منوی ناوبری برگه ها

جدید

مقدمه‌ی سخنرانی‌ی میراثِ آدم

درباره شریعتی
مجموعه آثار ۱۷ / اسلام‌شناسی ۲

.

نام سخنرانی : مقدمه‌ی سخنرانی‌ی میراثِ آدم
سخنران : دکتر شریعتی
مکان : حسینیه ارشاد
مجموعه آثار ۱۷ / درس هجدهم
نام مجموعه آثار : اسلام‌شناسی ۲


درس هجده

این، کارِ دوباره‌ای است که می‌کنم، و (نیز) یک بدعت، که هم نوشته‌ای را از رو می‌خوانم و هم با اینکه یک مرتبه طرح شده، مرتبه‌ی دوم تکرارش می‌کنم؛ و این، به خاطرِ اهمیتی است که موضوع، از دو نظر دارد: یکی اهمیتِ مطلبی (است) که اینجا عنوان شده. برای ما، به عنوانِ مردمی که پیروِ این مکتب و این خاندان هستیم و دائماً به این خانواده، بالاخص به این واقعه، می‌اندیشیم و سراپای اندیشه‌های مذهبی و اعتقاد و ایمانِ ما را اشغال کرده و یک نوع زندگی کردن شده است. عشق به امام حسین و داستانِ کربلا و عزای او از این نظر اهمیت دارد که با نگاه و برداشتِ دیگری از مسئله باز به این واقعه بنگریم و این سیما را نقاشی کنیم و بشناسیم. دیگر اینکه در این متن، اصولاً مسئله، طوری طرح شده که طبیعتاً بسیاری از مسایلی که مستقیماً شاید با این موضوع ارتباطی ندارد ولی منطقاً ارتباط دارد، به آن اندازه که شعورِ من و سوادم و قدرتِ قلم‌ام اجازه می‌داده مطرح شده: مسایلِ اجتماعی، نقشِ مذهب در تاریخِ بشری و هم چنین نهادهای اجتماعی و طبقاتی و جریاناتِ پیوسته‌ی تاریخی در طولِ زندگیِ بشری و نوعِ برداشتِ ما از این مسایل و اعتقادِ ما به فلسفه‌ی تاریخ و طرزِ تلقی‌ای که از تحولِ تاریخی، از آغاز تا انجام‌اش داریم ـ که این‌ها جزءِ معتقداتِ مذهبی و در عینِ حال علمی و فلسفیِ ما هست ـ و هم چنین برداشتی از یک مسئله‌ی تاریخی و مذهبی به آن گونه که بتواند برای امروزِ ما آگاهی و شعوری “به کار آمد” ببخشد و تنها نقلِ قصه‌ای یا دردی یا مصیبتی نباشد، بلکه روشنگری و راهنمایی و احساسِ دردِ حالی و هم چنین راهبری‌ای به سوی آینده.

این نوشته، همان‌طور که یک مرتبه عرض کردم و در مقدمه هم گفته‌ام زاییده‌ی اراده‌ای آگاه برای مصلحتی، نیست، نمی‌خواستم که تعلیم بدهم یا کنفرانسی تهیه کنم یا مقاله‌ای به چاپ برسانم، بلکه شبِ عاشورای همین امسال بود و من در مشهد، برنامه‌ای نداشتم و مانده بودم که چه کنم؟ همان طور که گفتم خواستم به یکی از مجالسِ روضه بروم، که آن شب در هر محله‌ای و شاید هر کوچه‌ای فراوان بود. مدت‌ها بود نرفته بودم و هوس کرده بودم که بعد از مدتی بروم و کسبِ فیضی بکنم؛ بعد یک مرتبه فکر کردم که این تمایلِ من ناشی از وضعِ زندگی و تربیتِ اجتماعیِ من است که در دورانِ کودکی و جوانی با این مجالس، زیاد تماس داشته و (در آن‌ها) پرورده شده‌ام و حالا دو مرتبه یک تجدیدِخاطره و یک کنجکاویِ روحی یا فکری مرا دعوت می‌کرد به اینکه بروم تعزیه‌ای بشنوم. و بالاخره نرفتم. ولی خوب، کسی که در این تاریخ و در این جامعه و با این فرهنگ پرورده شده، به هر حال برایش شبِ عاشورا یک شبِ غیرِ عادی است، شبی است که نمی‌توان آرام بود. نمی‌شد سَرَم را به مطالعه، تحقیق، نوشتن یا از این‌گونه که در حالاتِ نا گوار و نا هنجارِ روز می‌شود تسکین داد، گرم کنم و از طرفی هم شبی نبود که آدم، بهانه‌ای دیگر برای گذراندن به دست بیاورد، مثلِ دید و بازدید‌ها و امثالِ این کار‌ها یا مشغله‌ی دیگری.

مانده بودم که چه کار کنم، در حالی که آرامش و هیچ کار نکردن هم برایم مشکل بود؛ بعد یک مرتبه با تناقضِ عجیبی (روبرو شدم): به یادِ خودم افتادم که من، یک آدمِ ایرانی و فارسی زبان و شیعی، در مشهد، شهرِ مقدس و مذهبی، نیازم و رنج و احساس‌ام اندیشیدن درباره‌ی حسین است، و آن وقت شهری که یک پارچه تعزیه است و مردمی که همه سال در این کار و دست اندرکارِ تعزیه‌ی حسین هستند، نیازِ یک فردِ ساده مثلِ مرا برآورده نمی‌کنند؛ درست مثلِ اینکه در شهری مثلِ “دالاس” یا در “ژنوا” و “ونیز” گیر کرده باشم! چنین حالتی را احساس کردم بلکه بد‌تر؛ برای اینکه احساسِ غربت، در غربت ساده است، اما احساسِ غربت در وطن، دشوار است و از همه دشوار‌تر اینکه آدم ببیند که عزیزی دارد که به او با نگاهی پُر از تقدس و حرمت و عظمت نگاه می‌کند و بعد ببیند که چهره‌ی او را در اندیشه‌هایشان، احساسِ شان، درکِ شان، تلقیِ شان چقدر کوچک کرده‌اند و شخصیتی به آن عظمت که از میانه‌ی تاریخ و آدم‌ها چنین سر برکشیده و جاوید مانده و می‌تواند به هر ملتی که شعور و احساس داشته باشد همواره روحِ حیات و آزادی و عزت و حرکت بدمد، چنین چهره‌ای شده و وسیله‌ای برای سنّت‌ها و انجامِ مراسمی که نمی‌خواهم آن‌ها را محکوم کنم، ولی لا اقل با شخصیتی که در آن‌ها از او صحبت می‌کنند فاصله‌ی خیلی زیادی دارد.

ببینید که تا چه حد، قیام‌اش را، اثرِ عمل‌اش را، شخصیت‌اش را، سخن‌اش را و نهضت‌اش را حقیر و کوچک کرده‌اند و از اهانت‌هایی که به نهضتِ او و اندیشه‌ی او و شخصیتِ او می‌شود صحبت نمی‌کنند، (به طوری) که یک آدمِ کوچک که یک ذره انسان بودن و شهامت و عزتِ بشری را از مکتبِ حسین آموخته باشد ـ یک آدمِ معمولی ـ می‌داند که در برابرِ دشمن چگونه باید ایستاد، و آن وقت مردی به این عظمت که یک چنین حماسه‌ای باور نکردنی آفریده، در آخرین لحظه‌های قیام که در اوجِ شکوه و عظمتِ شهادت‌اش است، می‌آید از پست‌ترین مامورِ دشمن با آن شکل تقاضا و حتی ِاسترحام می‌کند؛ این‌ها تحمل ناپذیر و شکنجه‌آمیز است.

توماس ولف می‌گوید که “نوشتن برای فراموش کردن است، نه به یاد آوردن”. (البته) نه همه‌ی نوشته‌ها، ولی بعضی از نوشته‌ها برای این است که ما فراموش کنیم؛ به نوشتن، پناه می‌بریم برای اینکه از چنگالِ خشنِ آن معنی، آن درد، اندکی رها شویم. این است که گاه به نوشتن، به عنوانِ یک فرار کردنِ از خود پناه می‌بریم. و من این جور نشستم و فکر کردم که راجع به مصیبتِ خودم و این تنهاییِ پُر از شکنجه‌ای که در این شهر و در این شب (در آن) گیر کرده‌ام چیز بنوسیم. یک کمی که نوشتم، دیدم شرم آور است در شبی که حسین مطرح است از خود سخن گفتن؛ از او سخن گفتم، و این، نوشته‌ی چنین حالتی و چنین شب تا به صبحی است، که اکنون برای شما می‌خوانم و آنجایی‌که لازم است برای شما تفسیر می کنم.

اما چند اصطلاحِ کلی هست که باید این‌ها را به عنوانِ کلیدِ فهمِ این نوشته عرض کنم و بعد، واردِ متن شوم. و آن چند لغت است که لغاتِ اساسی و پایه‌های اساسیِ طرزِ تفکری است که من به آن معتقدم: یکی “توحید” است. دوم “شرک” است با معنیِ دیگری که من از آن صحبت می‌کنم. شرک عبارت است از ثنویت، یعنی دو خدایی و دوگانه پرستی، و نیز تثلیث، یعنی سه خدایی یا سه‌گانه پرستی. من معتقد بودم که در جامعه شناسی یا در فلسفه‌ی تاریخ ـ که هر دو در این مرز مشترک‌اند ـ بشریت ـ از نظرِ علومِ اجتماعی بحث می‌کنم ـ در طولِ تاریخِ خودش دو دوره را گذرانده. برخلافِ فلسفه‌ی سوسیالیسمِ علمی و مارکسیسم که شش هفت دوره را در تاریخِ تحولاتِ اجتماعی مطرح می‌کند: دوره‌ی اشتراک یا کمونِ اولیه، دوره‌ی بردگی، دوره‌ی سرواژی، دوره‌ی فئودالیته، دوره‌ی بورژوازی، و بعد سرمایه داریِ پیشرفته و بعد سوسیالیسم یعنی باز برگشت به دوره‌ی اولیه. من به این معتقد نیستم. بعضی از این‌ها دوره هستند، یعنی زیر بنای جامعه عوض شده، و در بعضی، رو بنا عوض شده و او خیال کرده که زیر بنا عوض شده.

در طولِ تاریخِ بشری یکی دوره‌ی اولیه است که بشر به صورتِ دسته جمعی در شکلِ قبایل در مسیرِ طبیعت و بر سرِ سفره‌ی طبیعت، زندگی می‌کرده، کارش صید در دریا و کنارِ رودخانه‌ها یا شکار در جنگل‌ها و صحرا‌ها بوده. این دو ـ صید و شکار ـ اختلافِ شان در شکلِ ظاهری است؛ اما این دوره یک وجهِ اشتراک داشت و آن این است که ابزارِ کار یا نبود یا در حدِ بسیار کوچکی بود، مثلاً یک تکه سنگی که نوک‌اش را برای شکار کردن تیز می‌کردند؛ هر کس می‌توانست تکه سنگی بردارد و این کار را بکند و در اختیارِ خودش باشد. ابزارِ کار به قدری پیشرفته نبود که عده‌ای آن را داشته باشند و عده‌ی دیگری از آن محروم بشوند و بعد آن‌ها ابزارِ کار را ـ چون در اختیار دارند ـ وسیله‌ای کنند برای استثمارِ دیگرانی که ابزارِ کار ندارند، و آن‌ها را به بیگاری و بعد به غلامی و سرواژی و اسارت بکشند. ابزارِ کار نبود یا اگر بود ابزاری بود که هر کسی می‌توانست به سادگی از طبیعت بگیرد. منبعِ تولید و زندگی، طبیعت بود؛ دریا، رودخانه و جنگل در قباله‌ی مالکیتِ فرد نبود. بنابراین می‌بینیم که مجموعه‌ی یک قبیله و افرادِ یک قبیله واردِ یک جنگل که می‌شدند، تمامِ شکار‌ها، تمامِ پرندگان و حیوانات و همه‌ی میوه‌های جنگلی به طورِ مساوی در اختیارِ همه‌ی آن‌ها بود؛ واردِ رودخانه که می‌شدند، تمامِ ماهی‌ها به طورِ مساوی در اختیارِ همه‌ی آن‌ها بود. چون ابزارِ کار و منبعِ تولیدِ غذا و زندگی به طورِ مساوی در اختیارِ همه بود، همه‌ی افراد به طورِ مساوی با هم برادر بودند زیرا با هم برابر بودند. این، دوره‌ی مالکیتِ اجتماعی و زندگیِ اجتماعیِ بشر است؛ در این دوره همه‌ی افراد مساوی‌اند، با هم مشابه‌اند، و با امکاناتِ برابر. بنابراین این قبیله‌ی بشری، این جامعه، یک روح بود در صد، هزار، پنج هزار “تن”؛ یک “ما ” و یک خانواده را تشکیل می‌دادند، همه، خواهران و برادرانِ یکدیگر؛ و چون زندگی در انحصارِ یک عده و دور از دسترسِ عده‌ای دیگر نبود، که بینِ شان رقابت و خصومت ایجاد شود و دو دسته و سه دسته شوند، همه‌ی افراد در سرِ سفره‌ی پُر سخاوتِ طبیعت، مهمان بودند و بنابراین رابطهٔ شان با هم رابطه‌ی دوستی، خویشاوندی، برابری و در نتیجه برادری بود. اینجا جامعه یک “ما ” است، یک خانواده، یک روح، به طورِ مساوی؛ همه‌ی افراد، مشابهِ همدیگر (بودند) و هیچ عاملی برای خصومت، برای دشمنی، فریب و جنایت وجود نداشت. اینجا از لحاظِ اخلاقی، دوره‌ی طلاییِ زندگیِ بشری است؛ تمدن، پیشرفت نداشت، تکنیک و ابزار نبود، شهر‌های عظیم برافراشته نشده بود اما انسان‌ها خوب بودند؛ بعد این یک “ما ” و یک روح، بینش و روحِ بشری را، که در یک وحدتِ اجتماعی زندگی می‌کرد، مناسب کرده بود که در جهان نیز با روح و بینشِ یک وحدتِ جهانی بیاندیشد؛ در زندگیِ اجتماعیِ شان اختلاف وجود نداشت؛ چشمِ شان در جهانِ طبیعت اختلاف نمی‌دید. شما گاه می‌بینید که حالتِ روحیِ تان یک وضعِ خاصِ بد بینانه دارد، در زندگی، رنج برده‌اید و بیرون که می‌آیید، تمامِ بشر و تمامِ دنیا و زمین و آسمان را بر اساسِ آن زندگیِ داخلیِ‌تان در اداره یا در خانه می‌بینید؛ برعکس (اگر) در خانه، در یک زندگیِ پر از عشق و صفا و دوستی زندگی می‌کنید، (وقتی‌که) با آن حالتِ اشباع از دوست داشتن و از سیرایی و انسانیت بیرون می‌آیید. در چهره‌ی همه، برادری و برابری می‌خوانید و هر خصومتی را پوچ می‌بینید و حتی خودتان میل دارید دشمنانِ تان را که با شما بد کرده‌اند و به شما آزار رسانده‌اند ببخشید. این است که بشر، وقتی زندگیِ اجتماعی‌اش بر اساسِ برابری، برادری، وحدت و یگانگی باشد، جهان را بر اساسِ عدل و یگانگی می‌بیند. این دوره، دوره‌ی توحیدِ اجتماعی بود و دوره‌ی توحیدِ الهی و مذهبی؛ یعنی بینشِ جهان به شکلِ یک وحدت، عدمِ تضاد و عدمِ تناقض بود. یک روح بر جامعه و بر جهان، حکومت می‌کرد. بنابراین توحید، در عینِ حال که یک حقیقتِ جهانی است، یک طرزِ تفکر و بینشِ متناسب با یک نظامِ اجتماعی براساسِ برابریِ عمومی و وحدتِ طبقاتی است.

جامعه عوض شد، مرحله‌ی کشاورزی آمد، صید و شکار به تولیدِ کشاورزی تبدیل شد، زمینِ کشاورزی و آبِ کشاورزی محدود بود، مثلِ رودخانه و دریا و جنگل در اختیارِ همه نبود؛ چون محدود بود، باید عده‌ای می‌داشتند و عده‌ای نمی‌داشتند. بسیار خوب، چه کسانی داشته باشند؟ چه عاملی می‌تواند معین کند که این تکه زمین در اختیارِ این چند تن یا یک تن باشد و دیگران نداشته باشند؟ فقط یک عامل: زور، چون هنوز چیزِ دیگری غیر از زور وجود ندارد، هنوز حقوق و قانون و توجیهاتِ حقوقی و اقتصادی و… وجود نداشته. آنجا، بشریت، برای اولین بار در برابرِ چنین وضعی قرار می‌گیرد و آن عده که زورمند‌تر و نیرومند‌تر از دیگران‌اند، این زمین‌های کشاورزی را اشغال می‌کنند. مسلماً وقتی‌که بنا بر “بچاپ بچاپ” باشد، هیچ کس به اندازه‌ای که “لازم” دارد نمی‌چاپد، (بلکه) به اندازه‌ای که “امکان” داشته باشد بچاپد، می‌چاپد؛ قانونِ عمومی است! این بود که هر کس به میزانِ زور و قدرتی که داشت و بیش از میزانی که می‌توانست کار کند، زمین برای کشاورزی در اختیارِ خود قرار داد، و (این) لازمه‌اش این بود که اکثریتی بی زمین ماندند و حتی به اندازه‌ای که بتوانند برای ارتزاقِ خودِ شان در آن کار کنند، زمین نداشتند.

جامعه به دو قطب، تقسیم شد؛ این “ما ” ـ یک “ما ” ـ به دو قطب، به “من” و “تو” تقسیم و شقِّه شد، من و تو از یک قبیله بودیم، اما حال، من، بیش از آنچه که محتاج‌ام، دارم، و تو حتی به اندازه‌ای که احتیاجِ روزمرّه‌ات را رفع کنی، نداری؛ پس من و تو دیگر یکی نیستیم. تو مرا غاصب و زورگو و ستم کار می‌بینی و همیشه درصددی که یا مرا بشکنی و نابودکنی یا با فریب و تملق و چاپلوسی خودت را به من نزدیک کنی. رابطه عوض شد، و من، مالکِ زورمندِ این منابع هستم. راه‌اش این است که یا تو را به زور وادار کنم که در زمینِ من، که بیش از کارِ خودم در اختیار دارم، بیگاری کنی و برایم کار کنی، و یا فریب‌ات بدهم که قانع بشوی بیایی اینجا کار کنی، و معتقد بشوی که اصلاً باید اینجا کار کنی، خدا همین طوری دُرست‌ات کرده! بنابراین من احتیاجِ به زور پیدا کردم، یا احتیاجِ به فریب: سیاستِ ماکیاولی. (او) در کتابِ “لُ پرنس” (Le Prince) می‌گوید که به دو چیز می‌توان کشوری را اداره کرد: یا شیر بودن یا روباه بودن، یا خشونت یا فریب، مثلِ همان شعارِ ما: “به دو چیز گیرند مملکت را یکی پرنیانی، یک زعفرانی”، یکی شمشیر و یکی سکه. بنابراین وقتی‌که یک “ما”، یک جامعه، دو تا شد، دو شَقِّه شد، دو قطب شد، زور و فریب و تملق و ذلت و بردگی و خیانت و افزون طلبی و بهره کشی از این یکی و از زیرِ کار در رفتنِ دیگری و تجاوز به این و تجاوز این به آن، روابطِ انسانی را می‌سازند.

جامعه شد “من” و “تو”؛ تضاد در جامعه ایجاد شد؛ این تضادِ اجتماعی در روحِ انسان، انعکاس پیدا می‌کند، این دو گانگیِ طبقاتی و اجتماعی در بینشِ ما انعکاس پیدا می‌کند؛ جهان را که می‌بینیم، دو خدا می‌بینیم؛ جامعه که دو تا می‌شود، جهان هم دو تا می‌شود؛ روحِ اجتماعی که دو گانه می‌شود، روحِ حاکم بر جهان هم دو گانه می‌شود؛ خدای واحد به دو خدا تبدیل می‌شود؛ ثنویت، دو خدا پرستی و “ اهورایی ـ اهریمنی” به وجود می‌آید. برای چه؟ برای اینکه دوگانگیِ طبقاتیِ جامعه را توجیه کند. وقتی می‌گویم، “من برتر هستم، تو پست‌تر؛ تو باید برای من بیگاری کنی و من برای تو بیعاری (کنم) “، این را باید توجیه کنم؛ چگونه توجیه کنم؟ نمی‌توانم بگویم که زورِ ما رسید و این کار را کردیم! خوب، می‌گوید که هر وقت، زورت کم شد، من می‌آیم نظام را بر می‌گردانم! باید کاری بکنم که او باورش بشود که این نظامِ دو گانگی، ابدی و طبیعی است؛ برای اینکه بگویم ابدی و طبیعی و غیرِِ قابلِ تغییر است، باید بگویم “خواستِ خدا است”، باید بگویم “ اراده‌ی جهان است”، باید بگویم “تجلیِ طبیعت و حکمتِ آفرینش و سایه‌ی هستی و وجود است”؛ وجود مگر بر دو گانگی و ثنویت نیست؟ جامعه هم بر دو گانگی و ثنویت ساخته شده؛ در زندگیِ اجتماعی تضاد وجود دارد، خیر و شر وجود دارد، جنایت و عدل وجود دارد، ظلم و داد وجود دارد، برتر و پست‌تر وجود دارد، بد و خوب وجود دارد و این‌ها موقتی نیست، عَرَضی نیست، بلکه اساسی است؛ چرا؟ برای اینکه خیر و شر در عالَم وجود دارد، اهرمن و اهورا در عالَم وجود دارد، تاریکی و نور در عالَم وجود دارد، زشت و زیبا در عالَم وجود دارد؛ پس جامعه که دو طبقه شده، موقتی و عَرَضی نیست، انعکاسی از جهان است که دو گانه است. بنابراین ثنویت و دو خدایی زیر بنای فکری برای جامعه‌ی دو طبقه‌ای و دو قطبی ـ طبقه‌ی حاکم و طبقه‌ی محکوم ـ می‌شود.

این، اولِ کار است؛ بعد که جامعه تکامل پیدا کرد، تمدن به وجود آمد، جامعه‌های پیشرفته، مذاهبِ پیشرفته، فلسفه و ادبیاتِ پیشرفته، سازمان‌های اجتماعیِ بسیار مترقی به وجود آمد، این طبقه‌ی حاکم، که یک حاکم و یک نیرو بود ـ همان مالک و دارنده که همه کار می‌کرد ـ دیگر یک فرد باقی نماند؛ خودِ طبقه‌ی حاکم، یک واحد است، اما سه چهره پیدا کرد، تکامل پیدا کرد و تخصص پیدا کرد: یکی بُعد یا چهره‌ی مالکیتِ اقتصادیِ جامعه شد (باز جزءِ طبقه‌ی حاکم است)، یکی بُعد یا چهره‌ی حکومتِ سیاسیِ جامعه شد، و یکی بُعد یا چهره‌ی حکومتِ دینی و اعتقادیِ جامعه شد. جامعه سه بُعد پیدا کرد، این سه بُعد در اول هم بود، اما رشد نداشت، دَر هَم بود، (ولی) حالا تکامل پیدا کرده؛ ایمانِ مذهبی ـ اعتقادِ دینی ـ در دلِ مردم هست، قدرتِ اقتصادی در جامعه هست و قدرتِ سیاسی و اداره و تدبیرِ حکومت و رهبری هم در جامعه هست؛ پس جامعه سه نیرو دارد که رشد پیدا کرده: دین، سیاست و اقتصاد. این سه نیرو که در اختیارِ طبقه‌ی واحدِ حاکم بود، حالا به صورتِ سه چهره در طبقه‌ی حاکم مجسم می‌شود: آن کسی که مظهرِ اقتصاد است، آن کسی که مظهرِ سیاست است، آن کسی که مظهرِ مذهب است، و هر سه در اختیارِ طبقه‌ی حاکم است، هر سه، سه چهره‌ی رسمی‌اند. اگر به زبانِ قرآن صحبت کنیم بسیار روشن است: “مَلاء”، “مُترف” و “رُهبان”. قرآن (نه تورات) از این سه اسم همواره می‌نالد. “مَلاء” چشم پُرکُن‌ها هستند؛ “مُترف” پولدار‌های گُنده‌ای هستند که احساسِ هیچ مسئولیتِ اجتماعی نمی‌کنند، به قدری پول دارند که اضطرابی ندارند و مسئولیت، احساس نمی‌کنند؛ و “رُهبان” یعنی آن قیافه‌ی متولیِ رسمیِ دین: “راهب”.

این سه نیرو که سه تایی طبقه‌ی حاکم را می‌سازند، در قرآن در سه چهره‌ی مشخص آمده‌اند: یکی فرعون است ـ رهبرِ مَلاء است، یعنی تجسمِ قدرتِ زور ـ ، یکی قارون است ـ تجسمِ قدرتِ زر ـ و یکی بلعم باعورا است ـ تجسمِ زهد و دینِ اجتماع ـ ، که در دستِ طبقه‌ی حاکم است. این سه ـ بلعم باعورا که یک روحانیِ فاسدِ دینِ یهود است و قارون که سرمایه دارِ بزرگ است و فرعون که حاکمِ مستبد است ـ سه چهره‌ای هستند که طبقه‌ی حاکم را می‌سازند. این سه چهره ـ که طبقه‌ی حاکم را می‌سازند ـ یک طبقه‌ی حاکم‌اند که سه چهره دارد: “ملاء”، “مترف” و “راهب” یا “فرعون”، “قارون” و “بلعم باعورا ”. تثلیث یعنی همین: سه خدا، سه ارباب و سه خداوند در زمین به وجود می‌آید و سایهٔ شان در آسمان سه خدا می‌شود. بنابراین وقتی در آسمان سه خدا به وجود می‌آید که سه خداوند در زمین به وجود آمده! اینجا است که سه خدایی به وجود می‌آید.

بنابراین طبقِ قانون ـ همین قانون و نظریه‌ای که عرض کردم ـ در دوره‌ی شرک، هر جامعه‌ی پیشرفته‌ای باید سه خدایی باشد. من همه را پیدا کردم: در یونان، “زاگره”، یک خدا است که سه چهره دارد؛ در هند، “ویشنو”، یک خدا است که سه چهره دارد؛ در قرونِ وسطی، “مسیح”، یک خدا است که سه چهره دارد؛ در ایران دیدم فقط دو خدا هست، اما چون ایران، در دوره‌ی ساسانیان، پیشرفته است، باید به مرحله‌ی سه خدایی رسیده باشد. مدتی گشتم و یک مرتبه دیدم که رسیده! سه آتش است که سمبلِ آتشِ اهورا مزدا ـ آتشِ مقدس ـ است: یکی، ” آذر گُشنَسب “، در آذربایجان است که خاصِ شاهزادگان است ـ یکی از آن بُعد‌ها ـ ؛ یکی “ آذر پارس” است، خاصِ روحانیان؛ یکی “ آذر بَرزین مِهر” در نزدیکِ سبزوار است، که خاصِ دهقانان و کشاورزان است. آدم‌های معمولی هم که آتش و… ندارند، نه “ آتشِ اهورا مزدا ” دارند نه “ آتشِ کُرسی”!

می‌بینیم که خودِ اهورا مزدا باز در این مرحله از تحولِ اجتماعی، تبدیل به سه تا آتش می‌شود که هرکدام نگاهبانِ یک طبقه‌ی اجتماعی و یک قشرِ اجتماعی هستند و یکی از دلایلی که این توجیهِ مرا اثبات می‌کند، این است که در دوره‌ی ثنویت یعنی دو طبقه بودنِ جامعه، دو تا خدایی که برای توجیه کردنِ “دو طبقه‌ای” درست می‌شوند ـ در مذاهبِ دو خدایی ـ ضدِ یکدیگر هستند. چرا؟ برای اینکه دو طبقه ضدِ هم‌اند؛ اما در دوره‌ی سه خدایی، سه خدا در عینِ حال، یکی هستند و یک خدا در عینِ حال، سه تا ا ست. هزار سال است دانشمندان و فلاسفه‌ی کاتولیک برای این مردم استدلال می‌کنند و آخرش هم (مردم) نمی‌فهمند که چگونه مسیح در عینِ حال که یکی است، سه تا است و در عینِ حال که سه‌تا است، یکی است! نمی‌فهمند! خودِ پاپ در عینِ حال که یکی است، سه تا است و در عینِ حال که سه تا است، یکی است؛ یعنی پاپ هم قدرتِ سیاسی دارد، هم قدرتِ اقتصادی دارد و هم قدرتِ روحانی و مذهبی؛ خوب، این سه تا در عینِ حال یک پاپ است! روشن شد! منتها این‌ها خیال می‌کنند آن خدای آسمان است! نه، خدای زمین است، که گاه به صورتِ سه بُعد در می‌آید، گاه به صورتِ یکی، کارِ هر سه را می‌کند، مثلِ پاپ در قرونِ وسطی. بنابراین تثلیث، سه خدایی شدنِ یک خدا است، چرا که در جامعه، یک طبقه‌ی حاکم تبدیل به سه طبقه شده که در عینِ حال یک طبقه است. پس این تثلیث، توجیه و انعکاسِ سه گانه بودنِ طبقه‌ی حاکم است، که “سه خدایی” را می‌سازد؛ ثنویت توجیهِ دوگانگیِ طبقاتِ اجتماعی است، که دو خدا را می‌سازد؛ توحید، یک خدایی و وحدتِ جهانی‌ای متناسب با نظامِ برابرانه و برادرانه و یکنواخت و وحدتِ اجتماعی است. این، تحولِ جامعه است.

فلسفه‌ی تاریخِ ما هم از این حکایت می‌کند، و فلسفه‌ی تاریخ، یعنی (اینکه) ما معتقد هستیم ـ به خصوص شیعه، فلسفه‌ی تاریخ‌اش تکمیل است ـ از اولِ بشریت، تاریخ روی خطی حرکت می‌کرده و یک جنگِ دائمی وجود داشته که تا آخرِ زمان یعنی آخرِ تاریخ می‌رود؛ و بعد در آنجا یک انقلابِ جبریِ عدالت و برابری به وجود می‌آید، و بعد بشریت مسیرِ دیگری طی می‌کند. پس دوره‌ای داریم از آغازِ بشریت تا آخرِ زمان، یعنی انقلابِ نهایی و بشری. این، اول‌اش کجاست؟ در قرآن که صحبت از آدم است، سخن از نوعِ انسان است؛ یعنی صفات و حالاتِ آدم، صفات و حالاتِ نوعِ بشر از دیدگاهِ فلسفی است. اما تاریخِ بشر، در قرآن و در تورات، از داستانِ هابیل و قابیل شروع می‌شود.

هابیل و قابیل دو برادر هستند، فرزندانِ آدم؛ بابایشان یکی است، دینِ شان یکی است و مادرِ شان هم یکی است، هم نژادِ هم هستند، در یک جا هم تربیت شده‌اند، محیط‌هایشان هم فرق نکرده، چون آنجا محیطی نبوده که بگوییم یک برادر، سینما و کافه و کاباره و یکی دیگر مسجد و… می‌رفته، و این دو، دو جور شدند! محیطی نبوده، فقط دو تا آدم بوده‌اند؛ پس محیط‌هایشان مشابه بوده؛ اما یکی مظهرِ آدم کشی و برادر کشی و ابداع کننده‌ی تجاوز و خیانت است و دیگری مظهرِ سلامتِ روح، تسلیم در برابرِ حق و مهربانی و گذشت است؛ چرا؟ این دو تا از همه جهت با هم یکی هستند: از لحاظِ نژاد، از لحاظِ محیط و از لحاظِ مذهب، از لحاظِ پدر و مادر. چرا دو طرف، نقیض و ضدِ هم؟ چنان که می‌بینیم، قابیل و هابیل دو تا نامزد دارند، که قابیل به نامزدِ خودش وفادار و قانع نمی‌ماند و می‌خواهد نامزدِ برادرش را بقاپد. او به حقِ خودش قانع نیست و بعد تا آنجا وسوسه می‌شود که او را تهدید به قتل می‌کند. هابیل می‌گوید که تو برادرِ من هستی، تو اگر تجاوز کنی و برای کشتنِ من، دست روی من دراز کنی من هیچ عکس العملی نشان نمی‌دهم. این دو آدم را ببینید چگونه با هم حرف می‌زنند. شکایت پیشِ پدر ـ آدم ـ می‌برند. آدم می‌گوید: “کاری ندارد، شما هر دو که معتقد به خدا و دین هستید؟” ـ خودِ آدم، پیغمبرِ این‌ها است ـ می‌گویند: “بله”؛ می‌گوید: “فردا قربانی‌ای پیشِ خداوند بیاورید، خداوند قربانیِ هر کدامِ تان را که قبول کرد، حق با همان باشد و دیگری تمکین کند.” می‌گویند: “خیلی خوب”؛ من از همین جا فهمیدم که اصلاً قضیه چیست. هابیل می‌رود و بهترین شترِ سرخْ موی جوانِ گله‌اش را برای خداوند انتخاب و قربانی می‌کند، و قابیل می‌رود و یک دسته گندمِ پوسیده‌ی زردی گرفته را بر می‌دارد و می‌آورد که به عنوانِ قربانی بسوزاند. یعنی این در دین‌اش هم تقلب می‌کند و می‌خواهد بر سرِ خدایی‌که به او عقیده دارد، کلاه بگذارد!(۱)

مسلماً قربانیِ قابیل رد می‌شود و قربانیِ هابیل قبول می‌شود. اکنون قابیل باید لااقل ـ طبقِ قرارِ خودش ـ به حکمِ خداوند تمکین کند؛ (ولی) تمکین نمی‌کند و بعد می‌رود و هابیل را می‌کشد، و اولین انسان، به دستِ انسانِ دیگر کشته می‌شود و اولین برادر کُشی شروع می‌شود و اولین تجاوز به ناموس شروع می‌شود و اولین عصیان در برابرِ خداوند شروع می‌شود و اولین عصیان در برابرِ پدر و پیغمبر و دین شروع می‌شود و اولین فریبِ مذهبی شروع می‌شود. سمبلِ همه‌ی این‌ها قابیل است.

دیدیم که قابیل رفت و گندمِ پوسیده آورد و هابیل رفت و یک شترِ گله آورد. از اینجا من این استنباط را می‌کنم که بنابراین این دو که با هم برابر و برادرند و مثلِ یکدیگر و در یک محیط‌اند، اختلاف، سرِ شغلِ شان است: هابیل مالِ دوره‌ی دامداری و دوره‌ی صید و شکار است ـ که گفتم ـ و قابیل مالِ دوره‌ی مالکیتِ فردی و انحصاری و دوره‌ی کشاورزی است، که بعد آمد. بنابراین جنگِ قابیل و هابیل، (جنگِ) دو نظامِ اجتماعی در تاریخِ بشری است. جنگِ قابیل و هابیل، جنگِ دو انسانِ وابسته به دو دوره‌ی متضاد است: دوره‌ی برابریِ عمومی و دوره‌ی انحصار طلبیِ فردی. قابیل انسانِ این دوره است و هابیل انسانِ آن دوره؛ و اینکه هابیل کشته می‌شود و قابیل زنده می‌ماند، یعنی، نظامِ عدالت و برابریِ انسانِ برادر و انسانی که براساسِ روابطِ بشری و برادری و عدالت زندگی می‌کرد، رفت و نظام‌اش محکوم شد و قابیل در تاریخ ماند، نظامی که مذهب را وسیله می‌کند، نظامی که در برابرِ خدا عصیان می‌کند، نظامی که در برابرِ قیدهای اخلاقی تجاوز می‌کند، نظامی که به خاطرِ منافع‌اش یا به خاطرِ هوس‌اش برادر کشی می‌کند. این نظام، نظامِ قابیلی است که بر تاریخ، حاکم می‌ماند. جنگ، جنگِ توحید و شرک، جنگِ مذهب و مذهب است. اما شرک ـ همان طور که گفتم، تثلیث و ثنویت ـ مذهبِ قابیل است، که به دو خدا و سه خدا احتیاج دارد، و توده‌ی مردم ـ امت ـ همواره در طولِ تاریخ در جستجوی توحید بودند، برای اینکه در جستجوی توحیدِ بشری بودند. بنابراین شرک بَعد به وسیله‌ی نظامِ قابیلی خلق شده تا نظامِ قابیلی به وسیله‌ی آن توجیه بشود و توحید، نهضتی بوده که همواره در طولِ تاریخ، به وسیله‌ی وارثانِ هابیل (به خاطرِ آن) قیام می‌شده، شهادت داده می‌شده و با نظامِ حاکمِ قابیلی ـ نظامِ پیچیده‌ای از مذهبِ رسمی و مالکیتِ فردیِ استثماری و زرپرستی و زورپرستی و زهدپرستیِ رسمیِ دروغین ـ مبارزه می‌شده.

پس تاریخ، در طول‌اش، (عبارت از) جنگِ هابیل و قابیل است، جنگِ مذهبِ توحید و مذهبِ شرک است به عنوانِ دو مذهبی که یکی به دنبالِ حقیقتِ اولی و یکی به دنبالِ فریب دادنِ مذهبیِ مردم می‌رود؛ یکی طبقه‌ی سه بُعدیِ حاکم، “ملاء” و “مترف” و “راهب” (است) و یکی مردم ـ ناس ـ به رهبریِ پیامبرانِ چوپان، پیامبرانی که همهٔ‌ شان از متنِ رنج و فقر و کار و محرومیت، ناگهان سر می‌زدند و بعد بر خداوندانِ زر و زور و فریبِ دینی می‌شوریدند. ابراهیم که سرسلسلهٔ‌ شان است، با گُرز واردِ میدان می‌شود و بت‌ها را که سمبلِ دینِ شرک هستند، و هر بتی حافظِ منافعِ یک خانواده یا یک نژاد یا یک طبقه است، با گُرز می‌شکند. و بعد با نمرود مَصاف می‌دهد و در آتش‌اش می‌افکند؛ و جنگ‌اش را ادامه می‌دهد؛ و بعد از وارثانِ او، موسی با فرعون و بلعم‌باعورا و قارون، ملاء و مترف و راهبِ زمانِ خودش در جنگ است و عیسی با فریسیان، که روحانیونِ فاسدِ دینِ یهود بودند و معبد را مغازه و دکان کرده بودند و هم چنین با سردارانِ رومی و سرمایه دارانی که با ربح و برده فروشی زندگیِ مردم را می‌مکیدند، مبارزه می‌کند، و پیغمبرِ اسلام با باغ دارانِ طائف و تاجرانِ قریش و هم چنین با قدرت مندانِ امپراطوریِ روم و ساسانی و هم چنین با بلعم باعوراهای زمان‌اش (می‌جنگد)؛ و بعد وارثانِ او هم چنان جنگ را ادامه می‌دهند؛ تا کِی؟ تا آخرِ زمان.

در این جنگ، این دو صف، از زمانِ قابیل و هابیل در کنارِ هم می‌جنگند و بشریت دائماً از یکدیگر فاصله پیدا می‌کنند. این بشریت که یک جنس بوده، حالا دو جنس شده، که دائماً از هم دور می‌شوند و از هم دور می‌شوند تا در آخرِ زمان با یک انقلابِ جهانی، این دوگانگی و تضاد به هم پیوسته می‌شود؛ توحید بر جهان و وحدتِ بشری بر زمین حکومت می‌کند، و به این شکل، هم عدالتِ اجتماعی و هم حقیقت در جهان احیاء می‌شود. و آن، دوره‌ی نظامِ بعد از انقلابِ آخرِ زمان است. این، فلسفه‌ی تاریخ است. و بعد دیدم که اتفاقاً این فلسفه‌ی تاریخ، با این شکل که من می‌گویم، در بین النهرین نقاشی شده؛ گویی که جغرافیا، داستانِ تاریخی را که من برای شما گفتم، روی بین النهرین پیاده کرده (کمکِ جغرافیا به تاریخ)؛ به این شکل که بین النهرین هفت هزار سال سابقه‌ی تاریخی دارد؛ تمام این ادوارِ تاریخی که گفتم، بیشترش در همین بین النهرین است: آشوری‌ها در همین جا بودند، داستانِ ابراهیم در همین جا است، داستانِ نمرود در همین جا است، داستانِ یحیی در همین‌جا است، داستانِ نوح و کشتیِ نوح و سیلِ طوفان گیرِ نوح در همین‌جا است (همه‌ی این‌ها در همین بین النهرین است)، بعد داستانِ بعل و بتخانه‌ها و مظاهرِ شرک در همین‌جا است و داستانِ حسین هم در همین جا است. و بعد دیدم که این دجله و فرات مثلِ اینکه همین دو شعبه است، همین دو صف است، با شباهتی چقدر دقیق! آن چنان که گویی من که با این وضع، تاریخ را برای شما رسم کردم، مثلِ این بود که روی نقشه خط کشیدم! این دجله و فرات درست سمبلِ این دو جریانِ تاریخی است، با همین فلسفه‌ی تاریخی که گفتم.

به این شکل است که اینجا(۲) ایران است، اینجا عراق است، در شمالِ غربی، ترکیه و ارمنستان است؛ کوه‌های ارمنستان و ترکیه و آرارات، سرچشمه‌ی یخ‌ها و برف‌هایی است که آب می‌شود و این دو جریانِ پیوسته از یک سرچشمه به وجود می‌آیند. این دو جریان بعد کم‌کم از هم دور می‌شوند، دورتر و دورتر می‌شوند و بعد کم‌کم باز به یکدیگر نزدیک می‌شوند؛ نزدیکِ بغداد که می‌رسند ـ که یعنی مظهرِ تاریخِ اسلام است ـ دوتایی با هم قاطی می‌شوند (دیگر معلوم نیست کدام دجله است و کدام فرات) و شط العرب را درست می‌کنند و بعد این دجله و فرات دست به دست هم می‌دهند و واردِ خلیجِ فارس می‌شوند؛ در خلیجِ فارس به وحدت می‌رسند و جنگ و دوگانگیِ شان محو می‌شود. پس معلوم می‌شود که اگر دجله را مسیرِ نهضتِ پیوسته‌ی عدالت خواهی و هابیلی در طولُِ تاریخ بگیریم که همیشه (به صورتِ) جنگ علیهِ نظامِ حاکم ادامه داشته و فراتِ سیاه را نظامِ حاکمِ قابیلی بگیریم، این دجله و فرات درست مثلِ هابیل و قابیل با هم وحدتی داشتند (از آدم سرچشمه گرفتند)، بعد کم‌کم از هم دور شدند، و دائماً دورتر شدند؛ در طولِ تاریخ، طبقه‌ی حاکم و محکوم از هم دورتر می‌شود؛ صفِ حق و صفِ باطل، صفِ ظلم و صفِ عدالت، صفِ شرک و صفِ توحید کاملاً مشخص است، رابطهٔ‌ شان جنگ است؛ اسلام که می‌آید و خلافت که به وجود می‌آید، صف‌ها قاطی می‌شود و دیگر معلوم نیست؛ آدرس‌ها گم می‌شود، و به اسمِ تاریخِ اسلام، شط العرب درست می‌شود، و بعد در انتها می‌بینیم که این دجله و فرات باز به خلیجِ فارس می‌رسند، که آنجا آن انقلابِ نهاییِ آخرِ زمان است که تضادِ بشری و دوگانگی و دو صفی، به یک وحدتِ مجددِ بشری و برابریِ عمومی و برادری تبدیل می‌شود، آن چنان که دو رود در دریا زندگی می‌کنند. بنابراین درست همان طور که در جامعه‌ی بدونِ طبقه و تضاد در اولِ بشریت، یک “ما ” وجود داشت و بعد تضاد به وجود آمد و دو مرتبه در آخرِ زمان یک جامعه‌ی بدونِ تضاد و بدونِ طبقات به وجود می‌آید، این دو رود هم با هم وحدت داشتند، (سپس) از هم جدا شدند و بعد در خلیجِ فارس باز به وحدت رسیدند، اما در آغاز، وحدتِ شان وحدتِ منجمدِ کوهستانی و سنگستانی و یخ و در انتها وحدتِ شان وحدتِ سیال، وحدتِ دریایی و حرکت است. بنابراین بین النهرین، تاریخ است و دجله و فرات دو نظامِ حق و باطل، عدل و ظلم است، و در مسیرِ این دجله و فرات است که همه‌ی وارثانِ هابیل با همه‌ی وارثانِ قابیل و آن نظامِ سه بُعدی در جنگ‌اند. یکی از این صحنه‌ها در کربلا است که کنارِ فرات است، و خونی که در کربلا ریخته شد، خونی است که در مسیرِ فرات حرکت می‌کند و در جنگِ دائمی با مسیرِ فرات تا خلیجِ فارس می‌رسد.

پاورقی :

۱. الان هم هستند! کلاه‌بازی‌هایی درست می‌کند، که این مسئولیت یا آن قرض یا دِینِ مذهبی‌اش را کلاه در کلاه کند. مثلِ مالیات‌هایی که (کوشش می‌کنند) کم شود. (اگر) کم بشود ، تو خودت می‌دانی که کلاه گذاشتی! خوب ، آخر، سرِ کی کلاه گذاشتی؟ قابیل، این جور آدمی است، و فرزندان‌اش هم همین طورند! در طولِ تاریخ این قابیلی‌ها و هابیلی‌ها با هم در جنگ‌اند.

۲. با اشاره به نقشه (“دفتر”).


تاریخ سخنرانی : ۰۰ / ـــــ / ۱۳۵۱
کانون آرمان شریعتی

ویرایش : شروین ۳ بار / دادار ۲ بارedit


.

Print Friendly, PDF & Email

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

12 + یازده =

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.