مناسباتِ مجاهدین و شریعتی
مهندس عبدالعلی بازرگان در مطلبی زیر عنوان “حجتيه و ديوار كوتاهش”، به نقل خاطراتی خواندنی از مناسبات مجاهدین و دکتر شریعتی پرداخته است:
سال ۱۳۵۲ در اوج بگيروببندهاى كميته مشترك (ساواك و شهربانى) عليه به قول خودشان خرابكاران (به اصطلاح امروزى ضدانقلاب) و ماركسيستهاى اسلامى! بود كه ساواك ناشيانه به كاهدان زده، به خيال آنكه علىآباد هم شهرى است! دفتر ما را، كه البته پاتوق فعاليتهاى فرهنگى و سياسى بود، خانه تيمى تصوّر كرده و با يورشى گسترده همه بچهها را دستگير كرده بود.
دو هفتهاى بود در سلولهاى كاملا تاريك زيرزمين شهربانى كل، كه بعدها فهميدم آخور اسبهاى نظميه زمان رضا شاه بوده و با تيغهبندىهائى آنرا تبديل به سلول كرده بودند، روز و شب يكسانى را گذرانده بودم كه در آن روز خاص براى بازجوئى احضار شدم.
در همان سلول به خاطر آوردم مجادلهاى را كه چهارسال قبل با شهيد محمد حنيفنژاد در مسير سربند به توچال در سال ۱۳۴۸ دربارهی تلاشهاى فكرىی دكتر شريعتى داشتيم. هنوز دو سال به علنى شدن سازمان مانده بود و من به كلى از كارهاى زيرزمينى او و ياراناش بىخبر بودم. حنيف قبلا رئيس اتحاديهی انجمنهاى اسلامى دانشجوئى و بسيار فعال بود. و بعد از اتمام دانشگاه هم به انجمن اسلامى مهندسين پيوسته بود، ولى مدتها بود كنار كشيده و خبرى از او نداشتيم، و به نظر مىرسيد در لاك خود فرو رفته است!
در مسير صعود طبق معمول از جريانات سياسى ايدئولوژيك روز سخن مىگفتيم و او برخلاف معمول كه هميشه با سعيد محسن و بديع زادگان صعود مىكرد، تنها بود. در سخناناش نقد سختى عليه جريان شريعتى داشت و آنرا حركتى انحرافى و حرافى روشنفكرانه مىدانست، كه جوانان را به جاى “مبارزه” به “مطالعه” دعوت مىكند! و منِ بىخبر نيز، نقد او را، نِقزدنهاى به حاشيهخزيدهاى تلقى مىكردم، كه با نفىی تأثيراتِ عميق و گستردهی فعاليتهاى دكتر، بىعملىی خود را توجيه مىكند. نمىدانستم كه، پس از سركوب قيامِ خونينِ خردادِ سالِ ۱۳۴۲، او و ياراناش، هفت سال، تمام وقت، در حالِ تداركِ جنگِ مسلحانه بودهاند!
بالا گرفتن صداى ما در آن مجادله دركنار رهروان ديگر، سرانجام او را، كه برخلاف من حساسيت امنيتى داشت و نمىخواست كسى حرفهاى ما را بشنود، ناچار به جدائى كرد، و هركدام به طرفى رفتيم.
پس از محكوميت و انتقال به زندان قصر، وقتى با شهيد مصطفى جوان خوشدل عضو سابق حجتيه و كادر بعدى سازمان مجاهدين (كه محكوم به ابد بود، اما در سال ۱۳۵۱ همراه هشت نفر ديگر از مهمترين كادرهاى فدائى و مجاهد مثل: بيژن جزنى، چوپانزاده، ضياء ظريفى و… با كاظم ذوالانوار، توسط پرويز ثابتى، مقام امنيتى معروف، به انتقام عمليات مسلحانهی يارانشان در بيرون از زندان، در تپههاى اوين به رگباربسته شد!) دربارهی تنگنظرىهاى سازمانشان نسبت به جريان دكترشريعتى و مخالفت سازمان با تلاشهاى روشنگرانه او صحبت مىكردم، تأييد كرد كه: