منوی ناوبری برگه ها

جدید

من با شریعتی بودم

درباره شریعتی
محمود فرجامی

.

نام مقاله : من با شریعتی بودم
نویسنده : محمود فرجامی
موضوع : ــــــــــ



شریعتی هنوز در میان قشر جوان علاقه‌مند به معنویات یا دوست‌دار ایدئولوژی حضوری ملموس دارد. لااقل در مورد هم‌سن و سال‌های خودم می‌توانم بگویم تقریباً محال است نوجوانی سری پر از شور فلسفه و عرفان و جامعه‌شناسی می‌داشت و سر و کارش به‌جد با شریعتی نمی‌افتاد. حالا یکی زودتر از زیر سایه‌ی دکتر درآمد، یکی دیرتر، و یکی هنوز هم همان‌جا است!

این‌که چطور من از شریعتی بریدم، داستانی دارد که چون ضمایمی دارد که نمی‌خواهم و به صلاح نیست که آنها را در یک مکان عمومی بنویسم، از آن صرف‌نظر می‌کنم. راجع به دکتر هم آنقدر زیاد گفته و نوشته‌ شده که آدم می‌ماند چه بگوید.

مدت‌ها بود که می‌خواستم در یک نوشته‌ی خوب و دل‌چسب و غیرتکراری(به گمان خودم) دین‌ام را به شریعتی ادا کنم، و عاقبت دو سال پیش، بعد از چند ماه کلنجار رفتن با خودم، این کار را کردم. یک‌روز نرفتم سر کار و بجایش هر چه فیش و نوشته و بیوگرافی داشتم برداشتم و رفتم کاج‌ستان پارک لاله. نوشتم و خط زدم، نوشتم و پاره کردم، نوشتم و… تا این‌که ساعت حوالی ده شب آن چیزی که راضی‌ام می‌کرد زاده شد. یکی از معدود نوشته‌هایم که کلمه به کلمه در موردش فکر کرده بودم ،و هر چند که قالبی شبیه داستان داشت، ولی خط به خط اش مستند بود و مدرک‌دار.

بعد از چاپ مطلب در روزنامه شرق با خودم گفتم: “دیگه تموم شد، دیگه کارم با دکتر تموم شد”. ولی از آن موقع ده‌ها بار دکتر مرا مشغول خودش کرده. مشغول کردنی…

من با شریعتی بودم

سال ۱۳۱۲ و در کاهک سبزوار به دنیا آمد اما بیش‌ترِ آن سال‌ها در مزینان بود تا در کاهک یا مشهد. اجدادش هم همه مثل خودش از دوستان من بودند، از ملاقربانعلى که معروف بود به آخوند حکیم و شاگرد خاص حاج ملاهادى تا شیخ محمود و البته پدرش محمدتقى شریعتى. پدرش چه آن سال‌ها که در لباس دین بود و چه بعد که وارد فرهنگ شد و به سلک معلمى درآمد و چه از سال ۲۰ که شروع به مبارزه‌ی فکرى با حزب توده کرد و چه در سال ۲۳ که کانون نشر حقایق را با چند تن از همفکران‌اش تشکیل داد، همیشه دوست و انیس من بود. البته مادرش که زنى ساده و روستایى بود چندان مجالستى با من نداشت، ولى دشمنى هم نمى‌ورزید و به جاى این کار‌ها حواس‌اش به شوهر و پسر و دختران‌اش بود. على از همان اول در آغوش سنت بزرگ مى‌شد، پس نه عجب اگر پیش از مدرسه در مکتب مادربزرگ‌اش ملازهرا نشست.

اخلاق متناقض‌نمایش هم از همان اول نمایان بود : عاشق آموختن بود، ولى از مکتب فرار مى کرد. میل به سکوت داشت، اما وقتى جاى خلوتى پیدا مى‌کرد، سکوت را مى شکست و با خودش حرف مى‌زد. زیاد فکر مى‌کرد، اما بسیار هم حواس‌پرت بود، عاشق کتاب بود، اما بى‌اعتنا به درس و مدرسه. از این دوران به بعد را من خوب به خاطر دارم، آخر همان سال‌ها بود که با من دوست شد و رشته‌ی این دوستى هیچ وقت پاره نشد. پدرش مى‌گفت: “معلم‌ها همیشه گله مى‌کنند از دست على. آخر این بچه که روز و شب کتاب مى‌خواند و این قدر دله است در مطالعه، چرا این همه خسیس است در درس؟”** راست مى‌گفت. على شب‌ها تا دو و سه بعد از نیمه‌شب کز مى‌کرد روى کتاب و همان‌جا خواب‌اش مى‌برد، بعد، صبح روز بعد یاد درس و مشق‌اش مى‌افتاد و آن زمان هم که باید چند نفر جور حواس‌پرتى‌ی او را مى‌کشیدند و دنبال جوراب، دفتر، کتاب، و قلم‌اش مى‌گشتند. یا نمى‌رسید مشق‌اش را بنویسد، و یا حتماً دیر مى‌رسید به مدرسه.

بعدها همیشه این عادت به دیر رسیدن برایش دردسر درست مى‌کرد، اما هیچ وقت حاضر نشد شب زنده‌دارى‌هایمان را فداى مقررات ادارى کند. البته این‌طور نبود که کند بودن‌اش باعث دیرکردن‌هاى همیشگى‌اش بشود، نه اتفاقاً خیلى هم به سرعت علاقه داشت. حتى وقتى در مزینان با بچه‌ها مسابقه‌ی الاغ‌سوارى مى‌گذاشتند، عشق به سرعت و زود رسیدن‌اش باعث مى‌شد چه سیخ‌ها که به الاغ‌هاى بیچاره نزند! اتفاقاً این عشق به سرعت و زود رسیدن و سیخ زدن به الاغ‌ها هم از آن عادت هایى بود که هیچ‌گاه نتوانست آنها را از سر به‌در کند، و بعدها دردسرهاى بزرگ‌ترى برایش ایجاد کردند! دوچرخه هم که خرید، و حتى سال‌ها بعد هم که آن مسکوویچ سرمه‌اى‌رنگ را سوار مى‌شد، عاشق تند راندن و زود به مقصد رسیدن بود، مثل همیشه. مرا هم که به دست مى‌گرفت باز تند مى‌راند.

خیلى وقت‌ها در دلم مى گفتم: “على‌جان آ هسته تر، چه خبر است؟ این طورى پیش بروى هردویمان را از نفس مى‌اندازى”. اعتنایى نمى‌کرد، اما انگار حرف مرا مى‌شنید. گاهى رو به همسر و دوستان‌اش، انگار که به در مى‌گوید تا دیوار بشنود، مى گفت: “گاهى بعضى‌ها مى گویند این اندازه از کار معقول نیست و از پا درت مى‌آورد و نمى‌توانى تا آخر عمر ادامه بدهى، اما معلوم هم نیست که براى همیشه و تا آخر عمر فرصت همین کار را به آدم بدهند”. طعنه مى زد و با من بود! همیشه همین‌طور بود، طعنه‌زن و رند.

وقتى در شانزده سالگى سیکل اول‌اش را گرفت و به اصرار پدرش وارد دانش‌سرا شد، همین رندى و ملاحت‌اش محبوب‌اش کرد، و الا آن قدر بى‌خیال و تنبل بود که حتى تخت‌اش را دوستان‌اش مرتب مى‌کردند. البته بى‌خیال مسائل عادى و تا حدودى معاشرت‌هاى مردمى بود، و نه جامعه و سیاست و دین و عرفان. به همین خاطر هم سال ۳۱ نصف روزى را در بازداشت گذراند. همان سالى که دانش‌سرا را تمام کرد و استخدام اداره فرهنگ شد. اولین کار جدى مشترک‌مان تا آن موقع ترجمه‌ی “ابوذر غفارى” بود و بعد از اندکى “مکتب واسطه”. البته این دومى واقعاً کار مشترک‌مان نبود، بلکه خلاصه‌ی سخنرانى‌هایش در انجمن اسلامى‌ی دانش‌آموزان بود که به دست خود او تاسیس شده بود. خیلى به تحصیل در دانشگاه علاقه‌مند بود، ولى چون دیپلم نداشت و دانش‌سرا رفته بود، نمى‌توانست به دانشگاه برود.

یک مقدارى از دانش‌سرا رفتن‌اش تقصیر من بود. آخر اجدادش جز من چیزى برایش به یادگار نگذاشته بودند و این در جامعه‌اى که به رغم تعارف‌ها و تمجیدها و تملق‌ها، “قلم” ارزش چندانى ندارد و صاحب‌اش همیشه هشت‌اش باید گرو نُه‌اش باشد، یعنى “فقر”.

حالا دیگر خیال‌اش تا حدودى راحت شده بود و دست کم مى‌دانست با آن “آب‌باریکه” و آن قناعت و مناعت ارثى‌اش، دست‌اش پیش هیچ کسى دراز نخواهد شد. اسم‌اش را در کلاس‌هاى شبانه نوشت و تا سال ۳۴ که دانشکده‌ی علوم و ادبیات انسانى در مشهد تاسیس شد، دیپلم ادبى گرفت. آن اوایل به خاطر این‌که نمى‌توانست تمام روز را در دانشکده باشد، اجازه‌ی ثبت‌نام در دانشکده را نداشت، و فقط یک مستمع آزاد بود، اما بعد دستور رسید که پاره‌وقت‌ها هم مى‌توانند ثبت‌نام کنند. پیش رفت. معلم مدرسه کاتب‌پور، دانشجوى رشته ادبیات و مترجم و مولف کتاب‌هاى “نمونه هاى اخلاقى در بحمدون” اثر کاشف‌العظاء، “ابوذر غفارى” و “تاریخ تکامل فلسفه” حالا توانسته بود هفته‌اى یک ساعت هم برنامه‌ی رادیویى داشته باشد. هر چه کارش بیش‌تر مى شد، شوق‌اش هم افزون مى‌شد. همین سال‌ها هوس تجربه در شعر نو هم به سرش افتاد و کار‌هایى چون “من چیستم” و “غریب راه” را سرود. شور بسیار داشت، و گرچه “شور”ش را در نیاورد، اما سال ۳۶ با چند نفر دیگر دستگیر شد و به زندان افتاد. گویا زیاد هم از زندان بدش نمى‌آمد. یا با دیگران بحث مى‌کرد و یا با من بود و یا با سیگارش در خلوت مشغول به فکر کردن.

اما چه خوب شد که آزاد شد. زندان خیلى چیزهاى خوب داشت، اما یک چیز خیلى خوب در آن یافت نمى‌شد، زن! خیلى زود عاشق همکلاسى‌ی “بی‌حجاب”اش شد و پوران شریعت‌رضوى را مثل هوو داخل جمع‌مان کرد. اما من حسودى نکردم، پوران هم به ما حسودى نمى‌کرد، و همین، عشق‌شان را محکم‌تر کرد. اگرچه پوران خودش دخترى ساده و آرام و صلح‌جو بود و پدرش مردى بازارى، اما خانواده‌اش سخت با روحیات على سازگار بود: اهل دانش و فرهنگ بودند و شهید داده و مذهبى، اما نه اُمّل! به‌ویژه “آذر” که در سال ۳۲ جلوى دانشگاه تهران به گلوله‌ی ستم کشته شده بود. على عاشق شده بود، اما همانى بود که بود، هم‌چنان خواننده و نویسنده، و البته سر به هوا. حتى سر عروسى‌اش هم دیر آمد و با سر و وضع نامرتب. چه خجالتى کشیدم!

تا زمانى که چرخ‌هاى هواپیما آسفالت فرودگاه پاریس را لمس نکرد، هیچ‌کدام باورمان نمى‌شد که بتوانیم به فرانسه برویم. از همان زمان که به آرزوى ادامه‌ی تحصیل بیش‌تر درس مى‌خواند تا رتبه‌ی اول را به دست بیاورد، مثل یک خواب و رویاى دست‌نیافتنى بود. زمانى که شاگرد اول شد و طبق مقررات براى اعزام به خارج معرفى شد هم اصلاً باورش نمى‌شد و حتى وقتى که پس از دوندگى‌هاى بسیار و رفع موانع ناهموار بلیت را به دست گرفت، باز هم باور نمی‌کرد. این‌ها را من مى‌دانم، منى که به اندازه‌ی رگ گردن به او نزدیک بودم!

از مه سال ۱۹۵۹ تا یک سال بعد در دنیاى خاصى بود. از همان اوایل از ایرانى‌ها کناره گرفت و با زحمت بسیار توانست در محله‌اى از پاریس که به قول خودش “پاریس دست‌نخورده و به خارجى نیالوده” بود، منزل بگیرد. این‌ها عقاید خودش بود و من کاملاً بى‌تقصیر بودم. خود او بود که مى‌خواست “فرانسه را، پاریس را، آن رویه‌ی پنهان و دیریاب روح و زندگى و اجتماع اروپایى” را بشناسد. شاید هم به خاطر پیشرفت بیش‌تر در آموختن زبان فرانسه بود که از دیدار فارسى‌زبان‌ها پرهیز مى‌کرد. نمى‌دانم. من فقط شاهد و ناظر بودم. شاهد خیلى چیز‌ها، اما محرم اسرارش نبودم. بله، منى که به اندازه‌ی رگ گردن به او نزدیک بودم، هیچ‌گاه محرم اسرارش نشدم. نه در وطن او و غربت خودم، و نه در غربت او یعنى وطن خودم. عاقبت میهمان ناخواسته و تحمیلى همین است. حتى مدت‌ها قبل از این‌که من مجرم و او متهم قلمداد شود هم اعتناى چندانى به من نمى‌کرد. خیلى وقت‌ها مرا در جیب‌اش مى‌گذاشت و قبل از ورود به کلاس مى‌داد یکى مرا دور گردن‌اش ببندد! فکر نمى‌کنم مذهب و سنت و این حرف‌ها باعث آن رفتارهایش مى‌شد، چه، مگر خود او نبود که همیشه در تریا با دیگران شطرنج بازى مى‌کرد؟ آن وقت مرا به اندازه‌ی آن لعنتى هم دوست نداشت.

اصلاً با ما مشکل داشت. خیلى زود هم از وطن من دل‌زده شد و شروع کرد به ایراد گرفتن از تمدن اروپایى. انگار نه انگار که در همین تمدن بود که توانست در “سوربن” ثبت‌نام کند و از لازار و گورویچ و ماسینیون درس بگیرد و با کارل و سارتر و فانون و صد‌ها نفر دیگر آشنا شود. گیرم آن موقع، موقع جنگ الجزایر بود و او با جبهه‌ی آزادی‌بخش الجزایر آشنا شده بود و پلیس ضربه‌اى به سرش زده بود.(البته کار پلیس بسیار بد بود که ضربه‌اى آن‌چنان محکم به او زده بود که از اصابت سرش به دیوار سه هفته‌اى بسترى شده بود، اما آیا کار او که چمدان پر از بمب نهضت آزادی‌بخش را در اتاق‌اش پنهان کرده بود، بد نبود؟!) وسط آن همه تمدن و غوغاى اومانیسم و اگزیستانسیالیسم هم، “نیایش” آلکسیس کارل را ترجمه کرد، مثلاً براى تقویت زبان، و “تاریخ فضایل بلخ” سراسر مذهبى را براى مثلاً پایان‌نامه‌اش انتخاب کرد. حاصل هم کارى سرهم‌بندى‌شده بود، که هم خودش مى‌دانست و هم استاد ژیلبرت لازارِ راهنمایش، و سر آخر با درجه‌ی نیم‌بندِ “قابل‌قبول” از آن دفاع کرد. البته کودن و سرهم‌بند نبود، و همین مرا عذاب مى داد، منى که به قدر رگ گردن به او نزدیک بودم. من، نمى‌فهمیدم و سر درنمى‌آوردم از آن همه پارادوکس. تضاد‌ها و تناقضاتى که حتى در زندگى‌ی خانوادگى‌اش هم مشهود بود. مثلاً در نامه‌اى که براى تولد اولین فرزندش به همسرش نوشت، هیچ حرفى از اسم بچه نزد، ولى در نامه‌ی بعدى انتخاب‌هاى خودش را نوشت: شهاب، ستار، محمد و… وداء و البته قبل از همه‌ی این‌ها “آخوندملا قربان‌على”! این از اولین فرزندش و آن از آخرین‌اش که اول اسم‌اش را “مهراوه”ی بودایى گذاشت و بعد که خواست عوض کند، به لغت‌نامه‌ی “عربى”‌ی المنجد سرى زد و چون به “منیه” برخورد، اسم‌اش را گذاشت: مونا!

آن اوایل بیشتر به کلژدوفرانس مى‌رفت تا از ژررگورویچ جامعه‌شناس بیاموزد و به مرکز ملى تتبعات عالى تا ژاک برک او را با جامعه‌شناسى‌ی مذهبى آشنا کند، اما از سال ۶۰ تا دو سال بعد، بیش‌تر با لویى ماسینیون بود و بیش‌ترین تاثیر را هم از آن اسلام‌شناس و شرق‌شناس پیر گرفت. اروپا جاى همین کارها بود، نه شرکت در تظاهرات سیاه‌پوستان در مقابل سفارت بلژیک در پاریس! که به‌خاطرش دستگیر شد و به زندان افتاد، اما آنجا هم دست‌بردار نبود و دائماً در بحث‌ها شرکت مى‌کرد. بیرون هم که آمد فوراً عضو هیات تحریریه‌ی ماه‌نامه‌ی “ایران آزاد” شد و همکار فعال چند نشریه‌ی دیگر، و بعد هم که دومین کنگره‌ی کنفدراسیون دانشجویان ایرانى در لوزان سوئیس تشکیل شد، زحمت بسیارى براى وحدت تشکل‌هاى دانشجویى‌ی خارج از ایران کشید. اما از آنجا که آدم‌هاى شرقى باید عجیب باشند، در همان سال با کلیه‌ی نشریات قطع همکارى کرد. بعد، کلى از خبر تشکیل نهضت آزادى ذوق‌زده و علاقه‌مند شد تا یک سازمان زیرزمینى به وجود آورد! خوشبختانه مطالعه‌ی آثار “فانون” و آشنایى با سارتر، از صرافت این کارش انداخت، و تحت تاثیر آنها شروع به یک سلسله سخنرانى کرد.

همیشه همین طور بود، و مطالعه‌ی کتابى خوب یا وقوع حادثه‌اى بد، به شدت بر روى سخنرانى‌ی بعدى‌اش اثر مى‌گذاشت، چه آن زمان، چه بعدها زمانى که تحت تاثیر اعدام احمدزاده‌ها “شهادت” را گفت، و چه آن زمان که تحت تاثیر کشته شدن آلادپوش و متحدین، “حسن و محبوبه” را ضبط کرد، و چه خیلى وقت‌هاى دیگر.

سال ۶۳ از “على شریعتى” تبدیل شد به “دکتر شریعتى”. البته خودش به این عنوان غربى هم مثل من بى‌توجه بود و هردوی‌مان را به چشم ابزارى مى‌دید براى تدریس در دانشگاه و حضور در محافل علمى و میان نسل جوان بودن. از نظر من ناسپاس بود، به من، به “دکتر”ش، به تمدن غرب و حتى به زیبایى‌هاى طبیعى‌ی آن. فکر مى‌کرد لذت بردن و براى خود بودن در غرب، یعنى بى‌دردى و بى‌مسئولیتى. بعدها بدتر هم شد. حتى وقتى در آخرین سفر بى‌بازگشت‌اش به غرب، از آن زندان بزرگ فرار کرد هم فکر مى‌کرد لذت بردن از گل و گیاه و جنگل یعنى خیانت به وطن. آجرهاى سرخ‌رنگ زیبا را که مى‌دید، یاد “خون جوانان وطن” مى‌افتاد! حتى پرده‌هاى اتاق‌اش را نمى‌کشید تا مناظر زیبا را وقتى برادران‌اش در “سلول‌هاى تنگ و تاریک” هستند، نبیند، و از همه بدتر آن‌که ناسپاسانه مى‌گفت “به این فکر مى‌کنم که هواى خوب و طراوت طبیعت و شادابى مردمان این سرزمین، آیا موهبتى الهى است یا در ایجاد بخش‌هایى از آن ستم هم در کار بوده است؟”

۱۹۶۴ به ایران برگشت و اولین چیزى که در مرز سرزمین گل و بلبل انتظارش را مى‌کشید، دستگیرى و انتقال به زندان قزل قلعه بود!

“… خدا او را ساخته که بیندازند گوشه‌ی زندان قزل قلعه و یک خروار کتاب بریزند دورش و یک قدح جلوش براى زیرسیگارى و یک شعبه اداره دخانیات هم دم دست‌اش. والسلام…”

این‌ها را سال‌ها پیش پدرش گفته بود و این یعنى که همه از همان ابتدا از دوستى ما باخبر بودند. اصولاً اهل پنهان‌کارى نبود و به همین خاطر هم بود که: صاف و ساده و از طریق خط زمینى آمد ایران و دستگیر شد. اما زیاد (در زندان) نماند. شهریور ۴۳ آمد بیرون و شد معلم انشا و دیکته‌ی فارسى دبیرستان‌ها و هنرستان‌هاى مشهد! سال اول سخت گذشت، اما سال بعد شد کارشناس کتب درسى و همکار برقعى و باهنر و بهشتى در تهران. همان سال بود که “راهنمای خراسان” را نوشت براى آنها و “سلمان پاک” ماسینیون را ترجمه کرد براى خودش. بعد در دانشگاه مشهد استخدام و استادیار دانشگاه ادبیات شد. تا سال ۴۸ زندگى‌ی آرامى داشت: به زن و بچه‌هایش مى‌رسید، مى‌خواند، مى‌نوشت و درس مى‌داد. آرام بود، ولى طبیعى نبود. هم‌چنان لجباز بود، و هم‌چنان دیر از خواب پا مى‌شد، و هم‌چنان حواس پرت. به قول خودش مثل مسکوویچ‌اش بود که “هر وقت دلش مى‌خواست حرکت مى‌کرد، بوق مى‌زد، راه مى‌رفت، و گاه لج مى‌کرد و اصلاً حرکت نمى‌کرد”. موقع نوشتن همه چیز را فراموش مى‌کرد، الا من.

براى این‌که از دید و بازدیدهاى اجبارى خلاص شود، رک و راست دروغ مى‌گفت! حضور و غیاب نمى‌کرد و همین شده بود یک مشکل با روساى دانشکده. گاهى هم مرا سرکلاس مى‌برد و چاق‌ام مى‌کرد! کلاس‌هایش سه برابر جمعیت معمول را داشت، و معمولاً صدایش ضبط مى‌شد و بعد پیاده و گاهى مى‌شد کتابى مثل “اسلام‌شناسى” و “تاریخ تمدن”. بعضى کارهایش به قدرى عجیب بود که اگر “سیگار” نبودم هم دود از کله‌ام بلند مى‌شد! مثل سئوالات عجیبى که براى امتحان‌ها طرح مى‌کرد. سئوال ششم امتحان تاریخ تمدن ترم اول ۵۰ـ۴۹:

“… خبرنگارى در خانه‌ی یک فضانورد از کودک‌اش مى‌پرسد:

– بابا کجاست؟
– به کره مریخ رفته است.
– کى برمى‌گردد؟
– حدود دوشنبه سوم اکتبر، ساعت هفده و بیست و یک دقیقه و چهل و پنج ثانیه.
– کو مامان؟
– رفته دکان نانوایى نان بخرد.
– کى برمى‌گردد؟
– معلوم نیست…”!

در گردش‌هاى علمى و تفریحى‌ی دانشجویان همیشه شرکت مى‌کرد و با همه خودمانى بود. البته با من بیش‌تر! خوب یادم هست وقتى ساواک اجازه نداد تا با اردوى دانشجویان به عراق برود، موقع بدرقه‌ی آن‌ها چه پک‌هاى عصبى و تندى به من مى‌زد و گفت: “دقت داشته باشید که پرچم حرم امام حسین سرخ‌رنگ است.”

هر روز انقلابى‌تر مى‌شد و نطفه‌ی بسیارى از فعالیت‌هایش در حسینیه‌ی ارشاد، در همان مشهد ریخته شد. مثل نمایش ابوذر که در دانشکده‌ی پزشکى مشهد اجرا شد. اما خلوت خودش را هم داشت، و مثلاً در کنار آن همه سخنرانى و کتاب تند و تیز، “کویریات” را هم از دست نمى‌داد. از سال ۴۷ سخنرانى‌هایش در دانشکده‌هاى مختلف ایران شروع شد و یک سال بعد بود که پایش به حسینیه‌ی ارشاد باز شد. اوایل مى‌رفت تهران به سخن‌رانى و برمى‌گشت مشهد به تدریس، تا این‌که از تدریس محروم‌اش کردند و پرتاب‌اش کردند در اتاقکى در بخش تحقیقات وزارت علوم در تهران. همان را هم تاب نیاوردند و فرستادندش خانه تا راحت‌تر (و البته کم خطرتر) به خدمت‌اش ادامه دهد. پیش از آن سخنرانى‌هایش در حسینیه ارشاد هر روز با استقبال گرم‌تر نسل جوان و برخورد قهرآمیزتر قشر مذهبى‌هاى سنتى مواجه مى‌شد و آن‌قدر ادامه یافت تا در اوایل سال ۴۸، رسماً از هیات امناى حسینیه خواسته شد تا از سخنرانى‌هاى او جلوگیرى کنند.

این‌چنین نشد و به عکس، فعالیت او بیشتر هم شد. تا سال ۵۰ سه بار حج رفت و یک بار هم به مصر. آنقدر ماند و کار کرد تا عده‌اى که او را تاب نمى‌آوردند، رفتند، و جَو یک‌دست‌تر شد و دست او بازتر. زیرزمین حسینیه را هم گرفت و جلسات بحث و گفت‌وگو، کمیته‌هاى هنرى، نقاشى، تئاتر، کودکان و نوجوانان، ادیان، و تحقیقات، قرآن و نهج البلاغه و گروه‌هاى تحقیقاتى را پایه‌گذارى کرد. تحمل این وضعیت خیلى‌ها را آزرد، و آن‌ها على شریعتى را، اما او دست‌بردار نبود. آن‌قدر کارش زیاد و سرش شلوغ شده بود که دیگر حتى براى سخنرانى‌هایش وقت مطالعه نداشت، و پاکت من شده بود دفترچه‌ی یادداشت‌اش! از لب‌اش نمى‌افتادم، به خصوص آن شبِ اجراى ابوذر در حسینیه‌ی ارشاد که مخالفت‌ها باعث شد شب اول نمایش اجرا نشود و شب دوم تهدید شد که زیر سن بمب کار خواهند گذاشت. مثل من بود، آتش به سر داشت، ولى نمى‌شد مثل من به راحتى خاموش‌اش کرد! رفت و آنقدر حرافى کرد تا مطمئن شد که بمبى در کار نیست، که اگر بود، باید زیر پاى او منفجر مى‌شد.

حسینیه نه بعد از نمایش ابوذر، و نه به واسطه‌ی بمب، که روز بعد از عید فطر سال ۵۱ و به واسطه‌ی حکمى، بسته شد، و به خاموشى گرایید. آن وقت همه، و خودش از همه بیش‌تر، مى‌دانستند که مى‌خواهند دستگیرش کنند. مخفى شد. برادرزن و پدرش را به گروگان گرفتند، ساک‌اش را بست، مرا در جیب‌اش گذاشت و خودش را معرفى کرد. هر دو مى‌دانستیم که دوران تنهایى‌ی من و او آغاز خواهد شد. اما هرگز گمان نمى‌کردیم خلوت ما ۱۸ ماه طول بکشد. همان اول به شوخى و جدى گفت: “اگر اجازه‌ی همراه داشتن سیگار را مى‌دهید، مى‌مانم.” مرا مى‌گفت، مرحمت رفیق بدى که تا آخر عمر به پایش سوخت و ساخت! یک بار تیمسار در سلول را باز کرد به قصد پرسش و پاسخ‌هاى ناخوشایند. دود آهِ مرا دید و شریعتى را ندید، که من مثل دوست مهربانى در آغوش‌اش داشتم. خیلى ترسید و بعد که دود مه‌آلود را کنار زد، مردى را دید کز کرده در گوشه‌ی سلول و بر لب‌اش مرحمتی رفیق بد. این طور بودیم با هم، اما خیلى وقت‌ها هم کارى از من برنمى‌آمد، مثل آن موقعى که یکى از شاگردان‌اش را که سخت شکنجه شده بود، براى شکنجه‌ی او به دیدن‌اش فرستادند و او نه از پس آن همه کبودى و خون‌مردگى و پارگى، که تنها از صدایش او را شناخت و سخت “شکنجه شد”.

اما شاگردان و دوستان‌اش همه زیر شکنجه نبودند، بودند کسانى که دست‌شان مى‌رسید و کارى مى‌کردند، مثل آنها که ژاک برک را به دیدن شاه فرستادند در لوزان، و مثل آن دوست‌اش که وزیرى الجزایرى بود و رفت به دیدار شاه، و همه خواستار آزادى‌ی شریعتى. شب عید سال ۵۴ آزاد شد و از زندانى کوچک، رفت به زندانى بزرگ‌تر. به ظاهر آزاد شد تا بیشتر تحت‌نظر باشد. احضارهاى مداوم و مراقبت‌هاى شدید باعث شد تا از حداقل روابط اجتماعى هم چشم بپوشد. گه‌گاهى چیزکى هم مى‌نوشت براى نشریات خارجى یا کودکان، اما اقناع نمى‌شد. در بدترین وضعیتِ ممکن‌اش بود: ممنوع‌الخروج از کشور، و ممنوع‌الورود به دانشگاه. دل‌مرده و تلخ شده بود، اما هنوز آن رندى‌ی قدیم و ملاحت همیشگى را داشت: یک روز بچه‌ها را به کوه برد. خودش با آن لباس رسمى خواست راه رفتن را به بچه‌ها، سوسن و سارا و مونا، نشان دهد که پایش روى یخ سرخورد و افتاد زمین. گفت: “بچه‌ها! این‌جورى باید قدم برنداشت!” چند دهه گذشت تا این جمله‌ی شریعتى ملکه‌ی ذهن‌ها شد!

فقط در میهمانى‌هاى بسیار خصوصى مى‌توانست “سر سفره‌ی عبدالرحمن” بنشیند و “از على” سخن بگوید، آن هم فقط به امید ضبط صوت روشن! همیشه مى‌گفت به مبارزه‌ی مسلحانه راضى نیست، اما من مى‌فهمیدم که آن سخنان پرشورش چه سرنوشتى خواهد یافت، سرنوشت من: یک سرش لب شریعتى و یک سرش آتش! تصمیم گرفت برود و از بخت خوش یا بد، به مدد نام شناسنامه‌اى‌ی “على مزینانى”اش گذرنامه گرفت. بازهم باورش نمى‌شد و تا خود بروکسل از بهت و حیرت درنیامد.

“کشتى، خواب آلوده و آرام، در فضایى مه آلود و بارانى، شب را مى‌شکافد و مى‌رود و این حال، سرنوشت مرا به یادم مى آورد”. دکتر على شریعتى این را ساعت چهار بعد از نیمه‌شب از میانه‌ی راه ساوت‌همپتون به لوهاور مى‌نویسد. تقریباً به وضوح مى‌بینم‌اش. سیگارى بر لب دارد و قلمى به دست، و دارد نامه مى‌نویسد به دختران‌اش. پایان ماجراست. کافى است از بروکسل تا ساوت‌همپتون انگلیس و از آنجا تا اکس‌آن‌پروانس فرانسه دنبال‌اش کنم و بعد در آن منزل اجاره‌اى… با آن پنجره‌ی رو به باز جنگل…!

اما واقعاً شریعتى چگونه درگذشت؟ به مرگ طبیعى مرد یا کشته شد؟ شواهد براى قبول هرکدام از این دو ادعا فراوان است. عده‌اى عدم وجود هر شاهد جدى و قابل استنادى را دلیلى محکم بر مرگ طبیعى‌ی او مى‌گیرند، و دیگران خروج راحت، سلامتى جسمانى او، و آن پنجره‌ی بازِ رو به جنگل را شواهدى بر شهادت ایدئولوگ بزرگ انقلاب بهمن ۵۷. بهمن‌ى چاق مى‌کنم و دور میز شطرنج قدم مى‌زنم. زنجره‌ها به صدا درآمده‌اند و اندک اندک از سروصدای پارک لاله کاسته مى‌شود.

ساعت رسیده به یازده و نیم شب، و نیمکت‌ها و صندلى‌های زیر درختان کاج از ساعت شش تا به حال چندبار پر و خالى شده‌اند، از دخترها و پسرهاى جوان و بعضاً دیگران. حالا راحت مى‌توانند دست همدیگر را بگیرند و در چشم‌هاى هم‌دیگر نگاه کنند و با هم از عشق و دوستى حرف بزنند. یا مثل آن چند دختر شوخ و شنگ جیغ بکشند و شوخى کنند و بلندبلند بخندند و روى میزها بنشینند. همان‌ها که وقتى داشتند مى‌رفتند نگاهى به دفتر و دست‌ک من انداختند و یکى‌شان، مرد موتُنُک روى جلد کتاب را که چشم‌هاى رندى داشت به دیگرى نشان داد و گفت: “سارا، این یارو کچله عین باباى توئه”. و آن دیگرى به شوخى زد به سر دوست‌اش و “خفه شو لوس نُنُر”ى گفت و همه خندیدند و دنبال هم دویدند. تاب‌هاى آن طرف از صدا افتاده‌اند و بچه‌ها با پدر و مادرهاشان رفته‌اند. خودش مرد یا کشته شد؟ بهمن هم افاقه نمى‌کند حل این معما را. پریسا تماس مى گیرد و یادآورى مى کند که حتماً براى سهراب پوشک بخرم. دفتر و دستک را دارم جمع مى‌کنم. “مرا ببوس… مرا ببوس” یکى از ته دل مى‌خواند “براى آخرین بار، خدا ترا نگه‌دار” برمى گردم به جست وجوى صاحب صدا “که مى روم به سوى سرنوشت”. مى‌بینمش: مردى با چشم‌هاى رند و موى تُنُک. پدر ساراست؟


تاریخ انتشار : ۳۰ / خرداد / ۱۳۸۳
منبع : سایتِ باران در دهانِ نیمه‌باز

ویرایش : شروین یک بارedit


.

Print Friendly, PDF & Email

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شش − 3 =

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.