منوی ناوبری برگه ها

جدید

زیر آسمان‌های جهان افغانی‌های روزگار

سوسن شریعتی

 

سوسن شریعتی، روشنفکر نوگرای ملی ـ مذهبی

 
نویسنده : سوسن شریعتی
 
موضوع : مهاجرت افغان‌ها
 
 
۱. صف بلندی از خارجی‌ها شکل گرفته است. صبحی سرد و مرطوب که استخوان‌ات را می‌سوزاند. هر کس با تمهیدی خودش را گرم می‌کند، تا برسد زمانی که در اداره‌ی پلیس باز شود.
 
یکی بر روی نوک پاهایش راه می‌رود. آن یکی دستان‌اش را مشت کرده و جلوی دهان‌اش گرفته است. دیگری سرش را فرو کرده در یقه‌ی کت‌اش، تا سرما گوش‌هایش را نبرد. هنوز تا ساعت ۹ صبح دو ساعتی مانده است. اگر از صف خارج شوی، ماموری خسته و سرمازده و منزجر از تو می‌خواهد که به داخل صف برگردی و نظم را رعایت کنی. به زودی نمره‌های نوبت پخش می‌شود، و معلوم خواهد شد که این ایستادن در صف به کاری آمده است یا خیر؟ سیاه‌پوستان، زردپوستان، قهوه‌ای پوستان، و خاورمیانه‌ای‌ها همگی هستند، مرد و زن، پیر و جوان.
 
از هر ملتی نمونه‌ای آمده است که در این عروس شهرها شانس‌اش را امتحان کند، دیروزش را فراموش کند یا فردایش را رقم زند و الخ. اصلاً مهم نیست برای چه آمده است.
 
شاید گمان می‌کرده آسمان هرجا رود یک رنگ نیست. هنوز زود است فکر کردن به رنگ آسمان‌های جهان و یک‌رنگی‌شان. فعلاً آنچه مهم است داشتن یک نمره است. در این سرمای مرطوب سحر، نفس ورود به داخل ساختمان، و خود را سپردن به گرمای آن، دلپذیرترین چشم‌انداز است. این همه راه آمده‌ای، دریا و کوه و جاده را به هم دوخته‌ای، از قاره‌ای به قاره‌ای، هرچه داشته‌ای رها کرده‌ای تا سبک‌بال باشی برای همین لحظه. چه وقت آن است که فکر کنی به رنگ یکدست آسمان. ساعت ۹ می‌شود. لحظه‌ی باز شدن درها چنان موعود است که اصلاً یادت می‌رود که نمره‌ داری، و اصلاً فرقی نمی‌کند زودتر برسی یا دیرتر. باید منتظر شوی تا شماره‌ات را بخوانند، و بعدتر نامت را. فعلاً یک شماره‌ای، همین. اما می‌دوی. همگی می‌دویم. از حیاط ساختمان تا داخل محوطه برای خودش مسیری است. قرار است در آنجا اگر مدارک‌ات کافی باشد، اگر دلایل‌ات قانع‌کننده باشد، اگر سفارش‌ات را کرده باشند، اگر نامه‌ی هوش‌مندانه‌ای برایت نوشته شده باشد، “ورودت” را، قانونی یا غیر قانونی، به این عروس شهرها نادیده بگیرند، و این بار “حضورت” را قانونی کنند، تا بتوانی من‌بعد را آزادانه در شهر بگردی و بچرخی، کارهایی را که خودشان از انجام‌اش سرباز می‌زنند به تو بسپارند(و با مِنت)، در بهترین شکل درس بخوانی، پولی جمع کنی، بفرستی، خانه‌ای قسطی بخری برای خانوده‌ات، و امیدوار باشی به روزی که برای خودت کسی شوی. گیرم در غربت، گیرم در تبعید.
 
از این در که بیرون بیایی، دیگر لازم نیست پنهان شوی، و مدام در پیچ مترو و سر میدان‌ها با دیدن مامور دست و دلت بلرزد که از ریخت و قیافه‌ات حدس بزند که اهل اینجا نیستی، برگه‌ی شناسایی نداری، بگیرندت و حواله‌ات کنند به مرزها. از این در که بیرون بیایی، “توشیح مقیم، می‌رود زیر برگه‌ی وجودت”، و می‌توانی سرت را بالا بگیری، و برای خانواده‌ات بنویسی: “…حال مرا اگر بخواهید، بحمدالله خوب‌ام و جز دوری‌ی شما ملالی نیست. چیزی می‌خواهید برایتان بفرستم…”!
 
۲. از سر پیچ کوچه که می‌گذری، صف طولانی‌ی مردانه‌ای توجه‌ات را جلب می‌کند. دم در بانک است. ظل تابستان. چند کوچه بالاتر همان صف با همان ترکیب مذکر، اما طولانی‌تر، بسیار طولانی‌تر، و این بار جلوی در مدرسه دیده می‌شود. همگی جوانان افغانی محلات بالای شهر. با آن صفی که ۳۰ سال پیش در عروس شهرها بسته شده بود، فرق‌هایی دارد: تک‌ملیتی‌اند، همگی مَردند، همگی جوان. پیرتر‌ها نمی‌آیند. زنان چه؟ ملت‌های دیگر همسایه؟ یعنی این‌که باید جوان باشی، افغانی، و مرد، برای این‌که به دنبال آزادی، کار، و امنیت به کشور دوست و مجاور بیایی؟ هر یک دست‌اش را گذاشته بود روی شانه‌ی نفر بعدی، و ماموران بسیاری مراقبت می‌کردند که کسی از پیاده‌رو‌ی باریک کوچه این‌سوتر نیاید.
 
مامور جوان گرما‌زده‌ای، به قصد برقراری‌ی نظم بود یا از سر قدرت‌نمایی، هر از چندی با باتومی که در دست داشت، به نرمی، به پاهای آن‌ها می‌زد، تا به صف برگردند. معلوم بود از اقتدارش لذت می‌برد.
 
جوانان افغانی، با این همه، شاد و سرحال بودند. حتماً خبر خوشی آن‌ها را به خیابان‌ها کشانده است. طی این سال‌ها مهاجران بسیاری را می‌بینم که آسته می‌روند و آسته می‌آیند “که گربه شاخ‌ات نزنه”. حالا چه شده است که جرات کرده‌اند در خیابان‌های کشور دوست و هم‌جوار آزادانه راه بروند، صف ببندند و…؟ بی‌ترس از گربه و شاخ‌اش؟ معنایش شاید این باشد: همه‌ی آن‌هایی که برای “امنیت” و “کار” به کشور دوست و هم‌جوار آمده‌اند، من‌بعد می‌توانند آزاد هم باشند. دیگر لازم نیست از دیدن آجان بترسند، به زیرزمین‌های خانه‌های اعیان‌نشین شمال شهر پناه ببرند، نگاه‌های مشکوک پر فخر را تحمل کنند. معنایش این است که می‌توانند درس بخوانند، کار رسمی کنند، زندگی تشکیل دهند، برای خودشان کسی شوند. گیرم در غربت، گیرم در تبعید. و در نامه‌ای به خانواده بنویسند که حال‌شان خوب است و آنچه را نداشته‌اند به دست آورده‌اند: آزادی، امنیت، کار. جز دوری ملالی نیست. یعنی ممکن است؟
 
 
“آقا ما برای جوانان خودمان هم کار نداریم، این خارجی‌ها اینجا چه می‌کنند؟ امنیت ما را برهم ریخته‌اند!”
 
واکنش این ناسیونالیست‌های وطنی مرا به یاد تندروهای همان عروس شهرها می‌اندازد. این صف‌های بلند مهاجران در سرزمین من نیز مرا یاد خودم می‌اندازد، در صف‌های بلند سرزمین آن‌ها، همه‌ی کسانی که به قصد آزمایش شانس، زندگی، و فردایشان به اینجا و آنجا آمده‌اند. به یکی از همان جوانک‌های معصوم در صفوف بلند، داستان آسمان و رنگ‌اش را تعریف کردم: معلوم نیست خانم!
 
۳. چرا می‌رویم؟ چرا می‌آیند؟ برای آزادی؟ با بی‌وطنی چه کنیم؟ برای کار؟ با تحقیر شدگی چه باید کرد؟ برای امنیت؟ با تنهایی چگونه کنار بیاییم در زیر این آسمان‌های یک رنگ؟ این سوال‌ها هنوز زود است؟ زود است. آسمان‌های جهان هم که یک رنگ باشند، آدم‌های زیرشان اما رنگ به رنگ‌اند. نه مهاجر فرستی‌شان یکی است، نه مهاجرپذیری‌شان. برای ما افغانی‌های روزگار.
 
 

pdf

تاریخ انتشار : ۱۴ / مرداد / ۱۳۸۹
 
منبع : روزنامه شرق
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

ویرایش : شروین یک بارedit
Print Friendly, PDF & Email

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

1 + 18 =

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.