منوی ناوبری برگه ها

جدید

مدلِ کشتی‌ی نوح جواب نمی‌دهد!

رضا علیجانی
رضا علیجانی، روشنفکر نوگرای ملی ـ مذهبی

.

نام سخنرانی : مدلِ کشتی‌ی نوح جواب نمی‌دهد!
سخنران : رضا علیجانی
موضوع : درباره‌ی اتحادِ نیروهای سیاسی
مناسبت : همایشِ اتحادِ جمهوری‌خواهان



من هم مثل بقیه دوستان، ضمن ارتباط جریانی‌ای که دارم، اما در اینجا نظرات فردی‌ام را می‌گویم.

من خودم متعلق به جریانی هستم که خودش مثالی از همگرایی و ائتلاف است. هم شورای فعالان ملی ـ مذهبی، و هم کنش‌گران ملی ـ مذهبی‌ی خارج از کشور، مثال‌هایی از یک جریان ائتلافی هستند.

اگر بحث همگرایی به موضوع انشاء تبدیل شود، چیزی از آن در نخواهد آمد. همه می‌گویند همگرایی خوب است، اما اگر این‌قدر خوب است، و مطلوب همگانی است، چرا تا به حال صورت نگرفته است؟ بدون آسیب‌شناسی، مدل دادن، کاری انتزاعی، و صرفاً در ذهن روشنفکری‌ی ما خواهد بود.

بدونِ آسیب‌شناسی، همگرایی موفق نخواهد بود

از اول انقلاب که نگاه کنیم، می‌بینیم مثلاً فداییان خلق، به اقلیت و اکثریت تبدیل شدند. جامعه روحانیت و مجمع روحانیون داشتیم، و همین‌طور انشعابات دیگری…، که نشان می‌دهد این اپیدمی اختلاف و انشعاب یک مشکل همگانی است.حتی می‌خواهم بگویم مشکل اجتماعی هم هست. در تشکلات صنفی معلمان هم مثلاً شاهد همین پدیده هستیم. چرا از اتحاد جمهوری‌خواهان یک عده جدا شدند؟ اگر این‌ها را آسیب‌شناسی بکنیم، شاید راحت‌تر به فرمول، راه‌حل، و مدل برسیم.

ما، ملی ـ مذهبی‌ها، مجموعه‌ای هستیم از افراد و طیف‌هایی که از جاهای مختلف آمده‌اند. یک بخش آقای مهندس سحابی، آقای بسته‌نگار، و دوستانی دیگر هستند، که از جریان نهضت آزادی جدا شدند. نهضت آزادی، حزب برادر و حزب بزرگ‌تر ما است، و شاید جدایی اینها مثال اخلاقی‌ی خوبی باشد، که یک عده می‌توانند از یک جریان جدا شوند، اما هم‌چنان دوستی و رفاقت خود را با آن جریان مادر ادامه دهند، در حالی که، همیشه در ایران، انشعابات به خصومت منجر می‌شود، که مثال‌های زیادی برای آن هست.

یک بخش از جریان ملی ـ مذهبی را آقای دکتر پیمان و جنبش مسلمانان مبارز تشکیل می‌دهند. بخشی دیگر دوستان جدا شده از جنبش مسلمانان مبارز هستند. بخشی هم ما بودیم که متاثر از اندیشه‌های دکتر شریعتی هستیم، و عمدتاً دهه شصت به زندان رفتیم. بخشی هم افرادی مثل خانم طالقانی با سیر خاص خودشان است، و یا کیوان صمیمی، و همین‌طور دوستان دیگر.

ما، افرادی هستیم که، سیر بعد از انقلاب‌مان خیلی با هم متفاوت است. متاسفانه در این جمع اکثر دوستان از من مسن‌تر هستند، و جوان‌تر از من کم است. آن دعوای ارتجاع ـ لیبرال را در اول انقلاب احتمالاً همگی به یاد دارید. در داخل ملی ـ مذهبی‌ی کنونی دو جریان وجود دارد که تحلیل سیاسی‌شان اول انقلاب در این مورد کاملاً در مقابل هم بود. یعنی، یکی لیبرالیسم را جاده صاف‌کن امپریالیسم می‌دانست، و دیگری سمبل لیبرالیسم بود.

پس ببینیم چگونه و در چه فرایندی دو جریانی که مشی‌ی سیاسی‌شان با هم، نه فقط متفاوت، بلکه، در مقابل هم است، با هم بعداً ائتلاف کردند. و من شاهد مشارکت اینها در عروسی و عزا، و غم‌ها و شادی‌هایشان بودم. اوایل که این مسیر طی می‌شد، کسانی می‌گفتند که اگر در بیانیه‌ای امضای فلانی باشد، من بیانیه را امضا نمی‌کنم، آن یکی هم می‌گفت، اگر امضای طرف مقابل باشد، من امضا نمی‌کنم. ولی، همین مدار، مسیر، و فرآیند، به جایی رسید که، دستگیری و رنج و مرارت‌های یکی، دیگری را وادار به گریستن می‌کرد. این اتصالات به نظر من طبیعی است. از اینجا وارد آسیب‌شناسی‌ی همگرایی و مدل بشویم.

اولین شرطِ همگرایی، نشاطِ سیاسی است

در مرحله‌ی اول، لازم است نوعی نشاط سیاسی داشته باشیم. آدم‌های افسرده نمی‌توانند با هم ائتلاف کنند. یعنی، در ابتدا باید انگیزه‌ی تحرک و فعالیت سیاسی وجود داشته باشد، و این انگیزه را، در خارج از کشور، در مرحله اول، داخل کشور می‌دهد.

خارج از کشور اگر بخواهد خودش با خودش ائتلاف کند، یک داستان است، و اگر بخواهد نسبت‌اش را همیشه با داخل تعریف کند، داستانی دیگر است.

درون نظام / بیرون نظام، تنها “یک” شاخص دسته‌بندی نیروهای سیاسی است. یک شاخص مهم هم، نیروهایی هستند که پایی در داخل کشور، و پایی بیرون از آن دارند. این‌ها اساساً فرهنگ، فضا، انگیزه، و شاخص‌هایشان برای ائتلاف و عدم ائتلاف با هم فرق دارد. بین داخل زندان بودن و خارج از کشور بودن شباهت‌های زیادی وجود دارد. بعضی نیروهای سیاسی هستند که در خارج از کشور، مانند کسی که مدتی در زندان می‌ماند و ذهنی می‌شود، ذهنی شده‌اند.

این ذهن‌ها با هم می‌توانند گفتگو یا ائتلاف کنند. من نمی‌خواهم این را تخطئه یا تحقیر کنم، اما، اگر هدف تغییری است که در ایران اتفاق بیفتد، و این ملاک اصلی است، باید به این سوال توجه کرد که، آیا نیروهایی که در خارج از کشور هستند، نیروهایی‌اند که تماماً در خارج از کشورند، یا نیروهایی هستند که پایی در داخل و پایی در خارج دارند، که اقتضائات آن مفصل است، و دراین بحث نمی‌گنجد.

من ترجیح می‌دهم به آن نوع همگرایی فکر کنم، یا برایش انرژی بگذارم، که به هر حال پایی درون کشور داشته باشد. ضمن آنکه، برای تمام افرادی که مایل به همگرایی هستند، کاملاً احترام قائل هستم. خود من هم جزو آخرین کسانی هستم که به خارج پرتاب شده‌ام. همان‌طور که تمام کسانی که اینجا نشسته‌اند، بیست سال، پانزده سال، یا ده سال پیش به اینجا پرتاب شده‌اند، و سختی‌ی زیادی کشیده‌اند. نمی‌خواهم برای خارج از کشور بودن ارزش‌گذاری بکنم، همان‌طور که زندان رفتن ارزش نیست. داخل بودن ارزش نیست، و بالعکس.

پس، در مرحله‌ی اول، برای رسیدن به مدل همگرایی، ما نیاز به نشاط سیاسی داریم، و این نشاط را، داخل کشور به ما می‌دهد. تک‌افراد و استثنائاتی وجود دارند که دارای شعله‌ای در درون هستند، و سرما و گرمای روزگار بر آنها تاثیر نمی‌گذارد. به قول ابوایاذ، که می‌گفت ما سربازهای چهارفصل می‌خواهیم، اکثر نیروهای سیاسی، سربازهای بهاره و تابستانه هستند. سربازهای چهار فصل خیلی کم‌اند. اکثر افراد، به جز آن استثناءها، نیاز به انگیزش درونی دارند، که بیش از پیش این انگیزه را داخل کشور می‌دهد، یعنی، اگر در داخل کشور حرکتی باشد، انگار همه‌ی نیروها در خارج از کشور به صف می‌شوند.

سه وضعیت در رابطه با همگرایی : دانه، براده، قطره

در رابطه با همگرایی، و به صف شدن، سه مدل وجود دارد. یکی، مدل دانه‌ی سنگ یا دانه‌ی برف است، که به هر جا بخورد یا بیفتد، همان جا می‌ایستد. یک مدل، قطره‌ی آب است، که حرکت می‌کند، و یکی هم، براده‌ی آهن است. براده‌های آهن سرجایشان می‌ایستند، اما یک آهن‌ربا می‌تواند همه‌ی آن براده‌ها را منظم و به صف کند. مدل نیروهای خارج از کشور، مدل براده‌ی آهن است، که نیروی مغناطیس و آهنربای حرکت مردم داخل کشور، می‌تواند آن را به صف کند، بدون آنکه خودشان چنین خواستی داشته باشند. یا می‌توانند مثل قطره‌ی آب باشند، و خودشان هم به هم بپیوندند و جاری شوند، و یا جزمیت یا مقاومت دانه برف یا دانه سنگ را داشته باشند، یعنی آن‌چنان مقاومت‌های درونی در آنها باشد که به حرکت در نیاید. در بحث همگرایی، وضعیت دانه‌ی برف و سنگ را کنار می‌گذاریم.

جزمیت‌های ایدئولوژیک، و هویت‌طلبی‌های افراطی، افراد و جریانات را به دانه‌های برف و سنگ تبدیل می‌کند. طرف طوری به زمین وضعیت‌اش می‌چسبد، که نیازی به همگرایی احساس نمی‌کند. اصلاً وزن‌مخصوص‌اش طوری نیست که حرکت کند و هم‌گرا باشد. همگرایی که بخواهد بر اساس تبار باشد، هویت باشد، مثل این‌که من مذهبی‌ام و تو غیرمذهبی‌ای، من غیرمذهبی‌ام و تو مذهبی هستی، و یا ذات‌پندارانه باشد، و حتی می‌خواهم بگویم “هدف‌محور” باشد، صورت نمی‌گیرد. یعنی تنها با اهداف مشترک، بدون روش‌های مشترک، فعلاً نمی‌توان همگرایی کرد.

در زندان برخی بچه‌های چپ شوخی ـ جدی بحث می‌کردند که، در دوران پیروزی‌ی نهایی، آیا فرد می‌تواند هم عضو حزب باشد و هم عضو ارتش خلقی؟ این مثال شاید شوخی باشد، مثل بحث عبادت در قطبینِ مذهبی‌ها. یعنی ما می‌توانیم سر موضوعی که بیست سال بعد مسئله‌ی ایران خواهد بود (و یا هیچ‌گاه مسئله‌مان نخواهد بود)، از الان دعوا کنیم، و از هم‌دیگر انشعاب بدهیم. این‌ها مشکلاتی است که همگرایی را از همان اول مرده به دنیا می‌آورد.

اما، اگر بخواهد شبیه براده‌ی آهن باشد، یا حداقل شبیه قطره‌ی آبی باشد که خودش هم حرکتی دارد، و این قطرات به هم بپیوندند و به پیش بروند، مشکل اول، نشاط است، مشکل دوم، عزم و اراده‌ی همگرایی است.

نیاز به عزم و اراده برای هم‌گرایی

دو جریان یا دو نیرو هستند که عزم و اراده‌ی همگرایی را ندارند. یکی، آن‌که خودش را خیلی حق، و همه را باطل می‌داند. دیگری، جریانی که خودش را در اکثریت می‌بیند، و بقیه را خیلی در حاشیه می‌بیند، یعنی نیازی به دیگران حس نمی‌کند، و می‌گوید بقیه مهم نیستند، و همه‌شان در یک فولکس واگن جا می‌شوند! این می‌تواند هم انگاره‌ی نیروهای درون نظام باشد و هم می‌تواند انگاره‌ی نیروهای بیرون نظام باشد. نیروی سیاسی‌ای که می‌گوید من سه هزار نیرو فلان جا دارم و…، و اصلاً بقیه عددی نیستند، یعنی دیگران را، یا بر اساس حقانیت فکری و ایدئولوژیک، یا بر اساس توانایی‌ی سیاسی یا پایگاه‌ مردمی‌اش اصلاً ناچیز می‌پندارد، و خودش را مطلق می‌داند، و دیگران را اصلاً به حساب نمی‌آورد، چنین نیرویی، اصلاً نیازی به همگرایی ندارد. ملی – مذهبی‌ها، موقعی همگرایی صورت دادند، که فکر کردند ما باید به هم بچسبیم، چون، هر کدام جدا جدا باشیم، کاری پیش نمی‌رود. و این همگرایی، پروسه‌ای را طی کرد، که اینجا فرصت بازگویی‌اش نیست.

مدل کشتی نوح جواب نمی‌دهد، مهم، مهندسی‌ی همگرایی است: گفت‌و‌گو بین مدارهای نزدیک، کارهای موردی، و بعد پروژه‌ای، همگرایی بلوکی، و نهایتاً جبهه‌ای

بعد از عامل عزم و اراده، به نظر من، مدل کشتی نوح جواب نمی‌دهد. ما این شوخی را با استاد خودمان مهندس سحابی می‌کردیم. او تربیت‌شده‌ی جبهه‌ی ملی‌ی مصدق بود، و نگاه باز و پرتسامحی داشت، ولی همه آدم‌ها که مثل مهندس سحابی با آن صداقت برخورد نمی‌کنند، و با آن خوش‌بینی به دیگران نگاه نمی‌کنند. ما هم به او می‌گفتیم: مدل شما هیچ موقع جواب نمی‌دهد، که ما بخواهیم از یک سر اپوزیسیون تا سر دیگر اپوزیسیون، همه را سوار یک کشتی بکنیم. مدل کشتی نوح در اپوزیسیون جواب نمی‌دهد، و باید از گفتگو شروع کرد، و این گفتگو بین مدارهای نزدیک به هم باشد. مدارهای نزدیک به هم بچسبند، و بلوک‌های سیاسی را تشکیل دهند. آن‌ها نیز باید ابتدا از کارهای موردی شروع کنند، و به کارهای پروژه‌ای برسند، و بعد به همسویی جبهه‌ای.

به نظر من، بحث همگرایی‌ی نیروها، بیش‌تر مهندسی‌اش ایراد دارد، نه اصل بحث. همه می‌گویند ما نیاز به همگرایی داریم. ولی اگر آسیب‌شناسی کنیم، مهندسی‌ی غلط می‌تواند همگرایی را کاملاً نابود کند. مشکل همگرایی، مشکل مهندسی‌ی آن بوده است. این مدل پیشنهادی، از عزم و اراده‌ی اولیه شروع می‌شود، گفتگوی مدارهای نزدیک، و بلوک‌های سیاسی‌ای که بین مدارهای نزدیک شکل می‌گیرد. این‌ها کارهای موردی می‌کنند و…

در داخل کشور بیانیه‌های پر امضا در می‌آ‌مد. دوستان خارج از کشور شما هم نتیجه‌اش را می‌دیدید. در بحث مطالبه‌محوری، نیروهای سیاسی‌ی متعددی مثل نهضت آزادی، جبهه ملی، ملی ـ مذهبی، حزب ملت ایران، در مواردی مشارکت، دفتر تحکیم وحدت، ادوار تحکیم وحدت، و… بیانیه با اسم حقوقی می‌دادند، یا اعضایشان یک بیانیه‌ی مشترک پر امضا می‌دادند. این‌ها تمرین‌های همگرایی بود، که آخرش به هم‌سویی‌ی جبهه‌ای منجر می‌شود.

الان اما در مرحله‌ی گفتگو و جلب اعتماد مشترک هستیم.

گفتگو برای اعتمادسازی و رفع سوء‌تفاهم‌ها

این مدل، از گفتگو شروع می‌شود، بعد اعتمادسازی و رفع سوءتفاهمات، کارهای موردی، کارهای پروژه‌ای، و پیش‌برد این همکاری‌ها به صورت آزمون و خطا. البته با فضایی که می‌بینم، خیلی خوش‌بین نیستم که همگرایی صورت بگیرد. امیدوارم در داخل حرکتی صورت بگیرد، و این براده‌های آهن را با هم هم‌سو کند.

س : اعتمادسازی، چگونه؟

ج : شاید در اعتمادسازی یک عامل را نتوان برجسته کرد. چند مثال بزنم. روی زینب جلالیان، خیلی از نیروهای سیاسی بیانیه دادند، و تقریباً جلوی اعدام‌اش را گرفتند. این مسئله، بین نیروهای مرکزنشین و فعالین کرد، یک هم‌گرایی‌ی قلبی ایجاد کرد. روی محکومیت اعدام فرزاد کمانگر هم باز همین مسئله اتفاق افتاد.

در داخل کشور یک همگرایی زنان در آخرین انتخابات پیش آمد. از خانم طالقانی با چادر، و ظاهرِ کاملاً سنتی‌اش، تا خانم فرزانه طاهری و شهلا لاهیجی، گرد هم جمع شدند، و یک موضع انتخاباتی‌ی مشترک را مطرح کردند. خانم رخشان بنی‌اعتماد هم یک فیلم ساخت که مضمون‌اش همین مطالبه‌محوری بود.

بین زنان احزاب اصلاح‌طلب، و زنان جریان راست، یک همگرایی در همین انتخابات، روی دفاع از حقوق زنان، پیش آمد، که شاید عجیب بودن‌اش در این قسمت باشد. در آن لایحه‌ی حمایت از خانواده یا ضدخانواده، که به مجلس می‌رفت، مریم بهروزی و شیرین عبادی در یک صف قرار گرفتند.

در دوره‌ای که ما در کردستان عراق بودیم. زنان احزاب کرد، که حزب‌های‌شان تضاد سیاسی با هم داشتند، جلسه‌ای با هم تشکیل دادند. البته اینها الان با هم توافق‌نامه امضاء کرده‌اند، اما قبلا به هم تیراندازی هم کرده بودند. در حالی که هنوز مردان‌شان با هم دعوا می‌کنند، خانم‌ها دست هم را گرفتند و بالا بردند و سرود وحدت هم با هم خواندند.

با این مثال‌های مختلف، می‌بینیم یک جا یک مابه‌ازای عینی وجود دارد در دفاع از حقوق زنان. یک بار یک مابه‌ازای عینی مثل مسئله‌ی حقوق اقوام وجود دارد… کسانی که از مرکز به پیرامون نگاه می‌کردند، و آنها را تجزیه‌طلب می‌دانستند، و نیروهایی که چون کرد بودند، همیشه احکام‌شان دو برابر و سه برابر بوده، همیشه آمار اعدام‌هایشان بیش‌تر بوده، همان‌طور که بین زنان این شعار هست که کار مساوی، حقوق مساوی، حالا جرم مساوی باید مجازات‌اش هم مساوی باشد، ولی همیشه به کردها حکم بالاتر و بیش‌تر می‌دادند… چند تا از اینها را آوردند به تهران، و مثلاً زینب جلالیان جایی رفت که خانم بدرالسادات مفیدی یا نرگس محمدی یا از بچه‌های جنبش دانشجویی هم آنجا بودند، آنها خبرها را بیرون آوردند. دیدند یک فعال کرد، که حتی ممکن است اتهام انتساب به پژاک هم داشته باشد، انسانی مثل ما است، و تفاوتی با ما ندارد. یک تفاوت آقای منتظری با آقای خمینی در موضع‌گیری‌های‌شان روی حقوق بشر این بود که، آقای منتظری زندان رفته بود. مارکسیست، کمونیست، ملی، مذهبی، و غیرمذهبی دیده بود، و می‌دانست که، این‌ها هم انسان‌هایی مثل ما هستند، و دارای حقوقی هستند، فقط افکارشان با ما فرق می‌کند. این فرق دارد با کسی که از راه دور می‌گوید: این کفر است، آن نفاق است. این اشکال تجربه‌های از راه دور است. تجربه از راه نزدیک، یعنی زیست مشترک و احساس مشترک.

نگاهِ ثنوی‌ی ایرانی، مانعِ همگرایی

جامعه‌ی ایران یک جامعه‌ی احساسی و عاطفی است. فلسفه، میراث تاریخی‌ی درجه‌ی یک ما نیست. میراث تاریخی‌ی شماره‌ی یک ما شعر و ادبیات ما است. این جنس ما را نشان می‌دهد. اگر بخواهیم آسیب‌شناسی کنیم، نگاه ثنوی‌ی ایرانی، یکی از مشکلات همگرایی‌ی ما است. یعنی نگاه اهورا ـ اهریمنی، که در فلسفه‌مان داریم، در روانشناسی‌مان هم داریم. با یکی، یا دوست‌ایم یا دشمن، وسط نداریم. یا کاملاً امیدواریم یا کاملاً ناامید. همین که یک حرکتی یا جنبشی راه می‌افتد، می‌خواهیم حکومت را بزنیم نابود کنیم. اصلاً طرف مقابل را نمی‌بینیم. مثال‌های زیادی از خودبزرگ‌بینی‌ی حداقل در همین سی ساله‌ی بعد از انقلاب را می‌توان نشان داد. فقط مسعود رجوی نبود که دچار خودبزرگ‌بینی شد. نمی‌خواهم اسم ببرم، کسانی در همین جنبش‌های اصلاح‌طلبانه دچار توهم شدند. آن دوستی که آمد در حسینیه ارشاد سخنرانی کرد گفت ما شما را مثل خاکروبه می‌گذاریم سر کوچه. یا گردگیری‌تان می‌کنیم. یک هفته بعد ترورش کردند.

ملی ـ مذهبی ممکن است دچار این خودمرکزببینی و خودبزرگ‌بینی شود. جبهه ملی، مذهبی، یا غیرمذهبی، کرد یا فارس هم می‌توانند دچار شوند. انگار این خودمرکزبینی، و این‌که فکر کنیم دیگران حاشیه‌ی ما هستند، یک آفت همگانی است! حالا اگر این خصیصه با آن ثنویت ایرانی ما مخلوط شود، نتیجه، نوسان بین دوگانه‌ها است: سفید/سیاه، و امید/ناامیدی. این وضعیت، هم در فلسفه، و هم در روانشناسی، و هم در روابط اجتماعی‌مان است. این‌ها، در همگرایی هم مشکل ایجاد می‌کند، با ما، یا دوست هستی یا دشمن. من یادم است اول انقلاب نزدیک‌ترین نشریات به گروه خودمان را که می‌خواندم، بیش‌تر دنبال مرزبندی بودم. “مرزبندی” کلمه‌ی مقدسی بود. یعنی، من اول می‌خواستم ببینم تفاوت‌ام با او کجاست، و در کجا با او مرزبندی دارم، تا این‌که بخواهم بدانم، کجا با او مخرج مشترکی دارم. باید سی سال تو کله‌ی من و امثال من می‌خورد تا به اینجا برسیم که: ما کجا می‌توانیم مخرج مشترک داشته باشیم؟

تضادِ مارکسی، و نجس _ پاکی‌ی شرعی!

حال، آن روحیه‌ی ثنوی، با نگاه تضادی‌ی مارکسی در ادبیات روشنفکری ما، هماهنگی پیدا کرد، با نگاه نجس/پاکی‌ی آخوندی‌ی ما هم هماهنگی پیدا کرد. مثلاً، اگر با کسی حرفی بزنی، اصلاً می‌گویند: چرا با فلانی حرف زدی! این به لحاظ سیاسی خیلی مشکل‌ساز است! این رویه از ادبیات دینی درآمده؟ از ادبیات سیاسی درآمده؟ از کجا درآمده؟ پیغمبر ما با ابوسفیان هم حرف می‌زد. یعنی یک جور نجس/پاکی‌ی سیاسی ما در فرهنگ همگرایی‌مان داریم. من این را نمی‌خواهم ساده کنم به مباحث فکری یا تاریخی. در مناسبات سیاسی باید عوامل دیگر را هم در نظر گرفت.

آقای فتاپور گفتند: “گفتگو” می‌تواند فراگیر باشد. من پراگماتیست و روشنفکرم. نمی‌خواهم انتزاعی و ذهنی بحث کنم. ما در بستر واقعیت باید راه برویم. اما یک جاهایی هم ملاک‌های ما را “کیهان” برای‌مان می‌نویسد. مثلاً در فلان جلسه، فلانی نشسته بود، فلانی هم آن طرف سالن نشسته بود، و این‌ها الان دست‌شان در یک کاسه است! و ما تسلیم ستون حاشیه‌های کیهان می‌شویم. خاتمی می‌رود خارج از کشور با یک خانمی دست می‌دهد. وقتی برمی‌گردد جرات نمی‌کنند از این کار دفاع کنند. بایستی زمانی بگذرد، و یک مرجع سنتی مثل آقای منتظری بگوید، و بعد روشنفکران دینی بیفتند پشت آقای منتظری، که بله، دست دادن با زن‌ها ایراد ندارد! ببینید کیهان برای آقای خاتمی یا ما خط‌مشی تعیین می‌کند. من نمی‌خواهم بگویم که همه این مرزها را باید شکست، ولی بایستی این یک قدم به جلو حرکت کردن را بپذیرد، و عمل کند. البته یک قدم، نه صد قدم! اپوزیسیون ما در روانشناسی‌ی خودش هم روحیه‌ی احساسی و عجول دارد.

البته من خیلی به این بستر همگرایی خوش‌بینم، علی‌رغمِ بدبینی‌ام به آینده‌ی همگرایی. من چون خودم هم آدم عجولی هستم، دوست دارم یک ساله دو ساله به یک همگرایی ملی دست پیدا کنیم. اما در عمل این‌چنین نیست.

س : شما صحبت از گفتگو کردید. گفتگو در سال‌های گذشته صورت گرفته و شما در این عرصه نباید با آن مخالف باشید.

ج : نه. گفتگو خیلی دستاورد هم داشته است. همین اتحاد جمهوری‌خواهان، علی‌رغمِ این‌که یک عده از آن جدا شدند، یک تجربه‌ی کاملاً مثبت است. تجربه‌ی ملی ـ مذهبی یک تجربه‌ی مثبت است. مجموعه‌ی مطالبه‌محوری یک تجربه‌ی مثبت است. یعنی نیروها توانسته‌اند آرام آرام از آن بحث‌های هویتی ـ تباری عبور بکنند، و برسند به بحث‌های زمینی‌تر.

بحثِ پلورالیسم

در فضای روشنفکری‌ی داخل، یک مدت بحث‌ پلورالیسم زیاد رایج شد. بحث‌های فلسفی، بحث‌های معرفت‌شناسی، به دین‌شناسی هم کشیده شد. پلورالیسم یعنی شما در راه “اهداف” مختلف هم بتوانید با هم همراه شوید. یک درجه به این مسئله تخفیف می‌دهیم. ما گاهی با “هدف مشترک” اما از “راه‌ها”ی مختلف هم نمی‌توانیم با هم برویم. حتی از این هم کمتر. اینک، نیروهایی می‌توانند واقعاً با هم همگرایی کنند، که “راه”‌شان هم شبیه هم باشد. مثلاً اگر کسی بگوید من اصلاً و هیچگاه انتخابات را قبول ندارم، با کسی که از راه انتخابات می‌خواهد کارش را پیش ببرد، نمی‌توانند با هم همگرایی کنند. یعنی ما پلورالیسم‌مان خیلی ضعیف است، و خیلی پایین است. به اصطلاح از نوع حداقلی‌اش است.

اگر ما بخواهیم با خط‌مشی‌های مختلف، و با اهداف مختلف، همگرایی صورت دهیم، این خیلی بلندپروازانه است. واقعیت عملی نشان می‌دهد که این اصلاً دست‌نیافتنی است. بعضی از دوستانی که به نظر من زیاد پراگماتیست هستند، می‌گویند فقط اینها هستند که سبزند، یا فقط اینها هستند که می‌توانند با هم ائتلاف کنند. ببینید! جنبش سبز از شعار “رای من کجاست؟” شروع شد، و به شعار مرگ بر دیکتاتور رسید. شعار مرگ بر دیکتاتور را خودتان تفسیر کنید. چه تفسیری می‌توان بر محوری‌ترین شعار پس از شعار اولیه کرد؟ من نمی‌خواهم تفسیرهای مختلف را نفی کنم. داخل و خارج هم که گفتم، توصیفی گفتم، واقعاً ارزشی نیست. ما برای وصل کردن آمدیم، نی برای فصل کردن آمدیم. من خودم الان خارج کشور نشین هستم، اما نیروی سیاسی‌ای که به آن تعلق خاطر دارم داخل کشور است. ما آنجا گروگان داریم. ما نمی‌توانم در حالی که بخشی از نیروهای جریان‌مان در داخل کشور است، همین‌طوری برای خودمان جولان بدهیم، و هر کاری می‌خواهیم بکنیم. این‌جا داخل کشوری بودن “مزیت” نیست، بلکه “محدودیت” است! این‌ها شاخص‌هایی است که ما محکوم به رعایت کردن‌اش هستیم.

در زندان ما با پدیده‌ای روبرو بودیم به نام تواب‌ها. مجاهدین تواب‌ها را بایکوت کرده بودند. ما مذهبی (غیر مجاهد) بودیم، و اصلاً بایکوت را هم قبول نداشتیم. ولی مجبور به تسلیم بودیم در برابر فرهنگی که آنجا بود. ما نمی‌توانستیم فرهنگ بایکوت را بشکنیم. ما به تواب می‌توانستیم با نفرت نگاه نکنیم. اما با آن‌ها حرف نمی‌زدیم. با پاسدار و نگهبان حرف زدن اصلاً بد بود. درس خواندن در زندان علامت بریدن بود. الان شاید خنده‌دار باشد. می‌خواهم بگویم که ما گاهی مجبوریم به قواعد بازی تن دهیم، ولو آنکه قبول نداشته باشیم. اما باید بدانیم که، این قاعده اشتباه است.

فقط یک گام جلوتر از شرایط

ما همیشه باید در این مسائل یک گام جلو باشیم. در داستان‌های مذهبی‌مان داریم که خدا به موسی گفت: موسی قومت کجاست؟ گفت قوم من از پشت سر من می‌آید. گفته شد: تو خیلی جلو افتادی، اصلاً قوم‌ات به یک مسیر دیگر رفت، و همه گوساله‌پرست شدند! حالا با زبان مذهبی خودم باید بگویم: ما خیلی از قوم‌مان نباید جلو بیفتیم، ما یک قدم جلوتر از جامعه می‌توانیم برویم، ولو این‌که قواعد بازی را قبول نداشته باشیم. این بخشی از پراگماتیسم در عمل سیاسی است.

فکر می‌کنم خارج از کشور در پیش‌برد جنبش سبز خیلی موثر بود، هم در رساندن صدا و خبر داخل، و حتی در مواقعی انگیزه‌دهی به داخل. این قابل چشم‌پوشی نیست. هم‌چنین، خارج از کشور می‌تواند وجدان معذب داخل باشد. یعنی گاهی در داخل آن‌قدر فشار زیاد می‌شود که به قول شاملو که می‌گوید: کلام مقدس از یادمان رفت. کلام مقدس کم‌رنگ بشود. خارج از کشور می‌تواند وجدان بیداری باشد که به کم قانع شدن، ناامید شدن، و گاهی اوقات، نگاه خیلی نزدیک‌بینانه، را ارتقا دهد.

بزرگ‌ترین هم‌گرایی در داخل زندان‌ها

مسئله‌ی دیگر این‌که، بزرگ‌ترین همگرایی الان در داخل زندان‌ها اتفاق افتاده است. بزرگ‌ترین همگرایی را می‌توان در بیانیه‌هایی دید که از داخل می‌آید. طیف کسانی که امضاء کرده‌اند را ببینیم. می‌توان گفت همین گستردگی در خارج از کشور در حد یک آرزوست. و این خودش نشانه‌ی این است که بالاخره وضعیت‌های وجودی، که به مفهوم انسان‌شناسی فلسفی‌اش داریم، قطعاً در ذهنیت و رفتار ما موثر است. چرا در داخل زندان، حتی بیش‌تر از داخل کشور و بیرون از زندان، همگرایی هست؟ این را کمی مطالعه کنیم. به نظر می‌رسد وضعیت وجودی و زیست مشترکی که در داخل زندان هست، رابطه‌ی عاطفی، و تحت فشار مشترک قرار داشتن، و پذیرفتن دیگری همان‌طوری که هست، همه‌ی این‌ها موثر است.

پذیرفتنِ دیگری، همان گونه که هست!

قدم بعدی‌ی همگرایی، بعد از عزم و اراده، و آن نشاط اولیه، این است که، من، دیگری را نخواهم بِکِشم در قالبِ خودم، و دقیقاً همان‌طوری که هست، به رسمیت بشناسم‌اش: محدودیت‌ها و ویژگی‌ها و حساسیت‌هایش را، ولو آن‌که، قبول نداشته باشم. من در حوزه‌ی عقل نظری می‌توانم نقدش کنم. همین‌جا نقدهایی پیش آمد که اگر این نقدها در حوزه‌ی عقل نظری به مخرج مشترک در حوزه‌ی عقل عملی تبدیل نشود، هر گفتگویی برای همگرایی، در نهایت تبدیل به مخاصمه خواهد شد.

ما ایرانی‌ها عاطفی هستیم. موقعی که می‌خواهیم همگرایی کنیم، اختلافات‌مان را می‌پوشانیم، و فکر می‌کنیم این طوری همگرایی پیش آمده است، در حالی که، از قضا، ما باید روی اختلافات‌مان با یکدیگرحرف بزنیم. اینجا است که اعتماد به وجود می‌آید. البته احتیاج به تسامح هم دارد، به گذشت، و به مخرج مشترک گرفتن.

تکثرِ جامعه، بسترِ مناسبِ هم‌گرایی

در رابطه با جامعه‌ی ایران، ایران، جامعه‌ی به شدت متکثری شده است. از قضا این تکثر می‌تواند بستر همگرایی باشد. ولی این تکثر را باید ابتدا “ببینم”. ما، مشکلی که داریم، خودمرکزبینی‌مان است. ما نباید خودمان را آگران‌دیسمان کنیم در هفتاد و چند میلیون، و بگوییم اکثریت جامعه مثل ما فکر می‌کنند. یادتان هست که، در دوره‌ی اصلاحات، آقای خزعلی گفت: اصلاحات یک آبله‌مرغانی است که آمده است و می‌رود. جبهه‌ی ملی هم فکر می‌کرد مرکز جهان است. ملی ـ مذهبی هم فکر می‌کرد مرکز جهان است. نیروی غیرمذهبی هم فکر می‌کرد آخوندها آمده‌اند و خرابکاری کرده‌اند، و دیگر همه ضدمذهب شده‌اند. در حالی که، به لحاظ کمیت، آقای آبراهامیان در کتاب‌اش (ایران بین دو انقلاب) آورده است که، در زمان شاه، بیش‌ترین تعداد شهدا و زندانیان مال مارکسیست‌ها است، بعد مال مذهبی‌های نوگرا و مجاهدین است، و بعد مال مذهبی‌های سنتی. البته این “آکواریوم” نماد “اقیانوس” جامعه نبود. در جامعه کاملاً برعکس بود. این واقعیت را در روند بعد از انقلاب دیدیم.

اما بعد از انقلاب، بیش‌ترین زندانیان سیاسی، مذهبی‌ها هستند، و این واقعیتی است. حال ما چه خوش‌مان بیاید، و چه خوش‌مان نیاید. یعنی، بیش‌ترین و بزرگ‌ترین مخالفان جمهوری اسلامی مذهبی‌ها هستند. آقای موسوی و کروبی الان می‌گویند که این حکومت نه جمهوری است و نه اسلامی. حتی مراجع قم دارند با آن مرزبندی می‌کنند. حال ما نباید آنها را به آن طرف هل بدهیم. اینجا دیگر بحث ایدئولوژیک نیست، بحث استراتژیک است. اگر یک روحانی و یک مرجع تقلیدی می‌گوید این حکومت مذهبی نیست، من اصراری ندارم که بگویم مذهبی است. یا وقتی آقای منتظری با گفتمان فقاهتی‌اش از حقوق بشر دفاع می‌کند، من، حوزه‌ی عقل نظری را با حوزه‌ی عقل عملی نباید مخلوط کنم. من قبول ندارم از داخل فقه، حقوق بشر در می‌آید، و بر روی این مسئله نقد دارم، ولی من این را نباید بستری برای حمله به آقای منتظری درست کنم. ما باید از آقای منتظری حمایت کنیم.

یک آسیب‌شناسی شریعتی روی جریان چپ در ایران کرده است. جریان چپی که، در آمریکای لاتین می‌تواند با الهیات رهایی‌بخش کنار بیاید، ولی در ایران نمی‌توانست کنار بیاید. ما معدود افرادی مثل مصطفی شعاعیان داشتیم که می‌توانستند کنار بیایند. چرا؟ چون آنجا از سوسیالیسم شروع کرد، این‌جا از ماتریالیسم. چون آنجا از طبقات فرودست برخاست، و اینجا از طبقات بالاتر. یعنی، در اینجا، مسئله‌اش فلسفی بود، سوسیالیسم نبود. کتاب کاپیتال مارکس چندین دهه بعد به فارسی ترجمه می‌شود. این آفت روشنفکری‌ی ما است. روشنفکری چپ، مذهبی، همه، آفت‌هایی داریم. این آفت در همگرایی‌مان هم هست، یعنی، “ذهن” برای‌مان مهم‌تر از “عین” است. ما اگر روی دو تا فرمول با هم دعوای‌مان بشود، قهر می‌کنیم، و می‌رویم. حالا، فرمول‌مان هم با هم نخواند، مگر چه می‌شود؟ بعد از پنج سال ممکن است نظر من یا شما عوض شود. بعد از مدتی هم می‌بینیم که نظرات‌مان شبیه هم شده است. ولی، آن کینه و دشمنی، که یک موقعی دو تا نظریه‌ی ذهنی، که حالا هر دومان ترک‌اش کرده‌ایم، در ما به‌وجود آورده بود، الان در وجود هر دومان رسوب کرده، و این رسوب نمی‌گذارد با هم رابطه‌ی عاطفی و انسانی برقرار کنیم.

در پایان، من آرزو می‌کنم، و دعا می‌کنم، در مرحله‌ی اول، برای خودم، که تکثر و تسامح را بتوانم در درون خودم تجربه بکنم، تا با دوستانِ کنار دستی خودم بتوانم فعالیت مشترک داشته باشم، و در نهایت…، هر چند من دیگر زیاد جوان نیستم، ولی امیدوارم آن‌قدر دلم جوان باشد که دعا کنم به جای دایره‌ای که آقای فتاپور برای همگرایی کشیدند، نقشه‌ی “ایران” کشیده شود، و همه بتوانند با هم کار کنند.


تاریخ انتشار : ۵ / آبان / ۱۳۹۱
منبع : سایت ملی _ مذهبی

ویرایش : شروین یک بارedit


.

Print Friendly, PDF & Email

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

3 + چهارده =

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.