منوی ناوبری برگه ها

جدید

تفکر، یعنی گفتنِ نه!

سوسن شریعتی
سوسن شریعتی، روشنفکر نوگرای ملی ـ مذهبی

.

نام مقاله : تفکر، یعنی گفتنِ نه! (۱)
نویسنده : سوسن شریعتی
موضوع : روشنفکران و میدانِ سیاست



خبرِ مرگِ “روشنفکرِ عرصه‌ی عمومی” را چندی پیش در یکی از روزنامه‌ها خواندم. در مملکتِ ما، جوان‌مرگ شدن، پدیده‌ی جدیدی نیست. هنوز سر نزده، نطفه نگرفته، و به برگ و بار ننشسته، خبرِ مرگ‌اش می‌رسد. همین پارسال خبرِ هفت، هشت عدد از این نوع مراسمِ تدفین را این‌سو و آن‌سو، بنابر موضع‌گیری‌ی روزنامه، می‌شد خواند. از خبرِ مرگِ انسان، و مرگِ جامعه‌شناسی گرفته، بیا تا مرگِ جنبشِ دانشجویی. مرگ‌ومیرِ موجودیت‌های کهنسالی، که در جایی دیگر، غرب، به دلایلی، دیگر عمرشان به سرآمده، در مملکتِ ما شبیهِ قتل‌های نابهنگام می‌شود، و از همین رو، خبرش را باید در روزنامه‌ها خواند. این‌گونه نتیجه‌گیری‌ها، در آنجا، از لابه‌لای کتاب‌هایی قطور، و پس از طی‌ی قرون، بیرون می‌آید، و در نزدِ ما، از لابه‌لای صفحاتِ حوادث. اگر حرفه‌ای‌ی مراسمِ ختم و عزاداری‌ی باشی، می‌دانی که باید مرگِ این موجوداتِ کهنسال را صلوات فرستاد، و به فالِ نیک گرفت، و زمزمه‌ای که: “خدا بیامرز، دیگر وقت‌اش بود”، یا برعکس، سوگوارِ این فقدهای زودرس شد.

روشنفکر در غرب، طی‌ی لااقل سه قرن، از زمانِ روشنگری، آن موجودی بوده است که خلوتِ تفکر را رها کرده، و به میانه‌ی میدانِ اجتماعی آمده، فراتر از مرزهای تخصصی‌ی خود عمل می‌کرده، می‌اندیشیده، و به نمایندگی‌ی جامعه، در برابرِ قدرت، مُبلغِ آن باید باشدی بوده که نیست. امروز، اما، ماجرای مرگِ روشنفکر را در جوامع پساصنعتی از این قرار می‌دانند :

۱. استقرارِ دموکراسی، هماهنگی‌ی مدنی، درآمدِ کافی، و احترامِ به قانون

۲. پایانِ عصرِ نشر و کتاب و کلمه، و ظهورِ ویدئو و تصویر و نمایش

۳. حصارِ رشته‌ها، که موجبِ تخصصی شدنِ انتلکتوئل شده است، بدون آن ادعاهای تمامیت‌گرا، و دستِ آخر، حرفه‌ای شدنِ زندگی‌ی سیاسی.

“… هنگامی که خواسته‌های طبقه‌بندی شده جانشینِ بینش‌های کلان می‌شود، در زمانه‌ای که حرکات لطیف است، و دست‌ها روی قلب‌ها قرار گرفته، جایی برای آن درهم ریزنده‌ی جشن وجود ندارد…”
رژی دبره / انتلکتوئل در برابر قبایل

از روسو تا سارتر، این نمایندگانِ وجدانِ معذبِ غربی دیگر به کاری نمی‌آیند. نه شعبده‌باز می‌خواهند، نه پیامبر. بیش‌تر از بیدارکننده، نظرسنج لازم است.

اما، دلایلِ اعلانِ خبرِ مرگِ روشنفکر در جامعه‌ی ما از چه رو است؟ دلایلِ بالا، تا اطلاعِ ثانوی، ربطی به ما ندارند. پس، چرا برای این موجودِ نه چندان کهنسال، مجلس ترحیم گرفته می‌شود. خودش محتضر است، یا ما عجله داریم؟ آیا جامعه‌ی ما به آن‌ها احتیاجی ندارد؟ چون بی‌خاصیت‌اند؟ در این صورت، چه لزومی دارد پرداختن به آن‌ها. چون ذی‌نفوذند، اما، مخرب؟ یا این‌که، به تمامی، نقشِ خود را بازی نمی‌کنند؟

در میانه‌ی جهان‌شمول و بومی

هم‌چون بسیاری از موقعیت‌ها و مفاهیم، روشنفکری و روشنفکر نیز، دچارِ بحرانِ معنا و موقعیت شده است. از آن عصرِ طلایی، که شریعتی روشنفکران را پیامبرانِ عصرِ غیبت، و نمایندگانِ وجدانِ عمومی می‌خواند، جز خاطره‌ای دور، اثری برجای نمانده است. دیگر اصلاً معلوم نیست که روشنفکر چه جور موجودی است، و “فایده و لزومِ” موجودیت‌اش در چیست؟ تنها چیزی که معلوم است، این است که، روشنفکر حیثیتِ مادام‌العمر ندارد، و خروج‌اش از خلوت، مشروط به کیفیتِ حضورش در ملاءِعام است. این پرسش، از حیثیتِ او، در دو سطحِ نظری و عملی، صورت می‌گیرد. در این دو ساحت، روشنفکر در مظانِ اتهام است. هم جنسِ آگاهی‌ی او، و هم نوع عمل‌اش، محل تردید است. در ساحتِ نظری، از سوی متخصصان (بالاخص متخصصانِ علومِ غیردقیقه)، و در ساحتِ عملی، از سوی اهلِ سیاست. از سوی اولی، متهم به کلی‌بافی، و از سوی دومی، متهم به سرباز زدن از انتخاب.

آگاهی‌ی روشنفکر از چه جنسی است؟ آگاهی‌ای است، نه از جنسِ ملاحظات، که از جنسِ عمل، یعنی اثرگذارِ بر واقعیت(۲). بر سرِ تفاوتِ آگاهی‌های آکادمیک و آگاهی‌های روشنفکرانه زیاد بحث شده است. ادعای آگاهی‌ی روشنفکرانه، در مقایسه با آکادمیسین، خروج از چارچوب‌های تخصصی، حفظِ رویکردی کلان به مسائل، در ربطِ با یکدیگر قرار دادنِ حوزه‌های مختلفِ معرفت، معطوف به اثرگذاری، و در مرتبه‌ی اکنون قرار گرفتن است. نه تنها می‌خواهد، فراتر از مرزهای تعریف‌شده، توسطِ استابیلش‌منت‌های رشته‌ای، بیندیشد، که دغدغه‌ی آن دارد، که فراتر از محدودیت‌های بومی، گام بگذارد، در‌عین‌حال که، دغدغه‌ی اثرگذاری‌ی انضمامی و مادی، بر همان بوم دارد. از اتفاق، به همه‌ی این دلایل، نسبی، سطحی، غیرتخصصی، کلی‌باف، و پُر ادعا ارزیابی می‌شود.

هر دو نقد، چه خروج از چارچوبِ تخصص، و بنابراین، کلی‌بافی، چه برعکس، اساساً نداشتنِ هیچ‌گونه تخصصی، و زدنِ سخنانِ غیراساسی، اگرچه می‌تواند، اینجا و آنجا، صحت داشته باشد، اما، ذاتی‌ی آگاهی روشنفکرانه نیست. آکادمیسین‌های زیادی را می‌توان مثال زد، که نمونه‌های برجسته‌ی اقدامِ روشنفکرانه هستند: راسل، سارتر، مارکوزه، انشتین، و… یا برعکس، متفکران برجسته‌ای که، مرزهای موجودِ میانِ رشته‌های معرفتی را، بی‌دغدغه‌ی سیستم‌سازی، نادیده می‌گیرند: دیدرو، ولتر، روسو، برگسون، و… (متفکر مگر همان کسی نیست که مدافعِ امرِ ناتمام است، و از همین رو، ضدِ هرگونه دگماتیزم، و در ساحتِ اجتماعی، معترض؟ مخالفِ هرگونه کنفرمیزمِ نهادینه)

اما، در جامعه‌ی ما، مشکلِ روشنفکر، که در‌عین‌حال، می‌تواند وجهِ ممیزه‌ی او باشد، علاوه بر این‌که می‌خواهد از حصارِ تخصصِ خود فراتر رود، از محدوده‌ی فرهنگِ بومی خود بیرون آید، و با تفکرِ جهانی در ربط و پیوند باشد (خروج از شهرستانی‌گری‌ی انتلکتوئل: Provincialisme intelectuel)، و علاوه بر این‌که، می‌خواهد موثر واقع شود، چیزِ دیگری نیز هست، و آن، قرار گرفتن در یک ناهم‌زمانی‌ی تاریخی و تقویمی‌ی مختصِ جوامعی چون جامعه‌ی ما است. برای روشنفکرِ این جوامع، آگاهی همیشه در دو سطح مطرح می‌شود، سطحِ زمانِ تاریخی‌ی جامعه‌ی خود، و سطحِ زمانِ تقویمی‌ی جهانی که در آن زندگی می‌کند، آن جهان‌شمول، از یک سو، و موقعیتِ بومی‌ای که در آن قرار دارد، از سوی دیگر. روشنفکری، برقراری‌ی نسبت است، میانِ آن تاریخ، و این تقویم، میانِ آگاهی‌ی جهان‌شمول، و موقعیت‌های انضمامی. او مدام باید از خود بپرسد: برای کدام مخاطب و در چه موقعیتی؟

آگاهی‌ی روشنفکر، از آنجا که، بنابر قاعده، معطوف به اثراتِ آن است، از همان آغاز، با دغدغه‌ی تبعات‌اش همراه است. مگر نه این‌که، غالباً، گریبانِ او را، نه براساسِ صحت و سقمِ حرف‌اش، که براساس همین تبعات، حرف‌اش، می‌گیرند (نمونه‌ی اعلای آن، موقعیتِ شریعتی). روشنفکری، صرفاً اطلاع از آخرین فرآورده‌های نظری‌ی جهانی، و در میان گذاشتنِ آن، نیست، فهمِ درست، از شرایطِ مادی‌ی در میان گذاشتنِ آن اطلاعات، نیز هست، داشتنِ ارزیابی‌ی هرچند نسبی، از نتایجِ تلاقی‌ی این “آگاهی” با یک “موقعیت”. دانشِ در میان گذاشتنِ آگاهی نیز، وجهِ ممیزه‌ی عمل روشنفکرانه است، چرا که، در غیرِ این صورت، به تعبیرِ شریعتی، “ناشیگری‌ی روشنفکرانه، یا نیمه‌روشنفکری، همیشه به سودِ ارتجاع است”(گفت‌وگوهای تنهایی / ص۱۲۷۴). مگر ندیده‌ایم که، گاه، حقیقتی، در پیوندِ با واقعیت، هیولا زائیده است؟ تصور بفرمایید که اگر خبرِ همان مرگ و میرهای بالا را، به گوشِ کسی، که هنوز خبرِ تولدِ آن‌ها به گوش‌اش نخوده، برسانی، چه اتفاقی می‌افتد؟ همین اتفاقی که افتاده است: احساسِ خوب، اما، کاذبِ زرنگی: “خوب از خطر جستیم، چه خطری از سرمان رد شد!”

این ملاحظات، شاید هیچ‌گاه، برای روشنفکرِ غربی، مطرح نبوده باشد، چرا که، او، از چنین فاصله‌ی تقویمی ـ تاریخی در رنج نبوده است. آنچه او امرِ جهان‌شمول می‌پنداشته، محصولِ یک پروسه‌ی هم‌دست و هم‌داستانِ میان حوزه‌های گوناگونِ اقتصاد، سیاست، و فرهنگ بوده است، و نیازی برای دو پله یکی کردن نداشته است. او، همیشه، از خلالِ موقعیتِ بومی‌ی خود، به امرِ جهان‌شمول اندیشیده، و سرمنشاءِ اثر شده است. چه هنگامی که سر زدنِ انسان، عقلانیت، و پیروزی‌ی ترقی را نوید می‌داده، و چه امروز، که در هر یک از این سه مولفه، تردید انداخته است. متفکرِ غربی، از زمانِ سر زدنِ انسان، در تقابلِ با امرِ قدسی، لااقل، چهار قرن را طی کرده، تا به مرگِ انسان برسد. قرن‌ها در محضرِ انسان بودن‌اش نشسته، و امروز، درباره‌ی تبعات‌اش سخن می‌گوید. پشت‌اش گرم است، و متکی بر تاریخِ خود و امرِ انضمامی. او، همواره، پابه‌پای جامعه‌ی خود پیش رفته، اما، روشنفکرِ ایرانی، از زمانی که سر زده، و پرسشِ از سنت را آغاز کرده، با تبعاتِ نظری و عملی‌ی مدرنیته آشنا شده، و از همین رو، همواره دچارِ نوعی ناهم‌زمانی است: میانِ دیروز و امروز، میانِ جهان‌شمول و بومی. حدود صد سال است که، از خود می‌پرسد: به کدام دوره تعلق دارد؟ دوره‌ی خروج از قرون وسطی، دوره‌ی مدرن، یا اولترامدرن؟ قرار بوده است، به نامِ یک فردای متفاوت، دیروز و امروز را نقد کند، آن هم، درست در زمانی که، در خودِ این فردا، انشقاق ایجاد شده. درست در زمانی که، امرِ جهان‌شمول به پرسش گرفته شده. درست در زمانی که، همان فردا، در مولفه‌های بنیادی‌ی خود، تجدیدنظر می‌کند. آیا می‌شود این فاصله را میان‌بر زد؟ آیا می‌شود واقعیت را تغییر داد، و الزاماً دچارِ تبعاتِ منفی‌ی تجربه‌های دیگران نشد؟ آیا می‌شود از راهِ سومی رفت، که تکرار راه‌های رفته نباشد؟

از همین‌رو، آگاهی‌ی روشنفکرِ ایرانی، از همان آغاز، پُر تردید است و تراژیک. درست، در زمانی که، با تردیدها آشنا شده، باید از امید سخن بگوید. پرسش و پاسخ، هم‌زمان، در ذهنِ او سر زده است. حقیقتِ خود و حقیقتِ دیگری، فاصله سال‌های شمسی و میلادی است. معنای این حرف، شاید این باشد که، لابد، از حقیقت‌ها باید سخن گفت، یا به عبارتی، همیشه صدای حقیقت‌ها را با هم نمی‌شود درآورد. روشنفکر ایرانی، درنتیجه، باید قادر به دورغ گفتن باشد. نه! باید قادر به “زیست‌های موازی” باشد، و حقیقت را مشروط یا معطوف به تجربه‌های آن “ما”ی اجتماعی سازد. این، همان تناقضِ تراژیکی است که، شریعتی از آن بارها سخن گفته، تضادِ میانِ “وضعیتِ انسانی”ی خود، و “جایگاه اجتماعی”اش. در ربطِ با یکدیگر قرار دادنِ یک حقیقت فردی و یک مصلحت اجتماعی، چرا که، از همان آغاز، دغدغه‌ی شنیده شدن و موثر واقع شدن دارد، و سروکارش، با مخاطبی است که، از موقعیت‌های تودرتو رنج می‌برد. دچار به چندین موقعیتِ توامان. این پرسش که: “حقیقت چیست؟”، پرسشِ مشترکی است، که او را، به فیلسوف، نزدیک می‌سازد، اما، با یک تفاوت، و آن، این‌که، یک “حقیقت چگونه ممکن است فهمیده شود؟”. از فوکو بگوید یا از اراسم؟ همواره در رفت و آمدِ میانِ چند زمانه، و چند دیسکور، و چند ملاک، برای ارزیابی‌ی حق و باطل. امروز، بیش‌تر از همیشه، دیسکورِ روشنفکرانه، از این کشمکش، رنج می‌برد، و به آن دچار است. یک “از کجا باید آغاز کرد؟”، یا بهتر است بگوییم، یک “تا کجا را باید ادامه داد”، او را درگیر ساخته است.

در میانه‌ی اخلاق و سیاست

این موقعیتِ دوپهلو، در ساحتِ نظری، دامنِ روشنفکر را در ساحتِ اجتماعی نیز می‌گیرد. مگر نه این‌که، روشنفکر، با آگاهی‌اش، دغدغه‌ی اقدام دارد؟ هنگامی که، در حوزه‌ی نظری، همه‌ی نقاطِ عزیمتِ محکمِ اولیه، در هم می‌ریزد، برقراری‌ی نسبت با میدانِ اجتماعی، یعنی همان میدانی که، روشنفکر، در تفاوتِ با آکادمیسین، قرار است پا در میانه‌اش بگذارد، مخدوش می‌شود. عملِ روشنفکرانه، غالباً، متهم به وجهی سلبی، انتقادگرایی‌ی افراطی (hypercriticisme)، و پرهیزکاری است. از این رویکرد، نه “خط” درمی‌آید، و نه طرحی برای سازندگی، و نه مشقی برای تغییر. اگر آگاهی‌ی روشنفکرانه، متهم به کلی‌گرایی‌ی متکی بر عرشِ خودکفایی‌های متزلزل و سطحی است، عملِ او، متهم به وضعیتِ شتر مرغی است، وضعیتی که، برحسبِ ضرورت، این می‌شود یا آن. تا اینجایش را زیاد شنیده‌ایم، و تکراری است، اما، اینجا نیز، تغییراتِ بنیادینی که در خودِ میدان اتفاق افتاده، نسبت‌های کلاسیک را بر هم زده، و اقداماتِ ممکن و موجود را عقیم ساخته است. منتقدِ اصلی‌ی روشنفکر، در اینجا، دیگر متخصصِ علومِ انسانی و اجتماعی و… نیست، منتقدِ اصلی‌ی او، در اینجا، متخصصِ امرِ سیاسی است. روشنفکر، از منظرِ این متخصصان، موجودی است که، به تعبیر سارتر، بین پاک ماندن و آلوده شدن، از انتخاب سرباز می‌زند. اقدامِ موثر، یعنی عمل در چارچوبِ ممکن و محدود، و پرهیزِ از آن، می‌شود معلمی‌ی اخلاق. اگر مشکلِ روشنفکر، در حوزه‌ی نظر، توانایی‌ی برقراری‌ی نسبتی بدیع میانِ جهان‌شمول و بومی است، اینجا، مشکل‌اش، برقراری‌ی نسبتی روشن میانِ عمل و نظر است. میانِ سیاست و فرهنگ. روشنفکر، کسی است که، به نامِ احترام گذاشتن به امرِ “قابل احترام”، به نقدِ آن چیزی می‌پردازد که، بدان “احترام می‌گذارند”، تا به یمنِ همین رویکردِ انتقادی، بتواند در نظمِ مستقر، تردید ایجاد کند، و تغییر نیز، اما، آن امرِ قابلِ احترام، در حوزه‌ی اجتماعی و سیاسی‌ی امروز، چیست؟ آزادی، خوشبختی، قانون، امرِ استعلایی، یا رفاه؟ براساسِ کدام دستگاهِ اخلاقی، می‌تو‌ان به خلقِ مدل‌هایی جدید، برای قضاوتِ واقعیت، و اثر گذاشتنِ بر آن، اندیشید، تا دایره‌ی انتخاب، و امکانِ مشارکت، از این دو راهه‌ی کلی‌ی اصلاح و انقلاب، فراتر رود؟ علاوه بر این چشم‌انداز، پرسشِ دیگر نیز سر می‌زند، و آن این‌که، ایده‌های جدید را چگونه می‌توان بدل به هنجارهایی برای عمل ساخت؟

در سی سالِ پس از انقلاب، تغییر جایگاه و معنای مولفه‌های سازنده‌ی آن، روشنفکران را دست‌خوش بحران کرده است. فراتر از دو راهه‌ی انقلاب و اصلاح، براساسِ کدام الگوی نظری می‌توان به دخالت در همین‌جا و هم‌اکنون اندیشید، و تخیل را، برای ترسیمِ راه‌های جدیدِ سیاست‌ورزی، فعال کرد؟ در زمانه‌ی انهدامِ سیستم‌های اخلاقی و اتوپیک، ضرورتِ تعریفِ سیاستی، که با موقعیتِ جدیدِ ما هماهنگ باشد، وظیفه‌ی فوری‌ی روشنفکر است، و نه متخصص. روشنفکر، امروز، با سه تغییر در حوزه‌ی اجتماعی، روبرو است، و به جز دو الگوی کلی‌ی اصلاح و انقلاب، الگوی جدیدی را پی نیفکنده است. این سه تغییر را می‌توان چنین ذکر کرد:

۱. تغییرِ حیثیتِ سیاست

با وجود این‌که، شاید، بیش از همه وقت، سیاست همه‌ی ساحت‌های زندگی‌ی اجتماعی و فردی‌ی آحاد این مرز و بوم را تحتِ شعاع قرار داده، اما، شاید هیچ وقت، تا به این حد، سیاست، حیثیتِ خود را از دست نداده بوده است. علاوه بر همان، ناسزای همیشگی‌ی کوچه، به سیاستِ بی‌پدرمادر، امروز، بی‌اعتنا نشان دادنِ خود نسبت به سیاست، یا پافشاری بر کارِ فرهنگی، در گفتار و رفتارِ روشنفکران نیز، به امرِ مشترکی بدل شده است. شفاف نبودنِ بازی‌ی قدرت، خطرِ ملعبه شدن، بدبینی نسبت به امکانِ تغییر، و محدود بودنِ راه‌های ورودِ به امرِ اجتماعی، دلیل عمده‌ی آن است. برای اندیشیدن به امرِ تغییر، یکی دو راه بیش‌تر پیشِ رو نداری، با این باشی یا بر آن. در این تخیل‌های عقیم، حرکتِ سیاسی، یا بر محورِ نوستالژی می‌چرخد، یا براساسِ مناسباتِ قبیلگی (حتی، هنگامی که، از ضرورتِ تحزب گفته می‌شود، و برنامه، یا مثلاً مرگِ کاریزما).

۲. اتمیزه شدنِ میدانِ اجتماعی

اتمیزه شدنِ میدانِ اجتماعی. مشارکت، در امرِ عمومی، چه در شکلِ بسیج‌وار، و چه به گونه‌ی حزبی، لازمه‌اش وجودِ خصلت و استعدادِ جمع‌پذیری است. شکل‌پذیری، در شکل اول، بسیج‌وار، مشخصه‌ی جوامعِ سنتی است، و در شکل دوم، حزبی، مشخصه‌ی جوامعِ مدرن. در جامعه‌ی ما، که در حال گذار از اولی به دومی است، در حال حاضر، به سمتِ اتیمزه شدن می‌رود، اما، اتمیزاسیونی که، هنوز دارای وجدانِ فعالِ مدنی نیست، و از همین رو، با وجودِ تاکیدات، بر ضرورتِ کارِ حزبی، جبهه‌ای، جمعی، و…، واقعیتِ موجود، از اتمیزه شدنِ طیف‌بندی‌ها پرده برمی‌دارد.

۳. تردید در الگوی انقلاب، هم‌چون مدلِ تغییر.

تردید در الگوی انقلاب، هم‌چون مدلِ تغییر، از سوی طراحان یا دست‌اندرکارانِ دیروز، موقعیت‌های پارادوکسالی را ایجاد کرده است. متولیانِ نظام، شده‌اند متولیانِ انقلاب، و درنتیجه، اندیشیدن به هرگونه تغییر، به خطر انداختنِ امنیتِ ملی محسوب می‌شود، و متولیانِ اصلاحات نیز، الگوی انقلاب را، خطیر و پرضرر می‌دانند. در غیبتِ یک ساخت‌وسازِ نظری‌ی کلان، و غیبتِ رعیتِ بسیج‌پذیر، یا شهروندِ تحزب‌گرا، روشنفکر باید موقعیتِ خود را، هم‌چون متفکر یا بازیگر، روشن سازد، این‌که، وظیفه‌ی نقش بازی کردن در کدام ساحت را برعهده می‌گیرد؟ پرداختن به سیاست، در شرایطِ موجود، و پذیرشِ امکاناتِ موجودِ سیاست‌ورزی، ورود به گردونه‌ی تنگِ این یا آن است، و پرهیزِ از آن، در غلتیدن به حاشیه، و مسکوت گذاشتنِ بخشی از پروژه‌ی روشنفکری. پرسشی که از روشنفکر می‌توان کرد، این است که: چه تفاوتی بین دیسکورِ روشنفکرانه و دیسکورِ اخلاقی، در عملِ اجتماعی، وجود دارد؟ آیا به جز تفکیکِ خیر و شر، نقشِ دیگری می‌توان برای او قائل شد؟

مقصود این‌که، ما هنوز به آن آگاهی‌ی روشنفکرانه نیاز داریم. آن آگاهی که، قادر به برقراری‌ی نسبت‌هایی جدید باشد: میانِ حقیقت‌های جهان‌شمول، و واقعیت‌های بومی. میانِ اخلاق و عمل اجتماعی، میانِ معلمی‌ی اخلاق و رئال پلتیک. میانِ فلسفه‌ی سیاسی و پراتیکِ سیاسی. و این آخری‌ها، میانِ امنیتِ ملی و جامعه‌ی مدنی. روشنفکر، از آن‌جا که، شخصیتی مادام‌العمر نیست، برای اعاده‌ی حیثیت از خود، مجبور به حرکت بر لبه‌ی مرزها است، نه خیلی دور، نه خیلی نزدیک. در غیرِ این صورت، بهتر است دعوتِ آکادمیسین‌ها یا اهلِ سیاست را بپذیرد، دل یک دله کند، و بپیوندد به صفوفِ متخصصانِ حوزهِ عمل یا نظر، و به زیستِ دو پاره‌ی خویش پایان دهد. اتفاقی که اندک اندک دارد می‌افتد.‌ ای کاش نمی‌افتاد!

پاورقی :

۱. بابل، اشاره به قصه‌ی بابل در کتابِ عهدِ عتیق است. وراثانِ نوح، که همگی به یک زبان سخن می‌گفتند، پس از آنکه اندک اندک دور هم جمع شدند، تصمیم گرفتند که برجی بسازند، تا آن‌ها را به آسمان برساند. خداوند، که از این پروژه‌ی جاه‌طلبانه خبردار می‌شود، تصمیم می‌گیرد، که در میانِ این قوم، تفرقه‌ی زبانی بیندازد، به گونه‌ای که، دیگر سخنِ یکدیگر را نفهمند، و قادر به ریختنِ پروژه‌ی مشترک نباشند. قصه‌ی بابل، در حقیقت، مشروعیت‌بخشِ تکثرِ زبانی و تعددِ ملت‌ها است، و اما، برای لوگوس، معنای واحدی نمی‌توان برشمرد. این کلمه‌ی یونانی دلالت بر معانی مختلفی دارد: کلمه، عقل، اصل، یا چنانچه هراکلیت می‌گوید: سرچشمه و نظمِ بنیادینِ جهان نیز. تقابل بابل و لوگوس، دلالت بر امرِ جهان‌شمول و امرِ بومی دارد. این تیتر، برگرفته از مقاله‌ای است به همین نام، به قلمِ ژان رنه لادمیرال، در کتابِ “جهان نزدِ متفکرانِ کنونی”، پاریس، انتشارات اسکالی، سال ۲۰۰۷

۲. “وقتی گفتن، عمل کردن است”. ج.ال.اوستین از فیلسوف‌های آنالیتیک


تاریخ انتشار : ۰۰ / اسفند / ۱۳۸۷
منبع : ماهنامه صنعت و توسعه / شماره ۲۶

ویرایش : شروین یک بارedit


.

Print Friendly, PDF & Email

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شانزده + 16 =

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.