ندارد! سالهاست خوابیده. این ماشین دست یکی از اقوام ما در مشهد بود تا اینکه در حدود سال ۸۲ – ۸۳ شهرداری تهران آن را خرید. در واقع آن موقع کارت سوخت نبود هنوز، بنزین سهمیهبندی نشده بود! نکته جالب اینکه این ماشین با پای خودش! از راهآهن تهران به خانه / موزه شریعتی در خیابان جمالزاده برگشت بعد از سی سال! یعنی ماشین سرحالی بود! الان هم که خوابیده است، سوخت نمیخواهد.
گهگاه بله! در سنت خانوادگی پدری و مادری من بوده. به خصوص زنان میکشیدند. گهگاه برحسب نوستالژی در قهوهخانههای سنتی و… پیش آمده است.
ج : گمان میکردم از مد افتاده. به هر حال به عنوان معلم اخلاق چرا! مشکل دارم! معلم اخلاق به این معنا که خودش همان کاری را که به همه میگوید نکنید، میکند! مخالفم، هم به دلیل مخالفت با «مد» و دنبالهروی و هم اینکه میدانم گاهی فانتزی یا نوستالژی میتواند تبدیل شود به یک سرنوشت محتوم.
ج : (کمی فکر می کند) شاید ناخودآگاه تصویر ایدهآلی که دوروبرم بود، کسی است که مینویسد و با کلمه سروکار دارد؛ یعنی شاید دوست داشتم نویسنده بشوم. خوانندگی را هم دوست داشتم.
ج : بله، یک دختر. تقریبا معلوم شده که میخواهد چکاره شود! الان ۱۸ ساله است و از اول راهنمایی هنرستان موسیقی میرود. اگر موزیسین نشود، حتما ادبیاتی خواهد شد.
ج : نه خیلی. شاید دلیلش این باشد که خیلی زیر بار این میراث نرفته است. خبر دارد که نوه کسی بودن با کسی بودن فرق دارد و تا به حال درگیرشدن با این نسبت را به تاخیرر انداخته است.
ج : (خنده) مطمئن بودم به این سوالات ختم میشود! دیروز را یادم نیست ولی فردا قرار است اشکنه درست کنم. متاسفانه وضع آشپزیم خراب است.
ج : چرا اغلب ما ایرانیها، عادت داریم در تاکسی یا در مغازه میوهفروشی، داغونترین پولمان را به طرف مقابل بیندازیم، اما وقتی مهمان به خانهمان میآید، بهترین میوه را که شاید حتی به بچهمان هم ندهیم، جلوی مهمان میگذاریم؟!
عادتهای دیگری هم داریم؛ خانههایمان از نظافت برق میزند، ولی رعایت فضای شهری را نمیکنیم. بارها دیدهام رانندههای ماشینهای بسیار شیک را که حین رانندگی آشغال بیرون از ماشین میریزند. یا مثلا در اداره، در مغازه، در مطب، هر جایی که در جایگاه متقاضی هستی، «تو» میشنوی : «برو، بشین، بردار.» ولی بین خودمان پرتکلف حرف میزنیم و فرمایشی و تشریفاتی و شما، شما! با غریبه، بیادب و با آشنا پرتکلف. باید برعکس باشد. در واقع مشکل اینجاست. «دیگری» اصلا رعایت نمیشود؛ حالا این «دیگری» میتواند فرد دیگر باشد، قوم دیگر باشد، عقیده و حزب دیگر باشد. شاید یک دلیلش نبود فضاهای عمومی برای نشستن با دیگری، حرف زدن با دیگری و رعایت دیگری، دوست داشتن دیگری است و… کمبود این فضاها از قبیل کافه، مثل اجتماعات، مثل گالری، جاهایی که بنشینیم و بفهمیم اولا یک چیز یا فرد متفاوتی از ما وجود دارد و دیگر اینکه این «دیگری» باید رعایت شود. واقعیت اینه که اینها تمرینه، چهار بار بروید کافه یا گالری و ببینید آدمهایی متفاوت از شما هستند، یاد میگیرید که همه نباید متحدالشکل و متحدالفکر باشند. وقتی این دیدگاه باشد که همه شبیه هم باشند (توتالیتاریسم امر واقع) هر فرد متفاوتی موجب ترس و نگرانی ما میشود. در نتیجه حقش را بهش نمیدهیم، پایمالش هم میکنیم. بنابراین یاد میگیریم و نهادینه میشود که همدیگر را نادیده بگیریم. حالا میتواند پرتاب آشغال باشد در سطح شهر، دادن بدترین پول باشد به دیگری، تو صدا کردن غریبه و پایمال کردن حق و حقوق و…
ج : «خودم را به مزایده میگذارم.»
ج : سوالها دارد سخت میشود! راستش جملات خوب و جدی از زبان مسئولان زیاد شنیده میشود! با این وجود در حسرت شنیدن یک «ببخشید» ساده ماندهایم.
ج : (خنده) خب واضح است، برای اینکه شماها ریگی به کفش دارید!
ج : هیچ وقت حتی در تخیل هم چنین جایگاهی را تصور نکردهام! در محضر ده – بیست نفر صحبت کردن حد توقع ما بوده است. نمایندگی ملت که ابدا.
ج : اطلاعات من از اسامی سرخپوستی برمیگردد به ایامی که فیلم وسترن میدیدم. از آنابا (از نبرد برگشته) یادم میآید و زیباست.
ج : به ندرت. چون نام فامیلی ما شریعتی نیست که اتوماتیک در معرض چنین وسوسهای قرار بگیریم، بلکه مزینانی است. در ثانی بر سر شریعتی هیچوقت اجماع نبوده. در نتیجه گاه درها را بسته است (سالها بسته بود.) با این همه شده است از این اسم با واسطه یک شخص ثالث استفاده کنم تا دری باز شود، گاه برای خودم، گاه برای دیگری. نه برای دور زدن قانون، بلکه برای اجرای قانون. در حقیقت این نام باعث شده برسم به حق طبیعی شهروندیام. مثلا در یک امتحان نیمهعقیدتی برای ثبتنام فرزندم در هنرستان موسیقی، پاسخهایی شفاف و نامتعارف میدادم و میدیدم که ممکن است ثبتنامش را به مخاطره بیاندازم. (چنانچه به دلیل همین پاسخهای نامتعارف دوستش رد شد.) در میان صبحتها به آن نام دیگرم اشاره کردم. موجب عقبنشینی شد و حتی احساس کردم با من همدل است. در نهایت ثبت نام انجام شد.
ج : میشود حدس زد، وقتی خاطرات مربوط به او را میخوانید و با کاراکترش آشنا میشوید میتوان حدس زد. شریعتی یادداشتی دارد به نام «مصدرهای خوب زندگی من». از جمله کارهای خوبی که میکرده «اندیشیدن، عصیان کردن، تنها بودن، رنج کشیدن، همه را هیچ انگاشتن و همه را محترم داشتن، خود جزیره خویش گشتن، هرگز کارمند دولت نگشتن، سیگار کشیدن، سالی یکبار زندان افتادن،…» بوده است. چنین روحیهای وضعیتش معلوم است، آزادتر از آن است که بشود او را در نظم مستقر محدود کرد. روشش خلاف کلیشه رایج عمل کردن است. نگاه غیرکلیشهای و انتقادی به همه چیز، در نتیجه قرار گرفتن در اقلیت، به حاشیه رانده شده، بیشک اگر امروز بود، صدای بلند خاموشها و بیصداها میشد. حالا چقدر تحمل میشد؟ نمیدانم! ضمن اینکه این تنش و تضاد با بیرون را زندگی کردن و این ضرورت مسئولیت، زیست پر تنش فشرده، زندگی در سرحدات، عمر را کوتاه میکند. بنابراین مطمئن نیستم اصلا عمرش قد میداد. عمر ما را که میبینید طولانیتر از او است باید به حساب بیخیالتر بودنمان گذاشت.
ج : بله… (فکر میکند…) سئوالهای زیادی… ولی به طور خاص… یک : «پیامبر امید، تا کجا خودش امیدوار بود؟» و دوم اینکه : «مسلمانی خوابیده را نقد کردید، مسلمانی بیدار را تا کجا پیش بینی میکردید؟»