منوی ناوبری برگه ها

جدید

روانشناسی‌ی معرفت / زندگی‌ی شریعتی ۱

رضا علیجانی
رضا علیجانی، روشنفکر نوگرای ملی ـ مذهبی

.

نام کتاب : رند خام
نویسنده : رضا علیجانی
موضوع : شریعتی‌شناسی
فصل دوم : روانشناسی‌ی معرفت / زندگی‌ی شریعتی
بخش اول



برای شریعتی، زندگی، دغدغه‌ها، تأملات، و اندیشه‌هایش، بسیار جدّی بود. او، همان گونه که می‌اندیشید، و احساس می‌کرد، زندگی می‌کرد، و خود، اُسوه‌ی اندیشه‌ها، عواطف، و احساسات‌اش بود.

مقدمه :

در بخشِ اول، درباره‌ی دورانِ شریعتی، و جامعه‌شناسی‌ی معرفت، سخن گفتیم. در اینجا، به بررسی‌ی محورِ دوم، یعنی زندگی‌ی شریعتی، و روانشناسی‌ی معرفتِ او، می‌پردازیم. در محورِ نخست، با یک تصویرِ باز (لانگ شات)، به طورِ فشرده، ویژگی‌های عمومی‌ی دورانِ شریعتی را، در مقیاسی جهانی، و محلی، از جنبه‌های فکری، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، و…، بررسی کردیم. حال قصد داریم تصویری بسته (کلوز آپ) از زندگی‌ی خودِ شریعتی، با توجه به ویژگی‌ها، مَنش، و روحیاتِ فردی‌ی او، ارائه دهیم. بر اساسِ جامعه‌شناسی و روانشناسی‌ی معرفتِ شریعتی، یک دوره‌بندی‌ی کلی هم، از زندگی‌ی او، انجام خواهیم داد.

“مقدمه” و “متن” در زندگی‌ی شریعتی

از آنجا که، اغلبِ افراد زندگی‌نامه‌ی شریعتی را در منابعِ مختلف خوانده‌اند، و با آن آشنایی دارند، به جزئیاتِ زندگی‌ی وی وارد نمی‌شویم، و فقط، به مروری کلی بر زندگی‌ی شریعتی، آن هم، با تکیه بر نقاطِ خاص، می‌پردازیم، نقاطی که در تکوینِ شخصیت، آراء، و حرکتِ شریعتی موثر بوده‌اند.

زندگی‌ی شریعتی را می‌توان به دو بخش تقسیم کرد. بخشِ اول، “مقدمه”، و بخشِ دیگرِ آن، “متن” است. از تولدِ شریعتی، تا بازگشتِ او از اروپا به ایران، “مقدمه”ی زندگی‌ی وی به حساب می‌آید. این مرحله، “دوره‌ی صفرِ” زندگی‌ی شریعتی است: “شریعتی‌ی فازِ صفر”. “متنِ” زندگی‌ی شریعتی شاملِ سیزده سال حرکتِ فکری و اجتماعی‌ی وی، از سال ۱۳۴۳ تا ۱۳۵۶ است. این “متن” را به سه سطح: فازِ یکِ شریعتی، فازِ دوِ شریعتی و فازِ سهِ شریعتی، تقسیم می‌کنیم، و درباره‌ی آن به بحث می‌پردازیم.

“مقدمه”ی زندگی : از تولد تا بازگشت از اروپا

فازِ صفرِ شریعتی، از تولدِ او، در سومِ آذر ۱۳۱۲، آغاز گردید. در ۱۳۱۹ به دبستانِ ابن یمین وارد شد. در سال ۱۳۲۵، با ورود به دبیرستانِ فردوسی‌ی مشهد، دوره‌ی متوسطه را آغاز کرد، و در ۱۳۲۷، یعنی در پانزده سالگی، به عضویتِ کانونِ نشرِ حقایقِ اسلامی در آمد. در این دوران، شریعتی نوجوانی بود که، بیش‌تر گرایشِ ادبی _ فلسفی داشت، و به مطالعه‌ی برخی کتاب‌های کتابخانه‌ی بزرگِ پدرش می‌پرداخت.

او، در این دوره، با افکارِ مترلینگ آشنا شد، و با نوعی تردیدِ فلسفی مواجه گردید. در سنِ سیزده چهارده سالگی، به جایی رسید که، صادق هدایت، در آخرِ عمرِ خویش، بدان رسیده بود. شریعتی، هم‌چون هدایت، تصمیم به خودکشی گرفت. در چهارده سالگی به کوه‌سنگی‌ی مشهد رفت، و قصدِ خودکشی کرد، که داستانِ آن را خوانده‌اید. شریعتی می‌گوید: یادِ مثنوی و مولوی، تنها چیزی بود که، مرا به دنیا برگرداند. یعنی، تنها آویزگاهِ وی به هستی و زندگی، مثنوی‌ی مولوی بود، که او را به زندگی باز گرداند. بدین ترتیب، شریعتی از جایی آغاز نمود، که صادق هدایت در آنجا تمام کرده بود.

در مقایسه‌ی شریعتی با جلال آل‌احمد نیز، می‌توان همین تعبیر را به کار برد. آخرین حرف‌های جلال، به نخستین سخنانِ شریعتی، شباهت دارد. یعنی، جلال به بازگشتِ به خویش، و حتی، بازگشتِ به سنت، رسیده بود، در حالی که، شریعتی، به بازگشتِ به خویش، البته، با نقدِ سنت، و پالایشِ آن، اعتقاد داشت. در این زمان، در ذهنِ کوچک، ولی خلاقِ شریعتی، توفانی وزیدن گرفت، که از یک طرف، او را به سوی مترلینگ، و از طرفِ دیگر، به سمتِ مثنوی، و عرفانِ پُر جذبه‌ی ایرانی و اسلامی، می‌کشانید.

آموزگارانِ شریعتی، در این دوران، چنان که خود نیز در آثارش از آنان نام برده است: پدرش، ابوالحسن خان فروغی، مهندس بازرگان، محمد نَخشب، آیت‌الله طالقانی، و…، از یک سو، و از دیگر سو، مولانا، ابوسعید، عینُ‌القضات، حلاج، و… بوده‌اند.

سال ۱۳۲۹، در هفده سالگی، به دانش‌سرای مقدماتی‌ی مشهد وارد شد. نوزده ساله بود _ سال ۱۳۳۱ _ که در اداره‌ی فرهنگِ مشهد استخدام گردید. این دوره، با آغازِ شتاب‌گیری‌ی حرکتِ ملی مصادف بود. شریعتی، تا این مرحله، بیش‌تر گرایشِ ادبی _ فلسفی داشت ( البته با بُن‌مایه‌ی تربیتی مذهبی ). او در سیزده _ چهارده سالگی به کوره‌ی شک و تردید در غلتید. افتادن به وادی‌ی شک و تردید، یکی از زوایای مهمِ شخصیت، و حتی دیدگاه‌های شریعتی است. کلِ نواندیشانِ دینی را نیز می‌توان از این زاویه طبقه‌بندی کرد: کسانی که از کوره‌ی شک عبور کرده‌اند، و دیگرانی که این تجربه را نداشته‌اند. مطالعاتِ شریعتی، بیش از پیش، او را در گردابِ بزرگِ شکِ فلسفی، که در آن قرار داشت، سرگردان کرد، که در نتیجه‌ی آن، و به خاطرِ صمیمیت و صداقتِ وجودی‌اش، به سوی استخرِ کوهسنگی رفت. صادق هدایت نیز، در حرف‌ها و اعتقادات‌اش، کاملاً صمیمی بود، تا آنجا که، جسارتِ خودکشی پیدا کرد. یعنی، وقتی به بن‌بستِ فلسفی رسید، جراتِ پرداختنِ ما به ازای آن را داشت. یکی از دوستانِ صادق هدایت، که در روزهای آخرِ عمرِ وی در پاریس به اتاق‌اش رفته بود، نقل می‌کند که، همه‌ی دست‌نوشته‌های او پراکنده و روی زمین ریخته بود. وی از صادق خواسته بود که آنها را جمع کند، و به چاپ برساند. هدایت در پاسخ گفته بود: “آدم تا بچه است، با مدفوع‌اش بازی می‌کند!”.

نگاهِ تلخِ او به زندگی، و یاسِ فلسفی‌ی وی در این زمان، قابلِ توجه است. خودکشی‌ی هدایت، نشانه‌ی صداقت و صمیمیتِ وی در بن‌بستِ فلسفی‌ای بود که بدان رسیده بود. شریعتی در نوجوانی به این نقطه رسید.

در اوایلِ دهه‌ی سی، شریعتی‌ی حساس و شاعر مسلک، به دلیلِ دغدغه‌های ادبی _ فلسفی‌ای که داشت، جمعیتِ شعرِ نو را، در کانونِ نشر، و در فضای آن موقعِ مشهد، تشکیل داد. این کار، یکی از نوآوری‌ها و بدعت‌های شریعتی بود، زیرا، از همان ابتدا، به سنت‌شکنی و نوجویی گرایش داشت. کم کم، گردبادِ سیاست، و هیجاناتِ آن، شریعتی را سیاسی کرد. او فرزندِ محمدتقی شریعتی بود، که در مشهد، صمیمانه از نهضتِ ملی دفاع می‌کرد، و این حرکت را، ادامه‌ی حرکتِ انبیاء می‌دانست.

بدین ترتیب، علی واردِ فعالیت‌های سیاسی شد، و دورانی تازه در زندگی‌ی وی آغاز گردید. شریعتی خود در این مورد می‌گوید: “من، در آغازِ نهضت، سیاسی نبودم، غرقِ کتاب و تصوف بودم”. و ادامه می‌دهد: “در آن حال، باز هم من مسئول بودم” (گفتگوهای تنهایی ص۵۴). یعنی، جوانانِ هم سن و سالِ او، “چه باید کردِ”شان را از وی می‌پرسیدند. این ویژگی، تا آخرِ عمرِ شریعتی، باقی ماند. او همیشه فردِ مرجع به حساب می‌آمد، و به دلیلِ نبوغ، شیوایی‌ی گفتار، و عمقِ نگاه‌اش، و هم‌چنین، به علتِ برخی ویژگی‌های جذابِ شخصیتی که داشت، همواره شمعِ جمع بود، و عده‌ای دورِ او جمع می‌شدند. شریعتی باز می‌گوید: “در حالی که من غرقِ کتاب و تصوف بودم، باز هم همه از من مسئولیت می‌خواستند، که چه باید کرد؟”. در جایی دیگر می‌گوید:

“… نوشته‌های سیکلِ اول‌ام، عبارت است از، جمع آوری‌ی سخنانِ زیبای عرفای بزرگ، جُنید و حلاج و قاضی ابویوسف و مَلکِ دینار و فُضیلِ عَیاض و شبستری و قُشیری و ابوسعید و بایزید و…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی / ص ۸

در آن دوران، یک بخش از شخصیتِ شریعتی، تحتِ تاثیرِ مترلینگ، و بخشِ دیگرش، متاثر از عرفای ایرانی بود. این دو جریان، از دو جهت، ذهنِ کوچک، ولی خلاق، پُر هیجان، و حساسِ او را، به سوی خود می‌کشاندند. او در این مورد می‌گوید:

“… من، در سیکلِ دوم، که ناگهان توفانی برخاست، و دنیا آرامش‌اش برهم خورد، و کشمکش از همه سو در گرفت، و من نیز از جایگاهِ ساکتِ تنهایی‌ام کَنده شدم، و…، داستان آغاز شد. همه بزن بزن و بگیر بگیر و شلوغ پلوغ… و اکنون، واردِ دنیایی شدم از عقیده و ایمان و قلم و حماسه و هراس و آزادی، و عشق به آرمان‌هایی برای دیگران…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی / ص ۹

نگاهِ شریعتی “در خود” باز گسترش می‌یابد. او از “خویش” عبور می‌کند، و به “جامعه” می‌نگرد، و می‌گوید:

“… عشق به آرمان‌هایی برای دیگران. مفصل است. خاطره‌هایی پر از خون و ننگ و نام، ترس و دلاوری، صداقت و دروغ، خیانت و فداکاری و شهادت‌ها، و چه بگویم؟…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی / ص ۹

زشتی‌ها و زیبایی‌های سیاست، شریعتی را مجذوب کرد. شریعتی نیز، با وجودِ روحیه‌ی حساس، عارف مسلک، و پُر تردید و پُراضطراب‌اش، واردِ دنیای سیاست شد.

شریعتی در سال ۱۳۳۱ در اداره‌ی فرهنگِ مشهد استخدام شد. شرکت در تظاهراتِ خیابانی علیهِ حکومتِ موقتِ قوام السلطنه، و دستگیری‌ی کوتاه مدتِ او، در همین دوره اتفاق افتاد. بدین ترتیب، همان شریعتی که به کوهسنگی رفته بود تا خودکشی کند، و در یک طرفِ او مترلینگ قرار داشت، و در طرفِ دیگرش جُنید بغدادی، واردِ دنیای سیاست گشت، و حتی در یک قیام، برای بازگرداندنِ دکتر مصدق، دستگیر شد…

شخصیتِ مصدق و نهضتِ ملی تاثیری شگرف بر نسلِ شریعتی گذارد. برای نسلی که در جریانِ نهضتِ ملی، دورانِ جوانی‌ی‌شان را طی می‌کردند، مصدق الگویی بسیار جذاب، محرک، و تاثیرگذار بود. چنان چه جرقه‌ای از این حرکت و رهبرِ آن به کسی اصابت می‌کرد، شاید تاثیرش را تا آخرِ عمر با خود حمل می‌نمود. هم چنان که، شریعتی، تا آخرِ عمرش می‌گوید: “رهبرم علی، و پیشوایم مصدق است، مردِ آزاد، مردی که هفتاد سال برای آزادی نالید”. شریعتی، مانندِ هم نسل‌هایش در آن دوران، رابطه‌ی عاطفی‌ی ویژه‌ای با مصدق برقرار کرده بود.

شریعتی در سال ۱۳۳۱، در نوزده سالگی، دانش‌سرا را تمام کرد، و به عنوانِ آموزگار، در اداره‌ی فرهنگِ مشهد، استخدام شد. در همین دوره است که وی انجمنِ اسلامی‌ی دانش آموزان را بنیان گذاشت. (گاه شمارِ زندگی شریعتی در صفحهٔ اولِ کتابِ “طرحی از یک زندگی” آمده است. علاقه مندان می‌توانند بدان مراجعه کنند. البته این گاه شمار ناقص است، و باید تکمیل شود).

در سال ۱۳۳۲ به عضویتِ نهضتِ مقاومتِ ملی درآمد. شریعتی‌ی جوان، حساس، و تازه سیاسی شده، در بیست سالگی شاهدِ کودتای ۲۸ مرداد بود. او در خانواده‌ی استاد محمدتقی شریعتی، که طرفدارِ مصدق بودند، بزرگ شد. در جریانِ نهضتِ مقاومتِ ملی در مشهد، چشم‌ها به استاد شریعتی، طاهر احمدزاده، و برخی بزرگانِ دیگر دوخته شده بود. شریعتی هم، به هر عرصه و صحنه‌ای که قدم گذاشت، با صداقت، و با تمامِ وجود، وارد شد. او، در این مرحله، و با همین ویژگی‌ها، به عضویتِ نهضتِ مقاومتِ ملی در آمد.

در سال ۱۳۳۳، در بیست و یک سالگی، شریعتی دیپلمِ کاملِ ادبی‌ی خود را در نظامِ آموزشی‌ی آن زمان گرفت. سال ۱۳۳۵ واردِ دانشکده‌ی ادبیاتِ دانشگاهِ مشهد شد. در همین سال، کتابِ “ ابوذر غفاری”، نوشته‌ی جودة‌السحار را، بنا بر توصیه‌ی پدر، ترجمه کرد. در این مرحله، شریعتی با محمد نخشب و افکارِ خداپرستانِ سوسیالیست آشنا شد. گرایشِ رادیکالِ شریعتی، ریشه در این آشنایی دارد.

شریعتی در خانواده‌ای روستایی به دنیا آمد. پدرِ او انس و الفتی خاص با نهج‌البلاغه داشت. تاکید بر حسین و علی در افکارِ استاد شریعتی بیش از آثارِ مهندس بازرگان، که هم دوره‌ی استاد شریعتی بود، دیده می‌شود. در میانِ کتاب‌هایی که مهندس بازرگان نوشته است، کتابی مانند “چرا حسین قیام کرد؟” نوشته‌ی استاد شریعتی، دیده نمی‌شود. در حالی که، در کتاب‌های استاد شریعتی، این روح وجود دارد. رجوع به نهج البلاغه در آثارِ مهندس بازرگان بسیار کم‌تر از نوشته‌های استاد شریعتی است.

هدف از این مقایسه، نادیده گرفتنِ نقاطِ مثبتِ مهندس بازرگان نیست، بلکه، نشان دادنِ نگاه رادیکال‌ترِ استاد شریعتی نسبت به مهندس بازرگان است. و حال، پسر از پدر نیز رادیکال‌تر شده بود. در ادامه‌ی پرورش با این فرهنگِ خانوادگی، شریعتی با نهضتِ خداپرستانِ سوسیالیست، و افکارِ محمد نخشب، آشنا شد، و پدرش نیز، هم سویی‌هایی با این حرکت نشان داد. توصیه‌ی استاد شریعتی برای ترجمهٔ کتابِ ابوذر غفاری محصولِ این دوران بود.

شریعتی، در همین سال، مقاله‌ای با نامِ “مکتبِ واسطه” نوشت، که به اسمِ “تاریخِ تکاملِ فلسفه” به چاپ رسید. در آنجا، با نگاهِ بیست و سه سالگی‌ی خود، مدعی شد که، اسلام دیدگاهی بینِ ایده آلیسم و ماتریالیسم است، و از نظرِ سیاسی و اقتصادی، در میانِ قدرت‌های جهانی، بینِ بلوکِ غرب و شرق قرار دارد. بعد‌ها، در سال ۱۳۶۵، این نظر برای مجاهدینِ خلق دستاویزی شد، تا شریعتی را، با اتکاء به نوشته‌ای که در بیست و سه سالگی نوشته بود، به عنوانِ یک نیروی بینابینی بکوبند. البته شریعتی در این جزوه مدعی نبود که اسلام بینِ سرمایه داری و مارکسیسم قرار دارد، ولی مجاهدین در نقدِ خود به شریعتی، به این جزوه استناد می‌کردند. شریعتی بعد دیدگاهِ خود را کامل‌تر، روشن‌تر، و پخته‌تر بیان کرد. به نظرِ او، سرمایه‌داری “بیمار”ی است که، مارکسیسم ادعای مداوای آن را دارد. اسلام نمی‌تواند بخشی را از بیمار، و بخشِ دیگر را، از پزشک بگیرد. منظورِ شریعتی از مکتبِ واسطه، میانه‌ی سرمایه داری و مارکسیسم نبود.

شریعتی در سال ۱۳۳۶، در بیست و چهار سالگی، به همراه شانزده نفر از اعضای نهضتِ مقاومت در مشهد، دستگیر شد، که پس از مدتی آزاد گردید. شریعتی، در هنگامِ دستگیری، جسارت و تب و تاب‌هایی داشته، که همه با آن آشنایید. به هر حال، بعد از مدتی، او از بازداشت آزاد می‌شود.

در سال ۱۳۳۷، در بیست و پنج سالگی، از دانشکده‌ی ادبیات، با احرازِ رتبه‌ی اول، فارغ‌التحصیل شد. در ۲۴ تیر ماهِ همان سال، با یکی از هم کلاسانِ خود، به نامِ پوران (فاطمه) شریعت رضوی، ازدواج کرد. این ازدواج با مخالفتِ محافلِ سنتی‌ی مشهد، و حتی نارضایتی‌ی اولیه‌ی خانواده‌ی شریعتی، مواجه گردید. پوران شریعت رضوی، به اصطلاحِ امروز، حجابِ درست و حسابی نداشت! فضای سنتی‌ی مشهد، به شدت علیهِ این ازدواج برانگیخته شد. پسرِ استاد محمدتقی شریعتی، یعنی یک روحانی که لباس‌اش را کنار گذارده بود، و اسلام را تبلیغ می‌نمود، قصدِ ازدواج با یک دخترِ بی‌حجاب را داشت. اما شریعتی، با لجاجت و سماجتی که در تمامِ عمر داشت، پای این قضیه نیز ایستاد، و در نهایت، با پوران شریعت‌رضوی ازدواج کرد. او، برای چندمین بار، تیرِ سنتی‌ها را، بر بدنِ خویش، احساس و تجربه کرد. پیش از این نیز، در ارتباط با شعرِ نو، و هم‌چنین، به خاطرِ طرفداری‌ی او و پدرش از مصدق، رو در رویی‌ی با سنتی‌ها را تجربه کرده بود.

رابطه‌ی شریعتی با همسرش، رابطه‌ی “ احترام _ اعتراض”، و رابطه‌ی پوران شریعت رضوی با شوهرش، رابطه‌ی “عشق _ عصیان” بود. پوران خانم در کتابِ “طرحی از یک زندگی” می‌گوید که، من دنبالِ یک زندگی‌ی آرام، کلاسیک، و بی‌هیجان بودم، ولی شریعتی، از آن سو، زندگی‌ی پُر تب و تاب و پُر هیجانی داشت. تحملِ این شیوه‌ی زندگی، و بردباری در برابرِ فردِ بی‌نظم و سر به هوایی، که به او خواهیم پرداخت، واقعاً دشوار است. در این کشمکش، حق دادن به یک طرف، و ردِ کردنِ طرفِ دیگر، دشوار است!

تحملِ شریعتی، در چارچوبِ یک زندگی‌ی خصوصی، بسیار سخت بود. از طرفی دیگر، شریعتی هم، نیازمندِ روحی بود که، بتواند او را درک کند. اما، شاید تنهایی‌ی شریعتی، هیچ گاه پُر نشد. این تنهایی، نه فقط در زندگی‌ی شخصی‌ی وی، بلکه، در زندگی‌ی فکری، فلسفی، و سیاسی‌ی او نیز، جریان داشت. اگر چه ارزش‌های خانم پوران شریعت‌رضوی، و تحملِ چنین موجودی!، از سوی ایشان، واقعاً قابلِ تقدیر است.

می‌گویند بینِ نبوغ و جنون یک مو فاصله است! ولی، معلوم نیست اگر کسی دیگر در کنارِ شریعتی قرار داشت، که قادر بود بیش‌تر او را درک کند، و با شرایطِ وی کنار بیاید، تا چه اندازه در زندگی و کنترلِ هیجانات و فشار‌های بیرونی‌ی وی، می‌توانست مؤثر باشد. هر چند بی‌انصافی است اگر نقشِ پوران خانم را در همین امر هم نادیده بگیریم. به هر حال، نقشِ مثبت و منفی‌ی این ازدواج را نیز، به عنوانِ یک عامل در زندگی‌ی شخصی‌ی شریعتی، می‌توان در نظر گرفت.

در سال ۱۳۳۸، در بیست و شش سالگی، شریعتی با کسبِ رتبه‌ی اول توانست با بورسِ دولتی به فرانسه اعزام شود. او تنها به فرانسه رفت. اولین فرزندش احسان در همین سال در ایران متولد شد. شریعتی سپس بازگشت، و پوران خانم و احسان را نیز با خود به پاریس برد. نام‌گذاری برای این کودکِ تازه تولدیافته نیز، شاید کاری سمبلیک در زندگی‌ی شریعتی بود، که می‌توان به آن اشاره کرد. اسمِ “ احسان” را برادرِ خانمِ دکتر روی کودک گذاشت. شریعتی در آغاز قصد داشت نامِ پسرش را قربانعلی بگذارد! قربانعلی نامِ یکی از پدربزرگ‌های شریعتی بود، که بسیار موردِ احترامِ وی قرار داشت. هم‌چنین او نام‌های دیگری نیز به عنوانِ جانشینِ قربانعلی پیشنهاد کرده بود: ستار، محمد، وِداد. این نام گذاری‌ها بیان‌گرِ دیدِ نوستالژیکِ شریعتی است، که برای نمونه، در پیشنهادِ اسم قربانعلی، خود را نشان می‌دهد.

شریعتی، در طولِ زندگی‌اش، بسیار سنت شکست و بدعت گذارد. نوجویی یکی از ویژگی‌های شخصی‌ی او بود: گرایش به شعرِ نو، ازدواجِ وی، اجرای تئاتر و موسیقی در حسینیه‌ی ارشاد، بازی‌ی شطرنج، جسارتی که در برخورد با علامه مجلسی داشت، و بالاخره، نام گذاری‌ی بعضی از بچه‌هایش، از این موارد است. شریعتی برای آخرین دخترش نامِ مهراوه را پیشنهاد داد. مهراوه نخستین زنِ بودایی است. بودا با گرویدنِ زنان به این دین مخالف بود. مهراوه اولین زنی است که به این محدودیت اعتراض کرد، و به دینِ بودا درآمد. با توجه به اتهاماتی که در آن دوران متوجه‌ی شریعتی بود، دوستان‌اش او را نصیحت کردند تا از گذاردنِ این نام برای دخترش خودداری کند. زیرا، در این صورت، اتهامِ بودایی بودنِ او در اذهان قوت می‌گرفت. او سپس نامِ پوپک را پیشنهاد کرد، اما، سرانجام نامِ مونا برای کودک انتخاب شد.

شریعتی، “فیلسوف _ شاعری”، که در آغاز سخنانِ عرفا را گردآوری می‌کرد، و بخشی از ذهنِ او را مترلینگ، با یاس‌ها و تردید‌های فلسفی‌اش، اشغال کرده بود، پس از چندی، در نهضتِ ملی و مبارزاتِ ملی شدنِ نفت، به یک عنصرِ “سیاسی _ فکری” تبدیل گردید. این عنصرِ “سیاسی _ فکری”، با مضمونِ خداپرستی‌ی سوسیالیستی، از کشور خارج شد. وی در خارج از کشور نیز همین درون‌مایه را ادامه داد. در ذهنِ او، جریانی فکری _ سیاسی، با غلبه‌ی وجه سیاسی‌ی آن، در سَیَلان بود. در پسِ ذهن‌اش نیز، تردیدهای فلسفی و عرفانی هم چنان وجود داشت. با این ویژگی‌ها، و با آن شور، هیجان، و صداقت (صداقتی که باعث می‌شد تا در همه‌ی عرصه‌ها با تمامِ وجود وارد شود)، در سال ۱۳۳۹، در بیست و هفت سالگی، به سازمانِ آزادی بخشِ الجزایر پیوست، و به دلیلِ شرکت در تظاهراتی که به مناسبتِ قتلِ پاتریس لومومبا بر پا شده بود، در پاریس دستگیر، و روانه‌ی زندان شد.

در سال ۱۳۴۰، در بیست و هشت سالگی، او با کنفدراسیونِ دانشجویانِ ایرانی، با جبهه‌ی ملی، نهضتِ آزادی، و نشریه‌ی ایرانِ آزاد، همکاری می‌کرد. شریعتی در فرانسه یک دانشجوی فعالِ سیاسی بود. او مدتی در شاخه‌ی دانشجویی‌ی جبهه‌ی ملی فعالیت کرد. پس از تشکیلِ نهضتِ آزادی، به شاخه‌ی خارج از کشورِ نهضتِ آزادی پیوست. او، به چند دلیل، به نهضتِ آزادی پیوست. هم‌چنین نقدهایی نیز به جبهه‌ی ملی کرد. نقدِ وی، در این مورد، در کتابی که قبل از انقلاب به نامِ “یادنامه‌ی شهیدِ جاوید” از سوی شاخه‌ی نهضتِ آزادی در خارج از کشور چاپ شده، درج گردیده است. او، در این نوشته، از عطشِ دانشجویانِ ایرانی، به یک مکتبِ عمیقِ فکری، سخن می‌گوید:

“… الان، یک عطشِ دانشجویی وجود دارد، و نیاز به یک مکتبِ عمیقِ فکری… آیا جبهه‌ی ملی، با ترکیبی که فعلاً دارد، می‌تواند از همه نظر این عطش را فرو نشاند، و در برابرِ ایدئولوژی‌ها و مکتب‌های فراوانی، که همه جا عرضه می‌شود، خود، مکتبی ارائه دهد؟…”
یادنامه‌ی شهیدِ جاوید / ص ۱۹

در آن برهه، همه به این جمع‌بندی رسیده بودند، و یکی از خلاهای نهضتِ ملی را، نداشتنِ مکتب، دستگاهِ فکری، و ایمانی خلاق، که بتواند تئوری و فرهنگ بسازد، و برای مبارزه انگیزه ایجاد کند، می‌دانستند. بر اساسِ این جمع‌بندی‌ی نسبتاً همگانی بود که حرکتِ روشنفکری‌ی ایران واردِ “فازِ ایدئولوژیک” شد. این نکته، در جمع بندی‌ی شریعتی هم وجود داشت. به نظرِ او مسائلی نیز وجود داشت که:

“… باید به اینها پاسخ داده شود، و جبهه‌ی ملی هیچ پاسخی برایش ندارد: سوسیالیسم، رژیم، حکومت، مذهب، مکاتبِ اجتماعی و سیاسی، انقلاب، رفرم، مالکیت، کشور‌های اسلامی، نهضت‌های رهایی‌بخشِ ملت‌ها، و خلاصه، پاسخ گفتن به این پرسشِ دیرین که: “چه باید کرد ؟”، و “در ایران از کجا آغاز کنیم؟”. این‌ها بایستی در تفکر و در ایدئولوژی‌ی ما مطرح باشد…”
یادنامه‌ی شهیدِ جاوید / ص ۰۰

جبهه‌ی ملی به این پرسش‌ها پاسخ نمی‌داد. او در نامه‌ی خود ادامه می‌دهد:

“… وانگهی، شما خود در سازمان‌های جبهه‌ی ملی کمبودِ خوراکِ معنوی را برای دانشجویان، به خصوص در حوزه‌ها (منظور حوزه‌های تعلیماتی‌ی حزبی است)، احساس کردید. این خلاء بسیار وحشتناک است…”

این، جمع‌بندی‌ی شریعتی، از نقیصه‌ی جبهه‌ی ملی است. او، تا این مرحله، هم چنان به تحرکات و مبارزاتِ سیاسی تعلقِ خاطر داشت، در حالی که، این مبارزات، پی در پی، رادیکالیزه شد.

در سال ۱۳۴۱، در بیست و نه سالگی، دومین فرزندِ شریعتی، سوسن (که در شناسنامه زری نام دارد) به دنیا آمد. در تابستانِ همان سال، مادرِ شریعتی فوت کرد. شریعتی در آن موقع به ایران آمد، و شاید با بازگشت‌اش، با فضای داخلی‌ی ایران آشناتر شد. او سپس به اروپا بازگشت.

فضای بازِ سال‌های ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲ به پایان رسید. شریعتی دو بار فضای باز را تجربه کرد. بارِ اول در طولِ مبارزاتِ ملی و هنگامِ جوانی‌ی شریعتی بود. در این دوره شریعتی “دستاوردِ” شخصی‌ی خاصی نداشت، و در حالِ کسبِ تجربه بود. در سال‌های ۱۳۳۹ ـ ۱۳۴۲ شریعتی برای دومین بار فضایی نیمه‌باز را تجربه کرد. از این دوره شریعتی “دستاورد” دارد.

شریعتیُ در آغازِ حضورِ در اروپا، مانندِ بقیه‌ی هم دوره‌ای‌هایش، به مشی‌ی مبارزه‌ی مسلحانه رسید. در ۱۵ فوریه‌ی ۱۹۶۲، طی‌ی نامه‌ای، که وی خطابِ به دوستان‌اش نوشت، برای فعالیت‌های انقلابی، پیشنهاداتی مطرح کرد. او پیشنهاد داد که، یک شاخه از جبهه‌ی ملی جدا شود، و آموزشِ مسلحانه ببیند. هم‌چنین، عده‌ای برای آموزشِ خلبانی، به کشور‌های دیگر بروند. او از دوستان‌اش خواست بلافاصله آمادگی و موقعیتِ خود را، از نظرِ ترکِ تحصیل، و رفتن به محلی، که مرکزِ کارِ کادرِ انقلابی خواهد بود، بنویسند. در این باره می‌گوید:

“… ما، در این مرحله، به دو دسته‌ی از خودگذشته احتیاج داریم. دسته‌ی اول به محلِ تعلیمات خواهند رفت، و دسته‌ی دوم، در اروپا و آمریکا، برای حفظِ تماس با سایرِ افراد، باقی خواهند ماند…”
نامه به دوستان / ص ۲۴

این نوع تفکر، در آن زمان، غلبه داشت، و به همین دلیل، بعضی از هم دوره‌ای‌های شریعتی، مانند دکتر چمران، جلال‌الدین فارسی، دکتر یزدی، و…، برای دیدنِ آموزش‌های نظامی، به مصر رفتند. شریعتی باز در همین نامه می‌گوید:

“… هیچ کارِ انقلابی در کمالِ مطلق آغاز نشده است. کلیه‌ی سازمان‌های انقلابی، که به هدفِ خود رسیده‌اند، کارِ خود را در محیطی انقلابی، و با نقصِ فراوان، آغاز کرده، و در ضمنِ کار، به رفعِ نواقص، موفق شده‌اند… کادرِ مخصوص، به صورتِ صد در صد مخفی، و بدونِ اعلامِ وابستگی به جبهه‌ی ملی، شروع به کار کند، و برای یافتنِ مرکزی برای تربیتِ انقلابی‌ی افراد…”
نامه به دوستان / ص ۲۵

شریعتی بحث را ادامه می‌دهد، و توصیه می‌کند که، باید یک کادرِ انقلابی درست کرد، و به سمتِ شکل‌گیری‌ی یک مبارزه‌ی مسلحانه حرکت نمود. تب و تاب‌هایی که در این دوره در ذهنِ شریعتی وجود داشت، همان تب و تاب‌هایی بود که آن موقع در ذهنِ همه‌ی گروه‌های جوانِ دانشجو، چه در داخل، و چه در خارج از کشور، موج می‌زد.

وقایعِ پس از سرکوبِ سالِ ۱۳۴۲ را، بر اساسِ برخی قرائن، و از روی حدس و گمان، طرح می‌کنم، چون، تاریخِ نوشته‌های شریعتی، در این مورد، خیلی دقیق نیست. دوره‌ی ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲، با سرکوبِ سال ۱۳۴۲، تمام شد. در طولِ این دوره، شریعتی شاهدِ یک تجربه‌ی ناسالم، یا تجربه‌ی دل‌آزارِ سیاسی، در خارج از کشور، مانندِ باندبازی‌ها، کشمکش‌ها، و… نیز بود. در این مواقع، معمولاً، افرادی که روحیه‌ای شفاف‌تر و صاف‌تر دارند، و از صداقتِ بیشتری برخوردارند، هضمِ این نوع زرنگی‌های حقیرانه (به قولِ شریعتی)، برای آنان بسیار سخت‌تر است. آنان، به هنگامِ مواجهه با این گونه موارد، از خود مایه می‌گذارند، یعنی خود را کنار می‌کشند، و از حقِ خویش می‌گذرند (قدری از این روحیه، هنگامِ بیانِ خاطرات توسطِ مهندس سحابی از سالِ ۵۸، یعنی سالِ جدایی‌ی او از نهضتِ آزادی، قابلِ رویت است. در این مثال، هدفِ من فقط بیانِ تشابهِ روحیه‌ها بود، وگرنه، محتوای مسائل و مشکلات، و هم‌چنین آدم‌ها در این دو نمونه، با هم تفاوت دارند).

شریعتی، در این دوره، مسئول، یا به نوعی، سردبیرِ نشریه‌ی “ ایرانِ آزاد” بود، که در اروپا منتشر می‌شد، و بر اساسِ گفته‌ها، در آن زمان، و در بینِ نشریاتِ خارج از کشور، پُر بارترینِ آنها به حساب می‌آمد. در همان زمان، آقایی به ایران آمد، و به طورِ حضوری، یا با نامه، به مصدق گفت که، او مسئولِ این نشریه است! مصدق هم نامه‌ای برای وی نوشت، و از او تجلیل کرد. شریعتی از این نوع کارها، دسته‌بندی‌ها، باندبازی‌ها، و بی‌عملی‌هایی که آنجا اتفاق می‌افتاد، بسیار بدش می‌آمد. او با دل زدگی‌ی بسیار می‌گوید:

“… من از این جبهه‌ی ملی‌ی بی‌در و پیکر، و مملو از آدم‌های رنگارنگ، که غالباً صداقت و راستی به آن معنا که من در تمامِ دوستانِ همفکرِ خود می‌دیده‌ام و می‌بینم و در آنان کم است، به ستوه آمده‌ام…”
نامه به دوستان / ص ۲۸

از این زمان، آرام آرام، سرخوردگی از نوعِ فعالیت‌هایی که در آنجا جریان داشت، در شریعتی شکل گرفت. او سپس به ذکرِ اختلافاتی می‌پردازد، و می‌گوید:

“… من این استعدادها را ندارم. من در یک محیطِ مذهبی، به معنای واقعی و صاف‌اش، بزرگ شده‌ام، و در جریانِ سیاسی، از همان آغاز، در محیطی پا گذاشته‌ام، که همان آسمان و فضا و هوای خانه و خانواده‌ام در آن حس می‌شد. یکپارچگی و صداقت و ایمان و فروتنی و فداکاری و شرافت‌مندی تار و پودِ جمعیتِ ما بود. حال، اعصاب‌ام قدرتِ تحملِ این همه کشمکش‌های بچگانه را ندارد، و از این نظر، سخت ضعیف بار آمده‌ام…”
نامه به دوستان / ص ۲۹

از این به بعد، نگرشِ شریعتی به مسائلِ اجتماعی، به تدریج دست‌خوشِ تحول شد، که البته همراه با برخی تجربه‌های شخصی، عاطفی، روانی، و درونی‌ی او نیز همراه بود. آشنایی با افکارِ فانون، با خواندنِ کتابِ “دوزخیانِ روی زمین”، و آشنایی با ژان پل سارتر و دیگران، در همین مقطع، روی داد. آشنایی با نگرش‌های مهمی چون “جهانِ‌سوم‌گرایی” و “بازگشت به خویش” نیز، در این دوره پیش آمد. شریعتی هم‌چنین، در این فاصله، با عقایدِ متفکرانِ مهمی آشنا شد، که روی شخصیت و افکارِ او تاثیر گذاشتند، که تاثیرِ سارتر، گورویچ، ماکس وبر، برک، و ماسینیون، بیش از بقیه بود. شریعتی می‌گوید:

“… بعضی‌ها فکرِ من را تحتِ تاثیر قرار دادند. گورویچ، نگاهِ جامعه‌شناسانه به چشمانم بخشید، و پروفسور برک، مذهب را نشانم داد، و فهماند که، از پشتِ عینکِ جامعه‌شناسی چگونه می‌تواند دید. ولی، آنچه که وجودِ مرا تحتِ تاثیر قرار داد، ماسینیون بود…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی / ص ۳۲۷

شریعتی، در آن دوره، با افرادِ مختلفی، مانندِ یکی دو نفر از اعضای جبهه‌ی آزادی‌بخشِ الجزایر، آشنا شد، که شخصیتِ آنها در او بسیار تاثیر گذاشت. شریعتی نقل می‌کرد که، بعضی از آنها، حتی در مراکزِ فساد کار می‌کردند، ولی همه‌ی درآمدِشان را برای جبهه‌ی آزادی‌بخشِ الجزایر صرف می‌نمودند. این الگو‌ها، حاوی درس‌هایی بود، که در ذهن و روحِ شریعتی، به شدت اثر گذارد.

در این دوران، ردِ پا و هاله‌ای از فردی به نامِ سولانژ، در زندگی‌ی عاطفی، روانی، و فکری‌ی شریعتی، قابلِ مشاهده است. سولانژ خواهرِ خانمِ صاحبخانه‌ای بود که شریعتی و پوران خانم در فرانسه در خانه‌ی او زندگی می‌کردند (اتاقِ زیرِشیروانی‌ی شریعتی و زندگی‌ی فقیرانه‌ی او هم الگویی برای همه بوده است). شریعتی رابطه‌ای عاطفی و فکری با سولانژ برقرار کرده بود، و بحث‌های مختلفِ ادبی، فکری، فلسفی، و… با او داشت. سولانژ ناگهان در دریا غرق شد. این “واقعه”، شوکی به ذهنِ شریعتی وارد کرد، که اثرِ آن، به عنوانِ رگه‌ای هاله‌وار و ابرگونه، در “گفتگو‌های تنهایی”ی شریعتی دیده می‌شود. این تاثیر، در “گفتگو‌های تنهایی”، با چنان تخیل و رئالیسمِ جادویی همراه است، که نمی‌توان دریافت کجا راست می‌گوید، کِی تخیل می‌کند، و چه وقت قصه نقل می‌کند! (شریعتی، از این شیطنت‌ها، و تلفیقِ واقعیت و خیال، در مواردِ دیگر هم، دارد. مانندِ مساله‌ی “شاندل”، که همه را سَرِ کار گذاشته است). او می‌گوید :

“… من چه قدر دریا را دوست دارم… اما، دریا هیچ گاه با من مهربان نبوده است. ده سالِ پیش، او را پیش‌اش فرستادم… فرزندِ مرا، همسرِ مرا، دوستِ مرا تنها دید… او را بلعید… ناگهان تنها ماندم. او رفت، و من، پس از آنکه از دست‌اش دادم، فهمیدم که، او را داشته‌ام… وقتی که دیگر نمی‌توانست مرا دوست بدارد، من او را دوست داشتم. وقتی او تمام کرد، من شروع کردم…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی / ص ۲۲۶

باز می ‌گوید :

“… گفتگوهامان غالباً به مباحثه‌ی علمی و روانی و اجتماعی و فلسفی می‌کشید…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی / ص ۳۰۸

این رابطه‌ی فکری و عاطفی، و به دنبالِ آن، مرگِ سولانژ، همراه با کشمکش‌های سیاسی، و گونه‌گون شدنِ شرایط، و سرکوبِ سال ۱۳۴۲، همه سبب شد، که شریعتی به مرحله‌ای جدید از زندگی‌ی فکری و سیاسی‌اش وارد شود (من این تحلیل را بر پایه‌ی حدس و گمان بیان می‌کنم). این سرکوب باعث شد، ذهنِ شریعتی، همراه با اندوخته‌های فکری، سیاسی، و فردی، که در آن سرزمین کسب کرده بود، آرام آرام، به یک “دستاوردِ” خاص برسد. شریعتی در فضای بازِ نخستینی که با آن مواجه شد، یعنی دورانِ نهضتِ ملی، دستاوردی مشخص نداشت. شریعتی تجربه کسب می‌کرد. او جوان‌تر از آن بود که بتواند دستاورد داشته باشد. در حالی که، در فضای‌ی بازِ دوم، شریعتی “دستاورد” دارد. از این مرحله است که، به تدریج، به فرضیاتی می‌رسد، و تئوری‌هایی در ذهن‌اش شکل می‌گیرد، که متفاوت با شرایطِ زمانه‌ی او است (بعداً به این تئوری‌ها می‌پردازیم).

در سال ۱۳۴۲، در سی سالگی، سومین فرزندِ شریعتی، سارا، به دنیا آمد. فرزندِ دوم و سوم او، با فاصله‌ی یک سال، پشتِ سرِ هم هستند. سال ۱۳۴۲، تحصیلاتِ او، با اخذِ درجه‌ی دکترا در رشته‌ی تاریخ، و گذراندنِ کلاس‌های جامعه‌شناسی، به اتمام رسید. شریعتی در این زمان روحیه‌ای مشابهِ روحیه‌ی بازرگان در سال‌های آخرِ اقامت‌اش در اروپا داشت. بازرگان دلتنگی‌ی خاصی برای ایران احساس می‌کرد، که در ادبیات‌اش منعکس است. همان دلتنگی را هم، در آثارِ شریعتی می‌توان دید. در همان دوره، نامه‌ای به آقای نعمت میرزازاده (م .آزرم)، که الان در خارج از کشور به سر می‌برد، نوشت. او شاعر بود. آنها با یکدیگر مکاتبه می‌کردند. درباره‌ی مسائلِ ادبی نیز گفتگو داشتند. او شعری نیز برای شریعتی فرستاده بود. اولِ ماه مه ۱۹۶۱ _ اردیبهشتِ سال ۱۳۴۲ _ شریعتی می‌گوید:

“… من متاسفانه درباره‌ی شعر و شاعری دیگر نمی‌توانم اظهارِ نظر کنم، چون چند سالی است که دیگر از زیبایی‌ها لذت نمی‌برم، و دردهای ادبی و شاعرانه را احساس نمی‌کنم، و ورزش می‌کنم تا از اهلِ حال و احساس، به صورتِ یک آدمِ خشکِ متفکر، درآیم. زیرا، من دیگر آدمِ خودم نیستم. چند سالی است که در این‌جا نانِ مردم را می‌خورم. نمی‌توانم دردِ خودم را بِکَشم. بنابراین، به شعر نمی‌اندیشم. می‌اندیشم وقتی که به ایران برگردم، از کجا آغاز کنم… شما که می‌توانید حرف بزنید، بسیار ناجوانمردانه و غیر ِمنصفانه است که از خودتان، از عشق‌ها و دردها و خیالاتِ خودتان سخن بگویید. حالا که در و دیوار در ایران برای خواب کردن لالایی می‌خواند، شما چرا غُرغُر و زمزمه و ناله می‌کنید. فریاد بکشید تا بیدار شوند…”
طرحی از یک زندگی / پوران شریعت‌رضوی / ص ۹

روحیه‌ی شریعتی، در پایانِ اقامت‌اش در خارج از کشور، چنین بود. در واقع، می‌توان گفت: شریعتی بعد از فضای نیمه‌بازِ سال‌های ۱۳۳۹ ـ ۱۳۴۲، و تجربه‌های فکری، عملی، و شخصی، که در اروپا به دست آورد، به نقطه‌ای جدید رسید، که سرفصلی برای بازگشتِ او به ایران، و شروعِ یک حرکتِ تازه بود. در این مرحله، خطِ شریعتی، از دیگران جدا شد. او خود صاحبِ “دستاورد” بود. دستاوردِ وی، در آغاز، تنها یک فلش بود: باید به ایران بازگردد، و به کارِ فرهنگی و فکری‌ی زیربنایی مشغول شود، زیرا، این راه‌ها نتیجه نمی‌دهد. این فلش، آرام آرام، روشن‌تر، کامل‌تر، پُر رنگ‌تر، و پخته‌تر شد.

شریعتی، در سالِ ۱۳۴۳، در سی و یک سالگی، به ایران بازگشت. او در یکی از نوشته‌هایش، در بازجویی‌های ساواک، می‌گوید: “در بازگشتِ به ایران، بزرگ‌ترین تصمیمِ زندگی‌ام را گرفتم”. در واقع، “بزرگ‌ترین تصمیمِ زندگی”ی شریعتی، بازگشتِ او به ایران بود. طبیعی است که، هنگامی که یک دانشجوی “مساله دار” باز می‌گردد، سرِ مرز او را می‌گیرند، و بازداشت می‌کنند، و به تهدید و تطمیعِ وی می‌پردازند.

در گفتگو‌های تنهایی می‌گوید :

“…. در پاسخِ آن بابا، که گفت بیعت کن، و وارد که شدی، جز دو تا، هر میزی را که خواستی، از همین راه، یک راست برو پشت‌اش بنشین، و من هم از راه رفتم، و در سلولِ آن قلعه‌ی نظامی‌ی سرخ خوابیدم، و پس از مدت‌ها، آمدم بیرون، و با دستِ خالی…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی / ص ۱۲

به او گفتند، به جز دو تا میز، هر چه را در این مملکت بخواهی، به تو می‌دهیم. احتمالاً این دو میز، یکی تختِ سلطنت، و دیگری نخست وزیری بوده است! یعنی، از این دو پایین‌تر، هر منصبی که بخواهی، می‌توانی به دست آوری: وزیر، وکیل. شریعتی می‌گوید: از همان‌ جا مستقیم به قلعه‌ی نظامی‌ی سرخ، که منظورش سُرخه حصار یا زندانِ “قزل قلعه” است، رفته، و دستِ خالی، و نه با منصبِ وزارت و وکالت، بیرون آمده است.

کسی که در فضای باز و آزادِ خارج از کشور به سر برده، و آنجا هر چه خواسته، نوشته، و تندترین تعابیر را برای شاه و دیگران به کار برده است _ او یک طنزِ بسیار تند و تیزی علیه شاه دارد، که در یکی از مقالات‌اش به چاپ رسیده، و نشان‌دهنده‌ی قلمِ زیبای او حتی در طنز پردازی است _، وقتی در فضای راکدِ پس از یک سرکوب به ایران بیاید، به طورِ طبیعی، به زمان نیاز دارد، تا کم‌کم، درونِ “شرایط” بنشیند، و خود را با آن وفق دهد. این امر، دو سه سالی طول کشید. پوران خانم، از این چند سال، بیش از همه‌ی سال‌ها، راضی بود. سال‌هایی که شریعتی در کنارِ خانواده به سر برد. در این دو سه سال، آرامشِ خانوادگی وجود داشت. رضایت از این آرامش را، در کتابِ “طرحی از یک زندگی”، به روشنی می‌توان دید.

حال، که صحبت از کتابِ “طرحی از یک زندگی” به میان آمد، نکته‌ای را که همیشه در ذهن داشته‌ام، طرح می‌کنم. این کتاب، کتابی بسیار صمیمی و زیبا است. اما، معلوم نیست که چرا، فصلِ مرگِ شریعتی در این کتاب، این اندازه بی‌احساس بیان شده است. درست مانندِ یک فیلم، که بیننده منتظر است، نقطه‌ی پایان و اوجِ آن فرابرسد، اما، با افت و سردی‌ی فیلم روبرو می‌شود.

شریعتی در سالِ ۱۳۴۳ به ایران بازگشت، و شانزدهمِ شهریورِ همان سال، در اداره‌ی فرهنگ مشغولِ به کار شد. در سالِ ۱۳۴۴، در سی و دو سالگی، به عنوانِ کارشناسِ کتاب‌های درسی به تهران منتقل شد. در سالِ ۱۳۴۵، در سی و سه سالگی، شریعتی به سمتِ استادیاری‌ی رشته‌ی تاریخ در دانشگاهِ مشهد رسید. شریعتی کم‌کم به “مرحله‌ی دانشگاهِ مشهد” نزدیک می‌شد. او، در این دوران، بازجویی‌هایی هم دارد. شریعتی ظرافتی بسیار عجیب در بازجویی‌هایش به کار برد. به ساواک گفت که: من به ایران آمده‌ام، تا با “غرب‌زدگی، آخوندزدگی، و مارکسیسم” مبارزه کنم. یک جا هم در صحبت‌هایش از مصدق دفاع کرده، و گفته که مصدقی است. کسی این حرف را بیرون از زندان هم به زبان نمی‌آورد، تا چه رسد به بازجویی‌هایش در ساواک (بعداً به تحلیلِ بازجویی‌های شریعتی خواهیم پرداخت). اگر کسی قصد داشت در ایران معمولی زندگی کند، هر چه در بازجویی‌هایش می‌گفت، اهمیت نداشت. ولی، شریعتی قصد داشت تا در ایران کارِ فکری‌ی بنیادی انجام دهد. بنابراین، باید در بازجویی‌هایش به گونه‌ای سخن می‌گفت، که بعد‌ها، مانعِ کار‌هایش نشوند، و او را دروغ‌گو ندانند.

آثارِ فازِ صفر

با نگاهی گذرا به مرحله‌ی صفرِ زندگی‌ی شریعتی، به بررسی‌ی آثارِ فکری‌ی او در این دوران می‌پردازیم.

در فازِ صفر، شریعتی “تاریخِ تکاملِ فلسفه”، که جزوه‌ای کوچک بود، را تالیف کرد. “ ابوذر غفاری” را در سالِ ۱۳۳۴، و “در نقد و ادب” را در سالِ ۱۳۳۸، ترجمه نمود. “نیایش” و “سلمانِ پاک” دو ترجمه‌ی دیگرِ او در این مرحله بود. این هر سه ترجمه به دورانی که هنوز خلاقیتِ شریعتی کم، اما قدرتِ ترجمه و یادگیری‌ی او زیاد بود، تعلق دارد. در این سه ترجمه، گرایشِ درونی‌ی او قابلِ مشاهده است. یعنی، هم گرایشِ ادبی، و هم کششِ انسانی _ عرفانی‌ی او، در “نیایش” و “سلمانِ پاک” دیده می‌شود. وی در این دوره کارِ جدی‌ی دیگری ندارد. در سالِ ۱۳۴۰، “شعر چیست؟”، و در سالِ ۱۳۴۲ وصیت‌نامه‌ی فرانتس فانون را در خارج از کشور ترجمه کرد.

در این جا سری به دنیای درونی‌ی شریعتی می‌زنیم، و پس از آن، واردِ مرحله‌ی اصلی، و “متنِ” زندگی‌ی او، می‌شویم. برای رسیدن به ارتباطی حسی‌تر، جملاتی نیز، از خودِ شریعتی، نقل می‌کنیم.

سیری در درون

شریعتی، در گفتگو‌های تنهایی، صفحه‌ی ۳۳۹، می‌گوید: “عینِ‌القضاتِ همدانی، آن منِ دیگرِ من، یا خودِ دیگرم، و من با چنین تعبیری است که از او می‌توانم سخن گفت”. عینُ‌القضات یکی از بزرگ‌ترین معبودهای شریعتی است. و باز در مجموعه آثار ۱۳، صفحه ۲۰۷ می‌گوید: “در فرار به تاریخ، از هراسِ تنهایی‌ی در حال، برادرم عین‌القضات را یافتم، که در آغازِ شکفتن، به جرمِ آگاهی و احساس و گستاخی‌ی اندیشه، در سی و سه سالگی، شمع آجین‌اش کردند”. شریعتی احساسِ هم‌ذات‌پنداری‌ی خاصی با عین‌القضات دارد، که به فتوای مفتیان، به حکمِ تزویر، و به دستِ زور، در سی و سه سالگی، شمع‌آجین شد. یا جای دیگر، در گفتگوهای تنهایی، صفحه‌ی ۹۰۶، می‌گوید: “یکی از عزیزترین یارانِ هم‌سرشت و هم سرنوشت‌ام، عین‌القضات همدانی”. او در این جا، از عبارت‌های “هم‌سرشت و هم‌سرنوشت” استفاده کرده است. شاید شریعتی هم شمع‌آجین شد، اما، نه در جسم، بلکه در روح. روحِ او را بینِ همان دو سنگِ آسیای زور و تزویر شمع‌آجین کردند.

جملاتِ شریعتی را ادامه می‌دهیم، و با او، در دنیای درونی‌اش، سیر می‌کنیم. در جای دیگر می‌گوید: “کسی که از فلسفه لذت می‌برده است، حالا می‌تواند از اتومبیل کیف کند؟ کسی که ایده آل‌اش استقلال و دموکراسی بوده است، می‌شود با خانه‌ای در سرِ دو نبشِ خیابان تسکین یابد؟… تنهایی پس از این همه شکست آسان نیست (“گفتگوهای تنهایی” و “کویر” هر دو متعلق به همین دوره یعنی سال‌های ۴۵ تا ۴۸ است). من اکنون احساس می‌کنم بر تلِّ خاکستری از آتش‌ها و امید‌ها و خواستن‌هایم، تنها مانده‌ام. کویر (منظورِ او کتابِ “کویر” است) آغازِ این فصلِ دردناکی است که در کتابِ روحِ من گشوده شده است. در این کویر هیچ کس با من نیست. نه تنها پدرم، که در یقینِ مذهبی‌ی خویش، آرام و بی‌حیرت غنوده است ( محمد تقی شریعتی از کوره و تنوره‌ی شک عبور نکرده است)… من اکنون به حماقت نیز محتاج‌ام، و از آن نیز محروم‌ام (شریعتی در یک جا می‌گوید نزدیک‌ترین راهِ سعادت، حماقت است!)! در زیرِ این آسمان می‌بینم که (دقت کنید! این جملات بیان‌گرِ عصاره‌ی شخصیتِ شریعتی است)، عین‌القضات در سمتِ راست‌ام، و ابوالعلاء (مُعری) در سمتِ چپ‌ام، ایستاده‌اند، و ما سه تن، بی‌آنکه با هم باشیم، با هم تنهاییم، و “زمان”، ما سه “هم‌زبان” را، هر یک در حصارِ قرنی، جدا زندانی کرده است” ( گفتگوهای تنهایی، ص۳۶۰). در این جا، عین القضات را در طرفِ راست، و ابوالعلاء را در طرفِ چپِ خویش می‌بیند. در دورانِ نوجوانی، مثنوی، حلاج، و جُنید، در سمتِ راست او بودند، و مترلینگ در سمتِ چپ‌اش، اما، در این زمان، پخته‌تر، پُر شور‌تر، و گداخته‌تر شده است. عین‌القضات، پُر شور و شرتر از جنید، حلاج، و مولوی است، و شریعتی، هم‌ذات‌پنداری‌ی بیشتری با عین‌القضات دارد. ابوالعلاء نیز پُر شور و شرتر از مترلینگ، و فلسفه‌ی سرد و یأس آلودِ او است. کاراکترِ شریعتی را باید همیشه، حتی در اوجِ حرکت‌اش در حسینیه‌ی ارشاد، بینِ ابوالعلاء و عین‌القضات، در نظر گرفت. این چکیده‌ی شخصیتِ شریعتی از زبانِ خودِ او است.

سیرِ در دنیای درونِ شریعتی را ادامه می‌دهیم: “انسان چرا، برخلافِ همه‌ی جانوران، بر روی دو پایش ایستاده است (این جملات، بسیار شاعرانه، و شناختِ هرمنوتیکی‌ی انسان است، که از دغدغه‌های درونی و ناخودآگاهِ وجودی‌ی شریعتی تراوش کرده است)؟، تا به آسمان بنگرد. انسان، حیوانی است که، دست‌هایش را از خاک بلند کرده، تا در دامنِ آسمان زند” ( گفتگوهای تنهایی، ص۸۸۹). این نگاهِ عارفانه، شاعرانه، و هرمنوتیکی‌ی شریعتی به انسان است، که همواره اضطراب و دغدغه‌ی درونی‌ی او را نشان می‌دهد. هیچ گاه، حیرت و تردیدی، که شریعتی را تا پای کوه‌سنگی بُرد، او را ترک نکرد. شریعتی، پخته‌تر و کامل‌تر شد، ولی، تردید، حیرت، و به قولِ عرفا، حال و مقام، و قبض و بسطِ روحی _ حتی در اوجِ حرکاتِ سیاسی _ او را ترک نکرد.

او می‌گوید :

“… مغزم با فلسفه رشد می‌کرد، و دلم با عرفان داغ می‌شد، و گرچه بزرگتر‌هایم بر من بیمناک شده بودند (که نکند دیوانه و مریض شود و بمیرد!)، خود نیز، کم‌کم، با یاس و درد آشنا شدم. اولی، ارمغانِ فلسفه، و دومی، هدیه‌ی عرفان…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی / ص ۹

و باز در همین کتاب می‌گوید :

“… من مردِ حکمت‌ام، نه مردِ سیاست…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی / ص ۱۱

و یا در صفحه‌ی ۵ می‌گوید :

“… سرشتِ مرا با فلسفه، حکمت، و عرفان عجین کرده‌اند. حکمت در من، نه یک علمِ اکتسابی، اندوخته‌هایی در کُنجِ حافظه، بلکه، در ذاتِ من است… فلسفه، در آب و گِل من است… اجدادِ من هیچ کدام فقیه و آخوندِ مذهبی نبوده‌اند، هیچ کدام. همه فیلسوف بوده‌اند، بی‌استثناء…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی / ص ۵

باز می‌گوید :

“… من از تاریخ بیزارم. از واقعیت متنفرم. از آنچه هست بدم می‌آید. من سودازده‌ی ماورایم. من از این زمین، از این وطن، گریزان‌ام. آرزویم صعود به قله‌ی مُن پارناس است. زندگی‌ام در میعادگه لاکروا است. همسرم آینه است، و فرزندم کلمه،…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی / ص ۴۷۹
“… اگر همه‌ی هستی‌ام را از من بگیرند، و بگویند فقط دو چیز را می‌توانی برای خودت، از هر چه هست و داری، برگیری، من هر دو چیز را “شعر” انتخاب می‌کنم…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی / ص ۶۶۱

این تصویرِ شریعتی را، باید، با تصویرِ او، در حسینیه‌ی ارشاد، مقایسه کرد. باز می‌گوید:

“… همیشه رمانتیسمِ من کار را خراب می‌کند. چه ضررها از دستِ این رمانتیسم کشیده‌ام… کِی خواهم توانست از این دنیای مه‌آلودِ افسانه و اساطیر به زمین باز آیم؟… روحِ من، در این جهانِ رئالیسم، هیچ نمی‌یافت که مرا نگاه دارد. چهره‌ی واقعیت‌ها همه برایم زشت و پست و بی‌ارج بود، و سرم به بندِ هیچ کدام فرود نمی‌آمد. “آنچه بود”، دلِ مرا قانع نمی‌کرد، ناچار، به “آنچه که باید باشد و نیست”، گریختم… بیزاری از هر چه هست، و جذبه‌ی آنچه باید باشد، و شایسته‌ی بودن است، دنیای ایده آلیسمِ مطلقِ بلند و زیبا و متعالی، که مَسکنِ من و اقامتگاهِ من و سرزمینِ راحتی‌ی من است، نه تنها در احساسِ من است، که در افکارِ من نیز رخنه کرده است. هر چه “نه این” است، هر جا “نه اینجا ” است، سرزمینِ مقصودِ من، و سرچشمه‌ی مطلوبِ من است. آن “نمی‌دانم کجا ”، آن “نمی‌دانم چی”، مرا همواره وسوسه می‌کرده است، و همواره به خود مشغول داشته، و “ اینجا ” و “ اینها ” را، همه، از یادِ من برده است…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی / ص ۵۲۶

این خطِ سیر را در ذهنِ‌تان دنبال کنید، تا به نقطه‌ی نهایی‌ی آن برسید. می‌گوید:

“… من، به چشمِ خویش، می‌بینم که، تنها دلیلِ بودن‌ام، “عصیان” است. به گفته‌ی اقبال: هستم اگر می‌روم، گر نروم نیستم… (بعد از چند تعبیر، جمله‌ای به ذهن‌اش می‌رسد و می‌گوید:) قطع کردم که وحی است: (یعنی مطمئن‌ام این جمله وحی است) “ما، پرنده‌ی موهومی هستیم، که در عدم پرواز می‌کنیم”. پس ما چه هستیم؟ هیچ، موهومی در عدم! یعنی معدوم، یعنی فقط پرواز کردن…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی / ص ۴۶۹

در ادامه، شریعتی به نقطه‌ای می‌رسد، و خود را لو می‌دهد! او کارهایی را که در زندگی انجام می‌داده است، بیان می‌کند، و این، لایه‌هایی از شریعتی است، که شاید برخی طرحِ آن را بر نتابند. اما شریعتی، در درونِ خویش، واقعاً به آنها رسیده است. او می‌گوید:

“… چه قدر خوشم می‌آمد از “اداره کردن”، “رهبری کردن”. بازی‌ی هنرمندانه‌ای بود، دیده‌ای آنهایی که در یک تئاترِ رادیویی به جای چند شخصیت بازی می‌کنند، چه لذتی و چه توفیقی و مهارتی! من همیشه چنین بازیگری بودم (شریعتی در عرصه‌های مختلف حرکت کرده است: عرصه‌های ادبی، هنری، فکری، سیاسی، انقلابی، و… )، و هستم. نه یک فریب‌کار یا ریاکار! من، این نقشِ مشکل را، خود انتخاب نکرده‌ام. بر من تحمیل شده است. بعد کم‌کم به آن عادت کردم ( یک فردِ سیاسی، به طورِ طبیعی، باید با قاطعیت و اطمینانِ بسیار حرف بزند، و با کسی که در تردیدِ فلسفی است، یا با آدمی که به قولِ او نگاه‌اش از ماه پایین‌تر نمی‌آید، فرق دارد. شریعتی می‌گوید: کسی از من پرسید: چشم‌هایت چرا نیم‌باز است؟ گفتم: زندگی ارزشِ آن را ندارد که من با چشمِ تمام‌باز به آن نگاه کنم! چنین آدمی را کنارِ کسی که بحث‌های خیلی جدی و فکری می‌کند، بگذارید). بعد با مهارت انجام می‌دادم، بعد با علاقه انجام می‌دادم، بعد آن را خیلی خوب و خیلی ارجمند تلقی می‌کردم…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی / ص ۳۲۵

و می‌گوید :

“… اول تکلیف بود، باید در رلِ چند پرسوناژ بازی می‌کردم. بعد عادت کردم. بعد مهارت پیدا کردم. بعد خوشم هم آمد. بعد کم‌کم لذت هم می‌بردم… بعد طوری شد که، اصلاً خیال می‌کردم، اصلاً باید، و خیلی هم خوب است که چنین بازی‌ای کنم. هنرِ بزرگِ زندگی است (می‌گوید هنرِ بزرگِ زندگی، آری، وقتی در کوره‌ی دغدغه و اضطرابِ فلسفی باشی، و در همان حال، کارِ فکری و سیاسی نیز بکنی، هنرِ بزرگی است). کی می‌تواند چنین باشد؟ کی؟ در تئاتر هستند، اما در زندگی! آن هم نه مصنوعی، خیلی با مهارت! کسی بو نمی‌بُرد، هیچ کس، بازی‌ی قوی بود، خیلی قوی. هر تیپی را هم چنان که باید باشد، بهترین و برجسته‌ترین و قوی‌ترین کاراکترهایش را نشان می‌دادم، و کسی نمی‌فهمید، خیلی خود را موفق احساس می‌کردم…” سپس می‌گوید :”… بعد من گم شده بودم… بعد هم یادم رفت که گم شده‌ام…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی / ص ۳۲۷

او در همین کتاب تقریباً حرفِ آخرش را می‌زند و می‌گوید:

“… اگر در این دنیایی که هیچ عشوه‌ای او را نمی‌فریبد، و هیچ جاذبه‌ای او را نمی‌گیرد، و برای منِ پنهانی‌ی خود، ندیمی و پاسخی نمی‌یابد، آیا انسانی‌ترین سرگرمی‌ها، برای گذراندنِ حیاتِ بی‌معنی و پوچ، این نیست که، خود را به لذت بردن از: خوب بودن، پاک ماندن، فداکار بودن، اندیشیدن، چیز نوشتن، و از زیبایی‌های علم و فضیلت و هنر و عرفان و مردم‌دوستی و شرافت گفتن، عادت دهد، و عمرِ بیهوده‌ای را، که چنین بیهوده‌تر می‌گذرد، حال که از رضایتِ روح محروم‌ایم، از رضایتِ وجدان نیز محروم کنیم؟ من تاکنون به چه چیز‌ها می‌توانستم زندگی را پُر کنم؟ آیا آنچه که دارم، مقدس‌ترین و ارجمند‌ترین فریب‌ها نیست؟…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی / ص ۱۲۲۱

این، اوجِ جوابِ فلسفی است، که شریعتی به “منِ” پُر اضطراب و دغدغه‌اش داده است. او “من”‌های مختلفی داشت. “منِ” ایدئولوگ، “منِ” ادبی، “منِ” خانوادگی (این یکی از همه ضعیف‌تر بود!)، “منِ” سیاسی، و… اما شریعتی، با “من”‌های مختلفی که داشت، هیچ گاه در ارتفاعِ پایین پرواز نکرد. او همیشه در اوجْ حرکت می‌کرد. وقتی شریعتی می‌گوید که نقش بازی می‌کند، و همه‌ی زندگی‌ی او نقش‌آفرینی و هنرمندی بوده است، در واقع، از خودش، و از تمامی‌ی “من”‌هایی که دارد، فاصله می‌گیرد، زیرا، هیچ کدام از آنها، او را راضی نمی‌کنند.

شریعتی با چنین نگاه و احساسی، مذهبی نیز هست. او به احساس و نیازِ مذهبی معتقد است، و از مذهب سخن می‌گوید. از این ارتفاع است که می‌توان در تفسیرهای مذهبی‌ی او تعمق کرد، و به بازخوانی‌ی مذهب در نگاهِ شریعتی پرداخت. جایی در گفتگوهای تنهایی، صفحه‌ی ۹۰۹، تحتِ عنوانِ “قهرمانِ حماسه‌ی من” می‌گوید: “پیری دیدم نشسته بر خُنگِ (پُشتِ) زمین / نه کفر و نه اسلام، نه دنیا و نه دین”. شریعتی می‌گوید حماسه‌ی من این است: نه کفر و نه اسلام، نه دنیا، نه دین. او هیچ گاه به یک سطحِ قومی، فرقه‌ای، و شریعت‌گرایانه تنزل نمی‌کند، و در هر فرودی، دوباره اوج می‌گیرد، و به پروازش در ارتفاعِ دغدغه‌های فلسفی و عرفانی‌اش ادامه می‌دهد.

شریعتی، در یکی از نامه‌هایش، که در کتابِ “طرحی از یک زندگی” (ص۲۶۷) چاپ شده است، می‌گوید: “در دهر چو من یکی و آن هم مومن (برعکسِ شعری که بوعلی سینا سروده است) پس در همه دهر یک بی‌ایمان نبود!”. شریعتی را به آخوندگرایی، شریعت‌زدگی، و مانندِ آن، متهم کرده بودند، در حالی که، با آن همه دغدغه، حیرت، و تردیدی که وی داشت، اگر مومن محسوب می‌شد، پس در همه‌ی دهر هیچ بی‌ایمانی وجود نداشت. کسانی که این عمق و ارتفاع را در شریعتی کشف کرده‌اند، بهتر از همه او را شناخته‌اند. آقای رهنما، که گرایشِ چپ دارد، در کتابی که درباره‌ی زندگی شریعتی نوشته، این نکته را کشف کرده است. او در جلسه‌ای در پاریس (که به یادِ شریعتی برگزار شده بود) گفته است:

“… شریعتی شخصیتی محصولِ جریاناتِ فکری‌ی زمانِ خود بود. او سنتزی از سنت‌های سیاسی و فرهنگی‌ی شرق و غرب ارائه داد. به غرب با نگاهِ شرقی می‌نگریست، و به شرق نگاهِ غربی داشت. او یک رمانتیک بود، و نه یک پراتیسینِ انقلاب. به روشِ شک‌گرایی اعتقاد داشت، و هم در ایمان و هم در شکِ خود، وجوهِ افتراق‌اش را با مؤمنین و شکّاکیون حفظ می‌کرد. از همه‌ی جریاناتِ فکری به عاریت می‌گرفت، بازسازی می‌کرد، و تملک. در این ساختار شکنی، بازسازی، و نوسازی، سنتزِ جدیدی ارائه می‌داد. او اودیسه‌ی آوارگی‌ی پُر ماجرای خود را، با سوال‌های ایمان‌برانداز، آغاز می‌کند. شریعتی، در ترددِ میانِ عرفان و تصوف، که وجه بارزِ شخصیتِ وی بود، و هم‌چنین، تعهدِ اجتماعی‌ای که برای خود قائل بود، پل می‌زد…”

اگر بخواهیم روی هر یک از لایه‌های شخصیتِ شریعتی مکث کنیم، و به تحلیلِ آن بپردازیم، بحث طولانی می‌شود. طرحِ عینِ جملاتِ شریعتی، زیباتر از هر بیانی، درونِ او را توضیح می‌دهد، و برقراری‌ی ارتباطِ با وی را ممکن می‌سازد. چند نقلِ قولِ وی، که بیان‌گرِ ویژگی‌های فردی و شخصی‌ی اوست، پیکره‌ی شخصیتِ شریعتی را، زنده‌تر و ملموس‌تر، نشان می‌دهد. لحنِ او در برخی از جاها محاوره‌ای است، گفت و گوهای تنهایی است، شوخی می‌کند، جدی می‌گوید، و…، او می‌گوید:

“… تو هم چه قدر مبالغه می‌کنی، تو همیشه همین جوری. همه چیز و همه کس را یا زشت‌تر و بد‌تر از آنچه هست می‌بینی، یا زیباتر و بهتر از آنچه هست. هیچ وقت، هیچ چیز را، آن جور که هست، نمی‌پذیری، نمی‌بینی. اصلاً نگاه‌های تو “بیننده” نیست، “سازنده” است…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی / ص ۸۱۴

غلامحسین ساعدی، از جلال آل احمد، با تعبیرِ “میسیست” یاد می‌کند، یعنی، اهلِ مبالغه و اسطوره‌سازی. شاید بتوان این تعبیر را در موردِ شریعتی هم بکار برد. روح‌های حساس و عاطفی، همیشه همین گونه‌اند. زشتی‌ها را زشت‌تر، و خوبی‌ها را خوب‌تر می‌بینند. در آثارِ شریعتی هم، چنان که خودش اشاره کرده است، مبالغه وجود دارد. دخترش سوسن هم یکجا در کتابِ “طرحی از یک زندگی” می‌گوید: “از متوسط بودن متنفر بود”(گفتگوهای تنهایی، ص ۲۰۳). دوست نداشت آدمِ متوسطی باشد. یک بار وقتی یکی از دختران‌اش از دبستان یا کودکستان باز گشته بود، و به پدر گفت که: به او کارتِ آفرین داده‌اند. پدرش پرسیده بود: حتماً بچه‌ی خیلی ساکت و بی‌آزاری بوده‌ای که به تو کارتِ آفرین داده‌اند، یعنی خیلی خنثی بوده‌ای.

در صفحه‌ی ۲۰۶ می‌گوید :

“… تنها شرابی که در این دنیا مرا می‌گیرد، سرعت است (درباره زندگی‌ی شریعتی نوشته‌اند که، وقتی او در دهِ‌شان سوار بر خر می‌شده، آن را خیلی تند و دیوانه‌وار می‌رانده است! وی، هم در دوره‌ی کودکی، و هم در بزرگ‌سالی، هنگامِ رانندگی، بسیار با سرعت می‌رانده است. علاقه به سرعت، در زندگی‌ی شخصی‌ی او، وجود دارد). راستی چرا سرعت، سرعتِ جنون‌آمیز، این همه مرا سیراب می‌کند؟ سست می‌کند؟…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی / ص ۲۰۶

البته جوابی نمی‌دهد، و در صفحه‌ی ۲۱۶، به “معمای سرعت در روحِ من” اشاره می‌کند. شاید این مساله جلوه‌ای از روحیه‌ی رادیکالِ او باشد. روحیه‌ی عجول و شتابناکی که در تمامِ تب و تاب‌های زندگی‌ی وی قابلِ مشاهده است. اگر ریتم‌ها و سینوس‌های زندگی‌ی شریعتی را ترسیم کنید، نوساناتِ آن بسیار تند است. اگر برای نمونه این ریتم را با ریتمِ زندگی‌ی مهندس بازرگان مقایسه کنید، تفاوتِ آن را در می‌یابید. یا اگر در بینِ مارکسیست‌ها ریتمِ زندگی‌ی گرامشی و رزا لوکزامبورگ را ترسیم کنید، و با ریتمِ کائوتسکی مقایسه نمایید، متوجه‌ی نکاتِ جالبِ آن می‌شوید. گروهِ اول، همه چهل _ چهل و پنج سال زندگی کرده‌اند، و گروهِ دوم، همه بالای هفتاد _ هفتاد و پنج سال عمر داشته‌اند.

شریعتی جای دیگر (گفتگوهای تنهایی ص ۲۳۱) می‌گوید: “اصلاً نگاه‌ام از ماه پایین‌تر نمی‌آید”. و در صفحه‌ی ۲۳۹ می‌گوید: “علم به کارِ من نمی‌آید، من دوستدارِ حکمت‌ام”. در جایی دیگر می‌گوید: “من هرگز تعطیل نبوده‌ام”. یعنی فاصله‌ی بینِ نقطه‌چین‌های مختلفِ زندگی‌اش زیاد نیست.

از آنجا که در این قسمت، رادیکال‌ها را، با میانه‌روها، مقایسه می‌کنیم، از زندگی‌ی مهندس بازرگان نمونه زیاد نقل می‌شود. مهندس بازرگان، بعد از انقلاب، در جایی می‌گوید که: ما قبل از انقلاب سالی یکی دو تا سخنرانی می‌کردیم، اما حالا هر هفته و هر روز باید سخنرانی کنیم، و این خیلی سخت است. اگر سالی یک یا دو سخنرانی‌ی بازرگان را، با هفته‌ای چهار سخنرانی‌ی شریعتی، مقایسه کنید، تفاوتِ ریتمِ این دو را در می‌یابید. شریعتی دو سال پس از آزادی از زندان، دچارِ عذابِ روحی‌ی شدید شد، زیرا فکر می‌کرد که، در این دو سال، هیچ کاری نکرده است. در حالی که ممکن است ده سال از عمرِ ما بگذرد، و در آن حتی یک کارِ جدّی هم نکرده باشیم، اما از خودمان خیلی هم راضی باشیم!

شریعتی می‌گوید :

“… شما می‌دانید که من بیماری‌ی خودنمایی و شهرت‌طلبی ندارم، و گمنامی و تنهایی، دو دوستِ همواره هم‌دم و هم‌پیمانِ من‌اند، و این پیمان را هرگز نشکسته‌ام، و از این رو، به آنچه مرا در آن کتاب خوانده‌اید، و مرا به آنچه خواهندم شناخت، اهمیتی نمی‌دهم، و می‌دانی که، با همه‌ی ایمانی که به سرنوشتِ مردم دارم، و زندگی‌ام را همه وقفِ مردم کرده‌ام، و این کلمه را می‌پرستم، اما، هرگز دلهره‌ی این را نداشته‌ام، که مرا چگونه می‌شناسند، و از من چه می‌گویند…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۲۷۶

نامِ این روحیه را ملامتی‌گری می‌توان گذاشت، که در بسیاری مواقع در شریعتی وجود داشت، و در جاهای مختلف، طبقِ آن عمل می‌کرد.

این سخنان را در اوجِ شهرتش می‌گوید:

“… شاید اگر مثلِ سال‌های پیش جوان بودم، و پهلوان و تندرست، این روزها خیلی به من خوش می‌گذشت، که آوازه‌ام پیچیده است…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی / ص ۲۴۳

بعد هم این آوازه را به سُخره می‌گیرد.

شریعتی، شیطنت‌هایی هم داشته، که از کودکی در وجودِ او نهفته بود. یک بار تعدادی از بزرگانِ قوم به استاد شریعتی گفتند که پسرت انحرافات و اشکالاتِ فکری دارد. ما اشکالاتِ او را طرح می‌کنیم، تا روشن شود، و جواب دهد. شریعتی در مقابلِ آنها دو زانو می‌نشیند. همه یکی یکی انتقاد می‌کنند، بعد از او می‌خواهند که جواب دهد. شریعتی پاسخی نامربوط و پَرت می‌دهد. سپس یک نفر از کسانی که در آن جمع شرکت داشته، می‌گوید: حواس پرتی‌ی علی معروف است، اما، من فکر می‌کنم او اصلاً به حرف‌های ما گوش نمی‌کرده است. سپس دکتر می‌گوید که می‌خواهد چای بیاورد، و با همین بهانه، از خانه خارج می‌شود. او کارهای عجیب و غریب، یا شیطنت‌هایی که معلوم نیست پوران خانم چه طور آنها را تحمل می‌کرده است، زیاد دارد. در یک نامه که احسان برای او نوشته، او را “بابا علی‌ی رشید و کَلکَ‌ام” خطاب کرده است!

یکی دیگر از شیطنت‌های شریعتی، استفاده از نامِ شاندل است. اگر در آثارِ شریعتی سخنانی که راجع به شاندل طرح شده است، جمع آوری شود، به نظر می‌آید که او متفکری است که وجودِ خارجی دارد. در جایی می‌گوید او عرب است، و در جای دیگر او را فرانسوی معرفی می‌کند. یک بار نقل می‌کند که مادرِ شاندل عرب‌الاصل بود، و در جای دیگر، زندگی‌ی خود را، به جای زندگی‌ی شاندل، تعریف می‌نماید، و از حساس بودنِ مادر و ویژگی‌های پدرش یاد می‌کند. شاندل (چندل) به زبانِ فرانسه، یعنی شمع، و شمع هم اسمِ مستعارِ شریعتی بوده است (ش . م . ع، حروفِ نخستِ کلماتِ: شریعتی، مزینانی، و علی است). او بسیاری از حرف‌هایش را از زبانِ شاندل نقل کرده، و با استفاده از یک نامِ خارجی، آن را به ما قالب کرده است! شریعتی در جایی می‌گوید: “سخنانِ بزرگانِ خودِ بنده!”. در حالی که بعضی جاها سخنانِ بزرگانِ خودِ بنده را از قولِ شاندل نقل می‌کند. یکی از همین نوع کار‌هایش، نوشتن نامه‌ای از قولِ اقبال به مسلم لیگ است، که چنین نامه‌ای وجودِ خارجی ندارد، و بیشترِ مضمونِ آن درباره‌ی حسینیه‌ی ارشاد و خودِ شریعتی است!!

شریعتی هم‌چنین در صفحه‌ی ۳۰۵ می‌گوید :

“… من از سقف و نظم و تکرار گریزان‌ام، و سعادتِ خانوادگی، تنها بر این سه پایه استوار است…”
مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی / ص ۳۰۵

شریعتی در انجامِ درس و مشق هم بسیار تنبل بوده است. او با وجودِ این که تکالیف‌اش را انجام نمی‌داده، همیشه نمره‌های بالا می‌گرفته، و شاگرد اول می‌شده است.

استاد احمد خراسانی _ که شریعتی بسیار به او علاقه‌مند بود، استادِ ادبیاتِ وی بود _ که روحیاتِ رندی داشت، به نمره و حضور و غیاب، و… بی‌اعتقاد بود. او ورقه‌های امتحان را به خودِ بچه‌ها می‌داد تا تصحیح کنند. شریعتی از او بسیار تاثیر پذیرفت. وی نیز، مانندِ استادش، سرِ کلاس‌ها، حاضر و غایب و دفترِ نمره را حذف کرده بود.

در جای دیگر، صفحه‌ی ۴۶۷ می‌گوید: “روانشناس‌ام می‌گفت: تو بیماری‌ی “رنج‌پرستی” داری… این تشخیصِ او درباره‌ی پدرم هم صادق است”. در کودکی به شریعتی “علی غصه‌خور” می‌گفتند. یک بار، طاهره خانم، خواهرِ بزرگِ علی، گفته بود: علی امروز هیچ مشکلی ندارد، برای چه غصه می‌خورد؟ پدرش جواب داده بود: غصه می‌خورد که چرا چیزی برای غصه خوردن ندارد!

ویژگی‌هایی که، از زبانِ خودِ شریعتی، و دیگران، درباره‌ی وی نقل شد، برای آشناتر شدن با لایه‌های مختلفِ روح و شخصیتِ او بود. اگر بخواهیم ویژگی‌های فردی‌ی شریعتی را به صورتی گذرا بیان کنیم، باید از این خصایص یاد نماییم: میلِ به تنهایی و سکوت، حرف زدنِ با خود، حاضرجوابی، نکته‌سنجی، و روحیه‌ی نقّاد، شوخ طبعی، صفا و صمیمیت و سادگی، عدمِ سعی در طرحِ خود، شاعر مسلک، نداشتن و نخواستن، اهلِ مبالغه، بی‌نظمی، آرام و صبور و خوددار، خلاقیت، نبوغ و حافظهٔ قوی، احساساتِ لطیفِ انسانی و مردم‌دوستانه (او گاه به شدت می‌گریست، مثلاً در هنگامِ زلزله‌ی کاهکِِ مزینان)، بیدار ماندن در شب‌ها، و علاقه به سکوتِ شب و نویسندگی در آن هنگام، پُر کاری و ترکِ استراحت و خواب، عدمِ وابستگی به خانواده و حتی بی‌توجهی‌ی به آن، غرق شدن در مسئولیت‌های فکری و اجتماعی، بلندنظری، علّوِ طبع و گذشتِ فراوان، بدیهه‌گویی، حواس‌پرتی، و… که بر این فهرست می‌توان خصایصِ بسیارِ دیگری افزود. اما، گفتنِ این ویژگی‌ها، و نقلِ برخی از آنها از زبانِ شریعتی، برای نزدیک‌تر شدن و حس کردنِ ابعادِ واقعی‌ی شخصیت و زندگی‌ی فردی‌ی اوست.

سیرِ درونی‌ی شریعتی، بخشِ دیگری هم دارد، که بعد از پرداختن به “متنِ” زندگی‌ی شریعتی، به آنها باز می‌گردیم، و با آن ویژگی‌ها، از زبانِ خودش، آشنا می‌شویم.


تاریخ انتشار : ۰۰ / ـــــ / ۱۳۷۸
منبع : کانون آرمان شریعتی

ویرایش : شروین ۲ بارedit


.

Print Friendly, PDF & Email

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

7 + 2 =

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.